🟩 امامحسینعلیهالسّلام در وقت خروج از مکه فرمودند:
«مَنْ کَانَ فِینَا بَاذِلًا مُهْجَتَهُ مُوَطِّناً عَلَی لِقَاءِ اللَّهِ نَفْسَهُ فَلْیَرْحَلْ مَعَنَا فَإِنِّی رَاحِلٌ مُصْبِحاً إِنْ شَاءَ اللَّه»
کسی که در راه ما می خواهد جانش را ببخشد و خود را آماده دیدار با خدا کند پس باید با من بیاید زیرا که من با خواست خدا فردا صبح روانه خواهم شد...
📌از کعبه رو به کرب و بلا میکند حسین
آنــجا دوباره کـــعبه بنا میکند حــــسین
📆 ۸ ذیالحجه؛ حرکت امام حسین(ع) از مکه به سمت کربلا (۶۰ ه ق)
#هشتم ونهم _ذیالحجه #امام_حسین
#یوم_الترویه
┄┅┅❅🐪❅┅┅┄
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قافله سالار داره میاد... 💔
#هشتم ونهم _ذی_الحجه
سالروز حرکت امام حسین(عليهالسّلام) از مکه بسوی کربلا
#ویژه_استوری
🍃🌼🍃🌼🍃
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قافله سالار داره میاد خدا کنه برگرده
میگن علمدار داره میاد خدا کنه برگرده...
۸ ذی الحجه مصادف با حرکت امام حسین.ع از مکه به کربلا (۶۰ قمری)
✨✨✨✨✨
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 پیام حضرت استاد حاج شیخ علیرضا حدائق در جوار خانه کعبه از مکه مکرمه
▪️نائب الزیاره هستیم
#حج1445
https://eitaa.com/matalbamozande1399
4_5825730641437659919.mp3
39.07M
❍❍❍❍❍❍❍❍
﷽
🎤صوتی دعای شب عرفه
💠اَلْـݪّٰـهُـمَّ يـٰا شـٰاهِـدَ کُـلِّ نَـجْـویٰ...
👤حاج میثم مطیعی
🕰 ۴۰:۳۶
❍❍❍❍❍❍❍❍
https://eitaa.com/matalbamozande1399
﷽
؛❍❍❍❍❍❍❍❍
🤲🏼 دعای سفارش شده
🌌 شب عرفه
💠اَلْـݪّٰـهُـمَّ يـٰا شـٰاهِـدَ کُـلِّ نَـجْـویٰ...
؛❍❍❍❍❍❍❍❍
💠اَلْـݪّٰـهُـمَّ
✨يـٰا شـٰاهِـدَ کُـلِّ نَـجْـویٰ وَ مَـوْضِعَ کُـلِّ شَكْـویٰ وَ عـٰالِـمَ کُـلِّ خَـفـیَّٖـةٍ
وَ مُـنْـتَـهـیٰ کُـلِّ حـٰاجَـةٍ يـٰا مُـبْـتَـدِئََـٱ بِـٱݪــنِّـعَـمِ عَـلَـۍ ٱلْـعِـبـٰادِ يـٰا كَـریٖـمَ ٱلْـعَـفْـوِ يـٰا حَـسَـنَ ٱݪــتَّـجـٰاوُزِ يـٰا جَـوٰادُ
يـٰا مَـنْ لٰا يُـوٰاریٖ مِـنْـهُ لَـيْـلٌ دٰاجٍ وَ لٰا بَـحْـرٌ عَـجَـٰاجٌ
وَ لٰا سَـمـٰاءٌ ذٰاتُ اَبْـرٰاجٍ وَ لٰا ظُـلَـمٌ ذٰاتُ ٱرْتِـتـٰاجٍ (ٱرْتِـيـٰاجٍ) يـٰا مَـنِ ٱلْـظُّـلْمَـةُ عِـنْـدَهُۥ ❀ ضـیٖـٰاءٌ
