eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
22هزار عکس
25.6هزار ویدیو
126 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
نیایش صبحگاهی خدایا یک روزخوب وعالی نصیب عزیزانم کن بانام و یاد تو شروع کردیم خودت نگهدارمان باش الهی به امید تـو 🌸🍃 🌸آرزو میکنم خداوند 🌷بـرای امـروزتـون 🌸سبد سبد اتفاقهای خوب 🌷و خـوش رقم بزند 🌸و حال دلتون مثل گـل 🌷تازه و با طراوت باشد. 🌸شادی هاتون پایدار 🌷مهرتون مـانـدگار 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/matalbamozande1399
لذت دنیـا را کسی بـرد .... 🌏👌 که هم بخشید هم پوشید و هم خورد هر آن کس کیسه اش محکم گره خورد خودش مُرد و ثروتش را دیگری بـرد 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/matalbamozande1399
زندگی با خنده گر جاری شود نور شادی گر به چشمانت رود می‌رود غم از درون سینه‌ات محو خواهد شد به خنده کینه‌ات بی‌خبر باش و بخند و شـاد باش راضی از هر چه خدایت داد باش 😊روزتون پراز عشق و لبخند🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/matalbamozande1399
عقاب باش 🦅 اگر هدفت در عمق دریا یا در قله کوهه به دستش بیار این قدرت عقاب نیست که پیروزش میکنه جسارت و اراده و تمرکزش روی هدف 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/matalbamozande1399
بر زنـدگی بباران باران مهـربانى🕊🌸 تا بشكفت ز مهرت گـل هـای زندگانى🕊🌸 خورشيد شو بتابان پـرتـو به باغ هستـى🕊🌸 غافل مشو ز تابش تا هستی و توانى🕊🌸 ســ🥰✋ــلام صبحتون شـاد و پر امید🕊🌸 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/matalbamozande1399
امروز آنقدر قـوی باش 💪 که اتفاقات اطرافت نتواند در تو نفوذ کنند ... توکل به خدا ترس را از بین میبرد قرار نیست معجزه ای اتفاق بیفتد. فقط قرار است تو محکم تر باشی امروز دلت را آنقدر قوی كن که تحت هر شرایطی برای آرزوهایش تلاش کند و دست از قوی بودنش بر ندارد روزتون سرشار از تلاش و موفقیت ✌️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/matalbamozande1399
اونجایی که نه خودخوری گذشته رو میکنی نه استرس آینده رو بکشی یعنی داری زندگی میکنی...😍✌️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/matalbamozande1399
مادر بزرگ مهره های تسبیحُ از زیرِ انگشتش رد کرد و بی هوا گفت : زمانِ ما که اینجوری نبود مادر جون! عیب بود اگه زن و شوهر بهم علاقه نشون بدن ، حتی رومون نمیشد همدیگرو به اسم صدا بزنیم ، من به آقا جونت میگفتم "آقا" اونم به من میگفت "ضعیفه"... یه وقتایی هم که کِیفش کوک بود حاج خانم صدام میزد... اون موقع ها دوست داشتنُ با حرف نشون نمیدادن مادر... همین که مَردت ساعت دوازده ظهر با یه کیسه خرت و پرت و یه کیلو میوه ای که دوست داری میومد خونه یعنی خاطرتُ میخواست...! یادمه روزای اولی که واسه داییت آبستن بودم دلم بدجور برا آلبالو خشکه پَر میکشید آقا جونت وقتی فهمید ، تا نُه ماه ظهرها که می اومد خونه اول یه پاکت پُر آلبالو خشکه میذاشت رو طاقچه و بعد بدونِ هیچ حرفی میرفت کنارِ حوض تا وضو بگیره ، منم به جای تشکر سجاده اش رو تو اتاق پهن میکردم و منتظر میشدم تا بیاد نماز بخونه ، اون موقع ها به این چیزا میگفتن دوست داشتن...! زن و شوهر زبونی بهم علاقه نشون نمیدادن ، اینکارا قباحت داشت... تو جمع که دیگه حرفشم نزن... تو تمومِ این سالا فقط یه بار آقا جونت جلوی همه محبتش رو بهم نشون داد اونم وقتی بود که بچه اولمُ بدنیا آوردم ، یادمه وقتی که پسر کاکُل زریمونُ دید اومد جلوی همه سرمُ بوسید و همینجور که میخندید گفت : عجب گل پسری واسمون آوردی خانم... بمونه که اون روز از خجالت لپام گل انداخت و تا صبح تو چشماش نگاه نکردم... زمانِ ما حیا حرف اولُ میزد... تو خونه خودمونم چارقد سرمون بود ، فقط سالی یه بار یه سُرمه میکشیدیم تو چشمامون! اون موقع ها همه چیز فرق میکرد ، علاقه ها یه جور دیگه بود! الانُ نبین که دوست داشتن شده نُقلِ دهنِ همه و از مزه افتاده... اینو که گفت اشک تو چشماش جمع شد ، عکسِ آقا جونُ گرفت تو بغلش و آروم گفت : آقا الان که من نمیبینمت ، ولی تو از اون دنیا منو میبینی ، تو که صدامو میشنوی ، میخوام بگم به اندازه تمامِ اون سال هایی که با چشمامون حرف میزدیم ، دوسِت دارم ؛ اندازه تمامِ اون آلبالو خشکه های سَرِ ظهرِ رو طاقچه "دوسِت دارم"...! 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/matalbamozande1399
بی‌خبر رفتے و دلخوش به سرابم ڪردی چشم ڪم سوے مرا، دیده پرآبم ڪردی قاب عڪسے شده تنها به دلم آویزان با نگاهے ڪه نڪردے و جوابم ڪردی دست من را نگرفتے ڪه بگیرم جانی باختم بی‌تو و این‌گونه عذابم ڪردی از وفادارے و از عشق سخن‌ها گفتی باهمین زمزمه‌ها بود ڪه خوابم ڪردی سایه‌اے بر سرم افتاد از آن سویِ دلت سرپناهم ڪه شدے، نقشِ بر آبم ڪردی مستِ میناے خودت ڪردے و رفتے اما در غم‌انگیزترین باده، شرابم ڪردی خنده‌هایت همه آرامِ دلم بود ڪه با قهوه‌ے تلخ لبت ، خون و خضابم ڪردی بی‌تو امید ندارم ڪه به ساحل برسم غرقِ دریاے تو بودم، ڪه حبابم ڪردی رفتے و در پیِ تو، پرسه‌زدن شد ڪارم رفتے از خانه‌ے دل، خانه‌خرابم ڪردی شمعِ جانت شدم و نور شدم چشم تورا سوختم یک شبه ازبس ڪه ڪبابم ڪردے آن‌قدر شعله ڪشیدے به وجودم هربار عاقبت سوخت دو بالم ڪه مجابم ڪردی دل به دست تو سپردم، به نسیم نفست دادے بر باد مرا قاصدعشق خطابم ڪردی شبنم_شمال🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وحشی از رهزن ایام چه اندیشه کنی؟! ما چه داریم که از ما ببرد یا نبرد ... ! 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
او حسی را در من ایجاد کرد که هیچ‌دقت هیچ‌کس نتوانست حتی ذره‌ای حسی مشابه را در من ایجاد کند...🙂♥️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در گفته شده: چه کردی با جهانم، به دور از یاد تو قلبم، نمی لرزد، نمی کوبد، نمی خندد نمی رقصد... 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/matalbamozande1399
✅علامه حسن زاده آملی: ✨ هر صبح که برای کار بر می خیزید، وضویی بگیرید، بعد از آن نوزده بار «بسم الله الرحمن الرحیم» را به عدد حروف این آیه مبارکه تلاوت کنید. تا آن «وضو» تطهیرتان کند و آن «بسم الله» آفات و بلیّات و شعله های اشتغالات جهنمی دنیا را از شما دور نماید «» 🌸💦🌸💦🌸💦🌸 https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✴️ گشایش در کارها «« خواندن این آیه مفیده ان شاءالله »» 🔸حجت‌الاسلام رفیعی جهت سلامتی وتعجیل در امر فرج صلوات 🌸💦🌸💦🌸💦 https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌼بسم الله الرحمن الرحیم  🌼 ❇️ رد مظالم روز سه شنبه و جبران حق الناس در حدتوان 👈سه شنبه ها : ذکر استغفرالله ربی واتوب الیه (از ۷ مرتبه تا ۷۰ مرتبه اختیاری)به نیابت از تمام کسانی که به هردلیلی حقی از آنها توسط ما ضایع شده 🤲🏻 جهت سلامتی وتعجیل در امر فرج صلوات 🌸💦🌸💦🌸💦 https://eitaa.com/matalbamozande1399
سیب بخورید تا ریه هایتان سالم بماند! خوردن 5 عدد سیب یا بیشتر از آن در هفته یا حداقل 3 عدد گوجه فرنگی در هفته،تأثیر خوبي برای بهبود عملکرد ریه دارد.  🌸💦🌸💦🌸💦 https://eitaa.com/matalbamozande1399
