eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
22.4هزار عکس
26.1هزار ویدیو
128 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨ 🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨ 🦋✨🦋 🦋✨ 🦋 مرداب خشت دویست و سی وسه عمویش اسد به تهران رفته و جنازه ی پدرش را تحویل گرفته بودو برای دفن به روستای خودشان آورده بود. آنقدر دلش از او پر بود که نمی خواست در مراسم تدفینش شرکت کند. اما به اصرار سکینه و حفظ ظاهر شرکت کرده بود وگوشه ای به تماشای خاکسپاریش ایستاده بود. دلش میخواست خداوند برای لحظه ای جان به جان بی جان او بدمد تا از او بپرسد، خواهرش را ،پاره ی تنش رابه دستان غارت گر چه کسی سپرده است؟ قلبش همچنان مال مال از دلتنگی و نگرانی بود و به عینه تجربه کرده بود، وقتی آب خوش از گلوی کسی پایین نرودیعنی چه _هادیه جان ....دلتو با پدرت صاف کن ،ازش بگذر تا خدام ازت بگذره،هر چی که بود اون بنده خدا پدرت بود و یه پدر همیشه گردن بچش حق داره ،حالا هر چی نا حقی کرده باشه. بدون اینکه جوابی به سکینه دهد روسری مشکی اش را از سرش کَند و دستی به موهای کوتاه شده اش کشید. اواخر زمستان بود واز سرما کمی کاسته شده بود، سمت کتری روی چراغ رفت و از آب جوش آن، داخل قوری گل قرمز کنار چراغ نفتی ریخت و چای دم کرد _میدونم الان شرایطش نیست،اما تکلیف این پسره هم معلوم کن .... خدا رو خوش نمیاد بیشتر از این منتظر بذاریش. با این قلب پر از داغ، با این تشویش هایی که در خود میدید ،چگونه به ازدواج فکر می کرد؟ 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿 https://eitaa.com/arzansaraakaliman
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨ 🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨ 🦋✨🦋 🦋✨ 🦋 مرداب خشت دویست و سی و چهار دستهایش را به هم میمالید و پشت در اتاق رژه میرفت .نگران بالاگرفتن بحث میان ارمیا و عمویش بود که نا محترمانه با او صحبت میکرد. _بچه جان ....پدرت میدونه دوماهه که مزاحم ماشدی و حالا از برادر زاده ی من خواستگاری کردی ؟اونا میدونن میخای بیوه ی پسر منو عروسشون کنی ؟ چقدر اورا پایین کشیده بود و کوچک شمرده بود. از حرص لبهایش را نا ملایم به دندان کشیده بود و خودرا کنترل میکرد که نرود حق آن عموی نا عمو را کف دستش بگذارد. _من میدونم کل آبادی ام میدونه که هادیه بزور عروستون شده بود، مش اسد نذارید حرمتا زیر پابشه،من به شمابه عنوان بزرگتر هادیه احترام میذارم،ولی حق ندارید اونو کوچیک کنید،من میدونم دست پسر شما به هادیه نرسیده از دنیا رفت،پس اینقدر نگید بیوه ،من مثل همه ی دخترا هرچی لازم باشه براش فراهم میکنم. حرف های ارمیا کمی دلش را آرام کرد، اما آیا به گفته ی عمویش پدر و مادرش از این خواستگاری اطلاع داشتند ؟ اگر مخالف این ازدواج بودند چه ؟ هرچند آنها اصالتا هم ولایتی حساب میشدن ،اما باز هم تفاوت طبقاتی بینشان غیر قابل انکار و شاید، غیر قابل چشم پوشی بود. 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿 https://eitaa.com/arzansaraakaliman
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨ 🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨ 🦋✨🦋 🦋✨ 🦋 مرداب خشت دویست و سی و پنج دو ساعتی بود که ارمیا و عمویش رفته بودند .عمویش شرط کرده بود باید پدرو مادر ارمیا شخصا به خواستگاری بیایند.برای خودش مهم نبود،ولی از این شرط عمویش سکینه خاله راضی بود. _ هرچی ام از عموت ناراحتی ولی این شرطش درسته،یک دختر باید شان و قرب خودش رو پیش خونواده ی شوهرش داشته باشه قرار بود تا هفته ی آینده تکلیفشان معلوم شود.نمی دانست چرا دلش میخواهد تا آخرعمر پیش سکینه خاله بماند و کسی کاری به کارش نداشته باشدو از طرفی گوشه ای از قلبش موافق این ازدواج بود.این دوگانگی در احساسش کلافه اش کرده بود و قدرت تصمیم گیری را از او گرفته بود. با ملاقه ی مسی قورمه بهی که درست کرده بود را هم زد. عطرش فضارا پرکرده بود و دل را مالش میداد. _من با عموت درباره ی جهزیه هم صحبت میکنم،به هیچ عنوان زمین پدریتو نفروش،ولی سهمت ازخونه رو که بهت میرسه واگذار کن تا بتونیم یه جهیزیه آبرودار تهیه کنیم. نگاه محبت آمیزی به صورت مهربان سکینه انداخت که جای مادرش قصد مادری کردن به اوراداشت.چه خوب که خداوندبا همه ی نا شکری هایش هنوز رهایش نکرده بودو او و حمایت های مادرانه اش را برایش فرستاده بود. 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿 https://eitaa.com/arzansaraakaliman
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨ 🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨ 🦋✨🦋 🦋✨ 🦋 مرداب خشت دویست و سی و شش *آرخالق صورتی را روی لباس قرمزو بلند و چاکدارش پوشید *تنبان تورکی همرنگ لباسش جلوه ی زیبایی به او داده بودو قدش را بلند تر نشان میداد. نگاهش را به آینه داد تا موهای فراریش که به علت کوتاهی مدام از *چارقدش بیرون میزد، کاملا درون آن پنهان شده باشد.همه چیز سریع پیش رفته بود و با یک جلسه خواستگاری، ارمیا وخانواده اش قرار بود امروز برای عقد بیایند. _الهی قربونت برم،چه ناز شدی دخترگلم سکینه خاله با حلقه های اشکی که در چشم هایش نمایان بود این را گفت و به قصد آغوش کشیدنش جلو آمد. حتما اوهم جای خالی مادرش را احساس کرده بود.اورا در آغوش کشید و همان طور که هنوز نصفه و نیمه در آغوشش بود گفت _الهی سفید بخت بشی و ازاین به بعد چشت فقط اشک خوشحالی ببینه _ ممنون خاله ولی هنوز که چیزی معلوم نیست. _معلوم میشه دختر،این پسری که من دیدم دست از تو نمیکشه. سرش را از خجالت پایین انداخت وشروع کرد با دستانش بازی کردن. نگران پذیرش از طرف خانواده ی ارمیا به خصوص مادرش بود و اضطراب این را داشت که چه خواهد شد. *چیزی که در زمستان ها روی لباس میپوشند *دامن بلند با چین های زیاد *روسری 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿 https://eitaa.com/arzansaraakaliman
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨ 🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨ 🦋✨🦋 🦋✨ 🦋 مرداب خشت دویست وسی و هفت _شما که منو میشناسی مش اسد،دیگه لازم به معرفی نیست،ماتو یه محل بزرگ شدیم و هم ولایتی هستیم،من زینب خانم خدا بیامرزو میشناختم که چه خانم پاک و زحمت کشی بود،با اینکه شهری بود ولی به همه نشون داد چه زن با جنمیه،هادیم مثل دختر خودم میمونه ولی .... سکوت یوسف خان بعداز گفتن ولی سر زیر افتاده اش را بالا آورد.‌گفته بود به خاطر بیماری، زنش نتوانسته بود بیاید و خودش همراه ارمیا به خواستگاری آمده بود. ارمیا که گویی میدانست پشت این ولی چیست نگران چشم هایش را بین هادیه و پدرش میچرخاند. _شما که میدونید ارمیا تنها بچه ی منه،من و مادرش خیلی آرزو ها براش داشتیم، برای همین مادرش برای ارمیا دختر خواهرشو انگشتر انداخته بود،البته ارمیا از اول گفته بودبه این وصلت راضی نیست،ولی خوب مادرش کار خودشو کرده بود. _ معنی این حرفا چیه یوسف خان ؟انتظار ندارید که برادر زادمو بدم رو یه زن دیگه تا کلفتیشو کنه؟ ناراحت از اینکه چرا ارمیا موضوع به این مهمی را به او نگفته است اخمی نا خواسته بین ابروان خوش حالتش نشست و دوباره سرش را پایین انداخت. 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿 https://eitaa.com/arzansaraakaliman
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨ 🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨ 🦋✨🦋 🦋✨ 🦋 مرداب خشت دویست و سی و هشت صورتش را برگردانده بود و به حالت قهر روی تشکچه روبه روی او نشسته بود. ارمیا گویی که نمیدانست چگونه او را توجیه کند، آنطرف تر چهار زانو وکلافه، گاهی انگشت روی چشم فشار میدادو گاهی دست لای موهایش فرو میبرد.درمانده سرش را کمی سمتش متمایل کردو آهسته گفت _ترش نکن دیگه هادیه،بخدا داری بزرگش میکنی،من که گفتم نامزدی منتفی شده،دختر خالم آلمانه،من باهاش صحبت کردم اونم قبول کرده نامزدی و بهم بزنه. نگاهی به بزرگترهای نشسته در اتاق انداخت که در ظاهر مشغول صحبت بودند ولی همه ی حواسشان جمع آنها بود.نگاهش را از آنها گرفت ورو به ارمیا ،مانند خودش آهسته جواب داد _اگه اینجوریه پس چرا مادرت نیومد خواستگاری؟تازه ازکجا معلوم دختر خاله ات به حرفش عمل کنه و نامزدی و بهم بزنه؟ ارمیا با جابه جایی پاهایش حالت نشستنش را عوض کرد و خوشحال ازاینکه او به حرف در آمده است با ذوق گفت _من بهت قول میدم هیچ مشکلی پیش نیاد،باور کن مادرم چند وقتیه مریضه،وگرنه اخلاقش اصلا اونجوری که فکر میکنی نیست،خیلی مهربونه،مطمئنم تورو ببینه ازت خوشش میاد پشت چشمی برایش نازک کرد و دوباره از او رو گرفت. اما در دل راضی شده بود و دعا میکرد همه چیز به خیر و خوشی پیش برود. 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿 https://eitaa.com/arzansaraakaliman
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾 ☘🌼☘🌼☘🌾 🍀🌼☘🌼🌾 ☘🌼🍀🌾 ☘🌼🌾 ☘🌾 🌟 مرداب خشت دویست و سی و نه باورش نمیشد که در ماشین شخصی ارمیا در حال رفتن به خانه ی آنها بود. همه چیز آن قدر سریع اتفاق افتاد که هنوز هم انگار در خیالش ،همسر شرعی و قانونی ارمیا شده بود نگاهش رابه آینه ی جلوی ماشین به ارمیا که در حال رانندگی بودداد. در ذهنش از خود سوال میکرد _خدایا یعنی الان من ازدواج کردم ؟حالا باید چکار کنم؟ من که چیزی بلد نیستم؟شهر غریب ، تک وتنها .... فکرش ادامه داشت که ارمیا نگاهش را از آینه شکار کرد. از جمع شدن گونه وکنارچشم هایش، فهمید به اومیخندد.با خجالت سرش را پایین انداخت تا بیشتر از این سرخی و داغی لپ هایش را احساس نکند.کمی شیشه ی ماشین را پایین کشید تا کمی از حرارت خجالتش کاسته شود،از اینکه فکر کرده باشد که محو او شده است اعصابش بهم ریخت و با خودخوری،خود را برای خیره شدن به او شماتت کرد و تصمیم گرفت تا رسیدن به مقصد دیگر به او نگاه نکند. نگاهش را به سکینه خاله داد که خوابش برده بود.چقدر برایش زحمت کشید تا عمویش پولی را به عنوان جهیزیه به او بدهد.تمام عمر این خوبی اورا فراموش نمی کرد و مدیون او بود. صندلی شاگرد پدر ارمیا نشسته بود و انگار آن طور که باید از این واقعه خوشحال نبود.شاید هم حق داشت که برای تک پسرش عروسی که دلخواهش بود بگیرد. با تمام این حدسیاتش تا به الان، رفتاری که اورا ناراحت کند با او نداشت. 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿 https://eitaa.com/arzansaraakaliman
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾 ☘🌼☘🌼☘🌾 🍀🌼☘🌼🌾 ☘🌼🍀🌾 ☘🌼🌾 ☘🌾 🌟 مرداب خشت دویست و چهل شهر تهران برایش بسیار بزرگ و جالب می آمد و نوع پوشش وجاذبه هایش برایش تازگی داشت.اما چیزی ازدرون مجازاتش میکردتا خوشحال نباشد. شاید اینکه بدون کس و کار ،بدون هیچ مراسمی ،یا بدون وجود مادرو برادرش واز همه مهم تر، بدون هانیه ی عزیزش ازدواج کرده بود و از او خبری نداشت مانع شادی اش میشد هنوز نمی داست قلبا راضی به ازدواج بود یانه .ولی به گفته ی بی بی، وقتی خطبه ی محرمیت باآن کلمات عربی خوانده میشود .نیرویی ماورای درک دختر و پسر،قلب آنها را به هم پیوند میزند و کم کم رشته ی محبت آنهارا به یکدیگر، محکم گره میزند. _دیگه رسیدیم دخترم،کم کم سکینه خانم و بیدار کن که یه وقت با سرگیجه پیاده نشه گفته ی یوسف خان را اجرا کرد و با تکان دادن بازویش اورا صدا زد _خاله ....خاله بیدار شین رسیدیم _بیدارم دخترم،خیلی وقته بیدار شدم، چشمامو بسته بودم که این بی حیایی نبینم.این جا دیگه کجاست ؟ چرا زنا اینجا اینقدر بی حجاب و بی حیان ؟ از این حرف سکینه یوسف خان خنده ی صدا داری کرد و گفت _سکینه خانم،اینجا پایتخته،فکر کردین همون کوره دهات خودمونه که زنا با لباس چین چین بیرون بیان _وا چه ربطی داره یوسف خان،من که شهر ندیده نیستم، پونزده سال شهر زندگی کردم،تازه چه ربطی به پایتخت بودن تهران داره،میخان امروزی باشن خوب باشن،دیگه چرا از سر و ته روسری و لباسشون میزنن؟ 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿 https://eitaa.com/arzansaraakaliman
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨ 🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨ 🦋✨🦋 🦋✨ 🦋 مرداب خشت دویست و سی و یک _اولین باری که فهمیدم یعقوب خدا بیامرز رفته شهر زن گرفته خیلی ناراحت شدم ....هِییی روزگار.....یه ماه بود منو ول کرده بود با زن دومش تو خونه ی جدیدی که براش گرفته بود زندگی میکرد.ازخدا خیلی شاکی بودم و حتی چند روزم نماز نخوندم،گفتم تو که منو یادت رفته، یه بچه ازت خواستم بهم ندادی،منم دیگه یادت نمی کنم. با لبه ی چادر نماز اشکی که از گوشه ی چشم هایش روان شده بود،پاک کرد و ادامه داد _رفتم پیش بی بی خدا بیامرزت که سواد قرآنیمو از اون دارم، تا بهش بگم این همه دم از خدا زدی و تو گوشم خوندی به خدا توکل کن دیدی خدا آخرش چی جوابمو داد؟اون موقع هنوز مادرت عروس خونه بی بی نشده بود. می خاستم در بزنم که دیدم در بازه، درو هل دادم رفتم تو صداش زدم جواب نداد،جلوتر رفتم دیدم داره با صدای بلند قرآن میخونه،جلو رفتم سلام دادم سرشو از قرآن بالا آورد و یه نگاه پر ازتعجبی بهم انداخت و بعد جواب سلامم تعارف کرد بشینم،خیلی عصبانی بودم ولی نمی دونم چرا حرفشو گوش دادم....کلا بی بی یه جوری بود که آدم نمی تونست به حرفش اهمیت نده _آره بی بی همیشه با جذبه ای که داشت حرفشو به کرسی میشوند قفل زبانش باز شده و به حرف آمده بودکه باعث شد لبخند رضایتی روی لبهای سکینه نقش بندد و با خوشحالی ادامه دهد 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿 https://eitaa.com/arzansaraakaliman
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾 ☘🌼☘🌼☘🌾 🍀🌼☘🌼🌾 ☘🌼🍀🌾 ☘🌼🌾 ☘🌾 🌟 مرداب خشت دویست و چهل و یک به خانه ی ارمیا که رسیدن دهانش از بزرگی و زیبایی آن باز مانده بود. حتی در ذهنش اندازه گیری کردکه حیاطشان به بزرگی فاصله ی خانه ی آنها ،تا خانه ی نه نه گل پری که چند خانه با آنها فاصله داشت میشد. امابه قول خودش به او هادیه میگفتند که ازدرون پوسته ی سفت و سختی که برای خود ساخته بود، نباید کسی آگاه میشد. پس به بی تفاوت ترین حالت ممکن پیاده شده بودو مثلا توجهی به زرق و برق آنجا نداشت. _صفدر ....برو به خانم اطلاع بده مهموناشون رسیدن بدو مخاطب یوسف خان مرد میانسالی بود که مشخص بود کارگر آنجاست که بدون معطلی چشم گویان از ورودی سالن دور شد. وارد سالن که شدند برایش سخت بود که همچنان نقاب بی تفاوتی بر صورت داشته باشد _به خونه ی خودت خوش اومدی،میدونم این سادگی و این ورود در شان تو نیست اما ....به خاطر اینکه تو هنوز عزاداری کسی و دعوت نکردیم بیاد. ارمیا بود که شرمنده این سخنان را گفته بود ونگاه اورا از مبل های سلطنتی و مشکی طلایی منحرف کرده بود. _نه ....اشکالی نداره ،منم اینجوری راحت ترم نمیدانست چرا قبل از عقد پرو و بی پروا به اونگاه میکردو حالا از چشم در چشم شدن با او خجالت میکشید و سر بزیر با اوسخن میگفت.حتی برای خودش هم این حد از خجالت جای تعجب داشت. احساس میکرد این موضع اوبرای ارمیاهم جالب است که هرراز گاهی با این حالت او لبخند های معنی دار میزد. 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿 https://eitaa.com/arzansaraakaliman
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾 ☘🌼☘🌼☘🌾 🍀🌼☘🌼🌾 ☘🌼🍀🌾 ☘🌼🌾 ☘🌾 🌟 مرداب خشت دویست و چهل ودو با وجود اطلاع از ورود او، مادر ارمیا که حالا مادر شوهرش محسوب میشد، به استقبالشان نیامده بود واین باعث در هم رفتن اخم های سکینه خاله شده بود. انگار کسی زیاد میل به غذا از میز ناهاری که سخاوتمندانه چیده شده بود نداشت، که با قاشق هایشان بازی میکردند و سکوتی عمیق حاکم شده بود. نگاه های گاه و بیگاه ارمیا که گویی از نیامدن مادرش ناراحت و کلافه بود را روی خود احساس میکرد.باید انتظار چنین رفتاری را میداشت که کسی دختر خواهر خودش را به عروس غریبه ترجیح نمی دهد. _دوغ میخوری برات بریزم؟ با تعارف ارمیا که فقط محض حرف زدن و شکستن سکوت بود سرش رااز بشقابش بالا آورد و به او نگاه کرد. حالا که او برایش جنگیده بود و اکنون همسرش بود، چرا از همین اول راه کم آورده بود؟ باید اورا از این حالت شرمندگی در می آورد و برای زندگی با او تلاش میکرد. پس با روی گشاده جواب داد _آره ممنون بریز ....غذام خیلی خوشمزست،البته نه به خوشمزگی فسنجونای مادرم. ارمیا خوشحال ازاینکه او ناراحت نیست باکش آمدن لبهایش گفت _ آره واقعا راست میگی،خاله زینب همه ی غذاهاش عالی بود. _پسرم بعد ناهار منو ببر پیش مادرت عیادت،البته قبل ناهار باید ازت میخواستم منو ببری،نمی دونستم تا این حد نا خوش احوالن. 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿 https://eitaa.com/arzansaraakaliman