#درمان 1
از زندگی مشترکمون ۲۰ میگذشت همسرم توی آژانس کار میکرد و از همین طریق خرج خونهرو در می آورد.
کرایه نشین بودیم اما صاحب خونمون مرد منصفی بود و ازمون کرایه زیادی نمیگرفت.
سه تا بچه داشتیم پسر بزرگم ۱۷ سالش بود پسر کوچیکم ۱۰ سال و دخترم فاطمه زهرا که سه سال داشت.
در کنار خانوادهام خیلی خوشبخت بودم با اینکه یه وقتایی پول نداشتیم و بیشتر اوقات فقط اذیتمون میکرد اما همین که بچههام سالم بودن و شوهرم مرد کاری بود برام کافی بود.
یه روز که مشغول انجام کارهای خونه بودم یهو احساس کردم سرم گیج میره و بدنم بیحال شد.
اهمیتی ندادم گفتم احتمال خستگی زیاده و با یه خورده استراحت خوب میشم.
ادامه دارد.
کپی حرام.
#درمان 3
چشم که باز کردم خودم رو تو تو اتاق سفیدی دیدم ...مامان بالای سرم وایساده بود و گریه میکرد.
ازش پرسیدم که چه اتفاقی افتاده و وقتی که بیشتر فکر کردم یادم اومد سردرد بیامونی کهبه سراغم اومد.
مامان جوابمو داد_ وقتی محمد از سر کار اومده دیده که بیهوش افتادی یه گوشه فوری آوردت بیمارستان بعدشم به من زنگ زد که بیام.
مامان که گریه میکرد دلم آتیش میگرفت.. گفتم مامان تو رو خدا چیزی نیست فقط یکم سردرد داشتم.
دکتر اومد و بعد از چک کردن وضعیتم به محمد گفت که همراهش بره باید در مورد موضوع مهمی باهاش حرف بزنه.
نگران شدم که نکنه اتفاقی افتاده باشه این اواخر یهو حالم بد شد برای همین میترسیدم چیزیم شده باشه.
با صدای مادرم به خودم اومدم که گفت _مژگان جان مادر استراحت کن الان دیگه دکترت میاد مرخصت میکنه میری خونه پیش بچههات.
سری تکون دادم و دیگه حرفی نزدم تا که محمد اومد قیافش خیلی درهم بود. حرفی نمیزد فقط تنها چیزی که گفت این بود که دکتر گفته فعلاً مرخصه .
نفهمیدم چرا گفت فعلاً خدا اینجا چه خبر بود چرا اومد انقدر حالش بد بود.
ادامهدارد.
کپی حرام.
#درمان 4
رفتیم خونه ....محمد تا چند روزی درست حسابی غذا نمیخورد منم حالم آنچنان خوب نبود و به لطف دارویی که دکتر نوشته بود سر پا بودم.
یه روز که مامانم اومد خونهمون بچهها هم خونه نبودن محمد گفت که میخوام باهاتون حرف بزنم اما آروم باشین.
نگران شدیم که چه اتفاقی افتاده با نگرانی به محمد نگاه میکردم که گفت مژگان حرفش رو قطع کرد و سرشو پایین انداخت ...نمیتونست حرف بزنه
کمی من من کردم تا بالاخره حرفشو کامل کرد مژگان تو مغزت یه تومور است که باید هرچه زودتر درمان شی
شوکه به مامان نگاه میکردم انگار نمیخواستم حرفاشو باور کنم.
مامان که زد زیر گریه به خودم اومدم باورش برام سخت بود یعنی من تومور داشتم؟ برای همین یهویی حالم بد شد.
ادامهدارد.
کپی حرام.
#درمان 5
محمد هر طور شد مادرم را آروم کرد و گفت_ دکتر گفته حتماً درمان میشه تومورش اونقدر بزرگ نیست که خطرناک باشه... فقط نباید ناامید بشه.
اما من از همین الان ناامید بودم قراره چه بلایی سرم بیاد خدایا؟
مگه تومور درمان داشت من که چیز زیادی در این مورد نمیدونستم.
فقط میدونم که تومور خیلی خطرناک و باعث مرگ انسان میشه .
از اون روز افتادیم دنبال درمان من و محمد به خاطر من زمین توی روستا رو فروخت.
خرج بیمارستان خیلی بالا بود محمد بهم میگفت که به چیزی فکر نکنم فقط به خاطر بچههام امید داشته باشم.
رفتم شیمی درمانی کردم تنها چیزی که میخواستم این بود که درمان بشم و برگردم پیش بچههام.
دخترم فاطمه زهرا خیلی کوچیک بود و وقتایی که من میرفتم بیمارستان خیلی بیطاقت میشد.
یه بار بعد از شیمی درمانی روسریم از سرم ...افتاد فاطمه زهرا با دیدن سرم که مو نداشت شروع کرد به گریه.
با گریه میگفت مامان پس موهات کجان؟
ادامه دارد.
کپی حرام.
#درمان 6
شرایط سختی داشتم اما به خاطر بچههامم نباید تسلیم میشدم.
محمد خیلی بهم کمک میکرد هم برای اینکه روحیه بگیرم هم برای درمانم.
دنبال کارام بود... مادرم هم ولادت حضرت فاطمه سفره حضرت فاطمه را نذر کرد برای شفا گرفتن من.
خیلی طول کشید حدوداً دو سال دنبال درمانم بودم اما خدا را شکر که بالاخره جواب گرفتم.. دکترا میگفتن شبیه معجزه بوده.
به خاطر دعاهایی که میکردم به خاطر دل دختر کوچیکم. به خاطر نذر و نیازهایی که کردیم خدا جونمو بهم بخشید و تونستم تومور مغزیمو شکست بدم.
الان ۵ سال از اون قضیه میگذره پسر بزرگم به نظام رفته و درجه داره.
امیر پسر کوچیکم درس میخونه فاطمه زهرا هم امسال کلاس اول شده خدا را شکر حالم کاملاً خوب شد و اون روزا رو پشت سر گذاشتیم.
ادامه دارد.
کپی حرام.
هدایت شده از شهید گمنام🇵🇸
😷دیگه نیاز نیست#نگران #خلط پشت گلو باشی❌
💯درمان قطعی خلط گلو 🔥💉
💯با چند روش کاملا گیاهی🔥🌱
💊 سریعروی ((#قلب_سلامتی)) کلیک کن👇😍
💛 🌸 💛 💛 🌸 💛
🌸✨✨✨ 💛 ✨✨✨🌸
💛✨✨✨ 🌸 ✨✨✨💛
🌸 🌸✨ ✨ ✨🌸✨🌸
💛 ✨ 🌸✨✨✨ 💛
💛 🌸 ✨✨✨ 🌸 💛
💛 ✨✨ 💛
💛 💛
💛
#درمان ۷۰ بیماری +اعتیاد با #سوپر_فود‼️✅