فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آموزش_کاردستی
ساخت سبد حصیری با کاغذ
─┅─═ঊঈ🌸🌸ঊঈ═─┅─
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای خدا تقسیمشو😂😂
─┅─═ঊঈ🌸🌸ঊঈ═─┅─
https://eitaa.com/matalbamozande1399
لطیفه کودکانه
یارو پسرشو می بره آزمایش کنه تا معلوم بشه دیوونه هست یا نه،
دکتر به پسره میگه برو با این آبکش آب بیار،
یارو می گه:پسرم خسته ست بذار خودم بیارم !!
─┅─═ঊঈ🌸🌸ঊঈ═─┅─
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دقیقا زد به هدف 😂
─┅─═ঊঈ🌸🌸ঊঈ═─┅─
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بچه باید از کوچیکی مهندسی کنه🤣
─┅─═ঊঈ🌸🌸ঊঈ═─┅─
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨
🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨
🦋✨🦋
🦋✨
🦋
#مکر مرداب
خشت دویست و سی و دو
_کنار بی بی که نشستم دستمو گرفت و گفت
_سکینه میدونی الان داشتم چه آیه ای میخوندم ؟
بی حوصله گفتم
_....نه بی بی،از کجا باید بدونم
_الان آیه ای خوندم که میگفت* خدا به هرکی بخاد پسر میده به هرکیم بخاد دختر،به بعضیام هردوتاشو میده به خیلیام هیچ کدومشو،همین بعد نماز صب از خدا شکایت کردم چرا بهم دختر ندادی که پشت دست عروس نمونم،میدونی که اسد از وقتی زن گرفته زیاد به من سر نمیزنه،
شکایتی ندارم ولی خوب،خیلی وقتا که نمی تونم کارامو انجام بدم خسته میشم و نا شکری میکنم.
گفتم خب راست میگی دیگه بی بی چرا به تو که این همه خوبی دختر نداده مگه کمش میشه ؟
یادم میاد همونجا یه اخم ریزی کرد و گفت
_دخترم،به خوبی و بدی نیست،اگه به خوبی بود خدا چرا به حضرت ابراهیم ،یاحضرت زکریا بچه نداد تا اواخر عمرشون؟یا اصلا به پیامبر خودمون پسر نداد که این همه زخم زبون نشنوه،اینا همش امتحانه و اجر داره .،ما چه میدونیم حکمتش چیه،شاید اگه صاحب دختر میشدم پشیمون میشدم،یا خودت اگه بچه دار بشی دیگه خدام بنده نشی ،یا اصلا شرایطی برات پیش بیادبرگردی به خدا بگی من خواستم تو چرا بهم دادی ،حضرت ایوب همه بچه هاشو از دست دادو از بس مصیبت و بلا سرش اومده بود ازش فرار میکردن که واگیرشون نشه اما صبر کرد و مزد صبرشم دید.
آره دخترم هیچ کس تو این دنیا همه چیزو باهم نمیتونه داشته باشه انسان در سختی آفریده شده
اگه معنی واقعی زندگیو بفهمه هیچ وقت نه از خوشحالی دنیا خوشحال میشه نه از غصش ناراحت چون هیچ کدوم موندگار نیست.
*۴۹_۵۰/شوری
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
https://eitaa.com/arzansaraakaliman
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨
🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨
🦋✨🦋
🦋✨
🦋
#مکر مرداب
خشت دویست و سی و سه
_تعجب کرده بودم، بحث به جایی رسیده بود که من هنوز مطرح نکرده بودمش، فکرم مشغول شد و تو دلم از خدا خواستم منو ببخشه،عصر همون روز یعقوب اومد به دست وپام افتاد که حلالش کنم،منم یه جور خاصی آروم شده بودم و حلالش کردم،بعد یه سال زنش بچه به دنیا آورد و گذاشت قهر کرد رفت،نزدیک پنج سال بچشو مثل بچه ی خودم بزرگ کردم، بچه های بعدی هم که به دنیا اومدن خانم سر ناسازگاری میذاشت و قهر میرفت تا بچه از آب و گل درآد،میدونی حکمتش این بود که الان بچه هاش به من بیشتر از اون سر میزنن،حالا نه که من راضی به این کار باشم،ولی خوب من از جون ودل به اونا مادری کردم که اونام حالا منو فراموش نمی کنن،حالا تو هم حکمت اینکه چرا خواهرت ازت جدا شده رو نمی دونی،شاید خدا کاری که به صلاحش بوده رو براش قرارداده،پاشو بیشتر ازاین غصه بخوری خدا قهرش میگیره،تو دعاتو کن شاید یه روزی خواهرتو دیدی، ولی خدای نکرده این غم باعث نشه به شیطون میدون بدی!
هنوز نمی توانست حرفهای سکینه را قبول کند.اما برای اینکه دست از سرش بردارد از جایش بلند شد و بیرون از اتاق روی لبه ی حوض کوچک حیاط نشست .تصویر خودش را در آب میدید که با حرکت ملایم باد تکان میخورد.
با خود فکر کردهانیه مریض بود،یعنی حکمتش میتوانست این باشد که خانواده ای که اورا به سرپرستی گرفته بودند از او مراقبت کنند و با بردن او به بیمارستان حالش خوب شود؟
دستش را داخل آب سرد برد و تصویرش در آن بهم ریخت.به نیت آرامش دل آشوبش وضو گرفت و از خدا سلامتی خواهرش را آرزوکرد.
