گرچه سادات نیَم، لیک تو را می خوانم
پدرم! تاج سرم! کوه تو را می دانم
عمرها می گذرد، ساعت و این ثانیه ها
من دلم تنگ شده، زود بیایی بابا!
چشم هایم شده اند خسته و تو ناپیدا
نکند آمدی و خواب بُدَم تا حالا؟!
عِطر یاست دل من را بُرده با خود آقا!
من که یعقوب نیَم، کِی تو میایی بابا؟
همه ی شهر بگویند عتابم که چرا
چون ندارم نسبی یا صنمی با آقا
شده ورده کلماتم، پدرم یا بابا؟!
چون ندارند نشان پسری بر دلها
دلِ بی عشق تو دل نیست، بدانند آنها
پسرت جز تو ندارد صنمی با دنیا
لحظه ی آمدنت نقطه ی پرگار زمان
آن زمانی است که دنیا ز عدم گشت عیان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج_بحق_زینب_کبری
@fatehan12
آن نشان پسری بود که در دل می تَفت
دیشب از باغ دلم پر زد و رفت
حال من ماندم و این بی نسبی
باز من ماندم و این بی صنمی
آری انگار که حق با شهر است!
آن فقط خواب خوشی بود که چشمم را بست
اینک اما تو شدی باز همان آقاجان
من ندارم صنمی با تو به غیر از این جان
من نشد تا که شوم یاور تو
تا شوم هم ره و هم باور تو
من ندارم تُحَفی تا که کنم تقدیمت
جز همین جان که کنم تسلیمت
من دگر خسته شدم بس که تو را آزردم
کاش می شد که دگر می مُردم
شاید این جور غیاب تو به خاتم گردد
چون که یک مانع از آن کم گردد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج_بحق_زینب_کبری
@fatehan12