eitaa logo
مسیر بهشت🌹
7.2هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
10هزار ویدیو
52 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
۲ فقط از خدا می‌خواستم که بابام رو درست کنه و به خودش بیاد و بفهمه که جای زن حتی برای لحظه‌ای توی خیابون نیست. حمایت‌های پدرم باعث شده بود که خواهرام دیگه ازم حساب نبرن اما منم کوتاه نمی‌اومدم و تا اونجایی که می‌تونستم ایستادگی می‌کردم که بتونم جمعشون کنم نمی‌خواستم اسم و رسم خانوادگیمون لکه‌دار بشه و همه به چشم آدمای بی‌مصرف و هویج بهمون نگاه کنن اما پدرم به این چیزا اهمیت نمی‌داد و کار خودش رو می‌کرد. خواهرام تا یه حدودی ازم حساب می‌بردن همین باعث شد تا من با قدرت بیشتری به زندگیم ادامه بدم که شاید بتونم یه روزی اینا رو آدم کنم سنم بالا رفته بود و مامانم می‌گفت اگر ازدواج کنی برات بهتره هم دست از سر خواهرات برمی‌داری هم ذهنت درگیر زندگی خودت میشه. به مادرم گفتم بگرده و برام یه دختر مناسب پیدا کنه. بعد از چند ماه جستجو بالاخره موفق شد که ی دختر آفتاب مهتاب ندیده و پاک رو برام پیدا کنه به مادرم گفتم دختری که می‌خوای انتخاب کنی نه چهره‌اش برام مهمه نه تحصیلات و این چیزا فقط می‌خوام نمازش رو اول وقت بخونه و حتما محرم و نامحرم را رعایت کنه ادامه دارد کپی حرام
۳ مامانم خیلی خوشحال بهم گفت زن مورد علاقت را پیدا کردم و دیگه هیچ بهونه‌ای نداری. یه روز از دور بدون اینکه اون دختر متوجه بشه با مادرم دیدیمش به همراه مادرش داشتن می‌رفتن بیرون برای اینکه روی همسر آینده‌ام شناخته بیشتری داشته باشم و الکی ازدواج نکنم که بعداً بخوام تا آخر عمرم مهریه بدم اون دختر رو زیر نظر گرفتم یک ماه کامل هر روز می‌رفتم در خونشون و زیر نظر می‌گرفتمش بالاخره بعد از یک ماه تلاش متوجه شدم که دختر پاکی هست یا نه می‌خواستم ببینم اینکه میگن دختر خوبیه واقعیه یا همش فیلم بعد از یک ماه تعقیب این مادر و دختر و تلاش‌های مختلفی که برای فهمیدن اینکه خانواده خوبی هستند یا نه متوجه شدم که نیمه گمشده خودم رو پیدا کردم دلیل این همه حساسیتم این بود که خیلی برام مهم بود دختری که وارد زندگیم میشه پاک باشه و نمازش رو بخونه چون خودم تمام این مسائل رو مو به مو اجرا می‌کردم پس حقم بود یه زنی گیرم بیاد که مثل خودم باشه و دغدغه مسائل واجب دین رو نداشته باشم ادامه دارد کپی حرام
۴ وقتی رفتیم خواستگاری اون خانواده نظر مثبتشون رو اعلام کردن و خیلی فوری عقد کردیم و دلم می‌خواست زودتر بریم سر زندگیمون، چون اختیار زنم اونجوری تمام و کمال دست خودم بود و می‌تونستم هر قانونی که بخوام براش بزارم برای همین تلاشم رو دو برابر قبل کردم که بتونم پول جمع کنم و زودتر عروسی رو بگیرم پدر و مادرم وقتی که دیدن من انقدر برای زندگیم دارم تلاش می‌کنم کمکم کردن از پس اندازی که برای خودشون بود بهم دادن و منم فوری به پدر خانمم خبر دادم و با هم صحبت کردیم که زودتر جهیزیه رو حاضر کنن بریم سر زندگیمون پدر خانم من موافقت کرد و جهیزیه رو خیلی فوری تهیه کردن تو مدت خیلی کوتاهی با گرفتن یه عروسی مختصر موفق شدیم که بریم سر زندگیمون. بهش گفتم اصلا دوس ندارم خانومم بدون من و بی‌خبر بره بیرون بهم اطمینان داد که هیچ وقت این کار رو انجام نمیده و صبر می‌کنه تا همیشه خودم براش همه چیز رو مهیا کنم یا اگر وقتی خواست بره بیرون حتماً حتماً با خودم بره ادامه دارد کپی حرام
