مسیحی ها برای #ظهور آماده شدن 👌 #اللهم_عجل_لولیک_فرج #امام_زمان

🎬 هواپیماهای آمریکایی شیرینی‌های تاریخ مصرف گذشته را برای کودکان در شمال #غزه می‌اندازند. #طوفان_الاقصی #فلسطین

چطوری بچه م رو با #نماز و #روزه و #حجاب آشنا کنم؟

#دوربین_مخفی دعوای دو نابینا😁 اومد کار خیر کنه، فراری شد😂 #خنده_حلال

میشه یه زن بی‌ #حجاب تو آمریکا باشی اما شرف داشته باشی میشه یه زن چادری تو ایران باشی اما شرف نداشته باشی حوادث آخرالزمان و نزدیک ظهور #امام_زمان خیلی عجیبن! 👤 نَزدیکِ صُبح 🇮🇷 #طرح_نور

توماج کیست؟رزومه خانوادگی توماج صالحی این ویدیو رو واسه هرکی میتونید بفرستید اجازه فتوا ندارم والا میگفتم واجبه😁

بستنی خونگی نعنایی 🍦😋 ⚪مواد لازم : شکر ۳۰ گرم رنگ خوراکی ۴-۲ قطره شکلات رنده شده ۳ ق غ خامه صبحانه ۱.۵ پاکت شربت نعنا ۳۰ گرم ماست ۸۰ گرم ‌

حلیم کشدار بازاری🥣😌😎 ‎‌‌‌‌‌‌

دسرخوشمزه😋 مواد لازم شیر ۵ پیمانه شکر ۱ پیمانه سر خالی پودر کاکائو ۴ ق غ پودر ژلاتین ۳ ق غ پودر نشاسته ذرت ۵ ق غ ارد قنادی ۴ ق غ کره ۵۰ گر ‎‌‌‌‌‌‌

با یه بشقاب، حجم برنج 🍚 رو بیشتر کن #ترفند ‎‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/matalbamozande1399

#مکر مرداب خشت بیست ویکم به آپارتمان نقلی که میثم ،از یکی از دوستان معتمدش برای او اجاره کرده بود رسید. حمید آقا دوست پدرش ، جلوی ورودی پارکینگ بود که با دیدن او با لبخند سمتش آمدوسلام کرد _سلام دخترم خوبی؟ محجوبانه جواب سلامش را دادواو ادامه داد: _پدر ومادر به سلامتی راهی شدن؟ _بله ،الان از فرودگاه میام _خوب انشاءالله به سلامتی برسن. دخترم ...میدونی که این آپارتمان چهار واحده ، پدرومادرت هم توروبه من سپردن ،ازت ممنون میشم هرجا رفتی قبل تاریک شدن هواخونه باشی ، خیالم از همسایه ها راحته ،آدمای خوبی ان خودتم از وجناتت پیداس چه دختری هستی، ولی بازم باید احتیاط کنی _چشم حتما ،خیالتون راحت باشه با اجازه ای گفت وداخل آپارتمان شد. اولین شبی بود که تنهایی سر میکرد. نگاهی به اطراف انداخت ،به لطف پدرش وسایل شیک وجم وجوری برایش تهیه شده بود.چادرش را روی جالباسی کناردرآویزان کردوکفشهایش را درآورد.صورتش هنوز برافروخته بود وپف چشم هایش کم کم خود نمایی میکرد. دوست داشت حمام رود و دوش بگیرد، اما دل ودماغ آن را نداشت، پس تنها به آب زدن صورتش با آب سرد اکتفا کرد. وارد آشپز خانه شد، پدر مهربانش اندازه چند ماه کابینت هارا را پرکرده بود .برای دو روزش مامان مهری مهربانش غذا پخته بود. از یادآوری نگرانی ها وسفارشهایی که کردند لبخندی بر لب آورد و بدون اینکه چیزی بخورد به تخت خواب پناه برد 💓🌱💓🌱💓🌱💓🌱💓 #مکر مرداب خشت بیست ودوم _الو ...هانیه جان.. صدای ناواضح پدرش از پشت گوشی، انگار خون را در رگهایش زنده کرد _سلام بابا جون .خوبید؟ به سلامتی رسیدید؟ _آره عزیزم ، تازه مستقر شدیم،تا خونه رو تحویل بگیریم وکاراش درس بشه هتلیم ،نزدیک جشن ماه اکتبره براهمین اینجا خیلی شلوغ شده _مامان وسینا چطورن؟ _خوبن ،مامانت داره سیناروحموم میکنه نمیتونه صحبت کنه _میثم بهش بگو خیلی دوسش دارم ،از الان دلم واسه دختر کوچولوم خیلی تنگ شده صدای ضعیف و بغض دار مادرش ازآن سوی خط، به اونیز سرایت کرد _هانیه! مامانت میگه دلش برات خیلی تنگ شده _شنیدم بابا، بگو منم خیلی دوسش دارم ،سینا روهم ازطرف من ببوسید _باشه عزیزم .پس فعلا خداحافظی میکنم . هرچی ام لازم داشتی بگو حمید برات میگیره ، کاری نداری بابا جان؟ _نه ..فقط خیلی مراقب خودتون باشید _تو هم همین طور یه دونه بابا 💓🌱💓🌱💓🌱💓🌱💓 https://eitaa.com/matalbamozande1399

