eitaa logo
مسیر بهشت🌹
7.3هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
10هزار ویدیو
52 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
۲ اما فکر من اشتباه بود خودمم می‌دونستم که دارم خودمو توجیه می‌کنم ولی چاره‌ای جز این نداشتم حاضر بودم هر توجیهی رو بیارم فقط به خیانت شوهرم اعتراف نکنم سخت ترین کار دنیا همین اعتراف به خیانت شریک زندگی ادمه. خیانت شوهرم ضربه روحی خیلی بدی بهم وارد کرد و بدتر از اون این بود که یه نفر توی این خیانت بهش کمک کرده بود و اون شخص جاریم بود. اینکه جاریم بخواد یه همچین بلایی به سر من بیاره خیلی بد بود ما هر دو زن هستیم و می‌دونستیم که این چه دردیه وقتی که این کارو با من کرد اوج بدجنسی و بد ذاتی خودشو نشون داد، به شوهرم گفتم می‌دونم داری بهم خیانت می‌کنی و هرگز نمیبخشمت اول خواست منکر بشه اما وقتی که دید هیچ راهی برای انکار وجود نداره و همه چیز خیلی علنیه گردن گرفت و قبول کرد شروع کرد به التماس و ابراز پشیمونی مدام می‌گفت منو ببخش قول میدم که دیگه تکرار نکنم اما توی وجودم هیچ حس اعتمادی به همسرم نبود ادامه دارد کپی حرام
۳ نتونستم طاقت بیارم و ازش جدا شدم بعد از طلاق شوهرم امید داشت که من برگردم و باهاش زندگی کنم یه جورایی انتظار داشت کاری که باهام کرده بود فراموش کنم اما هر چقدر تلاش کردم نتونستم با این موضوع کنار بیام و گذشت کنم بعد از طلاق از طرف همه به شدت مورد هجمه قرار گرفتم مدام بهم می‌گفتن که بی آبرو میشی و برات حرف زیادی درست میشه هر چی تلاش می‌کردم که بی‌تفاوت باشم نمی‌شد بیشتر این هجمه‌ها از طرف خانواده خودم بود شروع کردم به تلاش بیشتر می‌خواستم مستقل باشم که کسی بهم نگه اگر طلاق نمی‌گرفتی الان آویزون من نبودی سخت تلاش کردم با همون ی مقدار کم مهریه ای که موفق شدم از شوهرم بگیرم شب و روز کار کردم و اصلا واینسادم که یکی بیاد دستمو بگیره با کمک خدا و تلاشی که میکردم امیدوار بودم به نتیجه برسم ادامه دارد کپی حرام
۴ چند بار شوهرم اومد دنبالم و ازم می‌خواست که برگردم سر زندگیمون بهش گفتم اگر من برگردمم دیگه اون آدمای سابق نمی‌شیم چون حرمت‌ها از بین رفته و دیگه اعتماد سابق به زندگیمون برنمی‌گرده. شب و روز کار می‌کردم همه بهم توهین می‌کردن و تهمت می‌زدن که با مردا دوست می‌شی و از این راه درآمد داری اما اهمیتی بهشون نمی‌دادم انقدر تلاش کردم تا با کمک یکی از دوستام تونستم یه وام بگیرم و بذارم روی مهریه م بعد از اونم یه مغازه زدم توی مغازه‌ام لباس می‌فروختم خانوادم اولین کسایی بودند که ناراحتم می‌کردن و هر کاری می‌کردن که یه جوری ناامیدم کنن مادرم بهم تهمت می‌زد و پدر من از تهمت‌هاش حمایت می‌کرد تک و تنها توی اون مسیر در حال جنگیدن با همه بودم فروشم زیاد بود ولی اصلاً از پولم خرج نمی‌کردم تا اونجایی که می‌تونستم پس‌انداز می‌کردم که خودمو بیشتر بکشم بالا و به همه ثابت کنم که چقدر اشتباه می‌کردن بعضی وقتا برای فروش اجناسم انقدر استرس می‌گرفتم که شب تا صبح نمی‌خوابیدم اما بازم کم نیاوردم وقتی می‌رفتم بازار جنس بیارم خیلی برام سخت بود ادامه دارد کپی حرام