۵ روزها می‌گذشت و هر دو به این شکل زندگی عادت کرده بودیم مادرم مدام بهم که من خیلی بد دلم ولی همسرم راحت با این شرایط کنار اومده بود تا اینکه یه روز زودتر از همیشه از سر کار اومدم به سمت خونه رفتم که دیدم از خونمون یه پسر جوون اومد بیرون. دنیا دور سرم چرخید هر چقدر به اون پسر دقت کردم چهره‌اش آشنا نبود فوری خودم رو به خونه رسوندم و به زنم گفتم کسی اینجا بوده؟ دستپاچه بهم گفت نه من تنها بودم. حرفش رو باور نکردم برای همین بهش گفتم دوباره ازت می‌پرسم و این یه فرصته که تو راستش رو به من بگی کسی اینجا بوده؟ دوباره به دروغش ادامه داد نتونستم خودمو کنترل کنم و به سمتش حمله کردم تا اونجایی که می‌تونستم کتکش زدم اما راستشو نمی‌گفت منم با پدرش تماس گرفتم و بهش گفتم دخترتون در نبود من مرد آورده خونه بیاید این بی ابرو رو ببریدش. خیلی ناراحت شد می‌گفت این یه دروغه و دختر من همچین آدمی نیست ادامه دارد کپی‌حرام
۶ پدر زنمو مادر زنم هر دو اومدن خونمون که ببینن چی شده وقتی با اون حال زنم روبرو شدن خیلی ناراحت بهم گفتن باید برامون کامل بگی چه اتفاقی افتاده و منم گفتم زنم یه دفعه گریه کرد و گفت بابا احمد اومده بود اینجا شما ممنوع کرده بودید که من ببینمش ولی یه روز بهم زنگ زد و گفت ترک کرده بعد از اونم گفت که دیگه مواد نمی‌کشم و می‌خوام برم خونه بابا اینا پدر زنم خیلی ناراحت نگاهم کرد و گفت من یه پسری داشتم که از بد روزگار معتاد شد هر کاری کردیم ترک کنه موفق نشدیم برای همین بدم بزنم گفت باهاش تماس بگیر و بیاد اینجا وقتی اومد خونمون دیدم احمد همون پسری بود که از خونه ما خارج شده بود خیلی خجالت کشیدم زنم توی جمع بهم گفت اگه از اول صبر می‌کردی که برات توضیح بدم اینجوری نمی‌شد تو این همه مدت فکر می‌کردم به من اعتماد داری اما تازه متوجه شدم که زندگی ما در واقع بر پایه بی‌اعتمادیه همین جا جلوی خانواده یا قول میدی خودتو اصلاح کنی یا من ولت می‌کنم و میرم تازه متوجه شدم که حق با زنم بودا تمام زندگی من بر پایه بی‌اعتمادی بود بهش قول دادم که دیگه بهش بی‌ اعتماد نباشم بعد از اونم آزادی‌های خیلی زیادی بهش دادم چون فهمیدم زنم خیلی پاکه و اونی که مشکل داره منم. پایان
2 شهاب صداشو بالا برد_ دیگه می‌خواستی چیکار کنی؟ بهت گفتم که من غیرتی‌ام حتی حق نداری باهاشون حرف بزنی چه برسه به اینکه به یه پسر نامحرم دست بدی ....این بارو ازت می‌گذرم حنانه ولی دفعه بعد به خداوندی خدا قسم زنده ت نمی‌ذارم اگه ببینم با پسر نامرحم دست دادی یا بگو بخند راه بندازی اون موقع دیگه بهت رحم نمی‌کنم. همونطور شوک بهش نگاه می‌کردم خدایا این چرا یهو انقدر عوض شد؟ در این حد که غیرتی نبود! الان چه مرگش شده؟ قضیه اون شب رو به کسی نگفتم با اینکه دلم می‌خواست با مامانم حرف بزنم بهش بگم که شهاب چه مرد غیرتی از آب در اومده اما اجباراً سکوت کردم به خاطر خودم! چون شهاب رو دوست داشتم و اگه به مامانم می‌گفتم مطمئنم بابا رو در جریان می‌گذاشت که همین اول کاری نامزدی را به هم بزنن و حلقه رو پس بدن. ادامه‌دارد. کپی حرام.
