eitaa logo
مسیر بهشت🌹
7.1هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
10.1هزار ویدیو
52 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
۱ بچه روستا بودم دلم میخواست از سختی‌ها و کمبود امکانات اونجا خلاص بشم هرخواستگاری از روستا داشتم رد میکردم. یه روز مبینا دختر همسایه و دوست صمیمی‌ میم گفت پسر عمه ش که روستای بغلی ساکنه یه ساله برای کار رفته تهران و همون‌ جام خونه گرفته حالا هم میخواد زن بگیره و ببره تهران منم چون میدونستم تو عاشق تهرانی بهش معرفی‌ت کردم. برادرم رفته بود تحقیق وقتی برگشت گفت اون طور که شنیدم توی روستا خیلی ازش تعریف نمیکنن ولی وقتی با خودش صحبت کردم گفت روابط با نامحرم رو برای همیشه گذاشته کنار اما بنظر من نمیشه بهش اعتماد کرد. با تشر و دعوا گفتم به تو چه من مهم‌م که میتونم بهش اعتماد کنم وقتی بریم تهران دیگه دخترای روستا شون تو چشمش نیستند که بخواد بهشون فکر کنه. خلاصه ازدواج کردیم با اینکه پدر نداشتم اما خونوادم جهاز خوبی بهم دادند...تهران برام پر از شگفتی بود اوایل وقتی همسرم از سر کار برمیگشت کلی التماس‌ش میکردم تا بالاخره راضی میشد بریم بگردیم. دود و دم و ترافیک هم برام قشنگ بود گشت و‌ گذار توی خیابون‌های شلوغ برام جذابیت داشت... ادامه دارد... کپی حرام
۲ اما بعد از مدتی همه چی تغییر کرد بهم میگفت خسته‌م حوصله ندارم تو هم که بارداری دود و دم برات خوب نیست بهتره تو خونه بمونی گاهی اوقات خیلی به سرو وضعش میرسید و شیک میکرد بهش میگفتم خوبه داری میری سرکار بی اهمیت به حرفام یه برو بابا نثارم میکرد و میرفت و شب خسته و بی حوصله برمیگشت هرچی التماسش میکردم من رو ببره بیرون یکم بگردیم قبول نمیکرد یبار گفتم من که بچه نیستم با دوتا از خانمهای همسایه هم دوست شدم با یکیشون فردا میرم یکم بچرخم از بی‌حوصلگی در بیام نمیدونم کدوم قسمت حرفم ناراحتش کرد و بنا گذاشت به دعوا و توهین که از خودت در شدی و جنبه نداری و حق نداری بیرون بری...فهمیدم باید تو خونه زندونی بمونم. موقع سال تحویل قرار بود بریم روستای پدری، بینمون اختلاف بود که سال تحویل منزل مادر من بریم یا منزل پدر ایشون آخرسر من پیروز شدم موقع تحویل سال و شام قبلش منزل پدریم همه خواهروبرادرام جمع بودند ادامه دارد کپی حرام
۳ دیدار بعد از هفت ماه خیلی بهم چسبید دوساعت بعد از تحویل سال حسن بهم گفت خوب بسه دیگه باید بریم خونه بابام. مامانم گفت اره اونام چشم انتظارن برید یه وعده هم اونجا باشید بعدا دوباره میاین خونمون. وقتی رفتیم خونه مادرش کسی نبود همگی موقع سال تحویل اونجا بودند و حالا پراکنده شده بودند حسن کلی غر زد که دیر رسیدیم. کمی بعد برای دید و بازدید منزل خواهر و برادرا و اقوامش میرفتیم. اما من خیلی ناراحت بودم با دخترای فامیل و خانمها رفتاری سبکسرانه داشت نگاههاش رو ازشون برنمیداشت بعضی جاها که میرفتیم قشنگ معلوم بود دخترا بخاطر حضور حسن و نگاههای مداومش بیرون نمیان ... رفتارهای سبکی داشت اصلا تا چشمش به یه دختر میفتاد یه کارهایی میکرد که قبلا ازش ندیده بودم. سه روز منزل پدرش بودیم ولی فقط روز اول حسن باهامون بود از فردای اونروز مدام میرفت بیرون و هروقت سراغش رو میگرفتم میگفت پیش دوستامم...منم با وضعیت بارداریم کمک مادرش از مهمونهای عید پذیرایی میکردم... ادامه دارد کپی حرام