گشایش با صلوات ناریه 🌻 🌺هرکس این صلوات را که به ناریه معروف است یعنی آتشین،به این معنا که بگوید در رفع موانع و تحولات رزق و روزی,جسمی و روحی و ذهنی و آسمانی تاثیر می نماید 🌷 🌸🍃کسیکه مداومت بر این ذکر صلوات داشته باشد برایش از زمین می روید و از آسمان می بارد به لطف الهی و به برکت این صلوات که بسیار بسیار بسیار مجرب است ان شاءالله 🌸🍃 🌼🍃همچنین روایت است که✨ امام سجاد ع ✨به این صلوات مداومت داشته و از صلوات های آن حضرت بوده است👇👇👇 💫اللَّهُمَّ صَلِّ صَلاَةً كَامِلَةً وَسَلِّمْ سَلاَماً تَامًّا عَلَى سَيِّدِنَا مُحَمَّدٍالذي تَنْحَلُّ بِهِ الْعُقَدُ وَتَنْفَرِجُ بِهِ الْكُرَبُ وَتُقْضَى بِهِ الْحَوَائِجُ وَتُنَالُ بِهِ الرَّغَائِبُ وَحُسْنُ الْخَوَاتِمِ وَيُسْتَسْقَى الْغَمَامُ بوَجْهِهِ الْكَرِيمِ وَعَلى آلِهِ الطیّبین الطاهرین فِي كُلِّ لَمْحَةٍ وَنَفَسٍ بِعَدَدِ كُلِّ مَعْلُومٍ لَكَ💫 🌸💦🌸💦🌸💦 https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙 ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ شمامیتوانید برای حل مشکلات وگره گشایی در امور زندگی دنیوی خود از این استغفارها استفاده کنید که اجر وثواب دنیوی واخروی به همراه دارد "حضرت آدم علیه السلام" دچار لغزش شد🔒، کلید 🔑: "رَبّنَا ظلمنا أنفسنا وَإِنْ لَمْ تغفر لنا وَتَرْحَمنَا لَنَكُونَنَّ مِنْ الْخاسرِينَ" پس مورد عفو وبخشش قرار گرفت "حضرت نوح علیه السلام" بین دشمنانش گیر افتاده بود🔒، کلید🔑: "رب اني مغلوب فانتصر" پس گشایش الهی نصیبش شد و با کشتی اش نجات یافت و دشمنانش نابود شدند "حضرت زكريا علیه السلام" پیر مسن بود و همسرش هم نازا🔒، کلید🔑: "رَبِّ لا تَذَرْنِي فَرْدًا وَأَنتَ خَيْرُ الْوَارِثِينَ" پس یحیی به او عطا گردید. "حضرت يونس علیه السلام" در تاریکی دریا و شکم ماهی تنها مانده بود🔒، کلید🔑: "لا إله إلّا أنت سبحانك إني كنت من الظالمين" پس نجات یافت. "حضرت أيوب علیه السلام" به مصیبت و بیماریهای سختی دچار شد🔒، کلید🔑: "رَبِّ إنِّي مَسَّنِيَ الضُّرُّ" پس از درد و رنج نجات یافت "حضرت إبراهيم علیه السلام" در آتش افکنده شد🔒، کلید🔑: "حسبنا الله ونعم الوكيل" پس نجات یافت و پیروز گشت "حضرت يعقوب علیه السلام" یوسف علیه السلام را از دست داده بود🔒، کلید🔑: "إِنَّمَا أَشْكُو بَثِّي وَحُزْنِي إِلَى اللَّه" پس خداوند بعد سالها یوسف را به او برگرداند "حضرت محمد علیه السلام" در غار ثور توسط کفار محاصره شده بود🔒، کلید🔑: "لا تحزن إن الله معنا" پس بر آنها پیروز گشت. 👈 آیا خدا برای بنده اش کافی نیست؟ ( الیس الله بکاف عبده ) بلی !!! .......‌‌‌‌............... وَنُنَزِّلُ مِنَ الْقُرْآنِ مَا هُوَ شِفَاءٌ وَرَحْمَةٌ لِّلْمُؤْمِنِینَ وَلاَ یَزِیدُ الظَّالِمِینَ إَلاَّ خَسَارًا 🌸💦🌸💦🌸💦 https://eitaa.com/matalbamozande1399   
❇️حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله                        فرمود: هر كس اين دعا را در هر صبح و شام بخواند موكل فرمايد حق تعالى به او چهار فرشته كه او را حفظ كنند از پيش رو و از پشت سر و از طرف راست و طرف چپش و در امان خداوند عزوجل باشد و اگر سعى كند خلايق از جن و انس كه ضرر به او برسانند نتوانند و آن دعا اين است : 💛بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ 💙بِسْمِ اللَّهِ خَيْرِ الاَْسْماءِ 💛بِسْمِ اللَّهِ رَبِّ الاَْرْضِ وَ السَّمآءِ 💙بِسْمِ اللَّهِ الَّذى لايَضُرُّ مَعَ اسْمِهِ سَمُّ وَلا دآءٌ 💛بِسْمِ اللَّهِ اَصْبَحْتُ وَ عَلَى اللَّهِ تَوَكَّلْتُ 💙بِسْمِ اللَّهِ عَلى قَلْبى وَ نَفْسى 💛بِسْمِ اللَّهِ عَلى دينى وَ عَقْلى 💙بِسْمِ اللَّهِ عَلى اَهْلى وَ مالى 💛بِسْمِ اللَّهِ عَلى ما اَعْطانى رَبّى 💙بِسْمِ اللَّهِ الَّذى لايَضُرُّ مَعَ اسْمِهِ شَىْءٌ 💛فِى الاَْرْض ولا فِى السَّماءِ 💙وَهُوَ السَّميعُ الْعَليمُ 💚اَللَّهُ اَللَّهُ رَبّى، لا اُشْرِكُ بِهِ شَيْئاً 💙اَللَّهُ اَكْبَرُ اَللَّهُ اَكْبَرُ 💚وَاَعَزُّ وَ اَجَلُّ مِمّا اَخافُ وَ اَحْذَرُ 💙عَزَّ جارُكَ وَ جَلَّ ثَناؤُكَ وَلا اِلهَ غَيْرُكَ 💚اَللّهُمَّ اِنّى اَعُوذُ بِكَ مِنْ شَرِّ نَفْسى 💙وَ منْ شَرِّ كُلِّ سُلْطانٍ شَديدٍ 💚وَ مِنْ شَرِّ كُلِّ شَيْطانٍ مَريدٍ 💙وَ مِنْ شَرِّ كُلِّ جَبّارٍ عَنيدٍ 💚وَ مِنْ شَرِّ قَضآءِ السّوُءِ 💙وَ مِنْ كُلِّ دابَّةٍ اَنْتَ آخِذٌ بِناصِيَتِها 💚اِنَّكَ عَلى صِراطٍ مُسْتَقيمٍ 💙وَ اَنْتَ عَلى كُلِّ شَىْءٍ حَفيظٌ 💚اِنَّ وَلِيِّىَ اللَّهُ الَّذى نَزَّلَ الْكِتابَ 💙وَ هُوَ يَتَوَلَّى الصّالِحينَ 💚فَاِنْ تَوَلَّوْا فَقُلْ حَسْبِىَ اللَّهُ 💙لا اِلهَ اِلاّ هُوَعَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ 💚وَ هُوَ رَبُّ الْعَرْشِ الْعَظيمِ 🔸مفاتیح الجنان    🌸💦🌸💦🌸💦 https://eitaa.com/matalbamozande1399
🍃🌸 🌹*با چهار شخص مهربان باش* ✅پدر ، مادر، برادر، خواهر 🌹*از چهار چیز به خدا پناه ببر* ✅همّ ،حزن، ناتوانی، بخل 🌹*به چهار شخص سخت نگیر* ✅يتيم، بیچاره، فقير، مريض 🌹*به چهار چیز خود را آراسته کن* ✅صبر، بردباری، علم، كَرَم 🌹*به چهار گروه نزدیکتر شو* ✅مخلص، باوفا، كريم، صادق 🌹*با چهار گروه دوستی مگیر* ✅دروغگو، دزد، حسود، لجباز 🌹*چهار شخص را محرومشان نکن* ✅همسرت، فرزندان، آشنا و فامیل، دوستانت 🌹*چهار چیز کمش خوبه* ✅خوراک، خواب، تنبلی، پر حرفی 🌹*چهار چیز را قطع مکن* ✅نماز، قرآن، ذکر خدا، صله رحم 🌸💦🌸💦🌸💦 https://eitaa.com/matalbamozande1399   
مرداب خشت پنجاه و یکم _ عه سینا نکن... مامان بیا سینا رو.... چشم هایش رابه سرعت گشود . دستهای کوچک وتپلی که چشم هاو بینی اش را لمس می کردرا در دست گرفت . یادش آمد،این دستهانمی توانست برای سینا باشد. چشم های عسلی و موهای مشکی پسر بچه ی روبه رویش این امر راثابت می کرد. روی تخت به حالت نشسته درآمد تا بتواند اورا بهتر ببیند . انگارکه مغزش تازه به روز رسانی شده باشد همه چیز را به خاطرآورد .حدس زد پسر بچه ی روبه رویش که انگشت اشاره اش را در دهان فروکرده بود وبا تعجب به او نگاه می کرد کیست. کاسه ی چشم هایش با یاد آوری اینکه دیگر سینا، برادر بامزه و کوچکش نیست که اورا این گونه بیدار کند از اشک پر شد.هرچند همه ی کودکان معصوم و دوست داشتنی بودند. _سلام جوجو ...چه طوری اومدی اینجا بلا ؟ اورا سمت خود کشیدو روی پای راستش که تا کرده بود نشاند . عجیب بود که برخلاف سینا که درآغوش هرکسی غیر خانواده اش بیگانگی میکرد اوآرام وبی صدا به هانیه خیره شده بود و همچنان انگشتش را در دهان نگه داشته بود.طاقت نیاورد وبوسه آبداری ازاو گرفت _تو چرا اینقد خوشگلی و کپلی بامزه ؟ فکر کنم یک،یک ونیم ساله باشی آره ؟ در حالی که اورا در آغوش داشت از تخت پایین آمد واو را روی صندلی کنار پاتختی نشاند. به ساعت نگاه کرد. پنج و نیم صبح را نشان میداد. _ اسمت چی بود...اممم.... هادی! هادی تپلی، مثل یه پسر خوب همین جا بشین، تا من نمازمو بخونم بعد برای صبحانه باهم بریم پایین باشه ؟ هادی مثل اینکه سخن اورا فهمیده باشد سرش را به یک طرف کج کرد و دندانهای موشی اش رابه نمایش گذاشت وخندید _وای....