eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
22.1هزار عکس
25.8هزار ویدیو
126 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋 🦋🦋 🦋 مرداب خشت صدو چهاردهم وقتی آبدارچی خبر داد که زنی در آسانسور بیهوش شده است، ابتدا توجهی به آن نکرد. اما با به یاد آوردن حال بد هانیه به سرعت سمت آسانسور حرکت کرد. وقتی چهره ی معصوم اورا رنگ پریده و بیحال دید از خودش بدش آمد. دست برد تا اورا بلند کند که متوجه خون زیر پای اوشد وحشت تمام وجودش را گرفت. اگر بلایی سرش می آمد چه ؟ نه ،اینبار نمی توانست دوام بیاورد. با آمدن اورژانس و انتقال هانیه به بیمارستان آنجا فهمید که سه ماهه بار دار بوده است . آرزو کرد کاش همانجا به او میگفت رزیتا اندازه ی کفش پای او برایش ارزش ندارد وفقط برای آزار او این کار را کرده است. بعد از آن برایش سخت تر تحمل رفتار هانیه بود که دیگر با او حرف نمی زد، برایش شعر نمی خاند و نمی خندید‌. یعنی از او متنفر شده بود یا در برابراو کم آورده بود؟ باید اوراحتی با تهدید هم شده از این حالت در می آورد . طاقت بی محلی او را نداشت. اما دست خودش نبود که از آزار اونیز لذت می برد. وقتی به او گفت اگر دست از این کارهایش بر ندارد رزیتا را به جای او می آورد، هیچ عکس العملی در صورتش آشکار نشد. اما زمانی که پای هادی را وسط کشید نگاه نگران اورا فهمید. لحظه ای به هادی از این توجه او حسودی کرد. شکستن روزه ی سکوتش به خاطر هادی باعث شد حالش بد و نفسش تنگ شود که پای اورژانس را به عمارت باز کرد.گفته شد شک عصبی باعث حال بدش بوده است .با خود فکر کرد شاید حضور او دیگر برایش قابل تحمل نیست. اما برایش مهم نبود، هانیه در قانون او محکوم به تحمل بود و هر چه میکرد نباید رفتارش با او عوض میشد. https://eitaa.com/matalbamozande1399
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋 🦋🦋 🦋 مرداب خشت صد وپانزدهم روزهای زیادی گذشته بودو گذر زمان هنوز تاثری بر ترمیم قلب شکسته ی او نگذاشته بود. اما نهایت سعیش را کرد که بگذرد و رفتارش با ارمیا مثل سابق باشد. چرا که اگر تغافل نباشد زندگی سخت میشود*( هرچند چه دور است جبران کردن چیزهای از دست رفته )سفر های کاری ارمیا هم چنان ادامه داشت ورزیتا درواقع نقش همسر اداری اورا بازی می کرد.شاید هرکس زندگی اش را میدید کار اورا حماقت میدانست که تمام زحمت ها و خانه داری و ازهمه مهمتر ترک تحصیل و بچه داری برای اوست، وسفرها و تورهای مختلف برای همسر دیگرش .درحالی که بعد از ازدواج یک سفر کوچک هم با او نرفته بود.اما اگر دلت بزرگ باشد، دریایی از درد و غم را درآن غرق میکنی و چشم امیدت را به کسی میدهی که میدانی عادل است. دکتر تا دوسال اجازه بارداری به او نداده بود. هرچند ارمیا تاکید و تهدید و هر چه در آستین داشت برای اتمام حجت به کار برده بود که به هیچ عنوان بچه نمی خواهد. گاهی در ذهنش می پرسید آیااز رزیتا هم بچه نمی خواهد؟ اگر او باردار شد چه ؟ نمی توانست انکار کند شوهر و زندگی اش را دوست دارد و از سستی پایه های زندگی اش می ترسید. _هانیه چمدونم حاضره؟ به ارمیا که مرتب و شیک آماده ی رفتن بود نگاه کرد و جواب داد _آره آمادس، گذاشتم دم در سالن _ممنون ‌... احتمالا هفته دیگه میام کاری نداری ؟ به سمت او رفت و با مرتب کردن یقه ی کتش گفت _درعشق حسد نیت مگر در دو مقامم انجا که نه من باشم و جایی که تو باشی! خدا پشت و پناهت صبر کن از زیر قرآن ردت کنم *(میزان الحکمه ج۱۲ ص۳۳۳) https://eitaa.com/matalbamozande1399