اَسْـئَـلُـکَ بِـنُـورِ وَجْـهِـکَ ٱلْـكَـریٖـمِ ٱݪّـَذیٖ تَـجَـلَّـيْـتَ بِــٖهۦٓ ✦ لِـلْـجَـبَـلِ فَـجَـعَـلْـتَـهُۥ ❀ دَكََّـٱ وَ خَـرَّ مُـوسـیٰ صَـعِـقََـٱ
🔹وَ بِـٱسْـمِـکَ ٱݪّـَذیٖ رَفَـعْـتَ بِـهِ ٱݪــسَّـمـٰاوٰاتِ بِـلٰا عَـمَـدِِ وَ سَـطَـحْـتَ بِـهِ ٱلْـاَرْضَ عَـلـیٰ وَجْـهِ مـٰاءِِ جَـمَـدِِ
🔹وَ بِـٱسْـمِـکَ ٱلْـمَـخْـزُونِ ٱلْـمَـكْـنُـونِ ٱلْـمَـكْـتُـوبِ ٱݪــطّـٰاهِـرِ ٱݪّـَذیٖ اِذٰا دُعـیٖـتَ بِــٖهۦٓ ✦ اَجَـبْـتَ وَ اِذٰا سُـئِـلْـتَ بِــٖهۦٓ ✦ اَعْـطَـيْـتَ
🔹وَ بِـٱسْـمِـکَ ٱݪــسُّـبُّـوحِ ٱلْـقُـدُّوسِ ٱلْـبُـرْهـٰانِ ٱݪّـَذیٖ هُـوَ نُـورٌ عَـلـیٰ کُـلِّ نُـورٍ وَ نُـورٌ مِـنْ نُـورٍ
ִֶָ ִֶָ ִֶָ ִֶָ ִֶָ ִֶָ ִֶָ ִֶָ ִֶָ ִֶָ ִֶָ ִֶָ ִֶָ ִֶָ
يُـضـیٖءُ مِـنْـهُ كُـلُّ نُـورٍ اِذٰا بَـلَـغَ ٱلْـاَرْضَ ٱنْـشَـقَّـتْ وَ اِذٰا بَـلَـغَ ٱݪــسَّـمـٰاوٰاتِ فُـتِـحَـتْ وَ اِذٰا بَـلَـغَ ٱلْـعَـرْشَ ٱهْـتَـزَّ
🔹وَ بِـٱسْـمِـکَ ٱݪّـَذیٖ تَـرْتَـعِـدُ مِـنْـهُ فَـرٰائِـصُ مَـلٰائِـكَـتِـکَ وَ اَسْـئَـلُـکَ
❣بِـحَـقِّ
جَـبْـرَئـیٖـلَ وَ مـیٖـكـٰائـیٖـلَ وَ اِسْرَافـیٖـلَ
❣وَ بِـحَـقِّ
مُـحَـمَّـدٍ ٱلْـمُـصْـطَـفـیٰ صَـلَّـۍٱللّٰـهُ عَـلَـيْـهِ وَآلِــٖهۦٓ ✦ وَ عَـلـیٰ جَـمـیٖـعِ ٱلْـاَنْـبـیٖـٰاءِ وَ جَـمـیٖـعِ ٱلْـمَـلٰائِـكَـةِ
وَ بِـٱلْـاِسْـمِ ٱݪّـَذیٖ مَـشـیٰ بِهِ ٱلْـخِـضْـرُ عَـلـیٰ قُـلَـلِ (طَـلَـلِ) ٱلْـمـٰاءِ كَـمـٰا مَـشـیٰ بِــٖهۦٓ ✦ عَـلـیٰ جَـدَدِ ٱلْـاَرْضِ
🔹وَ بِـٱسْـمِـکَ ٱݪّـَذیٖ فَـلَـقْـتَ بِـهِ ٱلْـبَـحْـرَ لِـمُـوسـیٰ وَ اَغْـرَقْـتَ فِـرْعَـوْنَ وَ قَـوْمَـهُۥ ❀
وَ اَنْـجَـيْـتَ بِــٖهۦٓ ✦ مُـوسَـۍ بْـنَ عِـمْـرٰانَ وَ مَنْ مَـعَـهُۥ ❀
🔹وَ بِـٱسْـمِـکَ ٱݪّـَذیٖ دَعـٰاکَ بِــٖهۦٓ ✦ مُـوسَـۍ بْـنُ عِـمْـرٰانَ مِـنْ جـٰانِـبِ ٱݪــطُّـورِ ٱلْـاَيْـمَـنِ فَـٱسْـتَـجَـبْـتَ لَـهُۥ ❀ وَ اَلْـقَـيْـتَ عَـلَـيْـهِ مَـحَـبَّـةً مِـنْـکَ
🔹وَ بِـٱسْـمِـکَ ٱݪّـَذیٖ بِــٖهۦٓ ✦ اَحْيـٰا عـیٖـسَـۍ بْـنُ مَـرْيَـمَ ٱلْـمَـوْتـیٰ وَ تَـكَـلَّـمَ فِـۍ ٱلْـمَـهْـدِ صَـبـیََّٖـٱ وَ اَبْـرَاَ ٱلْـاَكْـمَـهَ وَ ٱلْـاَبْـرَصَ بِـاِذْنِـکَ
🔹وَ بِـٱسْـمِـکَ ٱݪّـَذیٖ دَعـٰاکَ بِــٖهۦٓ ✦ حَـمَـلَـةُ عَـرْشِـکَ وَ جَـبْـرَئـیٖـلُ وَ مـیٖـكَائـیٖـلُ وَ اِسْرَافـیٖـلُ وَ حَـبـیٖـبُـکَ مُـحَـمَّـدٌ صَـلَّـۍٱللّٰـهُ عَـلَـيْـهِ وَآلِــٖهۦٓ ✦