نخند جوجو همین جا میخورمت تموم شی ها بوسه ای محکم ازلپ های آویزان و گوشتی اش گرفت وبه دنبال چادرنمازش سمت چمدان رفت. 🌼🌸🌺🌼🌸🌺🌼🌸🌺 مرداب خشت پنجاه ودوم یک هفته از آمدنش به این عمارت بزرگ ودلگیر گذشته بود. از عاطفه شنیده بود مراسم چهلم والدینش در آلمان به خوبی برگذار شده است. حسرت این را داشت که ای کاش حداقل بر سر مزارشان حاضر می بود. ارمیا به شوهر نسرین گفته بود برایش این ترم را مرخصی بگیرد. به سمیه خانم هم سپرده بود، که هانیه به هیچ عنوان مگر از روی ضرورت بیرون از عمارت نرود. برایش عجیب بود که در این مدت حتی سعی نکرده بود با او صحبت کند.اما کوچکترین فعالیت اورا از همان راه دور تحت نظارت داشت. دلش برای تهران ،خانه ای که با پدرومادرش در آن زندگی میکرد، دانشگاه ،حتی ملیکای شوخ وشاداب تنگ شده بود. باصدای گریه ی هادی از کنار پنجره وتماشای منظره ی بیرون آن دل کندو به هادی که گریه کنان سمت او می آمد نگاه کرد. با اینکه سنگینی هادی اذیتش میکرد اما درآغوشش گرفت وشروع کرد به نوازش وآرام کردنش. _بیا اینجاببینم ....بازچکار کردی خاله نگار و عصبانی کردی وروجک؟ در همین مدت کم هادی به طرز ناباوری به اوعادت کرده بود. حتی صدای پرستارش در آمده بود که میگفت به خاطروجود او و محبتهایش دیگر از او حرف شنوی ندارد. با خود فکر می کرد هر چقدر او هادی را می تواند آرام کند این کودک می توانست چندبرابر منبع آرامش برای او باشد. این پسر بچه ی کوچک، مانند خودش بسیار تنها بود و تشنه ی محبتی که تا به حال از کسی ندیده بود واطرافیانش تنها از سر وظیفه از او مراقبت میکردند. پس تصمیم گرفت تا جایی که می تواند خودش کارهای هادی را انجام دهد وباتمام عشق به اومحبت کند.وتا جایی که میتواند در مسیر تربیت صحیح کمکش کند. 🌼🌸🌺🌼🌸🌺🌼🌸🌺 https://eitaa.com/matalbamozande1399
مرداب خشت پنجاه و سوم _وای سمیه خانم چه بویی راه انداختین، ناهار چیه ؟ سمیه خانم که همیشه از خوش اخلاقی و تواضع هانیه خوشش می آمد در حالی که پلو را دم میکرد با لبخند گفت _پلو اسفندی بار گذاشتم.من اصالتا مال آباده ی شیرازم .پلو اسفندی اونجا معروفه. با ذوق هر دو دستش را به هم مالید وگفت _آخ جون، من عاشق غذاهای محلیم سپس مثل اینکه چیزی را به خاطر بیاورد غمگین ادامه داد _مامان من اصالتا اصفهانی بود .بعضی وقتا یخمه ترش یا دمپخت کنجد خشخاش درست می کرد. بابام یخمه ترش دوست نداشت ولی عاشق دمپخت بود. سمیه خانم که متوجه دلتنگی او شده بود سعی کرد حال او را عوض کند. _والا من هرچی پیش حبیب میذارم فکر میکنه دوسه مدل بیشتر تا حالا غذا براش درست نکردم، راستی هادی کجاست؟ _تو اتاقشه داره پازل کامل میکنه،بهش گفتم اگه تونست کامل کنه می برمش باغ پشتی در دل خدا خدا می کرد سمیه خانم قبول کند _نه دخترم من امروز خیلی کار دارم نمی تونم بیرون بیام. هانیه وارفته و اعتراض آمیز گفت _عه...سمیه خانم یعنی چی که من تا حیاطم نمی تونم تنهایی برم؟ خوب خودم می برمش دیگه،طفلی دلش تو خونه پوسید _نمی شه عزیزم....اونجا کسی تنها نمیره ...آقا کلا غدقن کرده کسی اونجا بره ولی یه روز کارم کمتر باشه حتما میریم. 🌼🌸🌺🌼🌸🌺🌼🌸🌺 مرداب خشت پنجاه ودوم یک هفته از آمدنش به این عمارت بزرگ ودلگیر گذشته بود. از عاطفه شنیده بود مراسم چهلم والدینش در آلمان به خوبی برگذار شده است. حسرت این را داشت که ای کاش حداقل بر سر مزارشان حاضر می بود. ارمیا به شوهر نسرین گفته بود برایش این ترم را مرخصی بگیرد. به سمیه خانم هم سپرده بود، که هانیه به هیچ عنوان مگر از روی ضرورت بیرون از عمارت نرود. برایش عجیب بود که در این مدت حتی سعی نکرده بود با او صحبت کند.