۵ بسته های لباس سنگین بودن و تک و تنها باید بلندشون می‌کردم واقعا اون مواقع به حضور یک مرد در کنار خودم نیاز داشتم گاهی فروشم کم بود ناامید می‌شدم انقدر نذر و نیاز می‌کردم تا یه نفر بیاد ازم بخره بالاخره بعد از این همه سعی و تلاش موفق شدم پول خیلی خوبی جمع کنم و مغازه‌ام رو به جای بهتری منتقل کردم این بار فروشم بیشتر از قبل شده بود کم کم مغازه‌ام تبدیل شد به یکی از مغازه‌های معروف شهرمون تازه پدر و مادرم متوجه شدند که در موردم اشتباه می‌کردن وقتی به فکر حمایت از من افتادن که من هیچ نیازی به حمایت و پشتیبانی شون نداشتم اما برای اینکه دلشون نشکنه هیچی نمی‌گفتم خودمو قانع میکردم که اونام پدر و مادرم هستن خواهر و برادرام همه متوجه شدن که چقدر اشتباه کردن و دیگه کسی کاریم نداشت انقدر روی زندگی متمرکز شده بودم و مشغول کارم بودم که به کل زندگی و شوهر سابقم رو فراموش کرده بودم یه روز مادرم اومد مغازه و بهم گفت می‌خوای شوهرتو حلال کنی؟ گفتم مامان چی شده ؟ بهم نگاه کرد لب زد دخترم انقدر که نفرینش کردی همش داره بد میاره اومده سراغم گفته یه جوری ازت حلالیت بگیرم ادامه دارد کپی حرام
۶ خیره به مادرم نگاه کردم و گفتم مامان مطمئنی که من نفرینش کردم؟ سردرگم توی فکر فرو رفت و چند دقیقه بعد گفت پس چرا انقدر داره بد بیاری پشت بد بیاری میاره لب زدم وقتی میای دل یه نفرو می‌شکنی حتی اگر اون آدم پیش خدا گلایه‌ای هم نکنه بازم خدا ولت نمی‌کنه عیب نداره هر بلایی سر من آوردن برای من مهم نیست این چند وقت من انقدر درگیر زندگی خودم بودم اصلاً به شوهر سابقم فکر نکردم حتی نفرینشم نکردم فقط به فکر کار خودم بودم اون اگر به این روز افتاده باید بره ببینه کجای زندگیش قدم اشتباه برداشته که الان آخر مسیرش رسیده به اینجا مامانم دستی به صورتم کشید و گفت تو کی انقدر بزرگ شدی که به این درجه از فکر و تجربه برسی شوهر سابقت داره ورشکست می‌شه و دنبال یه راه نجاته دلم براش سوخت به مامانم گفتم بهش زنگ بزن بگو من حتی نفرینشم نکردم اگرم مشکلی داره براش ناراحتم و کاری از دستم بر میومد بهم بگه ولی من این مدت حتی به اون فکرم نکردم خدا رو شکر می‌کنم که الان زندگیم درست شده و اگر توی زندگی مشترکم شکست خوردم حداقل توی کارم یه آدم موفقم پایان کپی حرام
1 بازم مثل همیشه منتظر اومدن فواد بودم. واقعا تحمل کردن این وضعیت برام سخت شده بود . هر شب بیرون موندن به بهونه اینکه پیش دوستم رضا مکانیکم شده بود عادتش . به خیال خودش منم فریب می‌داد اما می‌فهمیدم! وقتایی که زنگ می‌زنم می گه پیش رضام تو تعمیرگاه‌ ولی هیچ صدایی نمیاد! تعمیرگاهی که جلوی خیابونه مگه می‌شه صدای ماشین و تردد نیاد ! نه دیگه امشب که بیاد تکلیفمو باهاش روشن می کنم و لازم باشه خانواده ها رو هم در جریان می‌ذارم. فکرم بدجوری درگیر بود که صدای باز و بسته شدن در خبر از اومدنش داد. نگاهمو از ساعتی که خبر از ساعت یازده شب می داد گرفتم و به سمت در چرخوندم که به فواد رسیدم. مثل هر شب کلافه به نظر می‌رسید درست مثل کسی که به اجبار آورده باشنش به خونه! بی حال لب زد_ سلام. با بغضی که به گلوم افتاد جواب دادم_ علیک! ادامه دارد. کپی حرام.
