eitaa logo
مسیر بهشت🌹
6.9هزار دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
11.4هزار ویدیو
52 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
3.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حتی بندگان خدا هم اگه از اعمال خود شوند و رو به سوی خدا بیاورند، مورد لطف و الهی قرار خواهند گرفت.
1 حرف از خواستگاری تو خونه مون بود. می‌گفت قراره یکی از اهالی روستا بیاد خواستگاری. با اینکه روستا زندگی می‌کردم اما دختر خیلی پر توقعی بودم. همیشه سخت گیری می‌کردم و حتی نمی‌ذاشتم بیان. خواستگاری. پدرم بارها بهم گوشزد کرد که دختر سن ازدواجت رد شده و فردا دیگه کسی باهات ازدواج نمی‌کنه! دخترای آبادی ما معمولا به هیجده سال می‌ رسیدن ازدواج می کردن خواهر های خودم هم با اینکه کوچیکتر از خودم بودم ولی ولی زود ازدواج کرده بودن و الان بچه داشتن. اما من هربار به یک بهانه ای خوستگار رو رد می کردم. دلم می‌خواست کسی رو که برای ازدواج انتخاب می کردم مرد کاملی باشه ک خصوصیاتی که می خوام داشته باشه. همین باعث شده بود که الان بیست و شش ساله اما مجرد باشم! برخلاف من خواهرام بدون هیچ حرفی با رضایت پدرم می نشستن سر سفره عقد و راهی خونه بخت می‌شدن. ادامه دارد. کپی حرام.
2 صدای مامانم که بلند شد به خودم برگشتم_ فریده جان مادر ...برو حموم یه دوش بگیر حسابی به خودت برس امشب خواستگار داری مادر. حدس میزدم که از اهالی روستای خودمون باشه. کنجکاو لب زدم_ حالا کی هست مامان؟ مامان لبخندی زد_ رضا پسر عبدالله خان. بادم خالی شد. بازم مثل همیشه جا خوردم از شنیدن اسم خواستگارم. رضا پسر خوبی بود اما اصلا به درد من نمی خوره. عصبی لب زدم_ مامان کاش زودتر به من قضیه خواستگاری رو می گفتین. مامان با تعجب نگاهم کرد_ حالا مگه چی شده؟ اوفی گفتم_ اگه می گفتین نمی‌ذاشتم برای امشب قرار خواستگاری بذارین! مامان کلافه گفت_ چرا آخه؟ رضا که پسر خیلی خوبیه. کاریه. اهل زندگیه و پسر سربه زیریه. بابات هم تاییدش کرده دیگه مشکلت چیه؟ ادامه دارد. کپی حرام.
3 رو به مامان گفتم_ همه اینایی که می‌گین درست پسر خوب و مورد تایید بابا.اما مامان می‌دونی که من اگه می‌خواستم با همچین آدمایی زندگی کنن خیلی قبلتر ازدواج می‌کردم ! مامان پوفی کرد و گفت_ وا !مگه رضا چشه؟ چرا الکی رو پسر مردم عیب می‌ذاری؟ _ من عیب نذاشتم فقط می‌گم از لحاظ مالی وضعیت خوبی نداره! من نمی‌تونم با همچین آدمی زندگی کنم. نمی‌تونم با یه آدم فقیر زندگی کنم ...تازشم... حرفمو ادامه ندادم که مامان عصبی گفت_ خب می گفتی خانم؟ _ تازشم پوستش سیاهه! اصلا پسندم نیست مامان! مامان زیر لب لا اله الا الله ای گفت و با متاسف لب زد_ بس کن. خدا قهرش می گیره فریده! موندم تا کی میخوای لجبازی کنی و بخت خودتو سیاه کنی! حرصی لب زدم_شما و بابا بهم فشار نیارید بخت من سیاه نمی‌شه! _ ما چه فشاری به تو آوردیم؟ ادامه دارد. کپی حرام.
4 مامان به نشونه تاسف سری تکون داد_ باشه فریده جان ...اما امشب تو مراسم خواستگاریت شرکت کن بابات آبرو داره تو این روستا! بعدش محترمانه می گی نه! اینکه سیاهه و پول نداره دلیل نشد! بیخودی هم به مردم توهین نکن! همونطور که ازجاش بلند میشد غر می‌زد_ حالا انگار خودش سفید برفیه! اوففف! از این حرف مامان بدجوری حرصم گرفت. درسته که سفید نیستم ولی مثل اون رضا سیاه سیاه هم نیستم! کمی به خودم رسیدم که بابا شب شروع نکنه به غر زدن. هوا که تاریک شد بعد شام خواستگارا اومدن. من‌ که نظرمو گفته بودم و حتی ذره ای این مراسم برام مهم نبود اما چه کنم که ناچار بودم که پیش مهمونا باشم. بابا و آقا عبدالله مدام از خاطرات گذشته می‌گفتن و از وصلتی و فامیلی که قراره باهم بکنن! ادامه دارد. کپی حرام.
5 اما من محال بود که رضایت بدم.این همه صبر نکردم که الان زن یکی مثل رضا شم. شب که رفتن بابا نظرمو پرسید قاطعانه گفتم نه . که لبخند روی لبای بابا رفت و عصبی بهم خيره شد. بعدش شروع کرد به داد و بیداد که تا کی می خوای منو تو روستا بی آبرو کنی. من نمی‌تونم دیگه خرج تورو بدم و باید شوهر کنی . اما منم مصمم گفتم نه بابا اگه میخواین بیرونم کنید ولی زن این پسره نمی شم. من زن رضا نمی‌شم. بابام مدام حرص می‌خورد و می‌گفت اون یکی دخترام بدون هیچ حرفی با رضایت من نشستم پا سفره عقد و رفتن خونه بخت. اما این خانم هرکی میاد جوابش می کنه. اگه شوهر کرده بود الان دوتا بچه داشت. حق داشت اما منم نمی‌تونستم که آینده خودمو تباه کنم‌ . اون شب تا صبح بعد شنیدن حرفای بابا تو اتاقم گریه می‌کردم. ادامه دارد. کپی حرام.
6 حاضر بودم به خواستگار قبلی هام جواب مثبت رو بدم اما زن رضا نشم. رضا حتی از پس خودش هم برنمی اومد چه برسه خرج منو بده. روز بعد بابا به آقا عبدالله جواب نه داد و گفت که دخترم مخالفه. آقا عبدالله هم گفته بود برای ما مهم نیست کدوم دختر باشه فقط می‌خوایم با شما وصلت کنیم. بابا هم طبق خواسته خودشون مهناز خواهر کوچیکم رو به عقد رضا در آورد. مهناز بدون هیچ حرفی نشست پای سفره عقد و زن رضا شد . بابام تا یه مدت ازم دلخور بود که جواب رد دادم . خودم خوشحال بودم که تن به همچین ازدواجی ندادم. ده سال گذشت و من از اون موقع دیگه خواستگاری نداشتم و مجرد موندم انگار بختم بسته شد . مهناز خیلی خوشبخته و وضع مالی شوهرش خیلی خوب شده. الان یه دختر و پسر داره و خیلی خوشبخته. پایان . کپی حرام.