#سرنوشتمن 1
میوه هارو درون حوض انداختن. مامان و خاله با زندایی هام مشغول تدارک برای شام بودن. امشب بهترین شب زندگی من بود. قرار بود با محمد مهدی نامزد کنم.
بعد این همه مدت بلاخره پدرم به یکی از خواستگارام جواب مثبت داد .خیلی خوشحال بودم از خوشحالی کم مونده بود بال در بيارم. باصدای شهناز سرچرخوندم به سمت حوض که گفت_ زینب خانم. عروس جون امشب مراسم نامزدی شماست یه کمک بدی بد نیست!
با خنده این حرفو گفت که شاکی رو بهش گفتم _ من عروسم و نباید کار کنم!
شهناز از جاش پاشد و دستی به کمر زد_ وا ! کی اینو گفته؟
شونه ای بالا دادمو گفتم_ به هرحال شب عروسیمه و من باید فقط به خودم برسم، مگه نه؟
شهناز زد زیر خنده_الان که فعلا داری الکی تو حیاط می چرخی!
ادامه دارد.
کپی حرام.
#سرنوشتمن 2
به خواهرم خیره شدم_ شهناز؟
_جانم عزیزم.
دلم برای این خونه تنگ میشه.
بغض بدی به صدام افتاد _ برای تو، برای داداش حامد. برای الهام برای بابا و مامان. برای خاطراتی که داشتیم.
شهناز جلو اومد و با مهربونی گفت_ عزیز دلم مام دلتنگ تو میشیم.
بعدش با تمسخر گفت_ ولی دیگه چه کنیم سن ازدواج رد شده باید زودتر شوهرت می دادیم.
عصبی گفتم_ شهناز بس کن.
زد زیر خنده _ بیچاره محمدمهدی که نمیدونه قراره با کی بره زیر یه سقف!
با لحن تهدید گونه ای گفتم_ شهناز اگه ادامه بدی برات بد میشه ها! برو به کارات برس. آفرین .
با تمسخر سری تکون داد_ چشم خواهری.
منو شهناز خیلی باهم صمیمی بودیم و مدام باهم شوخی میکردیم .
واقعا از همین الان دلتنگ شهناز شده بودم. بعد از ازدواجم قرار بود به یه شهر دیگه برم و برام سخت بود.
ادامه دارد.
کپی حرام.
#سرنوشتمن 3
با اومدن دختر داییم فاطمه به داخل رفتم. قرار بود آرایشمو فاطمه انجام بده.
باهم رفتیم تو و طبق خواسته خودم یه آرایشملایم روی صورتم پیاده کرد.
بعد از اینکه آرایشم تموم شد رفتم جلوی آینه ونگاهی به خودم انداختم .
من زیاد از لوازم آرایشی استفاده نکرده بودم و الان به نظرم خیلی زیبا شده بودم. از آینه محو زیبایی خودم شده بودم.
صدای فاطمه بلند شد_ خب زینب جون چطوری شدی؟
به سمتش برگشتم و با لبخندی جوابشو دادم_ عالی. دستت درد نکنه گلم.
با لبخندی جواب داد_ خواهش میکنم. انشالله که خوشبخت شی.
بعدش لباسی روکه برای شب آماده کرده بودم آوردم و به کمک فاطمه و شهناز تنمکردم.
چیزی تا شب نمونده بود و منم خیلی بی قرار بودم.
ادامه دارد.
کپی حرام.
#سرنوشتمن 4
یه گوشه نشستم . استرسم خیلی زیاد شده بود. دیگه به شب چیزی نمونده بود و منم مضطرب منتظر بودم.
با اومدن بابا به داخل اتاق به خودم اومدم. فوری از جام پاشدم و رو به بابا گفتم_ خوبین بابا جون؟
جلوتر اومد و روبه روم ایستاد_ خوبم باباجون. تو خوبی؟
لبخندی نثارش کردم _ شکر بابا.
بابابا لبخندی گفت_ دختر عزیزم، امشب دیگه دختر یه خانواده دیگه میشی .
با شنیدن این حرف بغض بدی به جونم افتاد_ بابا من همیشه دختر شما میمونم.
به تایید سری تکون داد_ صد البته دختر گلم اما دیگه دختر اونام هستی.
بلافاصله اضافه کرد_ من همه این سالها تمام تلاشمو کردم که تو و برادر خواهرات هیچ کم و کسری نداشته باشین و خداروشکر که موفق شدم دخترامو خانم بار بیارم.
اشکی از گوشه چشمم افتاد.
ادامه دارد.
کپی حرام.
#سرنوشتمن 5
از وقتی که یادمه پدرم مدام در حال کار کردن بود برای رفاه حال بچه هاش. پدرم خیلی فداکار بود.
خواست حرف بزنه اما با بلند شدن صدای زنگ موبایل ساکت موند.
گوشی رو نزدیک گوشش برد_ بله آقای مقدم.
مقدم فامیلی خانواده محمد مهدی بود. گوشامو خوب تیز کردم که ببینم بابا چی می گه.
لحظه ای بعد رنگ نگاه بابا عوض شد و به نظر خیلی عصبی شد.
بعدش با عصبانیت داد زد_ یعنی چی که پشیمون شدین؟ الان وقت این حرفاست؟
ما تدارک دیدیم آقای مقدم.
نفسم تو سینه حبس شد و با ترس به بابا نگاه کردم که ادامه داد_ دارین با آبروی ما بازی میکنید! ما برای امشب مهمون دعوت کردیم.
نفهمیدم آقای مقدم داشت چی می گفت فقط حرفای بابا رو میشنیدم و همونا کافی بودن برای سرازیر شدن اشکام.
ادامهدارد.
کپی حرام.
#سرنوشتمن 6
به خودم که اومدم بابا عصبی تماسو قطع کرد_مارو مسخره کردن لعنتیا!
بابا شروع کرد به فحش دادن و بد بیراه گفتن که همون لحظه مامان و بقیه هم به داخل اتاق اومدن و وقتی که پیگیر شدن بابا عصبی لب زد_ مهمونی کنسل! زنگ بزنید بگید کسی نیاد خودتون هم بساط رو جمع کنید.
اشک امونمرو بریده بود. بابا گفت خانواده محمد مهدی گفتن که یکی از همسایه هاتون اومده و از شما بد گفته از سابقه زندان بابا که خیلی وقت پیش بوده و حرفای دیگه الانم اونا پشیمونن و گفتن که دیگه باما وصلت نمیکنن!
اون شب به قدری حالم بود که فکر خودکشی هم به سرمزد اما هرطور شد باخودم جنگیدم و اون شب رو پشت سر گذاشتم.
زمان گذشت و سال بعدش یه خواستگار با موقعیت خیلی بالاتر برام اومد. بابام موافقت کرد و زن حسین شدم . الان سه سال میگذره و یه دختر دارم و خداروشکر خیلی خوشبختم.
پایان.
کمی حرام.