🌺🍃
#مکر مرداب
خشت هفتاد ودوم
خم شد وچانه اش را محکم گرفت
_خوب گوشاتو باز کن.... اینجا قانون من اجرا میشه
به همان صورت وادارش کرد از زمین برخیزدو بدون فاصله ای درصورتش کلماتش را بی رحمانه ادا کرد
_میدونی که؟!یه جورایی من خریدمت، تو هیچ حقی نسبت به خودت نداری، من برات تصمیم می گیرم چی کار کنی یا نکنی تو...
نگاهش به قطره های اشکی افتاد که دستش را خیس کرده بودو حرفش نیمه ماند.ناگهان چانه اش را به شدت رها کرد و با برداشتن کتش از اتاق خارج شد.
با بیرون رفتن او دیگر نتوانست مقاوت کند وبا صدای بلند گریه کرد وروی موکت های شکلاتی رنگ اتاقش درخود مچاله شد.
نمی دانست این مرد از جانش چه می خواهد. حتی نمی توانست کلامی بگوید واز خودش دفاع کند که اگراز ظاهر و عقیده ی من خوشت نمی آمد چرا بامن ازدواج کردی ؟ با خود فکر کرد چه دشمنی با او داشت که رگه هایی از نفرت در عسلی چشم هایش موج میزد؟
آنقدر گریه کرد که در همان حالت خوابش برد. نیمه شب با صدای گریه ی هادی بیدار شد. بدنش خشک شده بود و هر حرکتی برایش درد آور بود. کش و قوسی به بدنش داد و سراغ هادی رفت.
🌺🍃🌺🍃
# مکر مرداب
خشت هفتاد وسوم
#ارمیا
حساب نخ های سیگاری که کشیده بود از دستش در رفته بود.تمام دیشب را نخوابیده بود وبا سردرد شدید فقط روی تخت غلط زده و جنبیده بود. حتی قرص آرامبخشی که خورده بود رویش اثری نگذاشته بود.
یک لحظه تصویر آن چشم ها رهایش نمی کرد.وقتی پس از مدت ها گوشه گیری در آن مهمانی رفته بود، نگاهش به دختری محجبه افتاد که تنهاطرز پوشش او ،افکارش را بهم ریخت.
اما زمانی که صورتش را دید باورش نمی شد. چند بار پشت سر هم پلک زده بود تا ازآنچه می بیند مطمئن شود.
برای لحظه ای از خود بی خود شده بود وبه سمت اوحرکت کرده بود. اما انگشتانی لاغر با لاک جیغ قرمز ،دور بازوانش مانع این کار شده بود.
همچنان دربهت بود وحرکات وعشوه گری تهوع آور دختر روبه رویش نمی توانست مرکز توجه نگاهش را بهم ریزد.
بی شک خودش بود. همان که سالها به خاطرش عذاب کشید. کسی که روزهای زیادی از زندگی اش را که می توانست عاشقانه تمام شود، به زجر آورترین روزها مبدل کرده بود .
قلبش بعد از مدت ها دوباره فشرده شده بود. می دانست اگر جلو برود نمی تواند خود دار باشد.
پس تمام خشم و عصیانش را، سر دخترکی که از شانس بدش زمان مناسبی رابرای دلبری انتخاب نکرده بود خالی کرد.
با حرص و تمام نیرویش انگشتان دختر را تا مرز شکستگی فشرد وکنار گوشش زمزمه کرد
🌺🍃🌺🍃
#مکر مرداب
خشت هفتاد وچهارم
_خفه میشی و جیکت در نمیاد. وگرنه ازاینکه یه درد ساده رو تحمل نکردی روزی هزار بار خودتو لعنت میکنی
دخترک از وحشت ودرد زبانش بند آمده بود ورنگش به کبودی میزداما فشار ودرد را تحمل میکرد. چون شخص روبه رویش را می شناخت. با لکنت و ترس گفت
_غلط ...کردم ....ارمیا .....تورو خدا ....ولم کن
_کی بهت اجازه داد اسم منو صدا کنی؟
ظرفیت این را داشت که تمام استخوانهای دختر مقابلش را خورد کند. اما او را به عقب هل داد تا بیش تر از این پیش روی نکند.
با راندن او روی صندلی جایی نزدیک به کشف بزرگش نشست و با خونسردی تماشایش کرد. کسی چه می دانست این دختر کوچک و به ظاهر معصوم با زندگی او چه کرده است .باید مطمئن می شد خود اوست. سپس آرام آرام مثل مرداب او را می بلعید.
