#حکایت
✍مرحوم آیت اللّه حاج مرتضى حائری رحمه اللّه علیه فرزند مؤسس حوزۀ علیمۀ قم، کتاب خاطراتی به نام «سر دلبران» دارد ایشان داماد مرحوم آيت اللّه العظمی حجت رحمه اللّه علیه بودند. مرحوم آیت اللّه حجت تقریباً هفتاد سال است که از دنیا رفته است.
آیت اللّه حائری میفرمایند: با این که ایشان پدر همسر من و استاد من بود، ولی من خیلی در تشکیلات مرجعیت ایشان رفت و آمد نداشتم. دنبال درس و بحث و کار خود بودم.
یک روز بعد از درس به خانۀ ایشان رفتم. فصل زمستان بود. ایشان در منزل خود تعمیراتی داشتند. یک سری کارگر و بنا مشغول کار بودند. آن روزی که من رفتم، دیدم ایشان بناها و کارگرها را جواب کردند. گفتم: آقا! کارگرها را چرا جواب میکنید؟ فرمودند: من دیگر آماده مرگ هستم. من دیگر دارم میمیرم، تعمیرات برای چه میخواهم. خیلی تعجب کردم ایشان یک کسالتی داشت که همیشه در فصل زمستان حنجره و سینۀ ایشان ناراحت بود.
بعد وارد اتاق شدند. صندوقی داشتند که وجوهات مردم و پولهایی که در اختیار ایشان بود را در آن میگذاشتند. تمام این پولها را به من دادند و فرمودند: بروید اینها را به فلانی و فلانی تحویل دهید. دیگر من پول قبول نمی کنم. صندوق را که خالی کردند، مشغول راز و نیاز با خدا شدند. عرضه داشتند: خدایا، هر چه امانت دست من بود، هر چه تکلیف بر عهدۀ من بود،
عمل کردم. امانتها را سپردم، مرگ مرا برسان!
مرحوم آیت اللّه حائری میگوید: به ایشان گفتم: آقا شما خیلی جدی گرفته اید. یک کسالت مختصری دارید، نیاز نیست که صندوق را تحویل دهید و وجوهات را تحویل نگیرید. فرمودند: نه. وفات من وقت ظهر است.
دو سه روزی گذشت، دیگر ایشان نه وجوهاتی قبول میکردند و نه از مقلّدین خود پولی را میپذیرفتند. به من هم سفارش کردند این چند روزه، بیشتر به خانه ما بیا و رفت و آمد خود را بیشتر کن. من روز شنبه خدمت ایشان رفتم. ایشان فرمودند: امروز چند شنبه است؟ گفتم: شنبه. فرمودند: آیت اللّه بروجردی درس رفتند؟ دیگران پاسخ دادند: بله آقا درس رفتند. چند بار فرمود: الحمد للّه. خیلی خوشحال شدند.
نشستند و خطاب به من فرمودند: دعای عدیله را برای من بخوان. گفتم: آقا این حرفها چیست! دعای عدیله دعای وقت مرگ است. خبری نیست. فرمودند: چرا دعای عدیله را بخوانید. یک بار دعای عدیله را خواندیم. فرمودند: یک بار دیگر دعای عدیله را بخوانید.
مرحوم آیت اللّه حائری میگوید: نگاه ایشان به در بود. گویا با کسی دارند صحبت میکنند. یک مرتبه گفتند: علی جان، بفرمایید. مدّتی در این حالت بودند. بعد به حالت طبیعی خود برگشتند و فرمودند: دعای عدیله را بخوانید. دعا را برای ایشان خواندم. یک آبی با تربت سید الشهدا درست کردیم و گفتیم: آب تربت است. برای شفا بخورید.
آب تربت را که دادیم ایشان میل فرمودند. وقتی نوشیدند فرمودند:
«آخِرُ زادى مِنَ الدُّنْيَا تُربَةُ الحُسَين علیه السلام؛ آخرين توشه من از دنیا تربت امام حسین علیه السلام است. ما باز هم باور نمی کردیم اصلاً کسالت ایشان آن قدر جدی و نگران کننده نبود.