#مکر مرداب خشت بیست سوم _وای هانی، به خدا خیلی خوشانسی، من آرزومه یه روز خونه مجردی داشته باشم.ولی خوب من موهامم سفید بشه نمیذارن ازشون جداشم. شاید اصلا شوهرمم ندن. خنده بلند ودنباله دار عاطفه، خانه کوچک اورا از سوت وکوری درآورده بود. ظرف چیپس وپفک را روی عسلی گذاشت وباحسرت گفت _این جوری نگو عاطفه، هیچ وقت آرزو نکن تنها زندگی کنی خانواده نعمت بزرگیه، تو چه میدونی من الان حسرت وآرزوی روزای قبل و دارم و عاشق اینم یه بار دیگه با جیغ سینا بیدارشم کاسه چشمانش پراز آب شد وبغض گلویش مانع ادامه صحبتش شد _خوب حالا گریه نکن دلم گرفت . حالا که فکرشو میکنم منم تنهایی میترسم زندگی کنم، ولی خواهشا یه امشبو از فاز دلتنگی دربیا که خوش بگذرونیم .راستی از دانشگاه چه خبر؟ نم چشم هایش را گرفت وجواب داد _هیچی دیگه، از سه شنبه همین هفته شروع میشه _الهی کوفتت بشه _چی؟ _وای هانی من نمیدونم توبااین مونگلید چطور نخبه شدی ؟ پسرای دانشگاهو میگم دیگه! کوفتت بشن که من میدونم با این چشات چه پاچه ها که نگیری ،راستی رشته درسیت چی بود؟ _ خوبه چند بار بهت گفتم مهندسی برقه ،تازه من برای پسر بازی که نمیرم دانشگاه _میدونم بابا، تو بی بخار تر ازاین حرفایی 💓🌱💓🌱💓🌱💓🌱💓 #مکر مرداب خشت بیست وچهارم نگاهی به سردر دانشگاه شریف انداخت. بسم الهی گفت و وارد شد.چادر ساده واتوکشیده،شلوار پاچه راسته مشکی وروسری همرنگ آن ، قاب زیبا ومعصومانه ای از اوساخته بود. بی توجه به نگاه اطرافیانش محکم وبا صلابت قدم برداشت.چقدر جای پدر ومادرش را خالی میدید. تا شروع کلاسش ده دقیقه وقت داشت .روی نیمکتی نشست و محیط دانشگاه را برانداز کرد _سلام ! صدای ظریف وزیبایی اورا به سمت راستش چرخاند .نگاهی به گوینده ی صدا که دختری تقریبا بیست ساله بودانداخت. لبخندی زد وجواب سلامش را داد _سلام دختر که مغنه اش تا نصف سرش پایین رفته بود کمی آن را جلو کشید وکنارش نشست _تو مگه این ساعت نباید مدرسه باشی، این جا چکار میکنی کوچولو؟ 💓🌱💓🌱💓🌱💓🌱💓 https://eitaa.com/matalbamozande1399