وَ مَـلٰائِـكَـتُـکَ ٱݪــمُـقَـرَّبُـونَ وَ اَنْـبـیٖـٰاؤُکَ ٱݪــمُـرْسَـلُـونَ وَ عِـبـٰادُکَ ٱݪــصّـٰالِـحُـونَ مِـنْ اَهْـلِ ٱݪــسَّـمـٰاوَاتِ وَ ٱلْـاَرَضـیٖـنَ
1⃣
ִֶָ ִֶָ ִֶָ ִֶָ ִֶָ ִֶָ ִֶָ ִֶָ ִֶָ ִֶָ ִֶָ ִֶָ ִֶָ ִֶָ
https://eitaa.com/matalbamozande1399
حرف خاص (13).mp3
25.67M
✘ چرا عرفه از کل ماه رمضان، قدرتش بیشتره؟
#حرف_خاص۸۳ #استاد_شجاعی
🍃🌺🍃🌸🍃🌼
https://eitaa.com/matalbamozande1399
35.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸نمازی که باعث بخشش گناهان میشود
🔸امشب یا فردا این نماز را بخوانیم
🔸استاد حسینی قمی
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍ امیرالمومنین (علیه السلام) فرمودند :
👌 هر مسلمان سه دوست دارد ؛
1️⃣ یکی از این دوست ها می گوید من در زندگی و پس از مرگ با تو هستم و آن ، عمل او است.
2️⃣ یک دوست می گوید من تا کنار قبرت با تو هستم و سپس تو را تنها می گذارم و آن فرزند او است.
3️⃣ دوست دیگر می گوید من تا زمان مرگ با تو هستم و آن ، ثروت او است که هرگاه بمیرد ثروتش به وارثان می رسد.
📚 خصال شیخ صدوق ، ج1 ، ص114
🌸💦🌸💦🌸💦
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨
🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨
🦋✨🦋
🦋✨
🦋
#مکر مرداب
خشت صد نود و شش
سوگل دوباره از جابلند شد و کتری روی چراغ را بالای سرش آورد.
_از قیافه ی خودتو ننت بَرو من می
نازیدی؟
خنده ی زشتی کرد و روبه اعظم ادامه داد
_سفت بگیر نتونه تکون بخوره
یک دست سوگل بند کتری بودو با دست دیگر آرام کردنش برایش سخت بود. برای یک لحظه توانست با دستهای بسته او را هل دهد وآب جوش کتری روی شکم خودش سرازیر شد.با نعره ی گوش خراش سوگل،اعظم هل شد و ناخواسته از روی پایش بلند شد و سمت مادرش دوید.
از مشغولیت آنها استفاده کرد و دستهایش را با دندان باز کرد.به سرعت خود را به اتاقی که صدای هانیه را شنیده بود رساند اما هرچه نگاه کرد هانیه آنجا نبود.با صدای بلند صدایش زدو
صدای ضعیفی را از زیر کرسی شنید. سریع لحاف کرسی را بالا زد و بادیدن هانیه که دست وپایش را بسته بودند و به مرز خفگی رسیده بود،وای بلندی گفت و اورا در آغوش کشید.
تن هانیه از فرط گرمای زیر لحاف، داغ و نفسش منقطع شده بود.گویی نفسش به نفسش بند بود که حال اورا پیدا کرد. با این حال تمام توانش را به کار گرفت تا از آن مهلکه بگریزد.
🌿💕🌿💕🌿💕🌿
➖➖➖➖➖➖➖➖
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨
🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨
🦋✨🦋
🦋✨
🦋
#مکر مرداب
خشت صد نود و هفت
از اتاق همراه هانیه که در آغوشش به سختی نفس میکشید بیرون آمد.
اعظم لباسهای مادرش را در آورده بود و سوگل همچنان فریاد میزد.با قدم های تند قصد فرار کرد که اعظم متوجه ی اوشد
_صبر کن کثافت ****مامان منو میسوزونی؟بیچارت میکنم
به سمتش تاخت ولگدی به پایش زد. چون هانیه را در آغوش داشت تعادلش بهم ریخت و زمین افتاد و باعث شد اعظم با مشت و لگد به جانش بیفتد.
خود را سپر هانیه کرد تا مبادا ضربه ای به او وارد شود.از این ضعفش استفاده کرد و ناسزا گویان از موهای کوتاه شده اش کشید.
_این جا چه خبره ؟
برای دومین باردر عمرش از صدای عمویش خوشحال شد.
اعظم با دیدن پدرش پیش دستی کرد و با مظلوم نمایی گفت
_بیا بابا ....بیا ببین این برادر زادت که سنگشو به سینه میزنی با مامانم چکار کرده....بیا
با رها شدن موهایش تازه توانست عضلات منقبض شده اش را آزاد کند.
نگاه خونبارش را به عمویش داد و با صدای گرفته به دفاع از خود برخاست.
🌿💕🌿💕🌿💕🌿
➖➖➖➖➖➖➖➖
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨
🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨
🦋✨🦋
🦋✨
🦋
#مکر مرداب
خشت صد نود و هشت
سعی کرد نفس سوخته اش را آزاد کند و به حرف بیاید.
_عمو ...تو که میدونی من پامو اینجا نمیذارم ...اینا نمیدونم هانیه روچه جوری اینجا کشوندن داشتن زیر کرسی خفش میکردن ....اعظم منو نگه داشت ....سوگل می خاست رو صورتم آب جوش بریزه که رو خودش چپه شد
اسد نگاهی به سوگل که از دردمی لرزید اندخت و دوباره نگاهش را به هادیه داد و با غیض طرف او حمله کرد و از موهایش گرفت و به طرف بیرون کشید.
_دختریِ بیحیا ...کارت به جایی رسیده زن منو میسوزونی؟
در حالی که لحظه ای هانیه را رها نمیکرد به دنبال عمویش پا برهنه کشیده میشد. ازدرد کشیده شدن موهایش سرش داغ کرده بود و به خاطر مقاوت گویی گردنش تاب برداشته بود.
عمویش چوب سپیداری که گوشه ی حیاط بود را برداشت و اورا هانیه بغل به داخل اتاقش هل داد.
اشهدش را خواند. یقین داشت زیر ضربه های جاندار عمویش دوام نخواهد آورد. مرگ برایش شیرین بود اما بیم از سرگذشت هانیه باعث ترسیدنش از مرگ میشد.
🌿💕🌿💕🌿💕🌿
➖➖➖➖➖➖➖➖
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨
🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨
🦋✨🦋
🦋✨
🦋
#مکر مرداب
خشت صد و نود و نه
اسد در را پشت سرش بست ونگاه غضبناکی به او انداخت و چوب را کنار گذاشت.
_بهت نگفتم مراقب باش ؟....اگه جلو چشم اعظم این کارو نمی کردم حالا حالا دست از سرت بر نمی داشت که الانم مطمئن باش دیگه ول کنت نیستن.
نفس حبس شده اش را آزاد کرد وهانیه را روی تشک مخصوصش خواباندو خودش روی زمین نشست.
_عمو من دیگه باید چکار کنم دست از سر من بردارن ؟من که صب تا شب خودمو اینجا حبس کردم تا بهونه دستشون ندم،کار زمینم دیگه نمی زارید بیام که خونه نباشم.
به هانیه که انگار ضعف رفته بوداشاره کرد و ادامه داد
_حال هانیه رو ببین ! نزدیک بود از دستش بدم،ببینید هنوز حالش جانیومده.
_من یه فکرایی کردم که هم خیال خودم راحت بشه هم تو از این وضعیت در بیای.
_یعنی چی عمو ؟چه فکری ؟
_حالا بذار برم اون ور ببینم چه دسته گلی به آب دادی تا بعد،خدا امشبو بخیر کنه.
عمویش که رفت به هانیه که آرام روی تشکچه بیحال خوابیده بود نگاه کرد.این طفل معصوم چه گناهی داشت که قصد جانش را داشتند؟اگر دفعه بعد موفق میشدند چه ؟ یقینا او هم زنده نمی ماند.
دیگر هانیه را نمی توانست از دست بدهد.کنارش رفت و با ملایمت که بیدارش نکند،اورابه آغوش نگرانش چسباند و باز چشم هایش میزبان اشک شور و تلخ مزه شد.
🌿💕🌿💕🌿💕🌿
➖➖➖➖➖➖➖➖
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨
🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨
🦋✨🦋
🦋✨
🦋
#مکر مرداب
خشت دویست
نگاهش در آینه به مو های نامرتب و کوتاهش افتاد.حالا موهایش به اندازه ی کبری دختر خاله ی اعظم شده بود.مگر آرزویش همین نبود ؟پس چرااز آن خوشحال نبود ؟موهایی که نوازش های مادرش را داشت،حتی کشیدن های هادی در دعوا حالا دیگر نبودند.
خوب بود که چشمه ی اشکش از دیشب خشک شده بود و دیگر نمی بارید.دستی به گونه ی کبود و چشمی که به سختی باز می شد کشید که از درد صورتش جمع شد.صورت نازکتر از برگ گلش،بعد از چند روز آثار ضرب وشتم برآن بیشتر هویدا شده بود.
خو شحال بودلا اقل حال هانیه بهتر شده و با چیزهایی که عمویش آورده بودتوانسته بود کمی اورا تقویت کند. به جز قضای حاجت آن هم با احتیاط بیرون نمی رفت.کنجکاو حال سوگل بود ونمی دانست وضعیت سوختگی اش به کجا رسیده است.
آنچه در خاطرش بود سوختگی بالای سوگل را نشان میداد که باهر درجه ی آن، به همان میزان باید نگران انتقام او میبود.صدای در اتاق ،زاویه ی گردنش را از آینه هراسان به سمت در تغییر داد.
با احتیاط خود را پشت دررساند و با تردید پرسید
_کیه ؟
_منم ....باز کن درو
🌿💕🌿💕🌿💕🌿
➖➖➖➖➖➖➖➖
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨
🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨
🦋✨🦋
🦋✨
🦋
#مکر مرداب
خشت دویست و یک
با صدای عمویش خیالش راحت شد و قفل دررا گشود .چهره ی در هم رفته ی اسد ،که تا حدودی در این مدت تنها حامی اش بود نوید خوبی برایش نداشت.
بفرماییدی گفت و کنار رفت تا داخل شود.نگاه گذرایی به اتاق انداخت و هانیه را مشغول بازی با عروسکش دید. شاید با خود فکر میکرد این دختر بچه چقدر آرام است و مانند دیگر کودکان بهانه ی چیزی نمیگیرد.
نمی دانست این کودک با معصومیتش ،نا خود آگاه شرایط سخت خواهرش را درک کرده است.
_چیزی کم و کسر ندارید؟
_نه عمو ممنون ....زن عمو حالش چه طوره؟
اسد سرش را پایین انداخت وبا تسبیح دستش مشغول شد.از سکوت ایجاد شده میانشان فهمید نبایداوضاع خوبی داشته باشد.
دلش راضی به آسیب دیدن هیچ کسی نبودولی از عاقبت و پایان این ماجرا میترسید و آرزوی تاخیر در بهبود سوگل را داشت.
_قبل اینکه سر پا بشه.... باید بری خونه ی شوهر
🌿💕🌿💕🌿💕🌿
➖➖➖➖➖➖➖➖
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨
🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨
🦋✨🦋
🦋✨
🦋
#مکر مرداب
خشت دویست ودو
گوش هایش انکار شنیدن داشتند که پرسید
_نمی فهمم عمو .... باید ازدواج کنم؟
_آره ... محمود و که میشناسی؟دو تا زن گرفته که هردوتاشون اجاقشون کوره،باباش تورو ازم خواستگاری کرد، هم عموزادس،هم دستش به دهنش میرسه.
_هم منو از سرتون باز میکنه.
_تو باز چاک دهنت باز شد و بزرگ و کوچیکی فراموشت شد ؟
_عمو،دیگه همه میدونن خود محمود اجاقش کوره!تازه اون چهل سالشه،
جای بابای من حساب میاد.
_چرا نمی فهمی دختر،تو هرچی باشه عروس من بودی،آره.... خواستگارای بهترم داری، اما همه غریبن،من نمی تونم دختری که عروسم بوده رو دست غریبه بدم،مردم چی میگن؟میخای انگ بی غیرتی بهم بزنن؟
_خب اصلا شوهر نمی کنم،اصلا خودم میرم از سوگل معذرت خواهی میکنم.
با این حرف اسد سری از روی تاسف برایش تکان داد و گفت
_فکر کردی از این به بعد میتونی اینجا زندگی کنی و سالم بمونی؟تنها راه نجات تو وهانیه همینه،تازه محمود قبول کرده کفالت هانیه هم قبول کنه،دیگه چی میخای ؟
بحث با عمویش و مقابله با تعصبات کور کورانه ی او بی فایده بود.نمیدانست تا کجا و تا چه زمان میتواند ایستادگی کند و از بار این ازدواج از نظرش تهوع آور شانه خالی کند.
🌿💕🌿💕🌿💕🌿
➖➖➖➖➖➖➖➖
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨
🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨
🦋✨🦋
🦋✨
🦋
#مکر مرداب
خشت دویست و یک
با صدای عمویش خیالش راحت شد و قفل دررا گشود .چهره ی در هم رفته ی اسد ،که تا حدودی در این مدت تنها حامی اش بود نوید خوبی برایش نداشت.
بفرماییدی گفت و کنار رفت تا داخل شود.نگاه گذرایی به اتاق انداخت و هانیه را مشغول بازی با عروسکش دید. شاید با خود فکر میکرد این دختر بچه چقدر آرام است و مانند دیگر کودکان بهانه ی چیزی نمیگیرد.
نمی دانست این کودک با معصومیتش ،نا خود آگاه شرایط سخت خواهرش را درک کرده است.
_چیزی کم و کسر ندارید؟
_نه عمو ممنون ....زن عمو حالش چه طوره؟
اسد سرش را پایین انداخت وبا تسبیح دستش مشغول شد.از سکوت ایجاد شده میانشان فهمید نبایداوضاع خوبی داشته باشد.
دلش راضی به آسیب دیدن هیچ کسی نبودولی از عاقبت و پایان این ماجرا میترسید و آرزوی تاخیر در بهبود سوگل را داشت.
_قبل اینکه سر پا بشه.... باید بری خونه ی شوهر
🌿💕🌿💕🌿💕🌿
➖➖➖➖➖➖➖➖
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨
🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨
🦋✨🦋
🦋✨
🦋
#مکر مرداب
خشت دویست ودو
گوش هایش انکار شنیدن داشتند که پرسید
_نمی فهمم عمو .... باید ازدواج کنم؟
_آره ... محمود و که میشناسی؟دو تا زن گرفته که هردوتاشون اجاقشون کوره،باباش تورو ازم خواستگاری کرد، هم عموزادس،هم دستش به دهنش میرسه.
_هم منو از سرتون باز میکنه.
_تو باز چاک دهنت باز شد و بزرگ و کوچیکی فراموشت شد ؟
_عمو،دیگه همه میدونن خود محمود اجاقش کوره!تازه اون چهل سالشه،
جای بابای من حساب میاد.
