#طمعکار 1
برادر شوهرم بیماری سرطان گرفته بود. شوهرم احمد دنبال کاراش میافتاد و مدام بیمارستان پیش برادرش بود به امید اینکه حال محمود برادرش بهتر شه و برگرده پیش زن و بچهاش.
دلم برای رویا و دخترش میسوخت وقتهایی که برادر شوهرم رو میبردن بیمارستان رویا میومد پیش من ..گریه و زاری میکرد.
منم که جز دعا کردن کاری از دستم بر نمی اومد براش انجام بدم.
شوهرم احمد برای درمان برادرش حتی از زمینهایی که سهم خودمون بودن فروخته بود برای اینکه بتونه پول درمان محمود رو جور کنه.
پدر شوهر و مادر شوهرم فوت کرده بودند برای همین محمود کسی رو نداشت.
بنده خدا مریض بود اگه خدایی نکرده این بالا سر شوهر من میومد اون وقت برادرشوهرم باید به داد شوهرم میرسید اونا که جز هم کسی رو نداشتند.
ادامهدارد.
کپی حرام.
#طمعکار 2
شب که احمد از بیمارستان برگشت حالش اصلاً خوب نبود خیلی خسته و کلافه بود ... آخه دیگه حتی شبام به خونه نمیاومد به خاطر داداشش شب و روز تو بیمارستان بود.
خیلی دعا میکردم که زودتر حال محمود خوب شه شاید شوهر منم برگرده دیگه پسرم خیلی برای پدرش کم طاقت شده بود و یهریز سراغش رو می گرفت.
یه بار که احمد ناراحت به خونه برگشت احساس کردم که یه اتفاقی افتاده ترسیدم و مضطرب گفتم_ احمد جان چیزی شده؟
در سکوت بهم خیره شد...
طولی نکشید که قطره اشکی از گوشه چشمش سرازیر شد.
دوباره پرسیدم _ تو رو خدا چی شده؟ ببین جون به لبم کردی... یه حرفی بزن.
احمد بالاخره به حرف اومد و گفت _ لیلا دکترا داداشمو جواب کردن و گفتم دیگه امیدی بهش نیست.
ادامهدارد.
کپی حرام.
#طمعکار 3
حرفای احمد رو که شنیدم خیلی ناراحت شدم .
پس تکلیف حلما دختر کوچیکش چی میشد؟
اون بچه چطوری باید بدون حضور پدر بزرگ شه.
خدایا خودت بهش کمک کن.
به احمد گفتم_ یعنی دیگه امیدی نیست نمیشه درمان شه ؟
سرش رو به اطراف تکون داد_ دکترا همه قطع امید کردن.
پرسشگران نگاش کردم_ خودشم میدونه ؟
به تایید سری تکون داد_ آره فهمید. محمود تو این سن باید جوانمرگ میشد دلم برای رویا و حلما خیلی می سوخت. چطوری باید این درد را تحمل میکردن سخته بدون مرد تو این زمونه زندگی کردن.
دلم آتیش گرفت هنوز چند روز از حرفهای احمد نگذشته بود که از بیمارستان به احمد زنگ زدن و خبر مرگ محمود رو بهش دادن.
محمود با شنیدن این خبر شروع کرد به گریه و با گریه میگفت_ داداشم را از دست دادم.. تنها داداشم رفت!
ادامه دارد.
کپی حرام.
#طمعکار 4
رویا هم که صدای گریه احمد رو شنید به طبقه پایین اومد و قضیه رو که فهمید همونطور به سر و صورتش میزد که شوهرم از دست رفت .
یک لحظه خودم رو جای رویا گذاشتم دنیا رو سرم آوار شد.
بنده خدا چیکار میکرد ؟
تنها پناهش را از دست داده بود خدا به روز کسی نیاره.
احمد افتاد دنبال کارها و جنازه برادرش را تحویل گرفت.