اما کوچکترین فعالیت اورا از همان راه دور تحت نظارت داشت. دلش برای تهران ،خانه ای که با پدرومادرش در آن زندگی میکرد، دانشگاه ،حتی ملیکای شوخ وشاداب تنگ شده بود. باصدای گریه ی هادی از کنار پنجره وتماشای منظره ی بیرون آن دل کندو به هادی که گریه کنان سمت او می آمد نگاه کرد. با اینکه سنگینی هادی اذیتش میکرد اما درآغوشش گرفت وشروع کرد به نوازش وآرام کردنش. _بیا اینجاببینم ....بازچکار کردی خاله نگار و عصبانی کردی وروجک؟ در همین مدت کم هادی به طرز ناباوری به اوعادت کرده بود. حتی صدای پرستارش در آمده بود که میگفت به خاطروجود او و محبتهایش دیگر از او حرف شنوی ندارد. با خود فکر می کرد هر چقدر او هادی را می تواند آرام کند این کودک می توانست چندبرابر منبع آرامش برای او باشد. این پسر بچه ی کوچک، مانند خودش بسیار تنها بود و تشنه ی محبتی که تا به حال از کسی ندیده بود واطرافیانش تنها از سر وظیفه از او مراقبت میکردند. پس تصمیم گرفت تا جایی که می تواند خودش کارهای هادی را انجام دهد وباتمام عشق به اومحبت کند.وتا جایی که میتواند در مسیر تربیت صحیح کمکش کند. 🌼🌸🌺🌼🌸🌺🌼🌸🌺 https://eitaa.com/matalbamozande1399
مرداب خشت پنجاه ودوم یک هفته از آمدنش به این عمارت بزرگ ودلگیر گذشته بود. از عاطفه شنیده بود مراسم چهلم والدینش در آلمان به خوبی برگذار شده است. حسرت این را داشت که ای کاش حداقل بر سر مزارشان حاضر می بود. ارمیا به شوهر نسرین گفته بود برایش این ترم را مرخصی بگیرد. به سمیه خانم هم سپرده بود، که هانیه به هیچ عنوان مگر از روی ضرورت بیرون از عمارت نرود. برایش عجیب بود که در این مدت حتی سعی نکرده بود با او صحبت کند.اما کوچکترین فعالیت اورا از همان راه دور تحت نظارت داشت. دلش برای تهران ،خانه ای که با پدرومادرش در آن زندگی میکرد، دانشگاه ،حتی ملیکای شوخ وشاداب تنگ شده بود. باصدای گریه ی هادی از کنار پنجره وتماشای منظره ی بیرون آن دل کندو به هادی که گریه کنان سمت او می آمد نگاه کرد. با اینکه سنگینی هادی اذیتش میکرد اما درآغوشش گرفت وشروع کرد به نوازش وآرام کردنش. _بیا اینجاببینم ....بازچکار کردی خاله نگار و عصبانی کردی وروجک؟ در همین مدت کم هادی به طرز ناباوری به اوعادت کرده بود. حتی صدای پرستارش در آمده بود که میگفت به خاطروجود او و محبتهایش دیگر از او حرف شنوی ندارد. با خود فکر می کرد هر چقدر او هادی را می تواند آرام کند این کودک می توانست چندبرابر منبع آرامش برای او باشد. این پسر بچه ی کوچک، مانند خودش بسیار تنها بود و تشنه ی محبتی که تا به حال از کسی ندیده بود واطرافیانش تنها از سر وظیفه از او مراقبت میکردند. پس تصمیم گرفت تا جایی که می تواند خودش کارهای هادی را انجام دهد وباتمام عشق به اومحبت کند.وتا جایی که میتواند در مسیر تربیت صحیح تء کند. 🌼🌸🌺🌼🌸🌺🌼🌸🌺 مرداب خشت پنجاه و چهارم قریب یک ماه بود که به این خانه بزرگ و ویلایی پا گذاشته بود. از وقتی مسئولیت هادی به عهده اش گذاشته شده بود تمام زمانش را صرف با او بودن کرده بود یادش رفته بود که خود او نیز هنوز بچه است و برای مادری کردن کوچک است. گاها احساس یک زندانی را داشت که مثل راپونزه ی قصه های بچگی اش، اسیر طلسم قلعه ای زیبا اما مرموز شده است در این مدت کنجکاو شده بود حداقل یک عکس از او ببیند. اما به گفته ی سمیه خانم آقا از عکس گرفتن خوشش نمی آمد. روزی دو ساعت اجازه داشت داخل حیاط عمارت برود. بیشتر مواقع با هادی و سمیه خانم آنجا میرفت اما اجازه ی رفتن به باغ پشت عمارت را نداشت.