سنگ های ریز ودرشت آجرهای نیمه سوخته دیوارهای ریخته در حالیکه حیرت زده ام از این همه دگرگونی ها در میان آوارها قدم میزنم تا ثانیه ها پیش اینجا زندگی جاری بود حالا به یک پلک بر هم زدنی به شهر مردگان تبدیل شده است. از زیر آوارها صدای ضعیفی به گوش می رسد درپی صدا هستم که ناگهان متوجه تکان تکان خوردن نیمکت شکسته ای می شوم که صدا از زیر آن می آید دستش را میگیرم به هر سختی که هست بیرون میکشمش.پسرک خون از از سر و صورتش میچکد آب میخواهد رنگش پریده انگار وحشت تنهایی بیشتر از درد زخم هایش آزارش میدهد نمی دانم زخم هایش را ببندم یا بنشینیم و دوتایی به اینکه چه طور شد شهر شادو شلوغ ما به یک غمکده ی تاریک و ویرانه ای در میان گرد وغبار گلوله های دشمن تبدیل شده. فکر کنیم آستین پیراهنم را پاره میکنم زخمش رامیبندم احساس میکنیم فاصله ای با مرگ نداریم غروب هست و هوا رو به تاریکی میرودمحکم درآغوش میگیرمش تا ترس و وحشتش راکم کنم دیگر چیزی برای از دست دادن ندارم. فقط برای این نفس میکشم که حواسم به پسرک تنها باشد درست است که همه چیزمان را ازدست دادیم ولی حالا پسری دارم که باتمام وجود در قبال او احساس مسئولیت میکنم وحس میکنم تمام آرزویم کاستن غم هایش و لبخند روی لبانش شده است.
#داستانک
#فلسطین
https://eitaa.com/masjedehazratefateme