#مکر مرداب خشت بیست وپنجم نیازی نمیدید برای هر کسی توضیح دهد که چگونه با این سن وسال پا به دانشگاه گذاشته است، پس در جواب به لبخند ملیحی بسنده کرد. خواست برای رفتن اجازه بگیرد، که دست دختر جلویش دراز شد _من ملیکام ،ترم اولیم دستش را دراز کرد وبا اودست داد _خوشبختم ، منم ترم اولیم _واقعا ! بابا تو دیگه کی هستی ؟ من که چند ساله پشت کنکور پیرشدم تا اومدم دانشگاه، بابا ایول،.... حالاچرا اینقد خجالتی هستی ؟اسمت چیه ؟ نمی دانست به این زودی میتوانست اعتماد کند یا نه ، هنوزمحیط دانشگاه و دانشجویان برایش ناشناخته بود. _بابا نمیخام بگیرمت که اینقد ناز میکنی _اسمم هانیس _اسمتم مثل خودت قشنگه. خوشحالم با یه اعجوبه آشنا شدم _ ممنونم ،من باید برم سر کلاسم،کم کم دیگه شروع میشه ،از آشنایی تون خوشحال شدم _باشه عزیزم، منم ساعت اول کلاس دارم می بینمت #مکر مرداب خشت بیست وششم وارد کلاس که شد، تقریبا جزءاولین نفرات بود. نگاه اجمالی به کلاس انداخت، دو دختر وسط کلاس باهم درحال صحبت بودند و یک پسر عینکی انتهای کلاس با کاغذهایی سرگرم بود. سلامی داد وبدون توجه به تعجب آنها سمت چپ کلاس نشست، احساس نابلدی وبی تجربگی، بالاترین احساسی بودکه بردیگرافکارش غالب بود . کم کم دیگر دانشجویان هم وارد کلاس شدند ،پسری مشغول مزه پرانی شد ودخترهاوپسرهابا ذوق بلندبلندبه حرفهای او میخندیدن ،که در کلاس باز شد ومردی کیف به دست وارد کلاس شد. هرچند برای استاد بودن جوان بود، اما از همان نگاه جدی وقدم های محکمی که برمیداشت، مشخص بود که باید استادشان باشد .سلامی دادو درجایگاه استاد قرار گرفت. کیفش را روی میز گذاشت و نگاهی گذرا به جمع کلاس انداخت. _من غریبانم ،استاد این واحداز ترم شمام که چهار واحدیه، امیدوارم ترم خوبی باهم داشته باشیم ،نمیدونم کسی بامن ونحوه تدریس من آشنایی داره یانه؟ 💓🌱💓🌱💓🌱💓🌱💓 #مکر مرداب خشت بیست وششم وارد کلاس که شد، تقریبا جزءاولین نفرات بود. نگاه اجمالی به کلاس انداخت، دو دختر وسط کلاس باهم درحال صحبت بودند و یک پسر عینکی انتهای کلاس با کاغذهایی سرگرم بود. سلامی داد وبدون توجه به تعجب آنها سمت چپ کلاس نشست، احساس نابلدی وبی تجربگی، بالاترین احساسی بودکه بردیگرافکارش غالب بود . کم کم دیگر دانشجویان هم وارد کلاس شدند ،پسری مشغول مزه پرانی شد ودخترهاوپسرهابا ذوق بلندبلندبه حرفهای او میخندیدن ،که در کلاس باز شد ومردی کیف به دست وارد کلاس شد. هرچند برای استاد بودن جوان بود، اما از همان نگاه جدی وقدم های محکمی که برمیداشت، مشخص بود که باید استادشان باشد .سلامی دادو درجایگاه استاد قرار گرفت. کیفش را روی میز گذاشت و نگاهی گذرا به جمع کلاس انداخت. _من غریبانم ،استاد این واحداز ترم شمام که چهار واحدیه، امیدوارم ترم خوبی باهم داشته باشیم ،نمیدونم کسی بامن ونحوه تدریس من آشنایی داره یانه؟ 💓🌱💓🌱💓🌱💓🌱💓 https://eitaa.com/matalbamozande1399