بعد از مهمانی لحظه ای درنگ نکرده بود و درباره ی او تحقیق را شروع کرده بود. خودش بود.آنکه سالها دنبالش بود.با اینکه می دانست جواب منفی می شنود اورا از پدرش خواستگاری کرد و جواب منفی گرفت.
امااو به این آسانی کنار نمی رفت. این بارخداوند به قول خودش بر خلاف همیشه یارش بود وبا فوت پدر و مادر آن دختر ،همه چیز دست به دست داد تا سرنوشت اورا به چنگال های او بسپارد.
https://eitaa.com/matalbamozande1399
#مکر مرداب
خشت نود ویک
از جابرخاست. ساعت ده شب بود و هنوز شام نخورده بود. با اینکه سمیه خانم غذای محبوبش را پخته بود سر شب میلش به غذا نکشیده بود .
خود را به آشپزخانه رساند و یخچال را سرک کشید. قابلمه مسی عدس پلو را بیرون آورد و مقداری که می خواست داخل ظرفی ریخت و روی گازگذاشت.
تصمیم گرفت تا گرم شدن آن زیارت عاشورایش را بخواند. با نر افزار گوشی شروع به خواندن کرد.
هنوز به عبارت بابی انت وامی دوم نرسیده بود که در تاریک وروشن آشپز خانه قامت مردی
در آستانه آن به وحشتش انداخت.
خشکش زده بود و نمی توانست حرکت کند. از ترس زبانش برای یک فریاد بند آمده بود.
_سلام
با این صدا گوشی از دستش افتاد .از جایش به شدت کنده شد که باعث افتادن صندلی روی سرامیک های آشپزخانه وایجاد سر و صدای بدی شد.
با دیدن فرد روبه رویش بهت وتعجب جای وحشت را گرفت. آب دهانش را قورت دادو شمرده گفت
_ سلام ....شمایید؟.... ببخشید من...من خیلی ترسیدم فکر کردم دزده
🌼🌸🌺🌼🌸🌺🌼🌸🌺
#مکر مرداب
خشت نود ودوم
#ارمیا
ماگ قهوه اش را برداشت وبرای تماشای محیط بیرون کنار پنجره ایستاد. اولین چیزی که به چشم می خورد برج ساعت در میدان الکساندر پلاتز برلین بود.
دیگر حالش از این نمای تکراری بهم می خورد. پروژه اش زیادی طولانی شده بودوماندن در این شهر حتی برای یک ساعت برایش سخت شده بود.
دلش تنگ بود .برای چه کسی نمی دانست. شاید برای هادی، اگر چه آن طور که باید پدر خوبی برایش نبود.
یا شاید دلتنگ آن صورت آشنا اما غریبه بود .آن چشم ها که جانش را به تاراج می برد و عکس زنده ای از
نا مهر بان ترین و عزیز ترین فرد زندگی اش بود.
اما از این درد لذت می برد و به جانش می خرید تا همیشه آن نگاه را داشته باشد و در عین حال دست خودش نبود که دوست داشت گردن ظریف و کوچک اورا با دست های قوی و مردانه اش آرام آرام بفشارد.
می دانست این همه نفرت آخر کار دست او خواهد داد واورا از پا در می آورد.
وقتی به روزهایی که از شدت دلتنگی عذاب میکشید و باعث و بانی اش او بود فکر میکرد در انجام پروژه ی جدیدش مصمم تر میشد.
ضربه ی دراتاقش افکارش را بهم ریخت. بفر ماییدی گفت و منشی وارد اتاق شد.
_آقا بلیط هواپیماتون آمادس
_باشه ....ممنون می تونی بری
🌼🌸🌺🌼🌸🌺🌼🌸🌺
https://eitaa.com/matalbamozande1399
#مکر مرداب
خشت صدو سوم
#ارمیا
عادت کرده بود وچه بد عادت شده بود که هرصبح باید با صدای شاد او بیدار میشد . دوماه ونیم از زندگی رسمی ومشترک آنها می گذشت و نمی دانست چرا سد مقاومت او نمی شکست
اخلاقش با او تند نمی شود و گاهی فقط علت ناراحتی اش را محترمانه بیان می کند. چرا میان آن و این اینقدر فرق بود؟ چه روز ها که آرزوی چنین رفتاری را داشت و به آن نرسیده بود
روزگار جایگاه او را عوض کرده بودو قلبی عاشق برایش می تپید او بی تفاوت بود .نمی دانست آیا هانیه همان دردی که او کشیده بود را میکشد یانه، پس چرا آرام نمی شد.کم کم از وابستگی اش به او میترسید .مگر قرار نبود انتقام بگیرد ؟پس چرا سست شده بود
_دیگران را اگر از ما خبری نیست چه باک
نازنینا توچرا بی خبر از ما شده ای؟
_تو این همه شعرو چه جوری حفظ کردی؟
خنده ی زیبایی کرد و از آستانه ی در به سمتش آمد و در حال مرتب کردن یقه ی پیراهنش گفت
_من عاشق کتابای شعرم ،البته خیلی وقته سراغشون نرفتم .ولی اونایی که دوست داشتم خاطرم مونده،مثلا این بیت که خوندم از شهریاره ....خیلی از شعراشو دوست دارم.
