eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
21.9هزار عکس
25.5هزار ویدیو
126 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾 ☘🌼☘🌼☘🌾 🍀🌼☘🌼🌾 ☘🌼🍀🌾 ☘🌼🌾 ☘🌾 🌟 خشت دویست و نود و پنج روی صندلی غذا خوری نشسته بود و با هر کلام دختر روبه رویش ،با تمام خوداری و صبری که سعی بر آن را داشت نگاه حرص داری به او می انداخت و در دل کلی بد وبیراه نثارش میکرد. دختری که آزادانه موهای رنگ کرده اش را عریان روی شانه هایش ریخته بود و از هیچ آرایشی روی صورتش دریغ نکرده بود. هم سن و سال ارمیا به نظر میرسید و نقطه ی عطف صورتش،چشم های درشت و مشکی اش بود. بلوز سفید و شلوار قرمزی که پوشیده بود پوستش را سبزه نشان میداد. اعصابش از آن ناخن های بلند و لاک خورده که هرزگاهی با عشوه موهای بلندش را با آن جابه جا میکرد بهم میریخت و با هربار تکرارش نگاهش را تیز بینانه به ارمیا میداد. _ارمیا جان! چرا خانمت اینقدر خودشو پیچیده ....گرمش نمیشه کتایون خاله ی ارمیا بود که اظهار فضل کرده بود.دوست داشت یکی از آن جواب هایی که به قول بهادر نیش مار غاشیه است نصیبش میکرد،اما باید با سیاست رفتار میکرد، پس اجازه داد به جای او ارمیا جواب دهد. 🌼🌸🌺🌼🌸🌺🌼🌸🌺 https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾 ☘🌼☘🌼☘🌾 🍀🌼☘🌼🌾 ☘🌼🍀🌾 ☘🌼🌾 ☘🌾 🌟 خشت دویست و نود و شش _خاله هادیه از یه خانواده ی اصیل و مذهبیه ،چون صفدر اینجا رفت و آمد داره اینجوری لباس پوشیده سپس نگاه محبت آمیزی به او انداخت و ادامه داد _از شما چه پنهون،با اینکه خودم مذهبی نیستم ولی عاشق همین پوشش واعتقادش شدم.هادیه مثل یه مروارید داخل صدفه که فقط برای من باز میشه. کتایون پشت چشمی نازک کرد و گفت _خودتون میدونید، ولی فکر کنم با این پوشش هادیه جان بعدا به مشکل بر بخورید .چون به هرحال فرهنگتون با هم فرق داره و خیلی جاها نمیتونه همراهت باشه . زبانش مانند آتش فشان درحال فعال شدن برای جواب دادن بود که با عوض کردن صحبت توسط مرجان خاموش ماند . _ولشون کن ،لابد فکر اون روزام کردن. غذاتونو بخورید یخ کرد . در این بین رفتار مهسا برایش سوال بود که بر خلاف مادرش سکوت اختیار کرده بود. 🌼🌸🌺🌼🌸🌺🌼🌸🌺 https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾 ☘🌼☘🌼☘🌾 🍀🌼☘🌼🌾 ☘🌼🍀🌾 ☘🌼🌾 ☘🌾 🌟 خشت دویست و نودو هفت نیمه های شب بود که با احساس دستشویی از خواب بیدار شد‌. ازاینکه خوابش به خاطر آب خوردن زیاد بعد از شام خراب شده بود کفری شده بود وبه اجبار خودش رابه دستشویی رساند . با برگشت به تخت خواب تازه متوجه ی غیبت ارمیا شد.دلش با فکرهایی که حمله وارو بدون فوت وقت پشت افکارش هجوم آوردند و سلسله وار امانش را بریده بودند نا آرام شد. سریع بدون اینکه متوجه ی لباسش باشد از اتاق بیرون زد و نزدیک اتاق مهمان شد.گوشش را به در چسباند و امیدوار بود صدای ارمیا را از آنجا نشنود.هرچند میدانست مهسا در اتاق تنها نیست و با مادرش آنجا میباشد اما باز دلش آرام نمی گرفت. صدایی که از آنجا نشنید تصمیم گرفت به طبقه ی پایین برودودر دل به خدا التماس میکردتا علت موجهی برای نبود ارمیاپیدا شود. پا به پله ی آخر نگذاشته صدای نجوایی توجهش را جلب کرد. آرام آرام جهت صحبت پچ پچ واری که به گوشش میرسید قدم بر داشت و با دیدن صحنه ای که روبه رویش بود چیزی درون دلش فرو ریخت. 🌼🌸🌺🌼🌸🌺🌼🌸🌺 https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾 ☘🌼☘🌼☘🌾 🍀🌼☘🌼🌾 ☘🌼🍀🌾 ☘🌼🌾 ☘🌾 🌟 خشت دویست و نود وهشت مهسا تقریبا خود را در آغوش ارمیا انداخته بود .و با عشوه کنار گوشش زمزمه میکرد _من کاری ندارم اون دخترو از کجا پیدا کردی و چه جوری به من که هم بازی بچگیت بودم ترجیح دادی ،من دوست دارم ارمیا _پاشو خودتو جم کن مهسا حالم بهم خورد. ارمیا با یک حرکت اورا به عقب هل داد و جلوی رویش ایستادو ادامه داد _من به عنوان دختر خاله دوست دارم، ولی سعی نکن تو فاز اغفال من بری!من زنمو دوست دارم و آسون به دستش نیاوردم که با کارای تو از دستش بدم ،تمام دو سالی که آلمان بودم با فکر هادیه روزا رو میشمردم تا زودتر برگردم برم ببینمش _چی میگی ارمیا ؟من توفاز اغفالت نرم ؟پس چه طور وقتایی که بهت ابراز علاقه میکردم ساکت بودی؟اون موقع لال بودی بگی منو نمیخای ؟....من از وقتی چشم باز کردم تورو به عنوان شوهرم دیدم .چه طور دلت میاد با احساس من بازی کنی ؟ ارمیا که گویی کلافه شده باشد چنگی به موهایش زد و گفت _من تا حالا نه به تو نه هیچ کس دیگه قولی ندادم که میگی با احساست بازی کردم. توهمات مامان و خودت بوده که الان اینو میگی،خوب گوشاتوواکن، دزدکی به من گفتی واجبه باهات حرف بزنم ،منم بدون اینکه زنم بفهمه اومدم اینجا دارم به اراجیف تو گوش میدم .یک بار برای همیشه اینو تو گوشت فرو کن، هادییییه زنم،زندگیم وعشق اول و آخرمه، پس دیگه ازم نخواه باهات قرار یواشکی بذارم که اونموقع بد خرابت میکنم.... فهمیدی ؟ 🌼🌸🌺🌼🌸🌺🌼🌸🌺 https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾 ☘🌼☘🌼☘🌾 🍀🌼☘🌼🌾 ☘🌼🍀🌾 ☘🌼🌾 ☘🌾 🌟 خشت دویست و نود ونه زرد آبه ای که تا پشت گلویش می آمد وبر میگشت حالش را خراب کرده بود. دیشب بدون اینکه خودش را به ارمیا و آن دخترک خانه خراب کن نشان دهد بالا برگشته بود و با ورود ارمیا پشت سرش، خودش را به خواب زده بود. ازاینکه شوهرش اهمیتی به لوندی و رفتار مهسا نداده و اورا عشق اول و آخرش نامیده بود قند در دلش آب شده بود وترجیح داد موضوع را به رویش نیاورد. حالا که ارمیا سر کار رفته بود ،دلش نمیخواست قیافه ی آن دختر و مادرش را ببیند.خودش را دراتاقش حبس کرده بود وبرای صبحانه هم پایین نرفته بود و شاید همین مزید بر علت معده دردش شده بود.پشت پنجره ایستاد و منظره ی بیرون را تماشا کرد. درختان با حال و هوای پاییز کم کم عریان و بی جان میشدند . برای او که دختردشت و روستابود، بوی نان داغ و تازه ی اول صبح، میتوانست بهترین رخداد در این زمان برایش باشد. اما نه تنها دیگر اینها برایش میسر نبود، بلکه حبس شدن اجباری در یک اتاق بیست متری هم به کلافگی اش افزوده بود . از همه بدتر هجوم دلتنگی هایی که به محض تنها شدن سراغش می آمد و مژه های فرخورده اش را خیس میکرد.اما باید قوی می بود و دوباره جستجو برای پیدا کردن هانیه را از سر میگرفت. 🌼🌸🌺🌼🌸🌺🌼🌸🌺 https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾 ☘🌼☘🌼☘🌾 🍀🌼☘🌼🌾 ☘🌼🍀🌾 ☘🌼🌾 ☘🌾 🌟 خشت دویست سیصد _باورم نمیشه هادیه ....الان خوابم یا بیدار ؟ نگاهش را از پنجره گرفت و به همسرش داد.نمای رفت و آمد مردم در شلوغی شهر و چهره هایی که هیچ چیز از آنها نمیشدفهمید برایش خوشایند نبود. _دکتر گفت چون سنت پایینه خیلی باید مراقب باشی ، وای اگه مامان بفهمه داره مامان بزرگ میشه ! خوشحالی ارمیا خوشحالش میکرد اما خودش با اینکه چنین روزی را آرزو کرده بود حس غریبی به این موضوع داشت . به علت معده درد و تهوع های شدید مجبور شده بودهمراه ارمیا به درمانگاه برود که با یک آزمایش ساده معلوم شد باردار است. _چرا ساکتی مامان کوچولو ؟تو که از من بیشتر منتظرچنین روز بودی! لبخندی زد و دست هایش را روی دست او که روی دنده بود گذاشت وجواب داد _هنوز تو شوکم ، مامانم هم سن من بوده که هادی رو به دنیا آورده ، اما من میترسم ،یه ترسی نمیذاره از خوشحالیم لذت ببرم ولی.... دستهایش را از روی دست او برداشت و روبه آسمان بلند کرد _الهی شکر که در کنار یه همسر مهربون مادر شدنم بهم هدیه دادی 🌼🌸🌺🌼🌸🌺🌼🌸🌺 https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾 ☘🌼☘🌼☘🌾 🍀🌼☘🌼🌾 ☘🌼🍀🌾 ☘🌼🌾 ☘🌾 🌟 خشت سیصد و یک جعبه مشکی رنگ جواهر ،اهدایی یوسف خان به مناسبت بارداریش را روی میز گذاشت ودهان به تشکر گشود . _ممنون بابا جون ،واقعا لازم نبود اینقدر زحمت بکشید. یوسف خان پیشانی اش را بوسید و با محبت گفت _خدا بهت سلامتی بده دخترم سرش را پایین انداخت و ادامه داد _کاش مادرتم بود و این روزها رو میدید ،مطمئنم با دیدن حاصل اون همه صبوری و زحمتش ، حتما خیلی خوشحال میشد. غم نگاه پدر شوهرش به او هم سرایت کرد . احترام زیادی به یوسف خان که در سخت ترین شرایط سر پناهشان را از او و مادرش دریغ نکرده بود قائل بود. _دخترم اینو نگفتم که ناراحت بشی ،همیشه یادت باشه من بیشتر از ارمیا طرف توام ،متاسفانه به خاطر فشار کاری نتونستم تا حالا باهات پدر دختری صحبت کنم. ولی هر مشکلی برات پیش اومد چه از طرف ارمیا یا هر کس دیگه ای اول به خودم بگو _چشم ،شما همیشه به من لطف داشتین، نمی دونم چه جوری لطفتونو جبران کنم _تو فقط همیشه شاد و خوشحال باش ،برای من همین کافیه 🌼🌸🌺🌼🌸🌺🌼🌸🌺 https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾 ☘🌼☘🌼☘🌾 🍀🌼☘🌼🌾 ☘🌼🍀🌾 ☘🌼🌾 ☘🌾 🌟 خشت سیصد و دو نسیم عمر مثل باد از میان گیسوان تازه بلند شده اش گذشته بود.حتی پف صورت و دماغ بزرگ شده اش به چشم همسرش زیبا جلوه میکرد وآن شکم برجسته و ناز هایی که به دیده ی جان خریداری میشد ،همه اش را گویی در خوابی شیرین میدید. روز شمار عمرش، یکی دو هفته ی دیگر، نام مقدس مادر را برایش به ارمغان می آورد و غرق در شیرینی این انتظار بود. یادش نمی رفت روزی که ارمیا در میان جمع بارداری اورا اعلام کرد صورت در هم رفته ی مهسا اولین پیامد این خبر بود که روز بعد آنجا را ترک کردند .به جایش مرجان خانم سنگ تمام گذاشته بود و فارغ از خواهر و خواهر زاده اش مانند پروانه دورش طواف کرده بود. _هادیه بانو ....عزیزم ،پاشو دیگه لنگ ظهره هنوز صبحونه نخوردی چشم هایش را به رویای شیرینی که در خواب و بیداری روزی اش شده بود گشود و لبخند زنان به صورت ارمیا که حتما نگران گرسنگی فرزندش شده بود خیره شد . _چیه چرا میخندی ؟ _یعنی باور کنم آقا نگرانه منه ؟ _پس چی؟ از صبح ده بار اومدم نازتو کشیدم یه لقمه بخوری هی میگی نمیخورم خوابمه ، بابا به خودت رحم نمیکنی به دخمل بابا رحم کن که از گشنگی هلاک شد . _آهان دیدی نگران دخترت بودی نه من؟ 🌼🌸🌺🌼🌸🌺🌼🌸🌺 https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾 ☘🌼☘🌼☘🌾 🍀🌼☘🌼🌾 ☘🌼🍀🌾 ☘🌼🌾 ☘🌾 🌟 خشت سیصد و سه _عزیزم از الان بخوای به دخمل من حسودی کنی خودت اذیت میشی دست برد و لپهایش را کشید و ادامه داد _یعنی من عاشق این صورت تپل و بامزت شدم مامان کوچولو، پاشو قربونت ،بیا بریم که مامان دستور صادر کرده زودتر بیای معجونی که برات آماده کرده بخوری _وای نه ارمیا ،همینجوریشم کلی اضافه وزن دارم. دکتر گفت بیشتر از این خطرناکه _مامانو که میشناسی به حرف دکترا اصلا اعتقاد نداره ،میگه مادر بچه باید جون داشته باشه تا بچه سالم به دنیا بیاد .بیچاره مامانم یه عمر حسرت داشتن یه دخترو داشت، حالا که میدونه بچمون دختره همه ی امیدش شده این دختر به قول بابا خوش قدم _شنیدم کارتون خوب پیش رفته خیلی خوشحال شدم _آره... بابا میگه همش از قدم این بچه ست، میدونی هادیه! من اول نمی خواستم به این زودی پدر بشم ولی حالا خیلی خوشحالم و این شادی که به زندگی من و خوانوادم اومده همش به خاطر وجود توئه ،خیلی دوست دارم عزیزم. کاش گوش شیطان کر میشد و آوای خوشبختی اش را نمیشنید. 🌼🌸🌺🌼🌸🌺🌼🌸🌺 https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾 ☘🌼☘🌼☘🌾 🍀🌼☘🌼🌾 ☘🌼🍀🌾 ☘🌼🌾 ☘🌾 🌟 خشت سیصد و چهار بلاخره روز موعود فرا رسید و هانیه اش به دنیا آمد.از ارمیا قول گرفته بود اگر بچه پسر بود هادی و اگر دختر بود اسمش را هانیه بگذارند. چقدر دلش برای آن چشم ها و مو های کم پشتش ضعف میرفت .خانه ی خاندان سعیدی باحضور شیرین او سر شار از زندگی شده بود . از همیشه بیشتر نور چشمی شده بود و هوای او ودختر نازدانه اش را بیشتراز قبل داشتند .هانیه اش بیشتر به ارمیا رفته بود تا به خودش، واین قربان صدقه رفتن های مرجان را بیشتر کرده بود . تنها مشکل این بود که گویی که مرجان مادر کودکش باشد،بیشتر اوغات هانیه را در کنار خود نگه میداشت و تنها مواقعی که به شیر احتیاج داشت از خود جدا میکرد. _میگی چه کار کنم ؟مامان همه دلخوشیش این بچه شده .چون من تک فرزند بودم و بعد من نتونسته دیگه بچه دار بشه، باعث شده به هانیه به شدت وابسته بشه به گهواره و وسایل اتاقی که برای هانیه در نظر گرفته شده بود اشاره کرد _کمک کن اینارو جابه جا کنیم اتاق باز تر بشه _بیا برو اینور ،تو هنوز باید استراحت کنی یه ماهم نشده زایمان کردی واسه من وسایل جابه جا میکنی؟بگو چکار کنم خودم انجام میدم. 🌼🌸🌺🌼🌸🌺🌼🌸🌺 https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾 ☘🌼☘🌼☘🌾 🍀🌼☘🌼🌾 ☘🌼🍀🌾 ☘🌼🌾 ☘🌾 🌟 خشت سیصد و پنج _بابا عمو که بد نمیگه ، اینجوری میتونیم سهام شرکت آذرخش رو هم بخریم با این صحبت ارمیا درحالی که روی کاناپه نشسته بود و به هانیه شیر میداد نگاهی به صورت در هم رفته ی یوسف خان انداخت _یه چیزی رو بهت میگم آویزه ی گوشت کن .... هرگز فکر شراکت با بیژن به سرت نزنه ،این همه سال به من پیشنهاد شراکت نداده، چون میدونه من میدونم اون با کسی شریک نمیشه، مگه بخاد نابودش کنه. _من نمیفهمم بابا ،عمو چرا بایدبخاد شما رو نابود کنه ؟اون که وضعش خیلی خوبه و با ما دشمنی نداره _منم موندم چرا بعد این همه سال این پیشنهاد و داده .ولی بیژن آدم خطرناکیه بابا جان.چیزایی که من از اون میدونم اگه میدونستی هیچ وقت به پیشنهادش فکر نمیکردی ،بلکه نگرانم میشدی صحبت های یوسف خان نا خواسته باعث نگرانی اش شده بود .از همان روز اول حس خوبی به این آدم نداشت و حالا چیزی درون مغزش تکرار میکرد، که او نقشه ای برای زندگی آرامش کشیده است . 🌼🌸🌺🌼🌸🌺🌼🌸🌺 https://eitaa.com/matalbamozande1399
Khatereh - Ragheb.mp3
6.87M
🎙 راغب 🎧 جدید خاطره 🌼🌸🌺🌼🌸🌺🌼🌸🌺 https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
می‌گفت: زنها تواناییهای موازی دارند و ميتوانند چند کار را در منزل باهم مدیریت کنند کافیست آنهارا راضی و خوش حال وتحت توجه و محبت کافی نگه دارید تا هرکاری از آنها بربیاید راست میگفت😊❤️ ‌‎‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌🌼🌸🌺🌼🌸🌺🌼🌸🌺 https://eitaa.com/matalbamozande1399
✔️لباس رسمی جالب بازیکنان تیم ملی سوئیس ═━⊰⊰❀🕊️🕋🕊️❀⊱⊱━═ 🌼🌸🌺🌼🌸🌺🌼🌸🌺 https://eitaa.com/matalbamozande1399
✔️گذر زماااان... ▪️ تصاویری از تغییر چهرۀ حامد کلاهداری بازیگر نقش «مسعود» در سریال پس از باران را بعد از ۲۴ سال و در ۴۱ سالگی مشاهده کنید. 🌼🌸🌺🌼🌸🌺🌼🌸🌺 https://eitaa.com/matalbamozande1399 ═━⊰⊰❀🕊️🕋🕊️❀⊱⊱━═
16.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
. 🍃🌸🌸🍃 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🍃💐❣بخشی ازمراسم سنتیِ عروسیِ تالشی ؛ گیلان. 🌿💚🤍❤️🌿 🌼🌸🌺🌼🌸🌺🌼🌸🌺 https://eitaa.com/matalbamozande1399
در نا امیدی ، خدا امید من است در تاریکی ، خدا چراغ راه من است در احساس ضعف ، خدا احساس قدرت من است و در غم ها ، خداوند احساس آرامش من است خدایا شکرت که هستی خدایا شکرت که زیبا می بخشی❤️ 🌸💦🌸💦🌸💦 https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
این ساعات منتهی به انتخابات این ذکر رو زیاد بر زبان جاری کنیم: اللهم لاَ تُسَلِّطْ عَلَيْنَا مَنْ لاَ يَرْحَمُنَا بِرَحْمَتِكَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ‌ خدایا کسیکه بر ما رحم نمیکند بر ما مسلط نکن..🤲🏻 🌸💦🌸💦🌸💦 https://eitaa.com/matalbamozande1399
🛑 روش جالب تربیت فرزند! 🔸آیت الله شاه آبادی (ره)، (استاد عرفان حضرت امام خمینی )توصیه می‌کرد که اگر به عنوان مثال، فرزند شما نیاز به کفش دارد، گرچه شما دیر یا زود آن را تهیه خواهید کرد، به فرزند خود بگویید: عزیزم، بابا باید پول داشته باشد. مگر نمی‌دانی خدا روزی رسان است؟ پس از خدا بخواه زودتر به پدر پول بدهد تا برایت کفش بخرد. این کودک قطعاً دعا خواهد کرد و پدر نیز قطعاً پولی به دست خواهد آورد. پس کفش را از خدا می‌داند و عاشق خدا می‌شود؛ یعنی از همان کوچکی می‌آموزد که پدر فقط واسطه رزق و روزی است. 🔸در این صورت، پدر دست فرزندش را در دست خدا گذاشته است ┄┄┅┅┅❅🌷❅┅┅┅┄┄ https://eitaa.com/matalbamozande1399
✍روزى مردی نزد عارف اعظم آمد و گفت من چند ماهى است در محله اى خانه گرفته ام روبروى خانه ى من يک دختر و مادرش زندگى مى کنند هرروز و گاه نيز شب مردان متفاوتى انجا رفت و امد دارند مرا تحمل اين اوضاع ديگر نيست. عارف گفت شايد اقوام باشند گفت نه من هرروز از پنجره نگاه ميکنم گاه بيش از ده نفر متفاوت ميايند بعدازساعتى ميروند. 💭 عارف گفت کيسه اى بردار براى هرنفريک سنگ درکيسه اندازچند ماه ديگر با کيسه نزد من آيى تا ميزان گناه ايشان بسنجم . مرد با خوشحالى رفت و چنين کرد. بعد از چندماه نزد عارف آمد وگفت من نمى توانم کيسه را حمل کنم از بس سنگين است شما براى شمارش بيايید. 💭 عارف فرمود يک کيسه سنگ را تا کوچه ى من نتوانى چگونه ميخواى با بار سنگين گناه نزد خداوند بروى ؟؟؟ حال برو به تعداد سنگها حلاليت بطلب و استغفارکن .. چون آن دو زن همسر و دختر عارفى بزرگ هستند که بعدازمرگ وصيت کرد شاگردان و دوستارانش در کتابخانه ى او به مطالعه بپردازند . اى مرد انچه ديدى واقعيت داشت اما حقيقت نداشت .همانند توکه درواقعيت مومنی اما درحقيقت شيطان ... https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ اگر فرصت نکرده‌اید مناظر دو نفره پزشکیان و جلیلی را ببینید، وقت هم ندارید، پیشنهاد می‌کنم به جای دو ساعت، این ۳۰ ثانیه را ببینید. 🌸💦🌸💦🌸💦 https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✅️دائم سوره توحید( قل هوالله..) را بخوانید. و هدیه کنید به امام زمان( ارواحنا له الفداه ) این عمل باعث می شود مورد توجه خاص حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف قرار بگیرید.🌱نذر ظهورش صلوات..🌸
❣سلام_امام_زمانم❣ 🍃سلام بر تو ای راهِ روشن خدا. ای که هر چه غیر توست بیراهه است. 🍃سلام بر تو و بر روزگاری که همه خلق در مسیر تو، شیرینی بندگی را خواهند چشید. اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج امام_زمان
روی شکم خوابیدن چه عوارضی دارد؟ ◽️در این حالت بیشترین آسیب به ستون فقرات گردنی و کمری وارد می‌شود،ستون فقرات از راستای نرمال خود خارج می‌شود. ◽️فرد برای اینکه بتوانند تنفس کند گردن خود را به یک سمت می چرخاند که مهره های گردن تحت فشار قرار می‌گیرند و عضلات اطراف گردن دچار کشش و انقباض می‌شوند 🌸💦🌸💦🌸💦 https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا