#دلنوشته
#امام_زمانم
سلام بر آفتاب قلب همیشه بیدارت که
غروبی ندارد.
سلام بر ابر چشمانت که مدام حدیث
بارش را تلاوت می کند.
سلام بر جاری لبانت که همواره عطر
نام خداوند را می تراود.
ای بهار پنهان!
آن هنگام که شاخه دستان نیلوفری ات
به قصد نیاز بر درگاه دوست می پیچند،
برای ما خواب زدگان چه تمنّا می کنی
و زیر باران همیشه مستجاب چشمانت،
رو سفیدی کدام گنه کار را از خدا می خواهی؟
ای همیشه در قنوت!
عطر تو،
تا ناکجا آباد جهان پیچیده،
ولی مشام مسموم ما،
کی می تواند شمیم روح بخش حضورت
را استشمام کند.
ای همیشه بارانی!
ما در انتظار روزی هستیم که بهار وجودت
بر شاخه هستی شکوفه کند.
درختان به یُمن قدومت جامه سبز بر تن کنند
و گل ها عطرِ از دست رفته خود را بازیابند.
تا رسیدن آن روز بر سجاده نیاز خواهیم نشست
و همواره با اشک چشم،
قلب هامان را شست وشو می دهیم
و از خداوند مولایمان را می طلبیم.
#اللهم_عجـل_لولیـڪ_الفرج
🌴🕯🥀🕯🌴
@masjedjamehkadkan
⭕️ مردم عادی چند بار این نوشته را بخوانند
مسئولین از جمله مسئولینی که دل در گرو غرب دارند هر روز و هر لحظه
آنهایی که در آن سالهای جنگ در غرب بودند و در حال تحصیل و .... این نوشته را بخوانند و ببینند شرمنده شهدا خواهند شد یا خیر
#دلنوشته
⭕️راضی نیستم شهید بشم!
بهمن۱۳۶۵/شلمچه،عملیات کربلای ۵
یک دستگاه نفربر بی.ام.پی که جهت آوردن مهمات به جلوترین حد ممکن آمده بود،دقایقی کنار پست امداد توقف کرد. مجروحین بدحال را که غالبا دست و پا قطع بودند، سوار آن کردیم.راننده مدام میگفت:
"زود باشید،فرصت نیست،الانه که تانک های عراقی بزنند."
ولی ما بدون توجه ،تا آنجا که جا داشت مجروحها را سوار کردیم.حتی آنها را به هم فشار میدادیم تا تعداد بیشتری جا شوند. نالۀ بیشتر آنها بلند شد ولی کاری نمیشد کرد. معلوم نبود وسیلۀ دیگری برای بردن آنها بیاید.بهزور درِ نفربر را بستیم و از بیرون قفل کردیم.
نفربر با تکانی از جا کنده شد و به راه افتاد.هرچه سلام و صلوات که به ذهنمان رسید،نذر کردیم تا سالم از سهراه مرگ رد شود.
همین که به سهراه رسید ،تانکی که همچون گرگی گرسنه در کمین نشسته بود،از سمت چپ به طرفش شلیک کرد.
در مقابل چشمان وحشتزده و مبهوت ما، گلولۀ مستقیمِ تانک به پهلوی نفربر خورد و آن را جر داد و با ورود به داخل، درجا منفجر شد و نفربر را به کنار خاکریز پرتاب کرد.بهدنبال آن،باران خمپاره باریدن گرفت.
به هیچ وجه نمیشد کاری کرد.درِ نفربر از بیرون قفل بود و مجروحها که لای همدیگر فشرده بودند ،میان آتش میسوختند.صدای دلخراش جیغ که از حلقوم آنها به هوا برمیخاست،تنم را به لرزه انداخت.هیچوقت فکر نمیکردم جیغ مَرد،اینگونه سوزاننده باشد.
به زمین و زمان فحش میدادم و بیشتر به خودم که هرچه راننده گفت: بسه دیگه،جا نداره!