#مکر مرداب خشت بیست وهفتم _استاد خشک وسخت گیری نیستم، اما از الان اتمام حجت میکنم که نظم و انظباط برام خیلی مهمه روی صندلی نشست وادامه داد _حالا خودتونو معرفی کنید تا بیشتر باهم آشنا بشیم وشروع کرد به خواندن نام آنها، اسم خودش را که شنید ،با خجالتی که درصدایش مشهود بود جواب داد _هانیا قائمی هستم استاد نگاه گذرایی به اوانداخت واسم نفر بعدی راصدا زد. اما قبل از شنیدن جواب نفر بعدی، سریع نگاهش را به اوبرگرداند. چند ثانیه متعجب به او نگریست ، اما با پایین آمدن سر او به خودش آمدوادامه لیست را حضور وغیاب کرد تا پایان کلاس، سنگینی نگاه استاد را احساس میکرد. فکر کرد شاید پایین بودن سن اوبرایش جالب آمده، اما روزهای آینده، برایش ثابت کرد که دلیل محکم تری توجه اورا جلب کرده بود. #مکر مرداب خشت بیست وهشتم دو هفته از شروع دانشگاه گذشته بود. با جدیت وپشتکار مشغول درس خواندن بود. در این مدت تقریبا یک روز در میان با والدینش صحبت میکرد که در مونیخ جا افتاده بودند. اما حالا چند روزی بود که از آنها اطلاعی نداشت. هر چه تلاش کرده بود با آنها ارتباط برقرارکند نتوانسته بود. حتی عاطفه هم جواب تلفنش را نمیداد. حوصله نداشت وبه ناچارو کلافه به دانشگاه رفته بود. _سلام مینی دانشجوی جذاب، چه طوری ؟ ملیکا بود که در این مدت با اودوست شده بود .دختر پاک وبی ریایی به نظر میرسید ورفتارهایش اورا یاد عاطفه می انداخت. _سلام ... خوبم ...تو چه طوری ؟ _هی ..بد نیستم ،ولی انگار تو یکم حالت گرفتس _ خوبم ،ولی امروز اصلاحوصله ی کلاسو ندارم _چرا ؟اتفاقی افتاده؟ _نگران پدرو مادرمم، چهار روزه جواب تلفنامو نمیدن اولین باری بود که از نگرانیهایش با کسی صحبت میکرد. _عزیزم... نگران نباش حتما کاری براشون پیش اومده ، فعلا پاشو بریم کلاس دیر نشه بعدا یه فکری میکنیم 💓🌱💓🌱💓🌱💓🌱💓 #مکر مرداب خشت بیست وهشتم دو هفته از شروع دانشگاه گذشته بود. با جدیت وپشتکار مشغول درس خواندن بود. در این مدت تقریبا یک روز در میان با والدینش صحبت میکرد که در مونیخ جا افتاده بودند. اما حالا چند روزی بود که از آنها اطلاعی نداشت. هر چه تلاش کرده بود با آنها ارتباط برقرارکند نتوانسته بود. حتی عاطفه هم جواب تلفنش را نمیداد. حوصله نداشت وبه ناچارو کلافه به دانشگاه رفته بود. _سلام مینی دانشجوی جذاب، چه طوری ؟ ملیکا بود که در این مدت با اودوست شده بود .دختر پاک وبی ریایی به نظر میرسید ورفتارهایش اورا یاد عاطفه می انداخت. _سلام ... خوبم ...تو چه طوری ؟ _هی ..بد نیستم ،ولی انگار تو یکم حالت گرفتس _ خوبم ،ولی امروز اصلاحوصله ی کلاسو ندارم _چرا ؟اتفاقی افتاده؟ _نگران پدرو مادرمم، چهار روزه جواب تلفنامو نمیدن اولین باری بود که از نگرانیهایش با کسی صحبت میکرد. _عزیزم... نگران نباش حتما کاری براشون پیش اومده ، فعلا پاشو بریم کلاس دیر نشه بعدا یه فکری میکنیم 💓🌱💓🌱💓🌱💓🌱💓 https://eitaa.com/matalbamozande1399