خواستیم یک دوا یا شربتی به ایشان بدهیم، هر چه کردیم نتوانستیم و دیدیم نفس ایشان قطع شد. به همین آسانی جان به جان آفرین تسلیم کردند. من از اتاق بیرون آمدم، صدای اذان از مدرسهٔ حجتیه میآمد؛ همان مدرسه ای که خود آقای حجت آن را ساختند و قبر ایشان هم در را ساختند و قبر ایشان هم در آن جاست، خود ایشان فرموده بودند: وفات من وقت ظهر است. [۱]
----------
[۱]: سرّ دلبران، ص ۲۰۶
📚 داستان های سمت خدا
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📱 آدرس سایت و شبکههای اجتماعی
🆔 @anwartohid_ir
🌐 www.anwartohid.ir
◉✿ #موسسه_انوار_توحید ✿◉
--------------------------------------------------------------
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#حکایت
✍️#حکایت
‹‹ خربزه شیرین خوردن لقمان از روی قدردانی ››
لقمان، غلامی دانا و درستکار بود و شب و روز در کار برای ارباب خود تلاش میکرد. ارباب او هم وقتی درستکاری و زیرکی لقمان را می دید، او را عزیز میداشت و به او ارزش زیادی میداد. تا جایی که در مهمانی ها هر گاه غذا می آوردند، ارباب از لقمان میخواست با آنها غذا بخورد و تا لقمان غذا نمی خورد، ارباب هم دست به غذا نمی زد.
روزی برای آنها خربزه ای آوردند. ارباب در حضور میهمانان دستور داد تا لقمان را پیش او بیاورند. سپس از روی علاقه تکه ای از خربزه را برید و به لقمان داد. لقمان قاچ خربزه را از دست ارباب گرفت و با علاقه آن را خورد.
وقتی ارباب شور و علاقهی لقمان را در خوردن خربزه دید، تکه های دیگری برید و به او داد تا به هفده تکه رسید. لقمان همچنان تشکر میکرد و با اشتیاق میخورد. عاقبت یک تکه از خربزه باقی ماند و ارباب با خودش گفت: این یک تکه را خودم می خورم تا ببینم چقدر شیرین است که لقمان اینطور با لذت میخورد.
ارباب تکه آخر خربزه را در دهانش گذاشت تا بخورد اما دید آن چنان تلخ است که گلو را میسوزاند.
ارباب از لقمان پرسید: چطور توانستی این زهر و تلخی هربزه را تحمل کنی و آن را با این اشتیاق و شادی خوردی و اصلا چرا به روی خودت نیاوردی که تلخ است؟
لقمان گفت: من از دست تو آنقدر میوه های شیرین و غذاهای لذیذ خورده ام که حالا خجالت کشیدم به خاطر خربزه تلخی که یک بار از تو به من رسید، شکایت کنم.
ارباب لبخند پر مهری از روی رضایت بر لبش نقش بست. حاضرین نیز همه لبخند زدند و قدردانی و سپاسگزار بودن لقمان را تحسین کردند.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📱 آدرس سایت و شبکههای اجتماعی
🆔 @anwartohid_ir
🌐 www.anwartohid.ir
◉✿ #موسسه_انوار_توحید ✿◉
--------------------------------------------------------------
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🍂🌺🍂🌺🍂🌺
📝#حکایت
✍نابینائی در شبِ تاریک چراغی در دست و سبوئی بر دوش در راهی میرفت.
فضولی به وی رسید و گفت :
ای نادان!
روز و شب پیش تو یکسان است و روشنی و تاریکی در چشم تو برابر، این چراغ را فایده چیست؟
نابینا بخندید و گفت :
این چراغ نه از بهر خود است،
از برای چون تو کوردلانِ بی خرد است،
تا به من پهلو نزنند و سبوی مرا نشکنند.
حالِ نادان را به از دانا نمیداند کسی
گرچه در دانش فزون از بوعلی سینا بُوَد
طعن نابینا مزن ای دم ز بینائی زده
زآنکه نابینا به کار خویشتن بینا بُوَد
#جامی
🍃🌸🍃🌸🍃
#حکایت
پادشاهی در بستر بیماری افتاد. پزشکی حاذق بر بالین وی حاضر کردند. پزشک گفت: باید کل خون پسر جوانی را در بدن تو تزریق کنند تا ضعف و کسالتت برطرف گردد.