3 مجبور به سکوت شدم به خاطر عشقی که به شهاب داشتم اما کاش این کار نمی‌کردم و همون موقع تکلیف خودم رو مشخص می‌کردم. چند روزی بعد با شهاب رفتیم بیرون تو کافه نشسته بودیم....چند تا پسر مجردم کنار ما نشسته بودن و بگو بخند راه انداخته بودن. شهاب خیلی کلافه شد و عصبی هر از گاهی نگاهی بهشون می‌انداخت. می‌ترسیدم که نکنه دعوا را بندازه . شهاب خیلی جوشی و عصبی بود زود از کوره در می‌رفت . بهش گفتم پاشو بریم. نوچی کشید و گفت_ تو که هنوز کیکت رو نخوردی. با ترس گفتم_ نمی‌خورم سیرم زودتر بریم . عصبی نگاهی بهم انداخت_ حنانه چته؟ چرا ترسیدی؟ اوفی گفتم _ شهاب چرا اینطوری می‌کنی؟ حوصلم سر رفته میگم بریم. بعدش پا شدم و از کافه بیرون اومدم دنبالم اومدو توی پارک بهم رسید. شروع کرد به داد و بیداد که چرا اینطوری می‌کنی تو کافه برای چی انقدر مضطرب بودی؟ ادامه‌دارد. کپی حرام.
4 حقیقت رو بهش گفتم که ترسیدم تو دعوا راه بندازی با اون پسرایی که کنارمون نشسته بودن. عصبی شد و یه سیلی محکم تو گوشم خوابوند. بعدش فریاد کشید بار آخرت باشه که از این کارا می‌کنی. با چشمای اشکی راهی خونه شدم مادرم پیگیر شد که چرا انقدر ناراحتی با شهاب دعوا شده؟ بازم حقیقت را از مادرم پنهون کردم و گفتم کمی سردرد دارم.. یه شب که رفته بودیم خونه پدر شوهرم اینا شهاب شروع کرد به بد گفتن از من که حنانه خیلی لوسه! سر خود هر کاری می‌کنه و نیاز به ادب داره. منم فقط از خودم دفاع کردم همین جمله که مگه من چیکار کردم که داری این حرفارو می‌زنی؟ یهو عصبی شد و کارد میوه خوری که جلوی دستش بود رو به سمتم پرت کرد سریع سرم رو عقب کشیدم و کارد از کنار شونه م رد شدم... احساس کردم که خراش برداشتم آخی گفتم که صدای داد شهاب بلند شد_ خیلی پررو شدی باید حسابی ادبت کنم حنانه . نمی‌فهمیدم مگه من چیکار کردم و چی گفتم ؟ احساس می‌کردم که تو اون خونه امنیت ندارم رفتم تو اتاقم و با گریه وسایلمو جمع کردم. مادر شوهرم اومد دنبالم گفت_ شهاب که کاری نکرده حنانه خانم! زن هر از گاهی باید کتک بخوره تو حقت بود که اینطوری تنبیه بشی الانم بشین سر جات و قضیه رو از این بدتر نکن. ادامه‌ دارد. کپی حرام.
5 اما حرف خودمو خیلی محکم زدم که من نمی‌تونم با شهاب زندگی کنم شهاب پاشد اومد که مانع رفتنم بشه می‌خواست به زور و کتک منو تو خونه باباش نگه داره. اما شروع کروم داد و بیداد و هرطور شد از این خونه لعنتی فرار کردم. بعدش رفتم و همه چیز رو برای پدر مادرم تعریف کردم.. با اینکه خیلی شهاب رو دوست داشتم اما چطور می‌تونستم با این وضعیت زندگی کنم؟ خراشی که روی شونم افتاده بود نشون دادم و با گریه گفتم_ خیلی عصبیه و مدام سر جنگ داره... قضیه شب نامزدی رو هم بهشون گفتم پدرم خیلی شاکی شد که چرا از همون اول نگفتی تا کار به اینجا نکشه. گفتم دوستش داشتم عاشقش بودم. مادرم گفت _ دخترم خوب فکراتو بکن زندگی با دوست داشتن تو پیش نمیره! تو که الان رفتاراشو می‌بینی!می‌خوای فردا با دوتا بچه برگردی خونه بابات یا همین الان تا دیر نشده ازش جدا شی و زندگیتو نجات بدی. ادامه دارد. کپی حرام.