_چرا نمی فهمی دختر،تو هرچی باشه عروس من بودی،آره.... خواستگارای بهترم داری، اما همه غریبن،من نمی تونم دختری که عروسم بوده رو دست غریبه بدم،مردم چی میگن؟میخای انگ بی غیرتی بهم بزنن؟
_خب اصلا شوهر نمی کنم،اصلا خودم میرم از سوگل معذرت خواهی میکنم.
با این حرف اسد سری از روی تاسف برایش تکان داد و گفت
_فکر کردی از این به بعد میتونی اینجا زندگی کنی و سالم بمونی؟تنها راه نجات تو وهانیه همینه،تازه محمود قبول کرده کفالت هانیه هم قبول کنه،دیگه چی میخای ؟
بحث با عمویش و مقابله با تعصبات کور کورانه ی او بی فایده بود.نمیدانست تا کجا و تا چه زمان میتواند ایستادگی کند و از بار این ازدواج از نظرش تهوع آور شانه خالی کند.
🌿💕🌿💕🌿💕🌿
➖➖➖➖➖➖➖➖
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨
🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨
🦋✨🦋
🦋✨
🦋
#مکر مرداب
خشت دویست و سه
چند روز متوالی بود که اسد دائم زمزمه ی ازدواج را در گوشش می خواند و می گفت نمی تواند اجازه دهد عروس بهادرنصیب مردی غریبه شودومحمودرا که پسرِ پسر عموی آنهابود بهترین گزینه میدانست.میگفت در صورت گوش ندادن او به حرفش هانیه را از او خواهد گرفت.
برزخی که در آن دست و پا میزد روز به روز استخوانش را آب میکرد و راه فراری از تقدیری که برایش نوشته شده بود نمی دید.
اگر سنش بیشتر بود برای همیشه
از اینجا و مردمانش که به ظلم کردن و ظلم دیدن عادت داشتند میرفت. افسوس که بیرون از این دخمه هم هزاران گرگ در انتظار دریدن جسم نحیف دختری بی پناه بود.
دست هانیه را گرفت و بی خیال انتخابی که باید می کرد به سمت زمین آبا و اجدادی اش حرکت کرد.
درمسیرباید از زمین های یوسف خان پدر ارمیامیگذشت.هانیه را در آغوش گرفت تا از جوی هایی که جلوی راهشان سد معبر بود رد شوند.دلش کمی نشستن کناردرخت توتی را که به توت بی بی معروف بودرا می خواست.جلو رفت و زیر آن پاهایش را دراز کرد و هانیه را روی پاهایش نشاند.
چه خاطراتی که از این درخت نداشت.
چقدر برای هادی زیر سایه ی آن غذا برده بود وباهم از آن برای خوردن توت بالا رفته بودند.
🌿💕🌿💕🌿💕🌿
➖➖➖➖➖➖➖➖
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨
🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨
🦋✨🦋
🦋✨
🦋
#مکر مرداب
خشت دویست و چهار
یادروزی افتاد که کفش ارمیا از بالای درخت بر سرش افتاد.ازاین فکر لبخند بی جانی بر لبان خشکیده اش نقش بست. فکر کرداکنون کجای دنیا سرش به زندگی اش گرم است و حتی نمیداند هادی که روزی هرچند کوتاه دوستان خوبی برای هم بودند اکنون زنده نیست.
یا نمیداند از دخترک زبان دراز و لوسی که می شناخت دیگر چیزی نمانده است.
_هادیه !
آنقدر در افکارش غرق شده بود که فکر کرد صدای ارمیا رادر خیال شنیده است، اماوقتی اورا ایستاده جلوی رویش دید،چند بار پلکهایش را روی هم گذاشت تا مرز بین خیال و واقعیت برایش معلوم شود.
_هادیه!.....چرا اینطوری شدی ؟
چرا سرو صورتت این شکلیه ؟
او اینجا چه میکرد ؟ چند ثانیه فقط نگاهش کرد تا صحت حضورش در واقعیت تایید شود.
تا اینکه به خود آمدوسریع از جابلند شد.هانیه را در آغوش گرفت و بدون کلامی قصد رفتن از آنجا را کرد.
🌿💕🌿💕🌿💕🌿
➖➖➖➖➖➖➖➖
https://eitaa.com/matalbamozande1399