شاه از قاضی شهر فتوی مرگ جوانی را برای زنده ماندن گرفت. پدر و مادری را نشانش دادند که از فقر در حال مرگ بودند. پولی دادند و پسر جوان آنها را خریدند.
پسر جوان را نزد پادشاه خواباندند تا خون او را در پادشاه تزریق کنند. جوان دستی بر آسمان برد و زیر لب دعایی کرد و اشکش سرازیر شد. شاه را لرزه بر جان افتاد و پرسید چه دعایی کردی که اشکت آمد؟
جوان گفت: در این لحظات آخر عمرم گفتم، خدایا، والدینم به پول شاه نیاز دارند و مرگ مرا رضایت دادند. و قاضی شهر به مقام شاه نیاز دارد که با فتوای مرگ من به آن میرسد، با مرگ من، پزشک به شهرت نیاز دارد که شاه را نجات میدهد و به آن میرسد. و شاه با خون من به زندگی نیاز دارد که کشتن من برایش نوشین شده است.
گفتم: خدایا تمام خلایقت برای نیازشان میبینی مرا میکشند تا با مرگ من به چیزی در این دنیای پست برسند. ای خالق من، تنها تو هستی که مرا برای نیاز خودت نیافریدی و از وجود بندهات بینیازی، تنها تو هستی که من هیچ سود و زیانی به تو اگر بخواهم هم، نمیتوانم برسانم. ای بینیاز مرا به حق بینیازیات قسم میدهم، بر خودم ببخشی و از چنگ این نیازمندانت به بینیازیات سوگند میدهم رهایم کنی.
شاه چون دعای جوان را شنید زار زار گریست و گفت: برخیز و برو . من مردن را بر این گونه زنده ماندن ترجیح میدهم. شاه با چشمانی اشکآلود سمت جوان آمده و گفت: دل پاکی داری دعا کن خدای بینیاز مرا هم شفا داده و بینیازم از خلایقش کند.
جوان دعا کرد و مدتی بعد شاه شفای کامل یافت.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📱 آدرس سایت و شبکههای اجتماعی
🆔 @anwartohid_ir
🌐 www.anwartohid.ir
◉✿ #موسسه_انوار_توحید ✿◉
--------------------------------------------------------------
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#حکایت
موشی افسار شتری را گرفت و به راه افتاد. شتر بدلیل طبع آرامی که داشت با وی همراه شد ولی در باطن منتظر فرصتی بود تا خطای موش رابه وی گوش زد کند. این دو به راه ادامه دادند تا به کنار رودخانه اي رسیدند.
موش از حرکت باز ایستاد و شتر از او پرسید:
«چرا ایستاده اي تو رهبر و پیشاهنگ من هستی؟»
موش گفت: «این رودخانه خیلی عمیق است.»
شتر پایش را در آب نهاد و رو به موش گفت: «عمق این آب فقط تا زانوست.»
موش گفت: «میان زانوی من و تو فرق بسیار است.»
شتر پاسخ داد: «تو نیز از این پس رهبری موشانی چون خودرا بر عهده گیر.»
چون پیمبر نیستی پس رو براه
تا رسی از چاه روزی سوی جاه
تو رعیت باش گر پادشاه نیی
خود مران چون مرد کشتی بان نیی
مثنوى معنوى
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
آدرس سایت و شبکههای اجتماعی
@anwartohid_ir
www.anwartohid.ir
◉✿ #موسسه_انوار_توحید ✿◉
--------------------------------------------------------------
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
تأمل پیش از تصمیم
آیت اللّه خرازی در حالات مرحوم آیت اللّه سید احمد خوانساری نوشته اند که ایشان گفتند: زمانی با قطار به مشهد میرفتیم. در کوپه قطار به هم کوپه ایها گفتم: هر کسی قصه ای تعریف کند تا زمان بگذرد. هر کسی قصه ای تعریف کرد.