2 به سمتم اومد_ باز چی شده؟ اتفاقی افتاده؟ سرمو به اطراف تکون دادم و با بغض گفتم_ فواد تا این وقت شب کجا می‌مونی؟ اوفی گفت و بعد ادامه داد_ من هر شب باید برای تو توضیح بدم؟ پیش دوستم بود رضا. بغضم ترکید و با گریه گفتم_تورو خدا فواد بهم دروغ نگو من می‌فهمم تو داری یه کارهایی می‌کنی! من می فهمم که داری یه چیزو ازم پنهون می‌کنی! با تشر گفت_ بس کن باران. دیوونه شدی؟ بعدش بی اهمیت بهم ازم فاصله گرفت. مدارک و گوشیش رو روی اپن گذاشت و به سمت سرویس رفت‌. همونطور اشک می ریختم‌ و هق می‌زدم. لحظه ای بعد صدای زنگ گوشی فواد بلند شد. نمیدونم چم شد که خودمو به گوشیش رسوندم. روی صفحه شماره ناشناس افتاده بود. دستام می‌لرزیدن اما تصمیم گرفتم که جوابشو بدم. گوشی رو دستم گرفتم و با دستاس لرزونم وصلش کردم و به سمت گوشم بردم. حرف نزدم که صدای خانمی توی گوشم پیچید و دنیا رو سرم آوار شد_ فواد عشقم رفتی خونه؟ ادامه دارد. کپی حرام.
3 کنترل خودمو از دست دادم و با صدای بلند زدم زیر گریه _ آشغال تو کی هستی؟ از شوهر من چی می‌خوای؟ بلافاصله صدای بوق خرابی بلند شد که متوجه قطع شدن شدم. بعدش صدای فواد که از سرویس بیرون اومد_ چی شده؟ به سمتش برگشتم و با گریه داد زدم_ مرتیکه آشغال زیدت زنگ زد! در حالی که سعی می‌کرد خونسرد باشه گفت _زید چیه؟ چی می گی باران؟ تو حالت خوش نيست! یه مدت باید بری شهرستان پیش پدر و مادرت! هق هق کنان گفتم_ آره برم که دست عشقت رو بگیری بیاری اینجا راحت ! عصبی داد زد_ چی می‌گی تو؟ مریضی والا! سعی کردم هق هق گریه‌مو بند بیارم و شمرده شمرده گفت_ زنگ زد برو تو تماسات افتاد گفت فواد عشقم رسیدی! زنگ بزن دلواپسته. با هق هق برگشتم و به سمت اتاقم رفتم. کیف و گوشیم رو برداشتم و از اتاق بيرون اومدم به سمت در رفتم که فواد دنبالم افتاد _ کجا داری میری؟ بی اهمیت بهش جیغ زدم_ دنبال من نیا آشغال. با عجله به سمت در واحد رفتم بازش کردم و با گریه خودمو از خونه پرت کردم بیرون. ادامه دارد. کپی حرام.
4 دنبالم افتاد_ باران کجا می‌ری این وقت شب؟ صبر کن کارت دارم‌. بدون لحظه ای معطلی از آپارتمان بیرون اومدم. یه تاکسی داشت رد می‌شد و سریع خودمو رسوندم کنار خیابان . ایستاد. سوار شدم. نباید گریه می‌کردم باید خودمو قوی نشون می‌دادم. اشکامو پاک کردم و آدرس خونه پدرشوهرم رو به راننده دادم. فعلا چاره ای جز رفتن به اونجا نداشتم‌ . رسیدم و بعد از پرداخت کرایه به داخل رفتم. مادرشوهرم درو برام باز کرد و با دیدن قیافه م نگران هینی کشید _ دخترم چی شده؟ به داخل رفتم و خودمو تو بغلش انداختم. با گریه گفتم_ مامان فواد منو بیچاره کرد. مادرشوهرم گیج و منگ لب زد: چی شده دختر درست توضیح بدم ببینم قضیه چیه؟ منو از آغوشش جدا کردم و به سمت کاناپه برد. نشستم و لیوان آبی که برام‌آورد و سر کشیدم. پدرشوهرمم اومد. قضیه رو مو به مو براشون تعریف کردم. حرفام که تموم شدن آه از نهاد پدرشوهرم بلند شد_ پسره ‌ی بی لیاقت به چه حقی اینکارو کرده؟ ادامه دارد. کپی حرام.