_ خوبه،من دارم میرم،امروزم ناهار نمی یام
_ باشه.... راستی از دانشگاه برام اخطار دادند،گفتن چرا نیومدی انتخاب واحد!
_ دیگه لازم نیست جوابشونو بدی.
🌼🌸🌺🌼🌸🌺🌼🌸🌺
#مکر مرداب
خشت صد وچهارم
#هانیه
مات ومبهوت از این حرف ارمیا گفت
_اگه نرم که برام بد میشه،باید برم تکلیفمو معلوم کنم.
_من معلوم کردم،دیگه نمی خاد بری دانشگاه،بشین زندگیتو کن،چه نیازی به درس خوندن داری؟
سمت لبتابش رفت و با برداشتن آن ادامه داد
_تو که دیگه بهتر میدونی،یه زن خوب تو خونه بیشتر مفیده.هادیم لازم نیست مهد بره
_چی میگی ارمیا؟من ....من این همه زحمت کشیدم،مدرک گرفتم، این همه دعوت نامه برای همکاری داشتم،حالا میگی نرم ؟!
خونسرد و بی تفاوت به سمت در رفت و گفت
_آره نرو .... چی میشه مگه ؟حالا تو یکی نری دانشگاه ملت لنگ می مونه.
به طرف او برگشت و تهدید وار گفت
_دیگه یک کلمه از درس و دانشگاه نمیخام بشنوم ،اندازه ی سه روز برام لباس آماده کن، فردا یه سفر کاری دارم شب میام معطل نشم.
حتی نگذاشت کلامی بگوید و رفت . این رفتارها و زندانی کردنش در خانه برایش بس نبود، حالا اورا از تنها دلخوشی اش نیز محروم می کرد.
دلیل تغییر رفتار اورا نمی فهمید. البته فهمیده بود رزیتا به بهانه ی شراکت با ارمیا درشرکت رفت و آمد دارد. ولی باز این حجم از سردی زود رس برایش قابل هضم نبود.
🌼🌸🌺🌼🌸🌺🌼🌸🌺
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋
🦋🦋
🦋
#مکر مرداب
خشت صدو چهاردهم
#ارمیا
وقتی آبدارچی خبر داد که زنی در آسانسور بیهوش شده است، ابتدا توجهی به آن نکرد. اما با به یاد آوردن حال بد هانیه به سرعت سمت آسانسور حرکت کرد. وقتی چهره ی معصوم اورا رنگ پریده و بیحال دید از خودش بدش آمد.
دست برد تا اورا بلند کند که متوجه خون زیر پای اوشد وحشت تمام وجودش را گرفت. اگر بلایی سرش می آمد چه ؟ نه ،اینبار نمی توانست دوام بیاورد.
با آمدن اورژانس و انتقال هانیه به بیمارستان آنجا فهمید که سه ماهه بار دار بوده است . آرزو کرد کاش همانجا به او میگفت رزیتا اندازه ی کفش پای او برایش ارزش ندارد وفقط برای آزار او این کار را کرده است.
بعد از آن برایش سخت تر تحمل رفتار هانیه بود که دیگر با او حرف نمی زد، برایش شعر نمی خاند و نمی خندید. یعنی از او متنفر شده بود یا در برابراو کم آورده بود؟ باید اوراحتی با تهدید هم شده از این حالت در می آورد . طاقت بی محلی او را نداشت. اما دست خودش نبود که از آزار اونیز لذت می برد.
وقتی به او گفت اگر دست از این کارهایش بر ندارد رزیتا را به جای او می آورد، هیچ عکس العملی در صورتش آشکار نشد. اما زمانی که پای هادی را وسط کشید نگاه نگران اورا فهمید.
لحظه ای به هادی از این توجه او حسودی کرد. شکستن روزه ی سکوتش به خاطر هادی باعث شد حالش بد و نفسش تنگ شود که پای اورژانس را به عمارت باز کرد.گفته شد شک عصبی باعث حال بدش بوده است .با خود فکر کرد شاید حضور او دیگر برایش قابل تحمل نیست. اما برایش مهم نبود، هانیه در قانون او محکوم به تحمل بود و هر چه میکرد نباید رفتارش با او عوض میشد.
https://eitaa.com/matalbamozande1399