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋 🦋🦋 🦋 مرداب خشت صد و هفدهم لحظه ای درنگ کرد و منصرف شد. اماباز با فشار دادن میله روی قفل، سعی در باز کردن آن کرد که بی فایده بود. با نگاهش اطراف را گشت تا چیز مناسب تری برای گشودن قفل پیدا کند. کلنگی بادسته ی نیمه شکسته آن طرف تربه چشمش آمدو کار را برایش آسان کردو با یک حرکت قفل قدیمی را شکست. دیگر برای پشیمانی دیر شده بود.پس قفل شکسته را از جا درآورد و برای باز کردن دردستش را روی آن فشار دادکه قبل از باز شدن کامل آن، صدای گریه ی هادی مانعش شد. به طرف هادی برگشت که از تاب افتاده بود. هراسان به او نزدیک شد واورا از زمین بلند کرد. _واای ....قربونت برم چی شدی ‌؟ هادی همچنان بلند گریه میکرد ومیزان دست پاچگی اش بیشتر می شد.با نگرانی وارسی اش کردکه تنها با خراش کوچکی که بالای پیشانی اش افتاده بود خیالش راحت شد که آسیب جدی ندیده است. آرام وبا کلمات دلجویانه در آغوشش گرفت و از باغ خارج شد. تصمیم گرفت در اولین فرصت بازگردد و کار نیمه تمامش را به پایان برساند. عصر همان روز بعد از رسیدگی به هادی دوباره به باغ برگشت. نمی دانست آنجا با چه چیزی روبه رو می شود،ولی احساس عجیبی اورا ترغیب و تشویق به کنجکاوی و ادامه ی کارش می کرد . در را به زحمت گشود و تاریکی مطلق داخل آن باعث ترس خفیفی در دلش شد. با روشن کردن چراغ قوه ی مبایلش دالان بلند ودرازی روبه رویش ظاهر شد. https://eitaa.com/matalbamozande1399
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋 🦋🦋 🦋 مرداب خشت صد و هجدهم با ترس قدم به داخل گذاشت و آرام روبه جلو حرکت کرد. بعد از پنج قدم کلید برقی توجهش را جلب کرد که با فشار دادن آن کل دالان روشن شد. چراغ گوشی اش را خاموش کرد و به راهش ادامه داد تا به یک دردیگر رسید که برخلاف در ورودی کارشده وچوبی بود. فکرکرد این یکی را دیگر نمی تواند باز کند.ناامید دسته ی آن را به سمت پایین کشید که در کمال تعجب در بازبود. با تردیدباهل دادن آن داخل شد .در نگاه اول به علت تاریکی چیزی دیده نمیشد، اما رفته رفته با عادت کردن چشمش توانست هاله ای از یک برجستگی را ببیند. اطراف را به دنبال کلید برق جستجو کرد. با کمی گشتن آن را یافت و با فشار دادن و روشن شدن محیط، چیزی را که روبه رویش میدید باور نمی کرد. نزدیکتر شد تا مطمئن شود. بادیدن چیزی که مقابلش بود شوک زده روی صندلی خاک گرفته ای که گوشه ای از آن اتاق بود نشست. شروع کرد به خواندن روی آن. با هر خطی که میخواند بیشتردچار حیرت و سردرگمی میشد. https://eitaa.com/matalbamozande1399
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋 🦋🦋 🦋 مرداب خشت صد ونوزدهم هادیه رافعی ، فرزند سجاد زدی، بستی،شکستی ،سوختی، انداختی، رفتی جوابت چیست فردای قیامت دادخواهان را؟ سنگ قبری که روبه رویش با بهترین نوع سنگ و به زیبایی نقش و نگار شده بود،با آن قطعه شعر حکاکی شده بر روی ان ، از آن چه کسی بود ؟ اگراینجا یک مقبره ی خانوادگی بود پس چرا تنها یک قبر در آن تاریکی و ظلمت مدفون شده بود؟ از شباهت اسمش به هادی می توانست حدس هایی بزند. اسم پدر و مادر ارمیا را می دانست. شاید این قبر مادر هادی بود که اینجا غریبانه آرمیده بود. چرا تا به حال اسم اورا نپرسیده بود؟ دوباره نگاهی به اطراف انداخت و چیز دیگری آن جا نیافت. در ذهنش هزاران سوال و تردید به وجود آمده بود. از جابلند شد و فاتحه ای برای آن ناشناس تنها خواند. چرا دلش به حال صاحب قبر این قدر می سوخت و غمی ناشناخته وجودش را پر کرده بود؟ کم کم نفس کشیدن برایش سخت میشد ودیگر نتوانست آنجا بماند. از جا بلند شد و به سرعت ازآن دالان بیرون آمد https://eitaa.com/matalbamozande1399
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋 🦋🦋 🦋 مرداب خشت صدو بیستم ماسک ودستکش هایش را پوشید.از لباس مخصوص که مطمئن شد داخل اتاق رفت وکاسه ی سوپ را روی پاتختی گذاشت. به چهره ی رنگ پریده ی ارمیا نگاهی انداخت. از دیروز حالش رو به وخامت رفته بود.همه عمارت را ترک کرده بودندوهادی هم اجازه بیرون آمدن از اتاقش را نداشت. قطعا اگر جای مطمئنی برای نگه داریش سراغ داشت اورا نیزمدتی بیرون از خانه میفرستاد تا اذیت نشود. چهار روز بود که ارمیا مبتلا به ویروس منحوس کوید نوزده یا همان کرونا شده بود. بلاخره این سفر های وقت و بی وقت کار دستش داده و برایش مشکل ساز شده بود. وضعیت بدی سر تاسرجهان را فراگرفته بودوانگار همه جا گرد مرگ پاشیده بودند.به طرز غیر قابل باوری، *پدر و مادر از فرزند وفرزند از پدر ومادر فرار می کردوبه عینه آیه قرآن برایش معنا شده بود .با اینکه ارمیا کسی را نداشت تا سراغی از او بگیرد، اما همین معدوی هم که با او رفت وآمد داشتند حتی تلفنی احوال اورا جویا نشده بودند. _عزیزم ....کمکت میکنم پاشی یه چیزی بخوری،نباید سیستم بدت ضعیف بشه با آب قلم برات سوب درست کردم. ارمیا چشم هایش را که از زور تب باز نمیشد به سختی گشود. گلویش متورم بود ونفس کشیدن برایش سخت شده بودو به سختی لب زد _نمی...تونم....بخورم ....گلوم ....درد میکنه _میدونم،ولی به زور چند قاشق بخور، این جوری خوب نمی شی و از پادرمیای،دوباره پاشویت میکنم انشاءالله که تبت پایین میاد. *(سوره عبس ۳۴تا۳۶) https://eitaa.com/matalbamozande1399
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋 🦋🦋 🦋 مرداب خشت صدو بیست و یکم آرزویم همه این است که هر صبح دلم به صدای تپش قلب تو آغاز شود _صبح بخیر....خدا رو شکر امروز خیلی سرحالی ارمیا روی تخت نیم خیز شد و سینی صبحانه را از هانیه گرفت. با صدای نا صافی که حاصل تازه بیدار شدنش بود گفت _ آره امروز خیلی بهترم،اگه پرستاریه تو نبود حتما تلف میشدم،بیا بشین با لبخند لبه ی تخت نشست و مشغول لقمه گرفتن برای اوشد _دستای من تمیزه بذار برات لقمه بگیرم ارمیا نگاهی آمیخته با شرمندگی به او انداخت وگفت _ازت ممنونم،خیلی این مدت زحمت کشیدی،تو این یک ماه خیلی لاغر شدی،دیگه وقتشه از جام بلند شم و چند وقتی تو استراحت کنی. تابی به گردنش دادو با ناز گفت گفتی که در فراغم زحمت کشیده ای تو مُردم هزار نوبت زحمت کدام باشد _دهنتو باز کن گفته اش را اجابت نکرد و لقمه را از دستش گرفت و گوشه ی سینی گذاشت .دست هایش را گرفت و ملتمس گونه گفت _ میدونم گاهی برای اینکه انرژی دستات بدن پردردمو آروم کنه، اصلا برات مهم نبود مریض میشی یا نه،دست و پامو ماساژ میدادی و وقتایی که حالم خیلی بد بود، تا صبح برام قرآن می خوندی.... تو برای من یه فرشته ای که شاید خدا برای جبران دردی که کشیدم برام فرستاده،هانیه ....منو میبخشی؟ https://eitaa.com/matalbamozande1399
