فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️#سلام_امام_زمانم❤️
🌱اَلسَلام ، اِی نورِ فَـوقَ ڪُلً نـور
وارثِ زهرایـی ِ قلبِ صبـور...
بی حضورٺ عاشقـی درمانده گفت:
"رَبّنا عَجـّلْ لَنا يَومَ الظهـور"
#اللهمعجللولیکالفرج
#امام_زمان
🌸💦🌸💦🌸💦
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸سلام صبح زیباتون بخیر
🕊امروزتـون زیبـاتر از گـل
🌸و لحظه هاتون به زیبایی
🕊تـابلـوی طبیعت
🌸آرزومـندم دلی آرام
🕊هـمراه با مـهربانی
🌸قدمی استوار و محکم وروزی
🕊پـراز مـوفـقیـت داشتـه باشیـد
🌸💦🌸💦🌸💦
https://eitaa.com/matalbamozande1399
سلام امام زمانم✋🌸
دلبرم يوسف زهراست خدا ميداند
يادش آرامش دلهاست خدا ميداند
علت غيبت او هست گناه من و تو
خون جگر از گنه ماست خدا ميداند
🌷اللهم عجل لولیک الفرج🌷
#لبیک_یاحسین
🌸💦🌸💦🌸💦
https://eitaa.com/matalbamozande1399
در هفته چند بار کف پاهایتان را ماساژ دهید !
🔸پا قلب دوم انسان است کف پا دارای حدود زیادی پایانه عصبی است، که ادامه آنها در سراسر بدن پخش شدهاند. بنابراین ماساژ نه تنها باعث تسکین پاهای شما خواهد شد، بلکه باعث تسکین سایر قسمتهای بدن هم میشود
🔹انگشت بزرگ با ریهها و مغز در ارتباط است، در حالی که انگشت کوچک میتواند درد گوش را کاهش دهد. ماساژ سایر انگشتان نیز میتواند، باعث کاهش درد دندان شود
🌸💦🌸💦🌸💦
https://eitaa.com/matalbamozande1399
شهادت جناب هنیه.مطیع رهبریم.mp3
12.59M
گوش دادن بر همه واجبه
دقیقه ی ۲۸ تا ثانیه ی آخر رو درباره ۴ قدمی آخرالزمان و حمله ی جنیان گوش بدید
دیگه تکرار نکنیم برید گوش بدید
برید ببینید تو اغتشاشات که اینا رو دستگیر کردن
تو مجالس شیطان پرستی چی بهشون یاد میدادن ۳ تا چهلم
موسیقی و مشروب
و زنا و خون خوردن
و زنده خوری
برید گوش بدید
نرید دنبال جادو و سرکتاب نرید
جنیان میریزن تو خونه ها
۳ ساله جنیان ریختن تو جهان
🔴عرض تسلیت شهادت جناب اسماعیل هنیه سرداربرومندحماس قسمت1️⃣
⛔مراقب ترورتفکرت باش دلاور شیعه
⛔اختلاف افکنی در ایران نداریم
⛔متهم کردن نیروهای دلسوز اطلاعاتی و نظامی نداریم
⛔جلوتر از رهبری حرکت کردن نداریم
10 مرداد 1403
25 محرم 1446
#خانم_خراسانی
🌸💦🌸💦🌸💦
https://eitaa.com/matalbamozande1399
6.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨💫
🔹جمعه یعنی در سرت فکر نگارت آمده
🔸جمعه یعنی وقت ناب انتظارت آمده
🔹جمعه یعنی لحظه ای را با خیالش سر کنی
🔸جمعه یعنی با غم و فکر وصالش سر کنی
🔹جمعه یعنی نام او باشد فقط روی لبت
🔸جمعه یعنی عشق او باشد فرآیند تبت
🔹جمعه یعنی حسرتت تنها نگاه روی او
🔸جمعه یعنی آرزوی مجعد گیسوی او
🔹جمعه یعنی عطر نرگس در هوا سر میکشد
🔸جمعه یعنی قلب عاشق سوی او پر میکشد
🔹جمعه یعنی روشن از رویش بگردد این جهان
🔸جمعه یعنی انتظار مَهدی صاحب زمان (ع)
🌹 اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَة وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بَنیها وَ سِرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحَاطَ بِهِ عالفَــرَج
🌷 منتظران الفَــرَج
🌷 اَللّهُـمَّ عَجـِّـل لِوَلیِّـکَ ِّالفَــرَج
🌸💦🌸💦🌸💦
https://eitaa.com/matalbamozande1399
خشت چهارصد وسی و یک
گوشی را گذاشته بود وخیره به کتاب درسی اش به فکر فرورفته بود.
دوست نداشت به او زنگ بزند، پس به ملیکاشماره ی ثابت خانه اش را داده بود تا اگر کاری دارد خودش تماس بگیرد.
تازه به خاطر آورد غریبان از او چه درخواستی کرده بودواو با موج هایی
که ازپس هم ساحل زندگی اش را نا آرام کرده بود این مطلب را به کلی فراموش کرده بود.کنجکاو بود بداند با او چه کاری دارد که مسئله ی مرگ و زندگیست.
_هانیه خانم!
صدای بلند سمیه خانم از سالن پذیرایی باعث شدافکارش را کنار بگذارد واز اتاق بیرون رود.
_بله سمیه خانم
_وای....نفسم برید از پله ها اومدم بالا، تورو خدا به آقا بگین تلفن این طبقه رو درست کنن که یکی زنگ میزنه من از پایین این همه پله رو بالا نیام به شما خبر بدم.
_کی زنگ زده ؟
_نمیشناختمش ، فقط گفت استاد شما بوده
متعجب شد،هنوز ده دقیقه از پایان صحبتش با ملیکا نگذشته بود، چه زود تماس گرفته بود!
_گفت مسئله ی مهمیه نمیتونه تلفنی با شما صحبت کنه، از من آدرس گرفت گفت تا شب از تهران میرسه اینجا
_سمیه خانم !شما نمیدونید ارمیا از این کارتون چقدر عصبانی میشه که آدرس به یه غریبه دادین اونم وقتی خودش نیست؟
🌺🍃🌺🍃
خشت چهارصد و سی و دو
_آخه گفت مسئله اینقدر مهمه که شاید جون شما به خطر بیفته، گفت یه ثانیم نباید تلف بشه
_هرچیم گفته بود نباید بدون اینکه به من یا ارمیابگی به کسی آدرس بدی. مگه ارمیا نگفت این روزا چقدر باید مراقب باشیم؟
لحنش ملایم بود اما سمیه خانم که انگار به او بر خورده بود پشت پلکی نازک کرد و جواب داد
_من که کف دستمو بو نکرده بودم،گفتم شاید تو این وضعیت اینم به نفع شما داره میگه....حالا اگه کسی اومد میسبرم راش ندن
_باشه حالا کاریه که شده،انشاءالله خیره
بارفتن سمیه خانم به طرف اتاقش رفت تا با ارمیا تماس بگیرد و او رااز این موضوع مطلع کندو اگر میتواندشب زودترخودش را به خانه برساند. هرچند احساس بدی به استادش نداشت، اما در این مدت با چیزهایی که فهمیده و شنیده بودمانند مار گزیده از ریسمان سیاه و سفید میترسید.
کسانی که به یک زن باردار رحم نکرده وبه احتمال زیاد خدمتکارش را آنطور وحشیانه در مقابل چشمانش دریده بودند،به هادی کوچک اوهم رحم نمیکردند.این خوف وترس باعث میشدازهر بی احتیاطی پرهیز کند.زمانی خواهرش با تمام وجود سپر بلای او شده بود و حالا او با تمام توانش از یادگار عزیزش مراقبت میکرد، حتی به قیمت جانش
حتماغریبان با هواپیما به شیراز می آمد که میتوانست خود را تا شب برساند.این همه وقت گذاشتن و نگرانی استادش برای یک غریبه برایش عجیب بود و بی صبرانه منتظر بود تا موضوع برایش زودتر مشخص شود.
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌾
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾
🌟🌼☘🌼☘🌼
خشت چهارصد وسی و سه
به ارمیا زنگ زده بودوآمدن مهمان نا خوانده را خبر داده بودکه پشت گوشی تا توانسته بود داد و بیدادراه انداخته بود و برای سمیه خانم خط و نشان کشیده بود، در آخرهم گفته بود تا او نیامده احدی را به عمارت راه ندهند.
ساعت هشت شب بودو ارمیا هنوز نیامده بود. نگران بود استاد زودتر برسد که در این صورت اگر در را باز نمیکرد بی ادبی میشد.از اضطراب بیشتر کارهای مربوط به شام را خودش انجام داده بود
_سمیه خانم....میشه بیای خورشت قرمه سبزی و تست کنی؟ من که دهنم انگار بی مزه و بی حس شده هیچی نمیفهمم
سمیه خانم در حالی که پیشبندظرف شویی را از گردنش باز میکرد نزدیک آمد و قاشق را داخل خورشت زد
_رنگ و بوش که عالیه
قبل از اینکه قاشق پر شده از خورشت را در دهان بگذارد حبیب آقا یالاگویان وارد آشپزخانه شد
_ببخشید میوه هایی که گفته بودین خریدم ولی مهمونتون همزمان بامن رسیدند، مجبور شدم راشون بدم، الان حیاط وایسادن تا من ازشما اجازه بگیرم داخل بیان
_وای حبیب آقا ارمیا قیامت میکنه ....حالا چکار کنم؟
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾
خشت چهارصد وسی و چهار
_خانم بخدا تقصیر من نبود من که از خرید اومدم میخاست زنگ درو بزنه، چکار میکردم؟گفتم شاید درست نباشه راشون ندم
_خیلی خوب کاریه که شده، لطفا راهنماییشون کن داخل، زشته این همه مدت بیرون وایساده
با رفتن حبیب چادرش را مرتب کرد و خودش هم محض استقبال به سالن پذیرایی رفت
با ورود غریبان زاویه ی دیدش را از گل های چادرش گرفت و با لبخند که نه،با طرحی از لبخند قدم هایش را سمت او برداشت.چقدر شکسته شده بود و حالا تارهای سفید روی موهایش به خوبی مشخص بود.اما هنوز استایل و جذابیتش را حفظ کرده بود.
_ سلام استاد خوش اومدین
با خوش آمد گویی اش درچند قدمی غریبان ایستادو اوهم روبه رویش قرار گرفت و بدون کلامی خیره نگاهش کرد
از نگاهش معذب شد و سرش را سمت دیگری چرخاندو همزمان رو به حبیب آقا گفت
_حبیب آقا....لطفا استاد و راهنمایی کنید سمت پذیرایی ،بفرمایید استاد بشینین الان همسرمم تشریف می یارن
_هادیه!.... من با خودت کاردارم نه شوهرت
با شنیدن اسم خواهرش که برخلاف ادامه صحبتش خیلی ضعیف از دهان غریبان خارج شد گردنش سریع بالا آمد و متعجب نگاهش کرد.
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾
🌟🌼☘🌼☘🌼
خشت چهارصد و سی وپنج
چه عطری داشت بوی تنش،چه آغوش گرمی ،دلش جدا شدن نمیخواست و سفت و سخت به او چسبیده بود.
_بسه دیگه، هانیه دیگه دارم غیرتی میشماا،یعنی چی چسبیدی به این قل چماق جدام نمیشی؟
با صدای ارمیا درحالی که هنوز از شدت گریه و هیجان هق میزد از او جدا شدو نگاهش را به نگاه خیسش داد . انگار در آسمانها سیر میکرد و میترسید خواب باشد،از این ترس دوباره سرش را به سینه اش چسباند.
_نخیر مثل اینکه حالا حالا ها داستان داریم
ارمیا با گفتن این حرف جلو آمد و با گرفتن بازویش سعی بر جدا کردن او کرد
_پاشو قربونت برم ، عادت ندارم بغل کسی ببینمت سیمای اعصابم داره قاطی میکنه
با اکراه جدا شد و کمی عقب تر نشست
_تو چرا اینقدر حسودی؟اصلادوست داره تاصبح بغلم باشه به تو چه آخه؟
_هوی ....رفیقمی درست ،ولی مواظب باش سر هانیه بامن شوخی نکنی که بد میبینی
_حیف هانیه اینجاست وگرنه چند تا مثبت هجده بارت میکردم حالت جا بیاد... یادت میاد که؟
_آره.... توام یادت میاد که کمت نیاوردم
نمیدانست از کدام خاطره میگویند و میان اشک هایی که از شوق بند نمی آمدکَل کَل دو عزیزش را با لبخند نگاه میکرد و از صمیم قلب خدا را شکر میکرد.امروز یکی از بهترین روزهای عمرش به حساب میآمد و دوست داشت اشک های مزاحم کنار بروند تا حتی ثانیه ای از دیدن علت این شادی محروم نشود.
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾
خشت چهارصد و سی وشش
وقتی غریبان خطاب به او اسم خواهرش را صدا زد متعجب فقط توانست نگاهش کند.گویا لحظه ای شباهت او به هادیه به اشتباهش انداخته و نام هادیه را بر زبان آورده بود.همزمان ارمیا هم پشت سر استادش رسید و با سخن اوبه سمت هادی یورش برده بودکه با دیدن چهره ی او شوکه شده دست هایش از یقه ی اوشل و جدا شده بود.
اسم هادی را که از زبان ارمیا شنیدچشم هایش بیشتر متعجب و گرد شده نگاهش را به او داد. او برادرش بود؟برادر عزیزش که همه فکر میکردند سوخته و از دنیا رفته است! در تمام این سالها چنین برادری داشت وتنهایی آزارش میداد؟
باورش نمیشد....اما وقتی از زبان خودش شنید و ارمیا تاییدش کرد با تمام شوکی که برایش وارد شده بود، وقتی دست های هادی که اشک ریزان برایش باز شده بود را دید،خودرا به جای همه ی عزیزانی که آرزوی دیدن دوباره ی اورا داشتند در آغوشش انداخت و از ته دل،دلتنگی هایش را زار زد.پس چنین حسی داشت برادر داشتن!....چقدر این احساس شیرین را دوست داشت.
_خوب حالا از این مراسم و مرثیه ها یی که راه انداختین بگذریم.....این همه سال کجا بودی؟چه طوری گفتن مردی ولی الان سرو مرو گنده جلو من و زنم نشستی؟
هادی نگاه پر محبتش را که انگار از نگاه کردن به او سیر نمیشد گرفت و جواب داد
_قصش طولانیه، فقط اینو بگم که خیلی سختی کشیدم. جایی بودم که....ولش کن الان نمیخام حال خوشمو با فکر کردن به روزای بدی که گذروندم خراب کنم.وقتی بعد چهار سال از اسارت اجباری که گرفتارش شده بودم خلاص شدم برگشتم روستا..... وقتی فهمیدم مادرم چه بلایی سرش اومده و دوستم که هم اتاقم بود به جای من سوخته خیلی حالم خراب شد.
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾
خشت چهارصد و سی وهفت
دستهای ارمیا روی شانه های فرو افتاده ی هادی نشست....شانه هایی که از شدت گریه تکان میخورد. صورتش را مخفی کرده بود، انگار درچین های دامن عزیز از دست رفته اش سر گذاشته و رفع دلتنگی می کرد که سر از مزار سرد هادیه بر نمیداشت.
با اشک هایی که هم پای هادی برای خواهرش ریخته بود نزدیکش شد و کنارش زانو زد
_داداش تورو خدا بسه،الان یه چیزیت میشه
هادی با صدای نگرانش سرش را بلند و چشم های کاسه ی خونش را به او داد. دست هایش را از سنگ سرد و بی روح گرفت وبند دستهای گرم او کرد
_باورم نمیشه هادیه این زیر خوابیده ....کاش دوباره میدیدمش....کاش دوباره بود و برام زبون درازی میکرد و از اون طرف خار به پام میرفت.... با همون کوچیکی با قلدری ازم طرفداری میکرد ....کاش بود ومیذاشتم هرچقدر دلش میخواست موهامو میکشید و بهم میگفت شوهر اعظم خیکی .....
صدایش بریده شده بود و به سختی ادامه داد
_بذار نگات کنم هانیه.....خدارو شکر که تو هستی خواهر کوچولو..... صورت مامان..... هادیه....،هردوشون تا ابد با دیدن تو فراموشم نمیشه.
_پاشو رفیق....میدونم الان حالت خوب نیست،ولی هانیه با هادیه فرق داره،الانشو نگاه نکن جلوت نشسته و باهات حرف میزنه،چند روز دیگه میبینی به خاطر امروز از پا افتاده و تو تازه میفهمی امروز چه بلایی سر خودش آورده
ارمیا این را در حالی گفته بود که تمام توانش را به کار برده بود تا قوی به نظر برسد و همراه آنها اشک نریزد.
_هانیه بر عکس هادیه همه چیزو میریزه تو خودش،برعکس چهره و صداش که شبیه هادیس، روحیاتش زمین تا آسمون با خواهرش فرق داره. گاهی اوقات دچار حملات عصبی میشه ....نمیخام دیگه هیج وقت بیمارو ناراحت ببینمش
☘🌼☘🌼☘🌾
خشت چهارصد و سی و هشت
میز صبحانه را با تمام عشق و علاقه ی یک خواهر به برادرش چیده بود. تمام دیشب باهم حرف زده بودندو از مادر و خواهرش سوال کرده بود. هادی یک عکس قدیمی از مادر و پدرش که هادی را در آغوش داشتند نشانش داده بودو با دیدن سیمای مهربان مادرش فهمیده بود که او وهادیه واقعا کپی برابر اصل مادرشان بودندو هادی شبیه پدرش.... پدری که در عکس قوی و قدرتمند به نظر میرسید....اماسرنوشت از او چیز دیگری ساخت.
