#طنز_جبهه 😄
رزمنده ها برگشته بودن عقب
بیشترشون هم راننده کامیون بودن
که چند روزی نخوابیده بودن ...
ظهربود وهمه گفتند نماز رو بخوانیم
و بعد بریم برای استراحت ...
امام جماعتِ اونجا یڪ حاج آقای پیری بود که خیلی نماز رو کُند میخوند ،
رزمنده هایِ خیلی زیادی پُشتش وایستادن ونمــاز رو شروع کردند ...
آنقدر کند نماز خواند که رکعت اول
فقط ۱۰ دقیقه ای طول کشید !
وسطای رکعت دوم بود...
یکی از راننده هااز وسط جمعیت بلند داد زد :
حاجججججججییییییییی
جونِ مادرت بزن دنده دوووو 😅😂
••••••●●●🌺●●●••••••
@masjed_hajhasan
••••••●●●🌺●●●••••••
#طنز_جبهه 😄
طلبه های جوان آمده بودند برای بازدید از جبهه،سی نفری بودند.
شب که خوابیده بودیم😴، دو سه نفر بیدارم کردند و شروع کردند به پرسیدن سوالهای مسخره و الکی!😜
مثلاً میگفتند:
آبی چه رنگیه برادر؟!🤔
عصبی شده بودم.😤
گفتند:بابا بی خیال!😏
تو که بیدار شدی، حرص نخور بیا بریم یکی دیگه رو بیدار کنیم!😁
دیدم بد هم نمیگویند!🤔😂
خلاصه همینطوری سی نفر را بیدار کردیم!😆بیدار شدهایم و همهمان دنبال شلوغ کاری هستیم!
قرار شد یک نفر خودش را به مردن بزند و بقیه در محوطه قرارگاه تشییعش کنند!😄
فوری پارچه سفیدی انداختیم روی محمدرضا و قول گرفتیم که تحت هر شرایطی خودش را نگه دارد!
گذاشتیمش روی دوش بچهها و راه افتادیم.
گریه و زاری!😭
یکی میگفت:ممد رضا!نامرد!چرا تنها رفتی؟😫
یکی میگفت:
تو قرار نبود شهید شی!
دیگری داد میزد:
شهیده دیگه چی میگی؟
مگه تو جبهه نمرده؟
یکی عربده میکشید! 😫
یکی غش میکرد! 🤪
در مسیر، بقیه بچهها هم اضافه میشدند و چون از قضیه با خبر نبودند، واقعاً گریه و شیون راه میانداختند!😭
گفتیم برویم سمت اتاق طلبهها!😃
جنازه را بردیم داخل اتاق.این بندگان خدا که فکر میکردند قضیه جدیه،
رفتند وضو گرفتند و نشستند به قرآن خواندن بالای سر میت!
در همین بین من به یکی از بچهها گفتم:
برو خودت را روی محمدرضا بینداز و یک نیشگون محکم بگیر!😜
رفت گریه کنان پرید روی محمدرضا و گفت:
محمدرضا!
این قرارمون نبود!
منم میخوام باهات بیام!😭
بعد نیشگونی گرفت که محمدرضا از جا پرید و چنان جیغی کشید 😱که هفت هشت نفر از این بچه ها از حال رفتند!
ما هم قاه قاه میخندیدیم.😂😂😂
خلاصه آن شب تنبیه سختی شدیم.😁🙃
••••••●●●🌺●●●••••••
@masjed_hajhasan
••••••●●●🌺●●●••••••
#طنز_جبهه😄
خاﻧﻢ ﭘﺮﺳﺘﺎﺭﯼ ﺧﻮﺩﺵ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﻣﯽﮔﻔﺖ :
ﺑﺎﻻﯼ ﺳﺮ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﺠﺮﻭﺣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﻣﺪﺗﯽ ﺑﯿﻬﻮﺵ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ اﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻫﻮﺵ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺩﯾﺪ ﻣﻦ ﺑﻮﺩﻡ .😊
ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯾﯽ ﻣﺮﺩﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﻣﻦ ﺷﻬﯿﺪ ﺷﺪﻡ؟😌
ﺭﮒ ﺷﯿﻄﻨﺘﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﺬﺍﺭ ﮐﻤﯽ ﺳﺮ ﺑﻪ ﺳﺮﺵ ﺑﺬﺍﺭﻡ!
ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩﻡ ﺁﺭﻩ ﺷﻬﯿﺪ ﺷﺪﯼ !😑
ﺑﺎﺯ ﺑﺎ ﻫﻤﻮﻥ ﺻﺪﺍ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﺷﻤﺎ ﻫﻢ ﺣﻮﺭﯼ ﻫﺴﺘﯽ؟😍
ﺩﯾﺪﻡ ﺷﯿﻄﻨﺘﻢ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺪﺟﻨﺴﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﻠﻪ ﻣﻦ ﺣﻮﺭﯼ ﻫﺴﺘﻢ !😉😌
ﮐﻤﯽ ﻣﮑﺚ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ از ﺗﻮ بهترنبود😒
ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺑﺮﻡ ﺟﻬﻨﻢ😕
••••••●●●🌺●●●••••••
@masjed_hajhasan
••••••●●●🌺●●●••••••
#طنز_جبهه 😄
●به سلامتی فرمانده
دستور بود هیچ کس بالای ٨٠ کیلومتر سرعت، حق ندارد رانندگی کند😓!
یک شب داشتم میآمدم كه یکی کنار جاده، دست تکان داد نگه داشتم سوار كه شد ، 🙂گاز دادم و راه افتادم.
من با سرعت میراندم و با هم حرف میزديم ! 😍
گفت: میگن فرمانده لشکرتون دستور داده تند نرید ! راست میگن🙄؟!
گفتم: فرمانده گفته😊! زدم دنده چهار و ادامه دادم : اینم به سلامتی فرمانده باحالمان !!!😄😉
مسیرمان تا نزدیکی واحد ما، یکی بود؛ پیاده که شد، دیدم خیلی تحویلش میگيرند !!
پرسيدم : کی هستی تو مگه 😟؟!
گفت : همون که به افتخارش زدی دنده چهار...😐😰😂
••••••●●●🌺●●●••••••
@masjed_hajhasan
••••••●●●🌺●●●••••••