امروز هوس کرده بود کمی این قانون هارا نقض کند و به آنجا برود. هرچند ،دو باری که این قصد را کرده بود تا ورودی آن رفته بود واز ترس برگشته بود. بعد از ناهار بدون اینکه به سمیه خانم بگوید هادی را خواباند و بایک سبد کوچک خوراکی، از باغ جلوی عمارت به سمت باغ پشتی حرکت کرد. با نگاه اول خالی بودن استخر وکثیفی آن در وسط حیاط عمارت ،از جاذبه ی آن می کاست .اما زیبایی جاده ای که درختان از برگهای زرد و نارنجی خود، باسخاوت تمام زیر پای عابران این عمارت گسترده بودند،قابل ستایش بود. 🌼🌸🌺🌼🌸🌺🌼🌸🌺 https://eitaa.com/matalbamozande1399
مرداب خشت پنجاه وپنجم درختان افرا وبلوط ،زبان گنجشک وآن طرف تر مسیری که دو طرف آن از درختان سروناز آراسته شده بود و اشخاص را به مسیری نا شناخته دعوت می کرد. روزهای دوشنبه حبیب آقا به محله ی خودشان می رفت و در انتخاب لباس آزاد بود. با اینکه هوای پاییزی برگ درختان را با نسیمی ملایم میرقصاند، به پوشیدن یک هودی گلبهی همراه شلوار جاگر همرنگ آن بسنده کرده بود. موهایش را بی سلیقه ونامنظم در گیره ای محبوس کرد و فارغ از دنیا پا در مسیر باغ پشت عمارت گذاشت. شنیده بود تنها درختی که در آتش نمی سوزد درخت سروناز است چون به اندازه ی کافی درونش آب ذخیره دارد. از میان آن استوره های مقاوم وسخت طبیعت گذشت ،تا اینکه چشم هایش مبهوت زیبایی باغ روبه رویش شد. یاسمن های زرد و گل های صورتی کاملیا وهلبروس وچند نمونه گل دیگر که با آنها آشنایی نداشت. 🌼🌸🌺🌼🌸🌺🌼🌸🌺
مرداب خشت پنجاه وششم جلوتر که رسید بید مجنونی کمر خم کرده بود وتابی از آن آویزان بود ،که باعث شد کودک وجودش مشتاقانه به سمت آن پا تند کند. سبد خوارکی اش را کناری گذاشت و بدون معطلی سوارش شد .چند تاپ که خودش را مهمان کرد از روی تاب دری باریک و زنگ زده را دیدکه نمارا کمی زشت کرده بود. بی تفاوت به کارش ادامه داد.دلش پرواز در این محیط رویایی را خواست. موهایش را از بند گیره رها کرد وگیره را به طناب تاب چسباند و محکمتر پاهایش را از زمین جدا کرد.جریان باد در لابه لای موهای بلندش احساس خوبی رابرایش به وجود می آورد . چشم هایش را بست تا بدون فکر کردن به آینده ی نا پیدایش از این سواری لذت ببرد که صدای پایی که خشکی برگها زنگ خطرش رابه صدا در آورده بودند اورا ترساند. از حرکت ایستاد وبه اطرافش نگاهی انداخت. احساس می کرد کسی با چشم هایش اورا می پاید. _کسی اونجاست ؟ سمیه خانم شمایی؟ با سکوت وهم انگیزی که جوابش شد، سریع از تاب پایین آمد و با برداشتن سبد از آنجا دوان دوان دورشد. 🌼🌸🌺🌼🌸🌺🌼🌸🌺 https://eitaa.com/matalbamozande1399
مرداب خشت پنچاه وهفتم با صدای زنگ مبایلش که مدت ها بود مسکوت مانده بود،چشم هایش را باز کرد. برای جواب دادن نیم خیز شد که سنگینی چیزی را روی شکمش احساس کرد. پاهای کوچک وتپل هادی را در نور کم اتاق تشخیص داد. چند شبی بود پسرک شیرین زبانش سر ناسازگاری میگذاشت تا شب ها پیش او بخوابد آرام پاهای او را جابه جا کرد و دست دراز کرد و مبایلش را برداشت .اسم عاطفه روی صفحه مبایل باعث خوشحالی اش شد هرچند اوهم بی معرفت شده بود ودیر به دیر سراغش را می گرفت _الو _سلام بر عروس کوچولو وبعضا مامان کوچولو _سلام.... خوبی ؟ عاطفه می دونی ساعت چنده ؟مامان کوچولو این وسط چی بود دیگه ؟ _چه خبره این موقع شب میخوابی؟ یعنی تو منظورمو نفهمیدی؟ شازه پسر ارمیا خانو میگم دیگه.... از صب تا شب ترو خشکش میکنی وکسیم نیست یه تشکر خشک وخالی ازت کنه ،آخرشم فقط زن بابایی _عاطفه! ....من واقعا نمی دونم تو با این همه مهربونی عمه چرا این جوری بار اومدی؟.... این طفلک که به من کاری نداره. تازه من بااون کار دارم.... اگه هادیم نباشه که من دق میکنم 🌼🌸🌺🌼🌸🌺🌼🌸🌺 https://eitaa.com/matalbamozande1399
ر مرداب خشت پنجاه و هشتم _واقعا نمی دونی چرا من به مامانم نرفتم ؟چون همه سهم شیر منواز مامان آسیه توخوردی، هانی شیرمو حلالت نمیکنم ...الهی توگلو... _وااای ....عاطفه بس کن دیگه ....ولت کنن همینجور یه ریز حرف می زنی، حال عمه ومصطفی چطوره؟ _همیشه گفتم بازم میگم ،تو لیاقت هم صحبتی با منو نداری، وگرنه این همه روم کراش دارن فقط به خاطر اینکه خوش سر وزبونم تو قدر منو نمی دونی خانم. از مصطفی جونتم خبر ندارم. بعد ازدواج تو باهمه سر سنگین شده. همین ماهی یه بارم که میومد خونه تحریم کرده میگه شما آلمانم باشین من اینجا نمی یام. مامانم که آلمانه از دستش خیلی حرص میخوره ، کلیه هاش دوباره اذیتش میکنن، منم هفته ی دیگه میرم از دستم برا همیشه راحت می شی،خوب شد؟ با این خبر که عاطفه نیز به آلمان میرود ناراحت شد. از اینکه تنهاکسانی که به عنوان اعضایی ازخانواده اش میشناخت دیگر نزدیکش نیستند غمگین لب زد _این چه حرفیه عاطفه؟ من که غیر شما کسیو نمی شناسم ....میخاید برای همیشه برید؟ _اوه....همچین با سوز و گداز میگه دور ازجونم انگار میخام برم زیر خاک _خدا نکنه... _آره ..برای همیشه میریم ولی قرار نیست که دیگه ایران نیایم که، بهت قول میدم هر وقت ایران اومدم اول از همه میام پیش تو 🌼🌸🌺🌼🌸🌺🌼🌸🌺 https://eitaa.com/matalbamozande1399
مرداب خشت پنجاه و نهم صدای خنده ی هادی از اتاقش به کل طبقات میرسید.صدای دویدن و بازی کردن هایش با او شادی ونشاط را به عمارت سوت وکور به ارمغان آورده بود برایش سوال بود که هادی چرا هیچ وقت سراغ پدرش را نمی گیرد. البته بعید نبود با این سفرهای طولانی که او داشت جایگاه احساسی زیادی در ذهن هادی نداشته باشد. این پسر قبل از او با چه کسی بچگی میکرد ؟چه کسی اورا درآغوش می گرفت ؟زمانی که گریه می کرد چه کسی آرامش می کرد؟ _هانیه جان ....دخترم صدای بلند سمیه خانم از انتهای پذیرایی ،باعث شد از مشت ومال هادی دست بردارد. هادی را بغل گرفت و سمت او رفت _جانم سمیه خانم _عزیزم... آقا میخاد باهات صحبت کنه ابتدا متوجه حرف او نشد اما وقتی حواسش جمع سخن اوشد با بهت پرسید _میخاد....بامن صحبت کنه؟ _آره عزیزم،گفت پنج دقیقه دیگه زنگ می زنم. تلفن این طبقه خرابه باید بیای پایین 🌼🌸🌺🌼🌸🌺🌼🌸🌺 https://eitaa.com/matalbamozande1399
مرداب خشت شصتم نمی دانست چرا دچار اضطراب شد. بعد از دو ماه می خواست با او صحبت کند؟ هادی راسرگرم بازی رهاکرد و طبقه پایین رفت که همزمان صدای تلفن هم برخاست. سمیه خانم که در حال مرتب کردن کوسن مبل ها بود با دیدن هانیه صدا زد _عزیزم جواب تلفونو بده حتما آقاس با تردید سمت تلفن حرکت کرد، گویی که شخص پشت خط او را می بیند دستی به روسری اش کشید و گوشی را برداشت .اضطراب زیاد در صدایش تا ثیر گذاشته بودو با صدای ضعیفی گفت _الو سکوت چند ثانیه ای آنسوی خط باعث شد فکر کند شاید صدایش را نشنیده،سعی کرد اینبار محکم تر صحبت کند _الو ....صدای منو دارید؟ رها شدن نفسی را شنید و بعداز آن صدایش را ،که با حالتی خشک وجدی گفت _سلام ....من فرداشب شیرازم، به خاطر بعضی از دوستا وهمکارام که ازدواج منو فهمیدن همزمان با اومدنم می خام یه مهمونی بگیرم.... تا سمیه خانم صدات نزده پایین نیا،یه سری وسایلم گفتم برات بیارن برای مهمونی ازش استفاده کن. 🌼🌸🌺🌼🌸🌺🌼🌸🌺 https://eitaa.com/matalbamozande1399