📚داستانک
روزى حضرت عیسى در مناجاتش با خداوند عرضه داشت: پروردگارا دوستى از دوستارانت به من بنما، خطاب رسید به فلان محل برو که ما را در آنجا دوستى است، مسیح به آن محل موعود رفت زنى را دید که نه چشم دارد و نه دست و نه پاى، روى زمین افتاده و زبانش مترنم به این ذکر است:
« الحمدالله على نعمائه والشکر على آلائه »
خدا را بر نعمتهاى ظاهریاش سپاس و بر نعمتهاى باطنیاش شکر.
آن حضرت از حالت آن زن شگفت زده شد، پیش رفته و به او سلام کرد، زن گفت: علیک السلام یا روح الله! فرمود اى زن تو که هرگز مرا ندیدهاى از کجا شناختى من عیسى هستم، زن گفت: آن دوستى که تو را به سوى من دلالت کرد برایم معلوم نمود که تو روح الله هستى، فرمود: اى زن تو از چشم و دست و پا محرومى، اندامت تباه شده! زن گفت: خدا را ثنا میگویم که دلى ذاکر و زبانى شاکر و تنى صابر دارم، خدا را به وحدانیت و یگانگى یاد میکنم که هرچه را میتوان با آن معصیت کرد از من گرفته، اگر چشم داشتم و به نامحرم نظر میکردم، اگر دست داشتم به حرام میآلودم و اگر پا داشتم دنبال لذات نامشروع میرفتم چه عاقبتى داشتم؟
این نعمتى که خدا به من داده به احدى از بندگانش نداده است.
📚منبع:خزینه الجواهر ،صفحه۳۱۸
#حکایت
#داستان_کوتاه
#ایمان_به_غیب
💢رودخانه
🔰پیر مرد عصا زنان از کنار بهلول رد میشد با نگرانی رو به او کرد و گفت: زندگی آنقدر زودگذر و کوتاه است، انگار دیروز جوان بودم و امروز پیر شدهام.
🔸بهلول لبخندی زد و گفت: زندگی همچون رودخانهای است که پیوسته در جریان است.
🔹پیرمرد با تعجب به او نگاه میکرد و بهلول ادامه داد: ما نمیتوانیم جلوی گذر زمان را بگیریم، اما میتوانیم از هر لحظه آن بهترین استفاده را ببریم.
🔸همانطور که آب رودخانه هرگز به جای اولش بر نمیگردد، روزهای رفته نیز باز نمیگردند. پس باید قدر لحظه لحظه زندگی را بدانیم و از آن استفاده کنیم.
📎 #داستانک
📎 #حکایت
📎 #پند_قند
💢گذر از صراط!
🔰قیامت برپا شده بود. پل صراط، بر فراز دوزخ گسترده شده بود. شعلههای سوزان از جهنم زبانه میکشید و صدای ناله گناهکاران گوش آسمان را میخراشید.
🔸همه در صف بودند، منتظر تا نوبتشان برسد.
🔹جوانی در میان جمع ایستاده بود، تنش میلرزید. قلبش به شدت میتپید. در دلش نجوا میکرد: آیا میتوانم عبور کنم؟
🔸اولین فرشته رو به جوان کرد و گفت: از ولایت علی علیهالسلام بگو!
🔹جوان با وحشت نگاه میکرد. یاد روزهایی افتاد که از عشق امیرالمؤمنین سخن میگفت، سر را بلند کرد و گفت: او امام من است و من عاشق او هستم، فرشته کنار رفت و جوان جلوتر رفت.
🔸فرشته بعد از نماز پرسید: عرق سردی بر پیشانیاش نشست. نمازهایش را خوانده بود، اما نه آن طور که باید، در دلش ندایی میگفت: به رحمت الهی امید داشته باش، فرشته کنار رفت و جوان جلوتر رفت.
🔹فرشته بعد از زکات پرسید، بعدی از روزه و فرشتههای بعد از حج و جهاد و عدل، هر کسی جوابی نداشت به داخل دوزخ میافتاد.
🔸جوان از صراط گذشت، به سوی بهشت رفت، جایی که دروازههای آن برای او گشوده شده بود
📚مناقب ابن شهر آشوب مازندرانی، ج2، ص ۱۵۲
📎 #کودک_نوجوان
📎 #داستانک
📎 #حکایت