یک نفر از جمع ما قصه ای گفت که تکان دهنده بود. البته این قصه مربوط به دهها سال پیش است. الآن ارتباطات بسیار پیشرفته است. من یادم هست
پیر مردی در شهرستانی میزبان ما بود و میگفت: ما وقتی برای تجارت به کشورهای دیگر به مسافرتهای طولانی میرفتیم، ارتباطی با خانواده نداشتیم. اگر برمی گشتیم معلوم میشد زنده هستیم. اگر برنمی گشتیم
این آقا تعریف کرد که من شغلی داشتم که باید چندین سال از شهر و دیار و خانهام دور باشم. به این خاطر مسافرتی رفتم که چندین سال طول کشید. خانمم را به همراه پسر بچه دوازده سالهام گذاشتم و رفتم. وقتی برگشتم شب بود. از شکاف در نگاه کردم دیدم ای داد و بی داد! ما این همه دنبال کار و زندگی و آواره در شهر و بیابان بودیم، خانم من با جوانی نشسته است و با هم میگویند و میخندند!
خیلی ناراحت و عصبانی شدم. اسلحه ای داشتم. اسلحه را کشیدم تا همان جا اینها را به قتل برسانم. یک مرتبه یاد حرف کسی افتادم که به من نصیحت کرده بود که هر وقت عصبانی شدی، چند لحظه صبر کن تا آرام شوى، بعد تصمیم بگیر. من کمی خودم را کنترل کردم تا آرام شدم.
تا وارد خانه شدم این جوان گفت: به به بابا جان کجا بودی؟ نگو این بچه دوازده ساله حالا یک جوان هجده ساله شده است. اگر یک لحظه تأمل نکرده بود، بچه خودش را کشته بود.
#حکایت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📱 آدرس سایت و شبکههای اجتماعی
🆔 @anwartohid_ir
🌐 www.anwartohid.ir
◉✿ #موسسه_انوار_توحید ✿◉
--------------------------------------------------------------
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#حکایت
📝#خاطراتنویسندهزنآمریکایی از سفر به مصر
⁉️چرا شوهرم به من اینطور نگاه نمیکنه؟!
✍در داخل اتوبوس داخل شهری در مصر نشسته بودم دیدم جوان مصری وارد شد، ایستاد و میله اتوبوس رو گرفت بعد از چند دقیقه دیدم توجهش به دختری که نشسته بود جلب شد.
دقت که کردم دیدم دخترک طوری نشسته که بین جورابش و پاچه شلوارش فاصله افتاده و اون پسر جوان به همون چند سانتی که عریان بود داشت با دقت و حالتی خاص نگاه میکرد.
🔹نویسنده آمریکایی میگه اونجا حسرت خوردم که چرا هیچ وقت شوهرم به من همچین توجهی نداره.
همونجا به ذهنم رجوع و گذشته رو مرور کردم.
این خانم در ادامه میگه:
در بین مرور گذشته ام متوجه شدم در جامعه غربی مثل کشور من، وقتی یک مردی مثل شوهر من که از منزل بیرون میره تا وقتی که میخواد برگرده
🔸ناخواسته با صدها زن بدون حجاب و پوشش مواجهه داره و ناخواسته در ذهنش من رو با این صدها زن مقایسه میکنه
و طبیعتا اونی که در این مقایسه شکست میخوره من هستم چون قطعا توان رقابت با صدها زن رو ندارم.
در ادامه میگه : درجوامع غربی وقتی یکی مثل شوهر من از سرکار به خونه برمیگرده اینقدر با زنهای مختلف و بزک کرده با پوشش نامناسب غربی صحبت کرده که وقتی به من میرسه دیگه میل و علاقه ای برای صحبت با من براش نمیمونه چون اشباعه.
🔹مثل کسی که از صبح به غذاهای مختلف ناخنک بزنه وقتی ظهر شد دیگه میلی برای غذای اصلی نداره.
نویسنده زن آمریکایی میگه اونجا بود که به فلسفه حجاب در اسلام پی بردم و فهمیدم
چرا در اسلام گفته شده خداوند حجاب رو برای تحکیم بنیان خانواده ها مقرر کرده.
#حجاب
#تحکیم_خانواده
🍃🌸🍃🌸🍃
زنی بهشتی
کسی چهل سال همسای، مرحوم آیت اللّه بهجت بود. با ایشان مصاحبه کردند و پرسیدند: شما در این چهل سال خاطراتی از ایشان دارید؟ گفت: خیلی خاطره دارم. یکی از خاطرات او این بود: خانمم از دنیا رفت. بستگان همسرم برای مراسم خاکسپاری از شهرستان به خانۀ ما آمدند. خانه خیلی شلوغ شد.
دیدم در خانه را میزنند. در را باز کردم دیدم آیت اللّه بهجت است. سلام
کردم و گفتم: ببخشید حتماً سر و صدا مزاحم مطالعه شما شده است. فرمودند: نه. دیدم شما گرفتار این مراسم هستی، یک مقدار پول برای شما آوردم. پولی به من دادند و فرمودند: این را هزینه کنید.
ایشان میگوید: این پول برایم گره گشا بود. بعد از آن وقتی دستم باز شد، هر چه اصرار کردم ایشان پول را پس نگرفت. خیلی اصرار کردم. فرمود: اگر برگردانی میدهم برای همسرت قرآن بخوانند.
همان روز مرحوم آیت اللّه بهجت سؤال کردند: مراسم تشییع چه وقت است؟ گفتم: کسی از شما توقع تشییع ندارد. فرمودند: نه من میخواهم بیایم. گفتم: شما دعا کنید، کافی است. فرمودند: نه من باید برای تشییع بیایم. گفتم: فردا فلان ساعت تشییع است.
ایشان برای تشییع تا حرم حضرت معصومه علیها السلام آمدند. گفتم: خیلی لطف کردید برگردید! فرمودند: نه، کجا خاک میکنید؟ من میخواهم تا خاکسپاری بیایم. هر چه اصرار کردم، فرمودند: من میآیم.
وقتی خاکسپاری تمام شد، گفتم: چرا اصرار داشتید که بیایید؟ فرمودند: به خاطر این که همسر شما زن بهشتی است و با شهدا محشور میشود. گفتم: شما از زندگی ما خبر نداشتید. برای چه این را میگویید؟ فرمودند: ما چهل سال است با شما همسایۀ دیوار به دیوار هستیم. یک دیوار دو متری بین ما و شما فاصله است. در این چهل سال یک بار صدای این زن را نشنیدم. یک بار من این زن را ندیدم. این زن بهشتی است.
یحیی المازنی میگوید: من سالها همسایه دیوار به دیوار زینب کبر علیها السلام
بودم. ﴿وَ اللّهِ ما رَأَيْتُ لَهَا شَخْصاً، وَ لا سَمِعْتُهَا صَوْتاً﴾؛ [۱] به خدا قسم، خودش را ندیدم و صدایش را هم نشنیدم. »
----------
[۱]: عوالم العلوم، ج ۱۱، ص ۹۵۵
#حکایت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📱 آدرس سایت و شبکههای اجتماعی
🆔 @anwartohid_ir
🌐 www.anwartohid.ir
◉✿ #موسسه_انوار_توحید ✿◉
--------------------------------------------------------------
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#حکایت
اعلان دوستی
مردی در مسجد در محضر امام باقر علیه السلام نشسته بود در این حال یکی از دوستانش را دید که از آن جا عبور میکند به امام گفت: «وَ اللّهِ إِنِّي لَاحِبُّ هَذَا الرَّجُلَ؛ به خدا، من این مرد را دوست میدارم! » امام باقر علیه السلام به او فرمودند:
﴿ ألا فَأَعْلِمْهُ؛ فَإِنَّهُ أبقى لِلمَوَدَّةِ و خَيْرٌ في الالفَةِ ﴾ ؛ [۲] پس این، را به او اعلام کن؛ زیرا این کار، دوستی را پایدار تر میسازد و برای الفت بهتر است.
همین قدر که گفت: من این مرد را دوست دارم، حضرت فرمودند: بلند شو برو و به او بگو! این باعث میشود دوستی شما پایدار تر و جاودانه تر شود.
----------
[۲]: المحاسن، ج ۱، ص ۴۱۵؛ بحار الأنوار، ج ۷۴، ص ۱۸۱، ح ۱
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📱 آدرس سایت و شبکههای اجتماعی
🆔 @anwartohid_ir
🌐 www.anwartohid.ir
◉✿ #موسسه_انوار_توحید ✿◉
--------------------------------------------------------------
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
▫️#حکایت
✍حکایت در باب چهار هندو است که در مسجدی به نماز می ایستند.
وقتی صدای موذن برمی آید یکی از آنها با آن که خود در نماز است می گوید :
ای موذن بانگ کردی وقت هست.
🔺هندوی دیگر در همان حال به وی می گوید:
سخن گفتی و نمازت باطل است.
سومی به دومی می گوید :
به او طعن نزن که نماز تو هم باطل است.
🔺سپس هندوی چهارم می گوید:
خدا را شکر که من مثل شما سه تن سخن نگفتم.
بدین گونه بالاخره نماز هر چهار تن تباه می شود.
🚨در این حکایت هر کدام از این چهار هندو نمادی هستند از انسانهایی که به عیب خود کور می باشند و به عیب دیگران بینا و آگاه...
چار هندو در یکی مسجد شدند
بهر طاعت راکع و ساجد شدند.
📘 برگرفته از مثنوی معنوی
🍃🌸🍃🌸🍃
#حکایت
✍داستان آموزنده
یکی از علمای ربانی نقل می کرد:
در ایام طلبگی دوستی داشتم که ساعتی داشت و بسیار آن را دوست میداشت، همواره به یاد آن بود که نشکند و گم نشود یا آسیبی به آن نرسد، روزی بیمار شد و در اثر آن بیماری آنچنان حالش بد شد که به حالت احتضار و جان دادن افتاد.
در این میان یکی از علمای قم در آنجا حاضر بود و او را تلقین میداد و میگفت؛ بگو: «لااله الا الله»
و او در جواب میگفت:
“نشکن نمیگویم"
ما تعجب کردیم که چرا او به جای ذکر خدا میگوید: نشکن نمیگویم...
همچنان این معما برای ما باقی ماند تا آن دوست بیمار اندکی بهبود یافت و من از او پرسیدم:
این چه حالتی بود پیدا کرده بودی، ما میگفتیم، بگو: «لااله الا الله» و تو در جواب میگفتی: نشکن نمیگویم.
وی گفت: اول آن ساعت را بیاورید تا بشکنم، آن را آوردند و شکست سپس گفت: من دلبستگی خاصی به آن ساعت داشتم، هنگام احتضار شما میگفتید، بگو: «لااله الا الله»
شخصی(شیطان) را دیدم که آن ساعت را در یک دست گرفته بود و میگفت: اگر بگویی «لا اله الا الله» آن را میشکنم...
من بخاطر علاقه ام به آن ساعت میگفتم نشکن “لااله الا الله” نمیگویم.
هزار و یک داستان نویسنده محمد محمدی اشتهاردی
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
https://eitaa.com/masjedommolbanin28
#حکایت
📗 دیدار دانشجوی شراب خوار با آیت الله بهجت(ره)
✍ وقتی رسیدیم پیش آقای بهجت…بچه ها تک تک ورود میکردن و سلام میگفتن، آقای بهجت هم به همه سلامی میگفت…منتظر بودم آقای بهجت به من نگاهی بکنن…اما اصلا صورتشون رو به سمت من برنمیگردوندن…در حالی که بقیه رو تحویل میگرفتن…یه لحظه تو دلم گفتم: میگن این آقا از دل آدما هم میتونه خبر داشته باشه…تو با چه رویی انتظار داری تحویلت بگیره؟ تو که میدونی چقدر گند زدی…!
خلاصه خیلی اون لحظه تو فکر فرو رفتم…تصمیم جدی گرفتم که دور خیلی چیزا خط بکشم، وقتی برگشتیم همه شیشه های مشروب رو شکستم، کارامو سروسامون دادم، تغییر کردم، مدتی گذشت، یکماه بود که روی تصمیمی که گرفته بودم محکم واستادم، از بچه ها شنیدم که یه عده از بچه های دانشگاه دوباره میخوان برن قم، چون تازه رفته بودم با هزار منت و التماس قبول کردن که اسم من رو هم بنویسن
دم در سرم رو پایین انداخته بودم، تو حال خودم بودم که دیدم بچه ها صدام میکنن : حمید حمید! حاج آقا باشماست. دیدم آقای بهجت به من اشاره میکنن که بیا جلوتر درگوشم گفتن :
👌 یکماهه که امام زمانت رو خوشحال کردی.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📱 آدرس سایت و شبکههای اجتماعی
🆔 @anwartohid_ir
🌐 www.anwartohid.ir
◉✿ #موسسه_انوار_توحید ✿◉
--------------------------------------------------------------
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج