فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✘ آیهای که در کمتر از یک جمله، تکلیف ما رو در تمام دوراهیهای زندگی مشخص میکنه!
#استوری | #استاد_شجاعی
🌸💦🌸💦🌸💦
https://eitaa.com/matalbamozande1399
25.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 خدا اگر میخواست علی امام باشه تو قرآن مینوشت! انقدر هم ما رو درگیر غدیر و سقیفه و این بازی ها نمیکرد
🌸💦🌸💦🌸💦
https://eitaa.com/matalbamozande1399
بهای دوست نه از زیبایی
اوست و نه از دارایی اوست
بلکه تنها به وفاداری اوست
فدای دوستای باوفا
الهی که دنیا به کامتون
شادی وخوشبختی تقدیرتون
🌸💦🌸💦🌸💦
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾
☘🌼☘🌼☘🌾
🍀🌼☘🌼🌾
☘🌼🍀🌾
☘🌼🌾
☘🌾
🌟
خشت دویست و شصت و یک
چشم هایش از این گشاد تر نمیشد.
سکوت جایز نبود و بایدهر چه سریع تر از خودش دفاع میکرد
_چرا دروغ میگی؟ کی به من گفتی ارمیا به باقالا حساسیت داره ؟
_ببخشید،ولی من گفتم باید خانم اجازه بده کس دیگه ای آشپزی کنه،اما شما بدون توجه به حرف من خواستین وسایل شامو آماده کنم
_خوب اگه یه کلام به من از حساسیت ارمیا اطلاع میدادی من یه غذای دیگه میپختم!
_بسه دیگه ....صفدراین دیس و از اینجا بردار فقط ماهی وبذار باشه
_چشم خانم
از حرص در حال انفجار بود. آنهمه ذوق و زحمتی که کشیده بود به خاطر حسادت احماقانه ی صفدر به باد رفته بود.
_تو هم یاد بگیر با خدمتکارا دهن به دهن نشی،این اصلا در شان عروس خانواده ی ما نیست. در ضمن، در باره ی غذای شوهرتم بیشتر حواستو جمع کن، یه زن باید بدونه برای شوهرش چی مفیده و چی مضره
_مامان، هادیه که تقصیر نداره، من باید بهش میگفتم.
_دیگه در موردش نمیخام چیزی بشنوم، بعد چند روز خیر سرم اومدم پایین غذا بخورم
از نحوه ی برخورد مرجان ناراحت شده بود که اورا متهم میکرد که ازشوهرت و چیزهای مربوط به او بی اطلاعی، واین باعث شد ذوق و اشتهایش یکجا باهم کور شود.
🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾
☘🌼☘🌼☘🌾
🍀🌼☘🌼🌾
☘🌼🍀🌾
☘🌼🌾
☘🌾
🌟
خشت دویست و شصت و دو
_ چرا به من اینو نگفته بودی ؟ خوب شد پیش مادرت آبروم رفت ؟
بعد از شام به اتاقشان آمده بودند و این بهانه ی خوبی بود تا از او گله کند.ارمیا در حالی که روی تخت دراز میکشید کلافه جواب داد
_جان من ول کن بیا بگیر بخواب،خیلی خستم،فردا صبح زود باید برم شرکت کلی کار دارم،بابا که مسافرته همه کارا افتاده گردن من
با حرص گوشه ی تخت پشت به او دراز کشید و طوری که بشنود زمزمه کرد
_همینه دیگه،وقت نداره با تازه عروسش حرف بزنه،اون وقت سر کوفتشو من باید بشنوم
_باشههه ....آخر هفته می برمت بیرون که باهات وقت بگذرونم و حرف بزنم،حالا میذاری بخوابم یا برم سالن رو کاناپه کفه ی مرگمو بذارم؟
انتظار این لحن تند را از ارمیا نداشت و نا خواسته بغضی به گلویش نشست و دیگر چیزی نگفت.چرا اینقدر نازک نارنجی و دل نازک شده بود؟شاید به این گونه رفتاراز سمت ارمیا عادت نداشت؟شاید هم ارمیا دیگر مثل سابق دوستش نداشت؟یا شاید برایش عادی شده بود و تاریخ مصرفش گذشته بود؟هرچه که بود برای او که حالا کسی جز ارمیارا نداشت کوچکترین ناملایمتی از طرف او قابل قبول نبود وآزارش میداد.
🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾
☘🌼☘🌼☘🌾
🍀🌼☘🌼🌾
☘🌼🍀🌾
☘🌼🌾
☘🌾
🌟
خشت دویست و شصت و سه
_وای خیلی ذوق دارم جایی که میگی رو ببینم!
ازخوشحالی او ارمیا هم با تمام خستگی اش لبخندی بر لب آورد و گفت
_فقط اول باید بریم یکم برات خرید کنم، این لباسات مناسب بیرون رفتن نیست، اگه همه چیز جور بشه فردا میریم جایی که گفتم
نمیدانست چرا از این حرف دلخور شد اما به روی خودش نیاورد. یعنی لباس پوشیدن او کسر شأنش بود؟ از خانه بیرون آمدند وسوار ماشین ارمیا که آوردن اسمش برایش سخت بود شدند وپس از مدتی روبه روی یک مرکز خرید بزرگ توقف کردند.
جایی که او زندگی میکرد با اینکه روستا بود، اما خیلی از دختران هم سن و سالش ،چیزهایی داشتندکه شاید داشتنش برای او حسرت بود.افسوس که زمان خوشی شان کم بود و درست در سن هفت سالگی اش که باید مثل دیگر دختران مدرسه میرفت، به خاطر وضعیت بدی که برای پدرش پیش آمده بود از تحصیل محروم شد و رفته رفته و موریانه وار تمام داراییشان را از دست دادند،حتی اسبشان ترمه که وابستگی زیادی به آن داشت اسیر دست بدهکاران شد.
اما چیزی که او هنوزداشت غرور و شخصیتش بود و باید تحت هر شرایطی آن را حفظ میکرد.
از ماشین که پیاده شدند ،سعی کرد خانومانه وطوری قدم بردارد که وقتی هم پا و شانه به شانه ی ارمیا راه میرود از او چیزی کم نداشته باشد.
🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾
☘🌼☘🌼☘🌾
🍀🌼☘🌼🌾
☘🌼🍀🌾
☘🌼🌾
☘🌾
🌟
خشت دویست و شصت و چهار
_اینجا هر چیزی که یه خانم لازم داره
پیدا میشه،اول بریم لباس خونگی ها رو ببینیم،اصلا لباس مناسب نداری.
با ذوق پنهانی که در دل داشت همراه اوشد و پشت سرش وارد مغازه ی بزرگی شد،که به انواع لباسهای راحتی مزین شده بود
_بههه ،سلام آقا ارمیا،اینطرفا رفیق
مرد شیک پوش و گردن درازی که پشت میزی نشسته بود، این را گفت واز جایش بلند شدو با ارمیا دست داد
_سلامت باشی داداش،تازه یه مدته برگشتم،حالا با بچه ها جمع شدیم خبرت میکنم ،راستش خانم یه سری لباس راحتی میخان که اول از همه خودت به ذهنم اومدی،بزنم تخته خیلی عوض شدی و رو فرم اومدی
درذهنش آمد پس قبلا چه بوده که حالا فرم آمده است؟
_ سلام آبجی خوش اومدید
فرصت نداد جواب سلامش را بدهد و بلند صدا زد
_فائزه ....بیا خانومو راهنمایی کن
زنی قد بلند،که مانتوی کوتاه و شلوار آبی جین پوشیده بود ،ازدور لبخند زنان به آنها نزدیک شد.به خاطر رژ قرمزوغلیضی که زده بود، سفیدی دندانهایش بیشتر به چشم می آمد.
🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾
☘🌼☘🌼☘🌾
🍀🌼☘🌼🌾
☘🌼🍀🌾
☘🌼🌾
☘🌾
🌟
خشت دویست و شصت و پنج
رگال های لباس را یکی یکی کنار میزد و تصمیم گیری برایش سخت بود .ذهنش کلافه بود و دردلش به موقعیتی که در آن گیر افتاده بود بد و بیراه میگفت. آخر او کی خودش لباس انتخاب کرده بود و از کجا میدانست کدام یک از این انبوه لباسها مناسب اوست؟مدت زمان زیادی بود که لباس نو نپوشیده بود. تا وقتی مادرش زنده بود سعی میکرد سالی یک بار در ایام عید برایش یک دست لباس نو تهیه کند و تنها سال آخر حیاتش نتوانسته بود این کار انجام دهد.
_اگه براتون سخته کمکتون کنم؟
با این حرف فائزه نام، نگاه از لباس های رنگا رنگ گرفت و طوری که وانمود کند به خاطر سخت پسندی چیزی انتخاب نکرده است روبه او گفت
_راستش نمیدونم چیزی که میخام اینجا هست یانه، دارم دنبال لباسایی میگردم که هم قشنگ باشه هم قیمتش مناسب باشه
فائزه که گویی از این حر ف او تعجب کرده بود با تاخیر سمت انتهای مغازه اشاره کرد و گفت
_با من بیاید اون طرف، فکر کنم چون سنتون کمه مدلای اسپرت بیشتر بهتون بیاد،راستش مهسا خانم همش از این ترکیب ها بر میداشتن،شاید شمام خوشتون آومد.
🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾
☘🌼☘🌼☘🌾
🍀🌼☘🌼🌾
☘🌼🍀🌾
☘🌼🌾
☘🌾
🌟
خشت دویست و شصت و شش
با آمدن اسم مهسا ،پاهایش که به آن سمت میرفتند از حرکت ایستاد.چراارمیا اوراجایی که مهسا خرید هایش را انجام میداد آورده بود ؟
_چی شد ؟ نمیاین ؟
سعی کرد خود را عادی نشان دهد و لبخندی اجباری بر لبانش آورد و با او همراه شد . حالا که این دختر مهسا را می شناخت باید از آن استفاده میکرد و اطلاعات بیشتری از او می گرفت.
_امم...میگم....مهسا هم با ارمیا اینجا می اومد خرید ؟
_چطور ؟
مثل اینکه او زرنگ تر از این حرف هابودو به آسانی نمیشد از آن حرف کشید .خودرا بی تفاوت نشان داد و گفت
_هیچی ....آخه ارمیا بهم گفته بود با مهسا چند باری اینجا اومده و از خریدش راضی بوده،برای همین منم اینجا آورده
فائزه نگاهی به لباس ساده ی تن او انداخت و گفت
_ میشه بپرسم شما چه نسبتی با مهسا و ارمیا دارید ؟
از اینکه راحت اسم شوهرش را بدون پیشوند و پسوندآورده بود خوشش نیامد و با اخم ریزی گردن صاف کردوجواب داد
_ارمیاشوهرمه،مهساهم دختر خالشه و با من نسبتی نداره،شمام میتونید برید خودم انتخاب میکنم.
🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾
☘🌼☘🌼☘🌾
🍀🌼☘🌼🌾
☘🌼🍀🌾
☘🌼🌾
☘🌾
🌟
خشت دویست و شصت و هفت
اعصابش به هم ریخته بود و بی دقت چند تی شرت آستین بلند همراه شلوارشان انتخاب کرد و کنار ارمیا که گرم صحبت با دوستش بود ایستاد و گفت
_ انتخاب کردم،میشه زودتر حساب کنی بریم؟
_باشه عزیزم
کیف پولش را در آورد و صاحب مغازه را مخاطب قرار داد و گفت
_بیا جواد جون،حساب کن بریم که خیلی کار دارم
_جون تو قابل نداره
ارمیا درحین پرداخت هزینه به دوستش که لباسهای انتخابی او را تامیزدبا دیدن آنها نزدیک او شد و طوری که فروشنده ی آشنا نشنود آهسته گفت
_اینا چیه خریدی ؟میخای اینا رو جلو من بپوشی ؟ مامانمم اینا رو نمیپوشه
سر تاسفی برایش تکان داد و سمت دوستش بازگشت.
_جواد جون شرمنده خانمم میگه دوباره یه چرخی بزنه اگه مطمئن شد اینارو حساب کنی
🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾
☘🌼☘🌼☘🌾
🍀🌼☘🌼🌾
☘🌼🍀🌾
☘🌼🌾
☘🌾
🌟
خشت دویست و شصت و هشت
_حالا چرا بغ کردی ؟بد شوهرت برات لباس انتخاب کرده؟
لباس های انتخابی اش را ارمیا پس داده بود و نمایشی اورا همراه کرده بود و خودش چند دست لباس که از پوشیدن آنها خجالت میکشید انتخاب کرده بود.حتی از مغازه ی مخصوص بانوان اجازه گرفته و وارد آنجا شده بودوچند قلم هم از آنجابرایش برداشته بود.
سرش را از شیشه ی ماشین فاصله داد و نگاه دلخوری به او انداخت و گفت
_این لباسایی که انتخاب کردی من چه جوری جلو صفدر بپوشم ؟
بعد آهسته تر زمزمه کرد
_کاش یه خونه مستقل زندگی میکردیم
_کی گفته جلو صفدر باید بپوشی ؟ پس من اینجا شلغمم؟یعنی تو یه ذره ظرافت زنانه نداری که رفتی اون لباسارو انتخاب کردی ؟در ضمن هادیه خانم،فکر مستقل شدن و از کلت بنداز بیرون،میبینی که مامانم مریضه منم تنها بچشونم،پس لطفا تو خیالتم فکر جدا شدن از پدر و مادرمو از سرت بیرون کن
_خیلی بدی،چرا با من اینجوری صحبت میکنی ؟من...من
بغض صدایش باعث شد نگاه ارمیا رنگ دلسوزی بگیردوماشین را کنار خیابان نگه دارد.دستهایش را که روی پاهایش مشت شده بود میان دستانش گرفت و با لحن آرامی گفت
🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾
☘🌼☘🌼☘🌾
🍀🌼☘🌼🌾
☘🌼🍀🌾
☘🌼🌾
☘🌾
🌟
خشت دویست و شصت و نه
_هی ببینمت،بغض نکن دیگه،ببخشید من این روزا یکم خستم،بهت حق میدم از دستم دلخور باشی،این مدت باید بیشتر برات وقت میذاشتم،یکم دیگه صبر کن این پروژه ی سنگینی که بابا برداشته تموم بشه قول میدم برات جبران کنم،حالا ببینمت
دست به چانه اش گذاشت و صورت اورا که سمت مخالفش بود به طرف خود چرخاندوبالحن ملایمی گفت
_عادت ندارم اینجوری ببینمت،هادیه ای که من میشناختم همیشه تو بدترین شرایط نگاهش محکم و قوی بود.
چانه اش لرزید و بعد از این که توانست بغضش را فرو برد جواب داد
_غیر اینه که تو منو از اول همین جوری دیده بودی؟چرا میخای منو عوض کنی؟نکنه پشیمون شدی که با یه دختر دهاتی که حتی بلد نیست لباس انتخاب کنه ازدواج کردی ؟
_دیونه این چه حرفیه؟من اگه دلم زن بی قید و بندکه براش فرق نمیکنه واسه کی طنازی کنه و خوشگلیاش برا کی ولو باشه میخاستم که تو همون آلمان برام ریخته بود.
خنده ای کرد و طبق عادت با دوانگشت لپ او را کشید و ادامه داد
_میدونی اولین بار تو چه وضعیتی ازمن دل بردی ؟
به علامت ندانستن سرش را بالا برد
_وقتی آشپز خونه ی مامان ثری آتیش گرفت
🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾
☘🌼☘🌼☘🌾
🍀🌼☘🌼🌾
☘🌼🍀🌾
☘🌼🌾
☘🌾
🌟
خشت دویست و هفتاد
_اون موقع ازترس روسریتو در آورده بودی که آتیشو خاموش کنی ولی آتیش زیادتر شد و جلوی موهات و موژه هات سوخت.شاید هر کس به جای من بودو تو اون وضعیت که صورتت با اشک و آب دماغ و دود کثیف شده بود و موهاتم به شکل وحشتناکی در اومده بود ازت فرار میکرد تا اینکه براش موندگار بشه،اون موقع نفهمیدم،ولی از اونجا که رفتم همیشه دوتا تصویر ازت تو ذهنم میومد، یه دختر با صورت کثیف و موهای سوخته و ....یه دختری که لحظه ی آخر دنبال ماشینم دوید تا بامن خدافظی کنه
متعجب از این حرف گفت
_تو منو دیدی ؟
ارمیا خنده ای کرد و گفت
_چشاتو اون شکلی گرد نکن که مجبور میشم نیشگونت بگیرما....آره دیدمت، قبلشم دیدم خیلی ناشیانه پشت درخت انجیر قایم شده بودی.
ازاینکه در تمام آن مدت ارمیا متوجه ی حضور او بوده است خجالت کشید و دوست داشت هر چه زودتر این بحث تمام شود.
_باشه دیگه ناراحت نیستم ،ولی من واقعا چیزی که پوشش مناسب داشته باشه ندارم و وقتایی که میرم پایین مجبورم همین لباسی که تنمه بپوشم
_نگران نباش اونم برات میخرم،دیگه چی میخای بانو ؟
🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
https://eitaa.com/matalbamozande1399
May 11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شیشه های باریک رو اینجوری تمیز کن🫧✨
🌸💦🌸💦🌸💦
https://eitaa.com/matalbamozande1399
درو باز کردم دیدم پیک موتوری یه پیتزا گرفته جلوم
گفتم من که پیتزا سفارش ندادم
گفت مال همسایتونه، منتها رمز اینستاشو فراموش کرده، گفت قبل تحویل نشون شما بدیم بفهمید شام چی میخوره!😐😑😂
😂😂😂😂😂😂
https://eitaa.com/matalbamozande1399
دخترا هرچقدر بیشتر قربون صدقه هم برن همونقدر بیشتر به خون هم تشنه ان!
مخصوصا اگه دیدی یه دختر، دختری رو "عسلم" یا "خوشگلم" صدا میکنه، بدون میخواد سر به تنش نباشه، دیدم که میگم😂😅
😂😂😂😂😂😂😂
https://eitaa.com/matalbamozande1399
آقا زنم يههههههههواومد تو اتاق بهم گفت:
تو که چشمات خيلي قشنگه
رنگ چشمات خيلي عجيبه
تو که اين همه نگاهت واسه چشمهام گرم و لطيفه
من يهوذوق مرگ شدم تا به خودم اومدم ديدم دارم ظرفای صبحونه رو ميشورم!😕😂
😂😂😂😂😂😂
https://eitaa.com/matalbamozande1399
وقتی میفهمی داداشت ته دیگاتو خورده..
https://eitaa.com/matalbamozande1399
وقتی سر جلسه امتحان چیزی نمیفهمی از سوالا
.
https://eitaa.com/matalbamozande1399
وضعیت کلاس های آنلاین:
سلام آقایون
سلام استاد
سلام
سلام
سلام
بچه ها نمیخواد تک تک جواب سلام بدین
چشم
چشم استاد
چشم
چشم...😁😂
😂😂😂😂
https://eitaa.com/matalbamozande1399
مرده زنگ میزنه خونه، میگه عزیزم من بعداز ظهر با دوستم میام خونه…
زنش میگه : خونه ریختوپاشه
مرد: ميدونم
زن: ظرفا کثیفه
مرد: میدونم
زن: توى یخچال هم هیچی نداریم …
مرد: ميدونم !!!
زن: تو ک همه رو میدونی پس چرا دعوتش کردی؟
آخه هوس زن گرفتن کرده، گفتم،بیاد وضعیتمو ببینه شاید پشیمون بشه😂😂
😂😂😂😂
https://eitaa.com/matalbamozande1399
هیچکس بهتر از یه دختر که قراره فردا براش خواستگار بیاد... 😊
نمیتونه خونه رو تمیز کنه 😁
لامصب مثه كُزِت كار میکنه 😗
دم عیده الکی بهش بگید خواستگار داره میاد ببینید یه تنه چی میکنن!!!🤣
😂😂😂😂
https://eitaa.com/matalbamozande1399
وقتی بابات میگه هوا به این خوبی و کولرو خاموش میکنه
https://eitaa.com/matalbamozande1399
هیچ وقت یادم نمیره
دانشگاه که میرفتم به بابام زنگ میزدم که میتونی بیای دنبالم??
میگفت ممکنه یکم دیر برسم...
تو با دوستات تو حیاط دانشگاه بازی کنی اومدم😁😁😂😂
😂😂
https://eitaa.com/matalbamozande1399
اعتراف میکنم یکى از دلایلى که نمره علومم خوب نبوده اینه که
فک میکردم
حس چشایى مال چشمه...
حس بینایى مال بینیه...😂😂😂
#جوک😂
https://eitaa.com/matalbamozande1399
داشتم رانندگی میکردم پلیس اومد کنارم گفت مگه نمیگم بیا بغل؟
پارک کردم پیاده شدم رفتم بغلش کردم گفتم بوست هم بکنم؟ 😘
خلاصه الان انفرادی ام😂😂😂😂
😂😂😂😂😂
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥چهل روز گذشت...
📌😭آقا سید...
📌😔بازهم رانتخوران و مفسدین به صف شدهاند...
📌🤲اما دلها دست خداست؛ برایمان آبرو بگذار...
#به_عقب_برنمیگردیم
#انقلابیون
🌸💦🌸💦🌸💦
https://eitaa.com/matalbamozande1399