#مکر مرداب خشت بیست و نهم _سوالی نیست؟ با این جمله استاد کلاس به پایان رسید .برای رفتن نیم خیز شده بود که با شنیدن اسمش از زبان غریبان مجبور به نشستن شد. _خانم قائمی، شما بمونید کارتون دارم. نمی دانست استاد با او چکار دارد. تمام درس هایش را درست تحویل داده بود وخطایی هم انجام نداده بود. اما باز اضطراب داشت که شاید خطایی کرده باشد. دستهایش راقفل هم کرد وشروع کرد آرام تق تق آنهارا درآوردن. بعد از یک دقیقه بلاخره غریبان سر از برگه هایش برداشت و در حال مرتب کردن آنها گفت _بیا جلو قائمی از صندلی برخاست ونزدیک میزش ایستاد _بله استاد میخام با پدرت صحبتی داشته باشم چشمانش از تعجب گشاد شد _چی استاد؟...پدرم؟ _بله.... لازمه راجب موضوعی باهاش صحبت کنم 💓🌱💓🌱💓🌱💓🌱💓 #مکر مرداب خشت سیم _استاد من خطایی کردم؟ غریبان از صندلی برخاست ، میز را دور زد ونزدیک به او ایستاد وبالحنی که به او اطمینان دهد چیزی نیست پاسخ داد. _گفتم که چیز خاصی نیست تفاوت میان قدشان باعث شد کمی سرش را بالا بگیرد _ ببخشیداستاد ...پدر ومادرم ایران نیستن _ مسافرت رفتن؟ _نه راستش ...برای زندگی رفتن آلمان. _یعنی چی؟ پس تو باکی زندگی میکنی ؟ نکنه خوابگاهی هستی؟ دلش نمیخاست این بحث ادامه پیدا کند اما چاره ای جز جواب نداشت. _نه استاد ،من فعلا تنها زندگی میکنم تا درسم تموم شه. _خوب الان بزرگترت اینجا کیه ؟ بگو اون بیاد. _ببخشید ولی کسی و فعلا اینجا ندارم. غریبان کلافه و با عصبانیتی که در کلامش نمایان بود گفت _یعنی تو داری میگی پدر ومادرت تو رو تک وتنها به امون خدا ول کردن رفتن یه کشور دیگه ،که مثلاتو درس بخونی؟ 💓🌱💓🌱💓🌱💓🌱💓 https://eitaa.com/matalbamozande1399

#مکر مرداب خشت سی ویک بغضی به گلویش چنگ زد وباعث شد آب دهانش را فروبرد تا بتواند صحبت کند.فکرش را که میکرد واقعا اینجا کسی را نداشت. دایی احمدش حتی زحمت یک تلفن را هم نکشیده بود. بقیه هم مدتی بود جواب تلفنش را نمیدادند با سکوت اوغریبان دستی به ته ریش پرش کشید و شروع کرد کف کلاس قدم زدن.دوست داشت زودتر از آنجا برود،پس برای شکستن سکوت و رفتن از آنجا پیش قدم شد وگفت _استاد من میتونم برم نگاهش را به او داد و گفت _اگه از اقوام نزدیکت اینجا هستن، برای من خیلی مهمه که باهاشون صحبت کنم ،اگه کسی بودحتما به من اطلاع بده درضمن،اصلا نمی خام فکرتو مشغول کنی ،فقط روی درست تمرکز کن ،اگه همین جور پیش بری آینده درخشانی داری ...حالا میتونی بری 💓🌱💓🌱💓🌱💓🌱💓 #مکر مرداب خشت سی ودو روبه روی تلویزیون خاموش نشسته بود. کلافه گوشت ناخن هایش را به دندان میکشید واز شدت نگرانی حتی سوزش آن را نمی فهمید. دو هفته بود از پدر ومادرش خبری نداشت. حساب بانکی اش روبه اتمام بودوراه ارتباطش با همه قطع شده بود .زنگ در واحدش که به صدا درآمد متعجب از جایش برخاست انتظار آمدن هیچ کس را نداشت خوشحال از اینکه شاید کسی خبری آورده، از چشمی در بیرون را نگاه کرد اما از دیدن حمیدآقا، همراه همسرش جا خورد. در این مدت تا به حال خانه او نیامده بودند و حالا کاسه به دست ،پشت در ایستاده بودند. چادررنگی اش رابر سر انداخت ودرراباز کرد _سلام...خوبین ؟خوش اومدین، بفرمایید _سلام دخترم ،خوبی بابا ؟ به دنبال حمید آقا مریم خانم هم داخل خانه شد. _ سلام دختر گلم خوبی؟... آش پخته بودم گفتم حتما بوش پیچیده تو ساختمون، یکی یه کاسه آش به همسایه هادادم یکی ام برا تو آوردم. _دست شما دردنکنه ،زحمت کشیدین خیلی وقته آش نخوردم، بفرمایین بشینین کاسه آش را از او گرفت وروی جزیره آشپزخانه گذاشت وبرای گذاشتن چای سمت گاز رفت. _بیا بشین دخترم ، زیاد مزاحمت نمیشیم _آخه اینطور که نمیشه حداقل یه چایی ب.... 💓🌱💓🌱💓🌱💓🌱💓 https://eitaa.com/matalbamozande1399

#مکر مرداب خشت سی وسه _نمی خاد دخترم، بیا بشین حمید آقا با گفتن این حرف کلامش را قطع کرد و کلافه دستهایش را در هم قلاب کرد و منتظر شد تا او بنشیند هانیه که نگران شده بود تعارف را کنار گذاشت وروبه روی آنها نشست _راستش .... مثل اینکه چیزی بخواهد بگوید اما نمی توانست مدام پای راستش را تکان میداد.اما بلاخره به حرف آمد وگفت _ببین دخترم ...تو این مدتی که اینجا اومدی، متوجه شدم چه دختر خوب وخانمی هستی ،با سن کم داری تنهاو سالم زندگی میکنی ساکت شدو نگاهی به همسرش انداخت با نگاهش جهت نگاه اونیز سمت مریم خانم رفت که ناراحتی در چهره اش هویدا بود. گویی چیزی راتاییدکندچشمهایش را باز وبسته کردکه باعث شدادامه دهد _میدونم دختر قویی هستی واعتقاد محکمی به اون بالایی داری ،بااینکه برام سخته،اما باید بدونی و متاسفانه مجبورم من این خبرو بهت بدم. دلش ریخت وبه اضطراب افتاد _تو روخدا منو نترسونین،بگیدچی شده؟ مریم خانم که به گریه افتاده بود بلند شدو دست اورا گرفت، بادیدن اشکهای صورت او بیشتر به وحشت افتاد .دست خودش نبودکه خانواده اش اولین جرقه ی ذهنش شد. باضرب دستش را کشید و با صدایی لرزان وترسیده نگاهی مستاصل بین آن دو انداخت _خواهش می کنم ، دل منو نلرزونید. پدر ومادرم ازم دورن،دارم سکته میکنم 💓🌱💓🌱💓🌱💓🌱💓 https://eitaa.com/matalbamozande1399

#مکر مرداب خشت سی وچهار یک ساعت بود که روی زمین پشت در آوارشده بود. با حال خرابی که داشت ،به زور حمید آقا وهمسرش را راهی کرده بود تا تنها باشد . هنوز باورش نشده بود که چه بلایی سرش آمده .چرا ازسنگینی این مصیبت نمی مرد ؟دوهفته بود پدر ومادرش ،سینای عزیزش، بر اثر یک تصادف از دنیا رفته بودند واو حالا فهمیده بود یادش نمی آمد از وجود آنها به جای پدر ومادر واقعی اش ناشکری کرده باشد، پس چرا برای بار دوم بدون خانواده شده بود ؟ .اصلا چرا اورا مطلع نکرده بودند؟ مگر دختر آنها محسوب نمیشد ؟هزاران سوال دیگر از مغز خسته اش عبور می کردو ‌ذره ذره جان و توانش را میگرفت. هنوز نتوانسته بود اشک بریزد،انگار چیزی مثل یک اهرم سینه اش را فشار میداد. چرا کسی نبود تا این داغدار مصیبت دیده را تسلی دهد؟ فکر اینکه دیگر صدای گرم میثم را نمی شنود، آغوش گرم ومهربان مهری را ندارد ، خنده های سینا را نمی بیند تامرزدیوانگی اش می برد. نفس هایش به شماره افتاده بود. شال را از سرش برداشت. چرا لباسش تنگ شده بود؟ دوست داشت گریبانش راچاک دهد، به امید اینکه شاید بتواند ذره ای از هوارا ببلعد ،دست به گریبان بردکه دستش ،به گردنبند آویزی که مهری روزتولدش هدیه داده بود برخورد کرد. گردنبندی به شکل اشک، درش را گشود. عکس دو عزیز از دست رفته اش درون آن جای گرفته بود. با آن لبخند زیبایشان که در بهترین لحظات عمرش ثبت شده بود .دیگر دست خودش نبودکه شروع به خودزنی کرد وصدای گریه اش بلند شد. تا زمانی که سیاهی آرامش کرد 💓🌱💓🌱💓🌱💓🌱💓 https://eitaa.com/matalbamozande1399

#مکر مرداب خشت سی وپنج _به خدا هانیه هربار میخاستم زنگ بزنم یا زنگ میزدی دست وپام سست میشد. واقعا توانایی اینو نداشتم باهات حرف بزنم . اگه هم میفهمیدی دایی ومهری جون مونیخ بودن کاری از دست تو بر نمی اومد. _عاطفه کم حرف بزن برو یه شربت بیار گلوشو تازه کنه صدای پر تحکم آسیه، عاطفه را وادار کرد تا سمت آشپز خانه رود.آنقدر ناراحت ودلخور بود که نتوانست اعتراض کند که چیزی از گلویش پایین نمیرود. _هفته آینده چهلمه ،ما داریم برمیگردیم با این حرف آسیه سرش را که خیره به عسلی بود بالا آورد.چشمان خسته وکاسه ی خونش را محکم روی هم گذاشت.عاطفه با سینی شربت زعفران نزدیک شدو با گذاشتن آن روی میز نشست وبا ناراحتی گفت _حالا میخای چکارکنی؟ _نمیدونم جوابی که سریع وبدون فکر کردن داده بود، آسیه را وادار کرد تا شرایط را بیشتر برایش باز کند. 💓🌱💓🌱💓🌱💓🌱💓 https://eitaa.com/matalbamozande1399

#مکر مرداب خشت سی وششم _مردی که پدرت سهامشو خریده بود از پدرت کلی چک داره،یعنی میثم... هر چی ازش مونده میره پای بدهیش بااندکی مکث ادامه داد _حتی اون خونه ای که توش میشینی،رهنش توقیف میشه باشنیدن این حرف نگاهش ترسان شد.حالا تنها ،بی سرپناه ،بدون درآمد چه میکرد؟ _به دلایلی من نمیتونم ازت مراقبت کنم .دایی احمدت از همون اول به بهانه سه تا پسری که داره خودشو کنار کشید، بقیه هم توآلمان صد تاگرفتاری دارن که حتی وجود تو براشون مهم نیست، چه برسه بخان از تو نگهداری کنن. عاطفه که از این وضعیت، بیشتر از هانیه ترسیده بود با نگرانی گفت _مامان ...پس هانیه چکار کنه ؟ داری علنا میگی هانیه بی خانمان وبیچاره شده؟ _هانیه میاد پیش من 💓🌱💓🌱💓🌱💓🌱💓 https://eitaa.com/matalbamozande1399

#مکر مرداب خشت سی وهفتم _مصطفی ....کی اومدی ؟ جواب عاطفه را ندادو سمت هانیه رفت که باترکش سخنان آسیه ترسیده درخود مچاله شده بود. بالای سرش ایستادو بادیدن حال اودر کنارش جای گرفت.دستان یخ زده و سردش را میان دستانی که تازه درشت شده بودوکمی مردانه فشرد. خواهر رضائی اش زیادی مظلوم بودواورا بسیار دوست می داشت. سرش رابه سمت سینه اش هدایت کرد.شاید فهمیده بود چقدرنیاز دارددرآغوش امن کسی زار بزندو قدری ازدردش بکاهد. بااین کار مصطفی دیگر نتوانست خوددارباشدو صدای هق هق ریزش بلندشد و نم اشکهایش جلوی پیراهن مصطفی را مرطوب کرد. _مصطفی ....الکی این بچه رو امیدوار نکن ،می دونی که نمی شه بااین سخن آسیه سر از سینه ی مصطفی برداشت وبه اونگاه کرد. هنوز هق هق میکردو گودال چشم هایش پر وخالی میشد. عاطفه از خونسردی مادرش نسبت به هانیه عصبی گفت _مامان... میگی نه دیگه خونه وسرپناه داره ،نه میذاری پیش ما بیاد، داییشم همون روز اول گفت سه تا پسر مجرد داره زنش نمی ذاره اونجا بره، فقط لطف میکنه یه چیزی ماهانه براخرجیش میفرسته، ماهم که داریم میریم آلمان، پس بذار لااقل پیش مصطفی باشه 💓🌱💓🌱💓🌱💓🌱💓 https://eitaa.com/matalbamozande1399

