.
بازنویسی صد و یازدهم
نسخهٔ صد و دهم متن را فرستادم تا دوستم بخواند. دلم میخواست مهر تأیید نهایی را بکوبد پای یک سال و سه ماه کار مستمر و خلاصم کند. ولی نکرد. گفت باید فرم را تغییر بدهی، فصلها را پس و پیش کنی، اینجای کار را اینطوری کنی، نه آنطورِ اشتباهی که الان کردهای.
هدفون توی گوشم بود و صدایش را تا آخر بالا برده بودم. هر جملهاش داغی بود که پایین میرفت و آتشم میزد. میخواستم داد بزنم: «میدونی چی داری میگی؟ میدونی من یک سال و خوردهای تموم زندگیمو کنار گذاشتم تا اینو بسازم؟ بابا من خستهم! ولم کنید.» اما نگفتم. پیام فرستادم: «ممنونم که نقد کردی. خیلی مفید بود. میرم سراغش و درستش میکنم.» و بعد… نرفتم.
صدبار لپتاپ را باز کردم و بستم. تا مرز گریه رفتم. دادهای بلندم را توی خیالم کشیدم. رفتم مدرسه و سر جلسه به معلم کلاس توپیدم. با بچهها حرف نزدم و تا توانستم سر همسرم غر زدم تا بالأخره به درد کشندهٔ پذیرش نقد تن بدهم.
میدانستم چارهای ندارم. میدانستم نویسنده کسی است که بارها و بارها بنویسد و دور بریزد. اما وقتی چیزی را مثل کودکی میپروری، موهایت را به پایش سفید میکنی، بیپولی و تنهاییاش را به جان میخری تا بگویند عالی است و تمام، اما چیز دیگری میشنوی… دردش کشنده است. و من باید این درد را میپذیرفتم.
چند شب بعد، وقتی همه خواب بودند و کسی نبود که نازم را بکشد یا عصبانیتم را به جان بخرد، هدفون را توی گوشم گذاشتم و دوباره صدا را بالا بردم. سیلیها پشت هم میآمدند اما محکم ایستاده بودم. بغض توی گلویم را قورت دادم؛ نکات دوستم را شنیدم، نفس عمیقی کشیدم و توی نوت موبایلم نوشتم: «موارد بازنویسی صد و یازدهم...».
.
پیشدانشگاهیم خیلی دور بود. ساعت ششونیم میزدم بیرون و هفتونیم میرسیدم. وقتایی که بارون میاومد بیشترش میکردم. از خدام بود زیر بارون راه برم، بدون چتر، خیس آب. همکلاسیهام فکر میکردن فقیرم و پول خرید چتر ندارم :) اما درد من همین تجربهای بود که فرامرز پارسی توی پادکست «اکنون» میگه. درد تنهایی، خلوت و کشف.
.
.
ما فرمول خودسازی امام را داشتیم. امام میفرمودند که شما روزهای دوشنبه و پنجشنبه روزه داشته باشید، نمازهایتان را اول وقت بخوانید، مراقبت کنید، از خودتان حساب بکشید، تمام کتابهای زندهی دنیا را بخوانید، تمام اخبار دنیا را پیگیری کنید. بعد فنون مختلف را یاد بگیرید، رانندگی حتماً بلد باشید. یعنی ذوفنون باشید. ما به سراغ اینها میرفتیم. نمیگفتیم این حرفهی پسرانه است. مثلاً سیمکشی برق یاد گرفتیم.
بچه را باید با سختیها عادت بدهند، بچه را سختکوش بار بیاورند. مثلاً فرض کنید که زبانهای مختلف را بیاموزد به بچه بگویند عربیات را تکمیل کن، انگلیسیات را تکمیل کن، تو باید بتوانی یک فرد جهانی باشی. به دنبال یکسری هنرها بروی. واقعاً تجوید قرآن بلد باشد، قرآن را قشنگ بتواند بخواند، قرآن حفظ بکند، در قرآن تدبر بکند، کتابهای مختلفی را که مخصوص اهلبیت است بخواند. اینها همه کمکم آدم را به آن سمتی که باید، میبرد.
بخشی از مصاحبهٔ خانم منظر خیّر حبیباللهی، از مبارزان دوران انقلاب
.
.
اگر میخواهيد به جایی بِرسيد، «لطیف» شويد. با خشم و غضب و پرخاش، دل دیگران را نشکنید. لطیفبودن را تمرین کنید. 💚
آیتالله فاطمینیا
.
.
دائماً تکیهکلامش این بود که ما باید مشت مقام معظم رهبری را پر کنیم، ایشان فرزند امیرالمؤمنین علیهالسلام است و باید مشت ایشان پر باشد. دائماً این آرزوها را داشت و این روحیه و فکر را میدمید و پمپاژ میکرد.
#سالروز_شهادت_حسن_طهرانی_مقدم
.
Ranj.mp3
زمان:
حجم:
918.8K
«خدا اینقدر میزنه تا "منِت" بیفته...»
🎼 برشی از مجموعهٔ «چرا رنج میبریم»
ــــــــــــــــــــــــــــ
این روزها عجیبترین روزهای عمرم را میگذرانم. آنقدر چکلیست دارم که اگر یکیشان گم یا حذف شوند تا ساعتها گریه میکنم و خودم را میزنم. از صبح که چشم باز میکنم تا شب دارم میدوم و لحظهای برای از دست دادن ندارم. دوستش دارم؟ خیلی. تجربهی خوب و جالبی است. اما یکوقتهایی وسط چیدن محتوا، حضور در جلسات، برنامهریزیهای کوتاهمدت و بلندمدت، و این حجمِ تلاشهای کاری، خیال میکنم زنیام ته یکی از روستاهای ایران. زنی که خروسخوان پا توی دمپاییهای پلاستیکی میکند، «سبحانالله» ها را تهحلقی ردیف میکند و بعد در حالی که دندانهایش روی هم میخورد، میرود پی دوشیدن شیر گاوها. غذا دادن به مرغ و خروس و اردکها. پی دم کردن چای تلخ و تازهدم شمال ایران. خیال میکنم. تمام همین تکسکانسهای ذکر تا چای صبحانه را.
اما باقیِ روز آن زن مال من نیست. نه وقتش را دارم و نه شرایط زندگی کردنش را. برای همین، میچسبم به همین خیالها. این فیلمهای روستایی را تماشا میکنم تا برگردم به زمین. تا پاهایم دوباره برود روی خاک نمناک و بارانخوردهی یک روستا. تا انگشتهایم از سردی یخ بزند و تیر بکشد. آنقدر در رؤیا راه میروم و نقش یک کدبانوی روستایی را بازی میکنم تا بالأخره بزنم روی زانویم و زیر لب بگویم: «کیف داد. برگرد که خیلی کار داری...»
.
6.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
درود بر فرشتگانى كه دانههای «برف» و تگرگ را همراهی میکنند و آنهایی که همراه قطرههای باران فرود میآیند.
صحیفه سجادیه، دعای سوم
.