_سلام صبح بخیر
با صدای هادی سمت او برگشت و با لبخند جواب داد
_سلام صبح توام بخیر، چرا بیشتر نخوابیدی؟دیشب هم خسته بودی هم دیر خوابیدی
نزدیک آمد و صندلی را عقب کشید و نشست.انگشت لای موهای به هم ریخته اش برد و کمی به آنها حالت داد وپاسخ داد
_نتونستم بخوابم
_چرا!.... نکنه جای خوابت راحت نبود؟
_نه عزیزم،راستش....ولش کن... چکار میکنی؟
آخرین کاسه ای که از مربای به پر کرده بود روی میز گذاشت و با نشستن روبه رویش به جای جواب پرسید
☘🌼☘🌼☘🌾
خشت چهارصد و سی و نه
_نکنه حرف ارمیا رو جدی گرفتی که من اینقدر ضعیفم که اصلا نمیشه با من حرف زد؟
خنده ای کرد و جواب داد
_نه بابا، اونو که میدونم از لج من
میگه، میخواستم بپرسم چراارمیا هادیه رو این جا دفن کرده؟ تو چطور راضی شدی با ارمیا ازدواج کنی؟البته شاید به خاطر هادی کوچولو باشه
از قوری چای ساز دو لیوان چایی ریخت وفنجان چای را مقابلش گذاشت
_زمانی که با ارمیا ازدواج کردم اصلا نمیدونستم کیه!حالا برات تعریف میکنم....قصه ی هادیه هم باید از خودش بپرسی. ولی باید بگی تو چطور هویتت رو عوض کردی؟....غریبان!تا اونجا که من میدونم فامیل ما رافعی هستش،اصلا ازدواج کردی؟ زن و بچه داری؟....
_یواش خانم کوچولو،یکی یکی سوال کن جواب میدم....
دوباره دستی لای موهایش کشید و با کمی مکث ادامه داد
_وقتی از روستااومدم تهران تو یه چابخونه مشغول شدم که به غیر از من یه دانشجو هم سن من اونجا کار میکرد. یه دانشجوی افغانی....تو کشور خودش بچه مایه دار بودو برعکس خیلی از هم وطناش برای تحصیل اومده بود ایران،دلیلشو نمیدونستم ولی بعدا فهمیدم خانوادش مخالف بودن بیاد ایران ولی خودش به خاطر اعتقاداتی که داشته دوست نداشته برای تحصیل بره کشورای غربی،اسمش علی بود، هم سن و سال خودم، خیلی پسر خوبی بود....
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾
خشت چهارصدو چهل
جرعه ای از چایش را نوشید ودر حالی که ناراحتی از صدایش میبارید ادامه داد
_اون روز یکی اومد درِ چابخونه که مادرت فلان جا اومده کارت داره،گفت انگار اتفاقی برای خانوادت افتاده، منم هل شدم و دنبال طرف رفتم ببینم مامان کجاست، تابه خودم اومدم دیدم چند نفر ریختن سرمو به زورسوار ماشینم کردنو بردنم به یه جای پرت، چند نفری ریختن سرم وتا میتونستن کتکم زدن تا اینکه بیهوش شدم .....به هوش که اومدم یه جای ناشناس بودم.بعدا فهمیدم منو برده بودن افغانستان،اونامنو به جای علی گروگان گرفته بودن تا بابای علی و مجبور کنند طبق نظر حزب خاصی عمل کنه،بابای علی مثل اینکه منصبی چیزی داشت.
_وای تورو خدا دیگه نگو، نکنه گیر طالبان افتاده بودی؟
دوباره خندید و با دوانگشت گونه اش را کشید و گفت
_نه عزیزم، اونایی که منو گرفته بودن ایرانی بودن،ولی با چند واسطه میخاستن منو معامله کنن، بعدا فهمیدم یه نفر عمدا منو به جای علی داده دست اونا و با صحنه سازی کاری کرده که همه فکر کنند جنازه ی علی برای منه، منم نمیدونم مامانو چه جوری پاشو چابخونه باز کردن که....همراه علی میسوزه، ولی پدر علی قبل اینکه به خواسته ی اونا عمل کنه توسط یه حزب دیگه ترور میشه، اینطوری شد که من دیگه براشون ارزش نداشتم،اما باز ولم نکردن و نزدیک سه سال ازم بیگاری کشیدن و مجبورم کردن تو کالاهای قاچاقی که از اینور و انور میاوردن ایران کمکشون کنم ،تا اینکه تو همون دم و دستگاه بایکی به اسم آرش آشنا شدم، اون کمکم کرد که فرارکنم،بهم گفت یه نفر نمیدونم چه کینه ای ازت داره که سفت و سخت وایساده تا نذارن از اینجا بری، حتی میخاد تا آخر اینجا بمونی و بپوسی
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌾
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾
May 11