#مکر مرداب خشت سی وهشتم _عاطفه تو دخالت نکن ،مصطفی خودش هنوز بچس ،فکر کرده حالا که همه چیزشو از ما سوا کرده و یه بخور نمیردر میاره میتونه از هانیم مراقبت کنه مصطفی حرصی ازکنار هانیه بلند شدو نزدیک آسیه سر پا نشست و درحالی که سعی میکردتا صدایش بالا نرود گفت _میگی بشینم تماشا کنم هانیه آواره بشه؟ مامان من اینقد بی غیرتم بذارم خواهرم بی کس وتنها زندگی کنه، یه ساله من تقریبا مستقلم ،میتونم غیر خودم از هانیه هم مراقبت کنم. نگاه پر از محبتی به مصطفی انداخت. چه میشد برادر واقعی اش بود؟ هرچند اکنون نیز برایش همین حکم را داشت. _فقط یه راه میمونه تا خیال همه از هانیه راحت بشه. عاطفه ومصطفی با این حرف آسیه همزمان پرسیدند _چه راهی؟ 💓🌱💓🌱💓🌱💓🌱💓 https://eitaa.com/matalbamozande1399

#مکر مرداب خشت سی ونهم گویی برایش آسان نباشد کمی سکوت کرد وگفت _هانیه باید ازدواج کنه از این پیشنهاد در شوک رفته بود وتوان هیچ اظهار نظری نداشت، تنها مات نگاهشان کرد. مصطفی خنده صدا داری کردوگفت _مامان چی میگی؟.... هانیه فقط چهارده سالشه، تازه از بس ضعیفه هرکی ندونه فکر میکنه یازده سالشه هع...تازه کی میخاد با یه دختر بچه ازدواج کنه ؟ آسیه خیلی جدی وبدون انعطاف رو به بچه هایش گفت _میخام با هانیه تنها صحبت کنم _مااامان _بسه مصطفی ...شنیدی چی گفتم، نمی خام تکرار کنم. 💓🌱💓🌱💓🌱💓🌱💓 https://eitaa.com/matalbamozande1399

#مکر مرداب خشت چهلم وارد خانه اش شد. آپارتمان نقلی که معلوم نبودتاکی در اختیار اوست. نگاهی به اطراف سالن سی متری اش انداخت.مادرش چه با وسواس آن مبل های سفید مشکی را انتخاب کرده بود.قاب عکس چهار نفری شان بالای شومینه ،با آن لبخندهایی که در بهترین لحظه های عمرش نقش بسته بود داغ دلش را تازه می کرد. با حال نزاری که داشت لباسش را با لباس راحتی عوض کرد.موهای بلندش را از گیره رها ساخت و روبه روی میز توالت نشست وانتهای موهایش را دردست گرفت. از آخرین باری که مادرش موهایش را بافته بود چقدر میگذشت؟آخرین باری که پدرش روی آن بوسه زده بود،دستهای کوچک سینا که گاهی بند موهایش میشد؟! وقتی یک دسته مواینقدر خاطره به همراه داشت چگونه با هجوم این تنهایی وبی کسی دوام می آورد. باز هم مهمان همیشگی این روزهایش بود،که بی صدا گلویش رافشرد، به یاد آخرین حرف های آسیه افتاد. _شاید ندونی ...جدا از اینکه بهت شیر دادم ،مثل عاطفه خودم دوست دارم. تو اگه باهرکس بخای زندگی کنی هرچقدر راحت باشی باز احساس سربار بودن روح وروانتو آزار میده ، ولی اگه ازدواج کنی خونه خودت ، خانواده خودت رو داری ! منم شروطی برای ازدواجت میذارم تا اگه نخاستی به زندگی مشترکت ادامه بدی بتونی برای خودت مستقل زندگی کنی. 💓🌱💓🌱💓🌱💓🌱💓 https://eitaa.com/matalbamozande1399