بعدش مراسم تشییع رو برگزار کردیم و محمود رو به خاک سپردیم.
حال و روز رویا خیلی بد بود...پدر و مادر رویا نگرانش بودن و ازش خواستن که یه مدت با حلما به خونه اونا برن.
اما رویا قبول نکرد و گفت _ من میخوام تو تو خونه خودم بمونم.
پدر و مادرش خیلی تلاش کردن حتی احمد رو واسطه کردن که باهاش حرف بزنه اما بیفایده بود رویا حرف خودش رو میزد.
ادامه دارد.
کپی حرام.
#طمعکار 5
چهار ماهی از مرگ محمود گذشت رویا حال روحیش بهتر شده بود.
اما متاسفانه یه سری از اخلاقیاتش باعث حساسیت من شده بود البته حقم داشتم.
ما برای مناسبتهای مختلف خودمون برای دخترش حلما کادو میگرفتیم که وقت نبود پدرش رو احساس نکنه.
با این وجود بازم رویا وقتایی که ما برای پسرمون وسیله یا لباسی می خریدیم حسادت میکرد به احمد میگفت چرا برای بچه برادر خدابیامرزت فلان چیزو نمی خری.
در صورتی که احمد خیلی بیشتر از پسر خودش به حلما میرسید.
موضوع فقط این نبود اگه ما جایی میرفتیم رویا هم دست دخترشو میگرفت و دنبال ما راه می افتاد و اگه بی سر و صدا میرفتیم ناراحت میشد و تا مدتها باهامون قهر بود که چرا منو با خودتون نمیبرین.
انتظار داشت که همه جا با ما باشه به هر حال ما لازم داشتیم که یه وقتایی با هم تنها باشیم اما اون فقط دنبال ما میومد.
ادامهدارد.
کپی حرام.
#طمعکار 6
رفتاراش واقعاً خیلی اذیت کننده بودن طوری که من احساس کردم یه حس هایی نسبت به احمد داره و میخواد اونو از من بگیره.
شایدم اشتباه میکردم اما با رفتارهای رویا چیزی جز این نمیتونستم برداشت کنم.
حال روحیم خوب نبود و به خاطر کارهای رویا مجبور بودم که قرص اعصاب بخورم برای اینکه آروم بشم.
وقتی که احمد فهمید من دارم قرص مصرف میکنم خیلی شاکی شد .
منم گفتم رفتارهای زن داداشت واقعا اذیت کننده است.
من چه برداشتی میتونم داشته باشم جز اینکه اون قصد داره تو رو تصاحب کنه؟ احمد با شنیدن حرفام خیلی عصبی شد و گفت من دارم اشتباه میکنم اما مشخص بود که حتی خودشم به این موضوع شک کرده .
خیلی مصمم بهش گفتم_ احمد من دیگه طاقت اینطور زندگی کردن و قرص خوردن رو ندارم.
میخوام با آرامش زندگی کنم اگه زن داداشت از این خونه میره که خوب.
در غیر این صورت ما باید از این خونه بریم .
احمد ازم خواست که یکم صبر کنم و گفت که من حساسیت بیخود دارم.
زیر بار نرفتم و در نهایت به پدر و مادر رویا پناه بردم و قضیه رو براشون تعریف کردم و بهشون التماس کردم که بیان دخترشون رو ببرن قبل اینکه زندگی من از همه بپاشه.
پدر و مادرش گفتن ما قبلاً خیلی بهش گفتیم اما دوباره باهاش حرف میزنیم و سعی میکنیم که رویا را از اونجا دور کنیم.
پدر مادر رویا اومدن و خیلی باهاش حرف زدن و در نهایت رویا را مجبور کردند که با حلما از طبقه بالایی ما برن و پیش اونا زندگی کنن.
با رفتن رویا و حلما آرامشم برگشت و دیگه خیالم از بابت این موضوع راحت شد که خطری در کمین زندگی و شوهرم نیست.
پایان.
کپی حرام.