5 اما حرف خودمو خیلی محکم زدم که من نمی‌تونم با شهاب زندگی کنم شهاب پاشد اومد که مانع رفتنم بشه می‌خواست به زور و کتک منو تو خونه باباش نگه داره. اما شروع کروم داد و بیداد و هرطور شد از این خونه لعنتی فرار کردم. بعدش رفتم و همه چیز رو برای پدر مادرم تعریف کردم.. با اینکه خیلی شهاب رو دوست داشتم اما چطور می‌تونستم با این وضعیت زندگی کنم؟ خراشی که روی شونم افتاده بود نشون دادم و با گریه گفتم_ خیلی عصبیه و مدام سر جنگ داره... قضیه شب نامزدی رو هم بهشون گفتم پدرم خیلی شاکی شد که چرا از همون اول نگفتی تا کار به اینجا نکشه. گفتم دوستش داشتم عاشقش بودم. مادرم گفت _ دخترم خوب فکراتو بکن زندگی با دوست داشتن تو پیش نمیره! تو که الان رفتاراشو می‌بینی!می‌خوای فردا با دوتا بچه برگردی خونه بابات یا همین الان تا دیر نشده ازش جدا شی و زندگیتو نجات بدی. ادامه دارد. کپی حرام.
5 اما حرف خودمو خیلی محکم زدم که من نمی‌تونم با شهاب زندگی کنم شهاب پاشد اومد که مانع رفتنم بشه می‌خواست به زور و کتک منو تو خونه باباش نگه داره. اما شروع کروم داد و بیداد و هرطور شد از این خونه لعنتی فرار کردم. بعدش رفتم و همه چیز رو برای پدر مادرم تعریف کردم.. با اینکه خیلی شهاب رو دوست داشتم اما چطور می‌تونستم با این وضعیت زندگی کنم؟ خراشی که روی شونم افتاده بود نشون دادم و با گریه گفتم_ خیلی عصبیه و مدام سر جنگ داره... قضیه شب نامزدی رو هم بهشون گفتم پدرم خیلی شاکی شد که چرا از همون اول نگفتی تا کار به اینجا نکشه. گفتم دوستش داشتم عاشقش بودم. مادرم گفت _ دخترم خوب فکراتو بکن زندگی با دوست داشتن تو پیش نمیره! تو که الان رفتاراشو می‌بینی!می‌خوای فردا با دوتا بچه برگردی خونه بابات یا همین الان تا دیر نشده ازش جدا شی و زندگیتو نجات بدی. ادامه دارد. کپی حرام.
6 برام سخت بود اما بعدش منطقی فکر کردم و سعی کردم عشق شهاب را از قلبم بیرون کنم . اون آدمی نبود که من بخوام باهاش زندگی کنم.. خیلی با خودم جنگیدم آخرش تونستم موفق بشم وابستگیم رو کمتر کنم ...حلقه رو به پدرم دادم که ببره بهشون پس بده. با اینکه خیلی ضربه می‌دیدم اما چاره ای جز این نداشتم... شهاب اومدو با گریه بهم گفت_ تو رو خدا ترکم نکن من مریضم... به خاطر مریضی که دست خودم نیست ترکم نکن. درست یاد قبل نامزدیم افتادم که با همین حرفاش خامم کرد و شب نامزدی که کارش راه افتاد قیافه واقعی خودشو نشون داد. الان دیگه قسم خوردم فریب نخورم بابام نامزدی رو به هم‌زد. خیلی آسیب دیدم و از نظر روحی به هم ریختم اما خوب بهتر از این بود بعد ها در آینده لطمه بزرگتری ببینم. پایان. کپی حرام.