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋 🦋🦋 🦋 مرداب خشت صد وبیست ودوم حال همسرش خوب شده بود وبه خاطر ویروسی که زندگی بسیاری از مردم را مختل کرده بود بیشتر اوغات را در خانه به سر می برد. هنوز جرات نکرده بود از آن قبر مخفی سخنی بگوید. فکر کرد راه صحبت را باز کند تاشاید خودش درباره ی آن چیزی بروز دهد. پس از صبح کیک شکلاتی که هم هادی عاشقش بود وهم ارمیا دوست داشت را تدارک دیده بود تا گفتگویی بیندازدو جواب سوالهایش را بگیرد _وای چه بوهایی میاد....مثل اینکه کد بانو جان دوباره یه چیز خوشمزه درست کرده باحضوربیصدای ارمیا در آشپزخانه و شنیدن صدایش ازفاصله ی نزدیک، ترسیده به سمت او برگشت که باعث برخورد دماغش به بازوی او شد. _اوخ..... ارمیااا...دماغم شکست،چند باربگم اینجوری بی سر وصدا نیا آشپزخونه زهره ترک میشم _به من چه که تو اینقدر ترسویی،حالا ببینم مماغتو _لازم نکرده،حالا چی میخاستی این طرفا شرفیاب شدی؟ سری از روی تاسف برایش تکان داد و در حالی که به سینی کیک نزدیک میشد و حتما قصد ناخک زدن به آن را داشت گفت _شما زنا نه طاقت دوری مارو دارید نه نزدیکیمونو، حالا چند وقته من خونم دلتوزدم ،دوباره شرکت رفتم حسرت میخوریا! صدایش را به تقلید از او نازک کرد وشعر گونه ادامه داد _وای ارمیااا چقده کار میکنی ؟هادیو چه کار میکنی ؟ تا خواست دهان به جواب باز کند صدای زنگ مبایل ارمیا از جیب شلوار اسلشی که پوشیده بود بلند شد.نامحسوس در حالی که شکلات آب شده را روی کیک می ریخت حواسش را به او دادکه دست به جیب برد و با دیدن صفحه ی مبایل اخم ریزی برابروانش نشست. تازه متوجه ی نگاه کنجکاو او شد.چشمکی زدو گوشی به دست از آشپزخانه خارج شد. https://eitaa.com/matalbamozande1399
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋 🦋🦋 🦋 مرداب خشت صد وبیست و سوم _تو غلط کردی ... _هر قبرستونی دوست داری برو.... صدای فریاد ارمیا اورا از آشپزخانه به سالن کشاند _گوشای منو دراز دیدی؟...هه _ببین منو که میشناسی ....اون روی نامحترمم بالا بیاد دیگه هیچی حالیم نیست _منو تهدید می کنی،سگ کی باشی ؟ نگران از سرخ شدن ارمیا با یک لیوان آب به سمت او برگشت گوشی را قطع کرده بود و دودستش را تکیه به آرنج میان موهایش فرو برده بود _چی شده ؟ نگاه سرخش رابه هانیه داد ولیوان آب را از او گرفت و یک نفس سر کشید _تو تازه خوب شدی، نباید اینقدر اعصابتو خراب کنی؟ ارمیا کمی سکوت کرد وبا نگاه درمانده ای گفت _رزیتا ...نصف قراردادهایی که همراه اون بستم و به اسم خودش و برای شرکت پدرش ثبت کرده ! _برای چی؟،مگه با تو شریک نبود _چرا ....من تمام سهمشو بهش دادم،بقیه ی مدت صیغه رو هم بخشیدم که از شرش خلاص شم، اونم کفری شده و بهم رکب زده. قراردادایی که واسطش خودش بود همه رو به نام شرکت پدرش ثبت کرده ،من موندم و کلی ضرر _اوووو ....حالا فکر کردم خدایی نکرده چی شده،هر ضرر مالی با تلاش و یه خورده سختی دوباره جبران میشه .سلامتیه آدمه که بر نمی گرده، خوبه این مدت خودت اینو درک کردی،حالا انشاءالله همه چیز درست میش، پاشو ...پاشو بریم کیک پختم در حد اعلا،من میرم هادیو صدا بزنم باهم بریم حیاط،شمام لطفاکن بساط چای و کیک و با خودت ببراونجا. https://eitaa.com/matalbamozande1399
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋 🦋🦋 🦋 مرداب صد وبیست وچهارم دو سال از بودن هانیه در کنار ارمیا گذشته بودوشاید ماه های آخر از بهترین لحظات زندگی اش به شمار می آمد. شیرینی رابطه ای که میانشان به وجود آمده بود گاهی او را می ترساند اما باز به خدا پناه می برد وتداوم این عشق و زندگی آرام را از خدا آرزو میکرد. هادی پنج ساله شده بودو با تدابیر هانیه از شر اضافه وزنی که داشت خلاص شده بود ودیگر هانیه را رسما مادر خود می دانست. نفهمید چرا در این مدت فراموش کرده بود از مقبره ی مخفی از ارمیا سوال کند تا اینکه عصر روزی که ارمیا به سفر کاری رفته بود متوجه غیبت هادی شد. _هادییی....هادیییی به سمت آشپز خانه رفت و از سمیه خانم که در حال نظافت کابینت ها بود سراغ اورا گرفت. _سمیه خانم شما هادی و ندیدین؟ _چرا.... فکر کنم داشت سمت حیاط می رفت. نگران سمت حیاط رفت و برای یافتن او به اطراف گردن کشید. اما اورا در حیاط جلویی عمارت نیافت.فکرکرد شاید سمت باغ پشت عمارت رفته باشد،اما آنجاهم نبود. تا اینکه متوجه ی باز بودن در مقبره شدو دلش هری پایین ریخت. دوان دوان سمت آنجا رفت وشروع کرد هادی را صدا زدن. لامپ دالان را روشن کرد و به اتاقک مقبره سرک کشیداما نبود که نبود https://eitaa.com/matalbamozande1399
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋 🦋🦋 🦋 مرداب خشت صد وبیست و پنجم کم کم از این غیبت به وحشت افتاده بود که صدای سر وصدایی از دریچه ی دیگری که انتهای دالان قرار داشت توجهش را جلب کرد. آهسته به آن سمت قدم برداشت و با رسیدن به آن دوباره هادی را صدا زد _هادی جان ...پسرم ....اینجایی ؟ _من اینجام مامان نفس راحتی از پیدا شدن هادی کشید و خود را از دریچه به داخل جا داد که هادی را با چراغ قوه ای که دستش بود در حال بهم زدن صندوقچه ای قدیمی دید. با دیدن وسایل های خاک خورده فهمید باید آنجا یک انباری باشد. _هادی اینجا چکار میکنی ؟ میدونی چقدر دنبالت گشتم ؟ _اومدم اینجا دنبال گنج،تواز صب باهام بازی نکردی. _خیلی خوب، بیا به اونا دست نزن مریض میشی،بیااز این جا بریم بیرون باهم بازی کنیم. هادی با قدم برداشتن به سمت او از پشت صندوقچه باعث افتادن وسایل داخل آن شد. نگران اورا وارسی کرد و گفت _چی شد هادی ....چیزیت نشد؟ _نه خوبم در حال تکاندن لباس هادی بود که چشمش به جعبه ی زیبایی افتاد که روی زمین افتاده بود .دست هادی را گرفت و با برداشتن جعبه از آنجا بیرون آمد. https://eitaa.com/matalbamozande1399
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋 🦋🦋 🦋 سلام دوستان صبحتون بخیر و خوشی 🌸 فصل اول مکر مرداب تموم شد و از امروز فصل دوم شروع میشه. خیلی از دوستان که در وی آی پی به اینجا رسیده بودند فکر میکردند یه رمان جدید شروع شده اما فصل دوم پرشی به گذشته ست که شما همراه هانیه پی به واقعیت هایی می برید که در فصل سوم که بازگشت به زندگی هانیه اس خیلی تاثیر داره و زندگی هانیه رو عوض میکنه پس با ماهمراه باشید🌸 @امروز براتون جبران کردم ،به تلافی این چند روز،حلال کنید 🙏🙏 https://eitaa.com/matalbamozande1399