#خشم ۱
مدتی بود منشی یه مطب شده بودم،داشتم به کارهام رسیدگی میکردم ولی سروصدا و همهمه ی بیماران بدجوری روی مخم بود.امروز دکتر دیر رسیده بود و کلی مراجع معطل مونده بودند همگی هم عصبی و کم حوصله. دیگه داشت طاقتم تموم میشد اما بخاطر هشداری که دفعه ی قبل خانم دکتر بهم داده بود بسختی تحمل میکردم... چند روز پیش که یکم با مراجعین بدخلقی کرده بودم دکتر گفت همه ی مراجعین یا بیمارند یا همراه بیمار پس طبیعیه که کم طاقت باشن شما موظفی که باهاشون با احترام و حوصله برخورد کنی و کارشونو راه بندازی.
چاره ی دیگه ای جز تحمل نداشتم. اما واقعا کار سختی بود اونم برای من که رفتار توهین امیز یا نامحترمانه بدجوری بهمم میریخت. از طرفی هم که دیشب با همسرم سروش منزل مادرش دعوام شده بود. حق داشتم،اخه کیفی که برای مادرش خریده بودم رو فراموش کرده بودم براش ببرم.
اونوقت سروش جلوی همه برگشته بمن میگه چرا یادت رفته بیاریش؟
#خشم ۲
منم عصبی شدم خیلی خودمو کنترل میکردم که داد نزنم گفتم یعنی چی که چرا یادت رفت خوب جا مونده خونه. همچین میگی چرا الان بقیه فکر میکنند مجبورم کردی کیفو بخرم،حالا خوبه خودم خریده بودمش برای مادرت،... همین شد شروع بحث و دعوامون،یکی من میگفتم یکی اون، دوتا اون میگفت دوتا من. هیچ کدومم کوتاه نمیومدیم تا اینکه با هشدار پدرش هردوساکت شدیم. خیلی بد شده بود جلوی برادرشوهرها و جاریهام و خواهرشوهرها و دامادها با هم مجادله کرده بودیم... باز هم وجهه ی خودم رو خراب کرده بودم بدون اینکه دلم خواسته باشه. اگر همون اول به حرفهاش جوابی نداده بودم کار به اینجا نمیرسید. دیگه تا اخر مهمونی روی نگاه کردن به بقیه رو نداشتم. معلوم بود سروش هم حوصله نداره چون زودتر از همیشه اماده ی رفتن شد. وقتی برگشتیم خونه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشده بود،هردو از هم عصبانی بودیم من از اینکه اون شروع کرده بود و اون از اینکه من ادامه داده بودم. یهو با صدای زنگ تلفن از فکر بیرون اومدم
#خشم ۳
اونقدر سروصدای اینجا زیاده که صدای اونطرف رو درست نمیشنوم ،برای همین با عصبانیت رو به دوسه تا خانمی که اونطرف باهم صحبت میکردند گفتم خانما چه خبرتونه مطبو گذاشتین رو سرتون حرف میخواین بزنین بفرمایین بیرون. بعد هم رو به خانمی که بچه ش مدام ونگ میزد گفتم خانم شما هم برو بیرون بچه ت ساکت شد برگرد که یهو مردی که کنار اون خانم نشسته بود با تندی گفت یعنی چی ببره بیرون؟ بچه مریضه که داره گریه میکنه،عوض اینکه زودتر کارمونو راه بندازید میگی ببرش بیرون؟ تو این سرما کجا ببره اخه؟ با عصبانیت گوشی رو کوبیدم سرجاش و بعدم پاشدم رفتم داخل به دکتر گفتم بچه بدحال داریم اول اونو میبینید؟ دکترم گفت: باشه این مریض رفت بفرستش؟ البته قبلش جریانو به بقیه مریضا یه توضیح بده و اجازه بگیر که مثل اون دفعه دلخوری پیش نیاد... بیرون رفتم رو به مادر همون بچه گفتم نفر بعدی شمایین. تا خواستم برای بقیه توضبح بدم یه اقایی که یه پیرزن همراهش بود با ناراحتی گفت یعنی جی من اول وقت اومدم هنوز منتظر بمونم مریض منم بدحاله پیرزن تا کی بشینه اینجا؟ گفتم اقا مریض شما ونگ نمیزنه که مریض ایشون تا خواستم بچه رو نشون بدم با چشمای برزخی باباش روبرو شدم. دیگه ادامه ندادم و گفتم دکتر خودش گفت که اول این بچه رو ببرن معاینه کنه.
#خشم ۴
اونقدر سروصدای زیاد بود که صدای اونطرف رو درست نمیشنیدم با عصبانیت رو به دوسه تا خانمی که اونطرف باهم صحبت میکردند گفتم خانما چه خبرتونه میخواین بزنین بفرمایین بیرون. بعد هم رو به خانمی که بچه ش مدام ونگ میزد گفتم خانم شما هم برو بیرون بچه ت ساکت شد برگرد که یهو مردی که کنارش نشسته بود با تندی گفت یعنی چی ببره بیرون؟ بچه مریضه که داره گریه میکنه، جای اینکه زودتر کارمونو راه بندازید میگی ببرش بیرون؟ با عصبانیت گوشی رو کوبیدم سرجاش پاشدم رفتم داخل به دکتر گفتم بچه بدحال داریم اول اونو میبینید؟ دکترم گفت: باشه این مریض رفت بفرستش؟ البته جریانو به بقیه مریضا توضیح بده و اجازه بگیر که مثل اون دفعه دلخوری پیش نیاد... بیرون رفتم به مادر همون بچه گفتم نفر بعدی شمایین. تا خواستم برای بقیه توضبح بدم یه اقایی که یه پیرزن همراهش بود با ناراحتی گفت یعنی جی من اول وقت اومدم هنوز منتظر بمونم مریض منم بدحاله پیرزن تا کی بشینه اینجا؟ گفتم اقا مریض شما ونگ نمیزنه که مریض ایشون تا خواستم بچه رو نشون بدم با چشمای برزخی باباش روبرو شدم. دیگه ادامه ندادم و گفتم دکتر خودش گفت که اول این بچه رو ببرن معاینه کنه.
#خشم ۵
اونروز با تمام مشکلات بخیر گذشت. تا رسیدم خونه سروش زنگ رد و گفت جلسه ی کاریش رو میاره خونه و برای همکاراش شام حاضر کنم. با خستگی شام رو اماده کردم. بعد از شام اسباب پذیرایی گذاشتم روی میز و رفتم توی اتاق اونهام جلسه شون رو شروع کردند. ولی هر نیمساعت سروش خرده فرمایشاتی داشت، بالاخره بعد از سه ساعت جلسه شون تموم شد وسروش برای بدرقه با مهموناش پایین رفت.. هم خسته بودم و هم دلخور و عصبی از رفتارهای سروش عصبیم کرده بود ، وقتی برگشت خونه ازش رو برگردوندم ، گفت ها چیه؟ چرا اونجوری نگاه میکنی؟
یک دفعه منفجر شدم: چیه؟ واقعا نمیدونی چیه؟
از صبح سرکار بودم با هزارتا ادم سروکله زدم اونوقت به چه حقی جلوی یه غریبه ها عین کلفتا باهام برخورد میکنی؟ رفتم اشپزخونه تا ظرفای مونده توی ظرفشویی رو بشورم همونطورم شروع کردم به غر غر کردن. سروش چیزی از تو اتاق گفت و باعث شد بیشتر کلافه م کنه..
#خشم ۶
.
با کاپشنش از اتاق اومد بیرون گفت اونقدر گند اخلاقی ادم نمیتونه دو دقیقه تحملت کنه، منم داد زدم من گند اخلاقم؟ یا تو همیشه با بی حرمتی ها و توهینات ادمو سکه ی یه پول میکنی؟ منو خورد میکنی که مثلا خودتو بالا بکشی. اینبار واقعا عصبانی شد اومد سمتم از ترس یه لحظه ساکت شدم یه لحظه اومد سمت یخچال داد زدم برو بیرون از اشپزخونه حالم ازت بهم میخوره رفت بیرون. همین که وارد راه پله شد درو محکم کوبید. چند لحظه بعد صدای مهیب افتادن کسی توی راه پله پیچید. بدو رفتم درو باز کردم. خدای من شوهر عزیزم توی پاگرد پایین پله ها به طرز فجیعی افتاده. باترس و جیغ رفتم سمتش. چند روزه توی بیمارستانیم و هنوز سروش به هوش نیومده اما دکترها امیدوارمون کردند. خونواده ی سروش همه با من سرسنگین هستند فکر میکنم همسایه ها از دعوای اون شب چیزی بهشون گفتند و شایدم بخاطر دعواهایی که پیششون میکردیم فهمیدند بازم دعوامون شده بوده. خدای من اگه به عصبانیتم غلبه کرده بودم اگه این همه سال تمرین کنترل خشم کرده بودم اگه اینقدر زود عصبانی نمیشدم این بلا سرمون نمیومد...خداروشکر دوروز بعد سروش به هوش اومد ولی هردو تایی مون بابت خشممون تاوان سختی دادیم.