۴ روز سوم گفتم سه روز دیگه مرخصیت تموم میشه بریم خونه مادرم بیشتر ببینمشون دو روز مثل برق و باد گذشت حسن مدام میرفت بیرون و‌فقط موقع شام و نهار و استراحت به خونه میومد روز هفتم با چشم گریون از خونوادم خداحافظی کردم و برگشتیم تهران. دو روز بعد وقتی میخواستم ساک و چمدونهارو بشورم توی جیبهاشون رو خالی میکردم که یه نامه پیدا کردم از طرف دوست دختر قبلی حسن بود تازه فهمیدم تمام مدتی که شهرستان بودیم با اون بوده. دنیا دور سرم میچرخید وقتی شب به خونه برگشت و بهش گفتم و کاش نگفته بودم با پررویی گفت من اون رو دوست داشتم اما بابام اجازه نمیداد الانم فقط اونو دوست دارم یروز از عمرم باقی مونده باشه هم مطمین باش باهاش ازدواج میکنم دلم ازش شکست با هزار امید و ارزو زنش شدم و‌اومدم تهران اما حالا چی میشنیدم. باهاش دعوای حسابی راه انداختم ولی اونقدر پررو بود که کتکم میزد و میکفت تو دهاتی رفتار میکنی ادامه دارد کپی حرام
۵ دلم نمیخواد باهات باشم دخترای دیگه خوب دلبری بلدند. ازون موقع کارش شد دیر اومدن به خونه بعدا فهمیدم تهران هم با خانمای دیگه در ارتباطه و زن صیغه میکنه وقتی هم میرفتیم روستا علنا بهم میگفت میرم پیش دوست دخترم. من هم از ترس اینکه کسی از خونواده هامون نفهمه و ابروم نره حرفی نمیزدم ...دخترم سه ساله بود یه روز به خواهرم حقیقت رو‌گفتم کلی دعوام کرد و‌گفت چرا زودتر نگفتی تا کمکت کنیم. اما هر کاری میکردم به در بسته میخوردم.یروز یکی از دوستای تهرانی حسن بهم زنگ زد و در مورد کارهایی که حسن میکنه برام گفت منم گفتم خودم خبر دارم اما چاره ای جز سکوت ندارم چون تا حرفی میزنم فقط کتک و توهین نصیبم میشه دوباره زنگ زد و گفت نمیخوای وقاحتهای حسن رو جواب بدی؟ منم دوستت دارم بیا باهم باشیم من دلم برات میسوزه خیلی حرف زد اما من حرفم یکی بود در اخر گفتم دیگه بهم زنگ نزن ادامه دارد کپی حرام
۶ بعدش هم شماره ش رو بلاک کردم اون شب خیلی گریه کردم و ازینکه چنین پیشنهادی بهم شده از خودم بیزار بودم. من مثل حسن نبودم من ادم خیانت نبودم من خدا سرم میشد من تعهد سرم میشد من سر سفره ی مادر زحمتکشم بزرگ شده بودم. هروقت یاد پیشنهاد دوست حسن میفتادم استغفار میکردم ازینکه چرا باهاش هم کلام شده بودم تا به خودش جرات بده چنین پیشنهاد شرم اوری بده. درسته حسن درحقم بد میکرد اما من نباید مثل اون میشدم خدا خیانتهای اون رو بیجواب نمیذاره من نباید بخاطر بدیهای اون بد میشدم. چندماه گذشت چند وقت بود که حسن زودتر از سرکار به خونه برمیگشت و حواسش به من و دخترم بود هروقت میرفتیم روستا تنهایی بیرون نمیرفت و مدام من و دخترمون رو باخودش میبرد گردش. نمیدونم دلیل اونهمه تغییر و تحول چی بود ولی هرچی بود همه رو از لطف و محبت خدا میدونم.تا حالا که ۱۸ سال ازون زمان میگذره حسن یه ادم متعهد و دلسوز خونواده دوست شده.... پایان کپی حرام