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
https://eitaa.com/arzansaraakaliman
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨
🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨
🦋✨🦋
🦋✨
🦋
#مکر مرداب
خشت دویست و سی وسه
عمویش اسد به تهران رفته و جنازه ی پدرش را تحویل گرفته بودو برای دفن به روستای خودشان آورده بود.
آنقدر دلش از او پر بود که نمی خواست در مراسم تدفینش شرکت کند. اما به اصرار سکینه و حفظ ظاهر شرکت کرده بود وگوشه ای به تماشای خاکسپاریش ایستاده بود.
دلش میخواست خداوند برای لحظه ای جان به جان بی جان او بدمد تا از او بپرسد، خواهرش را ،پاره ی تنش رابه دستان غارت گر چه کسی سپرده است؟
قلبش همچنان مال مال از دلتنگی و نگرانی بود و به عینه تجربه کرده بود، وقتی آب خوش از گلوی کسی پایین نرودیعنی چه
_هادیه جان ....دلتو با پدرت صاف کن ،ازش بگذر تا خدام ازت بگذره،هر چی که بود اون بنده خدا پدرت بود و یه پدر همیشه گردن بچش حق داره ،حالا هر چی نا حقی کرده باشه.
بدون اینکه جوابی به سکینه دهد روسری مشکی اش را از سرش کَند و دستی به موهای کوتاه شده اش کشید. اواخر زمستان بود واز سرما کمی کاسته شده بود،
سمت کتری روی چراغ رفت و از آب جوش آن، داخل قوری گل قرمز کنار چراغ نفتی ریخت و چای دم کرد
_میدونم الان شرایطش نیست،اما تکلیف این پسره هم معلوم کن ....
خدا رو خوش نمیاد بیشتر از این منتظر بذاریش.
با این قلب پر از داغ، با این تشویش هایی که در خود میدید ،چگونه به ازدواج فکر می کرد؟
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
https://eitaa.com/arzansaraakaliman
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨
🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨
🦋✨🦋
🦋✨
🦋
#مکر مرداب
خشت دویست و سی و چهار
دستهایش را به هم میمالید و پشت در اتاق رژه میرفت .نگران بالاگرفتن بحث میان ارمیا و عمویش بود که نا محترمانه با او صحبت میکرد.
_بچه جان ....پدرت میدونه دوماهه که مزاحم ماشدی و حالا از برادر زاده ی من خواستگاری کردی ؟اونا میدونن میخای بیوه ی پسر منو عروسشون کنی ؟
چقدر اورا پایین کشیده بود و کوچک شمرده بود. از حرص لبهایش را نا ملایم به دندان کشیده بود و خودرا کنترل میکرد که نرود حق آن عموی نا عمو را کف دستش بگذارد.
_من میدونم کل آبادی ام میدونه که هادیه بزور عروستون شده بود، مش اسد نذارید حرمتا زیر پابشه،من به شمابه عنوان بزرگتر هادیه احترام
میذارم،ولی حق ندارید اونو کوچیک کنید،من میدونم دست پسر شما به هادیه نرسیده از دنیا رفت،پس اینقدر نگید بیوه ،من مثل همه ی دخترا هرچی لازم باشه براش فراهم میکنم.
حرف های ارمیا کمی دلش را آرام کرد، اما آیا به گفته ی عمویش پدر و مادرش از این خواستگاری اطلاع داشتند ؟ اگر مخالف این ازدواج بودند چه ؟ هرچند آنها اصالتا هم ولایتی حساب میشدن ،اما باز هم تفاوت طبقاتی بینشان غیر قابل انکار و شاید، غیر قابل چشم پوشی بود.
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
https://eitaa.com/arzansaraakaliman
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨
🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨
🦋✨🦋
🦋✨
🦋
#مکر مرداب
خشت دویست و سی و پنج
دو ساعتی بود که ارمیا و عمویش رفته بودند .عمویش شرط کرده بود باید پدرو مادر ارمیا شخصا به خواستگاری بیایند.برای خودش مهم نبود،ولی از این شرط عمویش سکینه خاله راضی بود.
_ هرچی ام از عموت ناراحتی ولی این شرطش درسته،یک دختر باید شان و قرب خودش رو پیش خونواده ی شوهرش داشته باشه
قرار بود تا هفته ی آینده تکلیفشان معلوم شود.نمی دانست چرا دلش میخواهد تا آخرعمر پیش سکینه خاله بماند و کسی کاری به کارش نداشته باشدو
از طرفی گوشه ای از قلبش موافق
این ازدواج بود.این دوگانگی در احساسش کلافه اش کرده بود و قدرت تصمیم گیری را از او گرفته بود.
با ملاقه ی مسی قورمه بهی که درست کرده بود را هم زد. عطرش فضارا پرکرده بود و دل را مالش میداد.
_من با عموت درباره ی جهزیه هم صحبت میکنم،به هیچ عنوان زمین پدریتو نفروش،ولی سهمت ازخونه رو که بهت میرسه واگذار کن تا بتونیم یه جهیزیه آبرودار تهیه کنیم.
نگاه محبت آمیزی به صورت مهربان سکینه انداخت که جای مادرش قصد مادری کردن به اوراداشت.چه خوب که خداوندبا همه ی نا شکری هایش هنوز رهایش نکرده بودو او و حمایت های مادرانه اش را برایش فرستاده بود.
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
https://eitaa.com/arzansaraakaliman