به حرفش گوش ندادم و تعداد بیشتری را سوار آن ارابۀ آتشین مرگ کردم.خودم را روی سینۀ سرد خاکریز ول کردم و همچون کودکان مادرمُرده، زار میزدم و هقهق میگریستیم.نه فقط من،همۀ بچهها همین احساس را داشتند.
دود خاکستری و سیاه همراه با بوی گوشت سوخته، منطقه را پُر کرد.آفتاب خیلی زودتر داشت غروب میکرد و هوا تاریک میشد!
شب که شد،نفربر هم از سوختن خسته شد و از نفس افتاد! دیگر چیزی برای سوختن نداشت.درِ آن را که باز کردند،یک مشت پودر استخوان سوخته کف آن جمع شده بود.معلوم نبود چندنفر بودند و کی بودند!
قاطی کردم.هذیان میگفتم.کنترلم دست خودم نبود.اصلا نمیفهمیدم کجا هستم و چه میکنم.فقط به صدای جیغ آنها گوش میکردم که جلوی چشمانم داشتند میسوختند و من فقط تماشاچی بودم.
رو کردم به آسمان.به هر کجا که احساس میکردم خدا آنجا نشسته و شاهد این اتفاق است.از ته دل فریاد زدم.چشمانم را بستم،دهانم را باز کردم و ...کفر گفتم.با هایهای گریه،عربده زدم: "خدایا ...اگه من رو شهیدم کنی،خیلی نامردی.اون دنیا جلوی شهدا میگم من نمیخواستم شهید بشم و این بهزور من رو شهید کرد ...
خدایا،بذار من بمونم ،برم توی این تهران خراب شده، یک ورق کاغذ بهم بده تا توی اون بگم توی سهراه مرگ شلمچه چی گذشت."
نمیدانم روزنامه،فیس بوک،کتاب،اینستاگرام،مجله،توئیتر،ایتا،تلگرام و...توانسته بجای یک ورق کاغذ،حق سهراه شهادت را ادا کرده باشد؟!
💢حمید داودآبادی
#شهدا
┏━━ °•🖌•°━━┓
@masjedjamehkadkan
┗━━ °•🖌•°━━┛
.#دلنوشته
🍃#مولای_من !#حقیقت_عالم
من از توهّم میترسم؛
از توهّمِ این که در راه مستقیم گام میزنم،
از توهّمِ این که از عشق تو لبریزم،
از توهّم این که دارم به تو نزدیک میشوم،
از توهّم این که برایم اهمیت داری و ... .
این توهّمها کار #شیطان 😈 است،
شک ندارم و دلخوشکُنَکهایی هستند که کارشان بر باد دادن عمر است.
اگر زودتر از دام این توهّمها رها نشوم، مرگ نقطۀ فرو ریختن بنای توهماتم خواهد شد.
من از مرگ میترسم چون بناست واقعیتم را نشانم دهد. میخواهم پیش از مرگ از زندان توهّم خلاص شوم.
آقا ! بگو چه کار کنم تا مرا از این زندان نجات دهی؟
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#اللهماغفرلىالذنوبالتىتهتكالعصم
#اللهم_صلی_علی_محمد_وآل_محمد_و_عجل_فرجهم
#یاران_شهید_محمد_بروجردی
#شهدای_مظلوم_
🕌مجتمع فرهنگی مسجد جامع حاج سید حسن کدکنی ره
@masjedjamehkadkan
⚘️⚘️⚘️⚘️⚘️
ای قرار دل بی قرارم
با تو همه چیز آرام است
تو در دل و روح من خانه ای آباد داری
اما چه کنم که چشمانم ، از دیدن روی ماهت و گوشم از شنیدن صدای دل انگیزت محروم مانده و مدام بهانه میگیرد
⚘️⚘️⚘️⚘️
که میداند ، شاید مرا اینچنین آواره کرده اند تا ، به دنبال تو بیایم
دستم را بگیر و راه رانشانم بده
من راه بلد نیستم
در آستانت گم شده ام
💔⚘️⚘️
#دلنوشته
#منتظر_امام_زمان✍️
🕌مجتمع فرهنگی مسجد جامع حاج سیدحسن کدکنی ره
@masjedjamehkadkan