5 مادرشوهرم با ناباوری گفت_ دخترم باران جان،،فواد همچین کاری نمی‌کنه! پدرشوهرم عصبی لب زد_ خانم می گه خودم صدای دختره رو شنیدم. همون لحظه صدای کوبیده شدن در آپارتمان بلند شد . حدس می‌زدم فواد باشه ساعت ۱۲ شب کسی اینطور نمی‌زنه! با‌ گریه لب زدم_ فواده! مادرشوهرم ایستاد که بره درو باز کنه‌‌ . به سمت در رفت و بازش که کرد فواد داخل شد و هول گفت_ باران ! باران اومده اینجا مامان. پدرشوهرم ایستاد و عصبی گفت_ اینجاست بی لیاقت‌ . بعدش مادرشوهرم و فواد تو پذیرایی ظاهر شدن. فواد مضطرب گفت_ بابا اونطور که باران تعریف کرده نیست. با گریه لب زدم_ فواد هیچ وقت نمی‌بخشمت! فواد _ گفتم که توضیح... حرفشو قطع کردم_ تو خیانت کردم و هیچ توجیحی نداره! منم طلاق می‌خوام‌. بعدش بدون اینکه بایستم به سمت اتاق مهمون رفتم. درو قفل کردم و شروع کردم به گریه. فواد اومد پشت در ایستاد و شروع کرد به عذرخواهی کردن که فریب خوردم و معذرت می‌خوام. اما اهمیتی ندادم و درو براش باز نکردم. اون شب تا صبح گریه کردم و فواد هم پشت در بود. ادامه دارد . کپی حرام‌‌.
6 دو هفته ای گذشت و من همچنان از فواد فراری بودم. می‌خواستم به پدرو مادرم خبر بدم اما مادرشوهرم مانع شد و گفت اونارو تو شهرستان دل نگران‌ نکنم. مثل همیشه تو اتاق مهمون بودم و درو قفل کرده بودم‌‌ . با خودم فکر می کردم به حرفای پدرشوهرم که مرد خیلی عاقلی بود.می‌گفت یه فرصت دیگه به فواد بدم ازش بخوام توبه کنه شاید لایق این فرصت باشه . ذهنم بدجوری درگیر بود ‌. من فواد رو واقعا دوست داشتم‌. شب مادرشوهرم فواد رو دعوت کرده بود و منم به اصرار پدرشوهرم بیرون رفتم. فواد خیلی پشیمون بود و پدرشوهرم هم اینو تایید می‌کرد . توبه کرد و دست روی قرآن گذاشت که دیگه خیانت نکنه. بهش یه شانس دادم و دوسال از زندگیمون گذشت که اتفاقی فهمیدم اون خانم متاهل شده...منم دیگه اون قضیه رو فراموش کردم و زندگی جدیدی رو از اون شب بعد بخشیدن فواد باهم شروع کردیم. پایان. کپی حرام.
19.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وقتی چشم آدمی پاک و از خطا و به دور باشد، قلب آدمی نیز می‌تواند حلاوت و شیرینی ایمان را بچشد. در سخنی از🌟 رسول ‌خدا (صلی الله علیه وآله) آمده است: «اَلنَّظَرُ سَهْمٌ مَسموُمٌ مِنْ سِهامِ اِبْلیسَ‌ فَمَنْ تَرَکَها خَوْفاً مِنَ اللهِ اَعطاهُ اللهُ ایماناً یَجِد حَلاوَتَهُ فی قَلْبِهِ؛ نگاه (به ) تیر زهرآلودی از تیرهای شیطان است و هر کس آن را از ترس خدا ترک کند، خداوند چنان ایمانی به او عطا کند که شیرینی‌اش را در دل خویش احساس کند». 📚بحارالانوار، ج ۱۰۴، ص ۳۸ ألـلَّـھُـمَــ ؏َـجِّـلْ لِوَلـیِـڪْ ألْـفَـرَج 🌹 🍃🍃┅🌺 🍃┅─╮ @masirrbehesht ╰─┅🍃🌺 🍃🍃