eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
21.9هزار عکس
25.4هزار ویدیو
126 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر روز را با سلام بر شما آغاز می‌کنیم! سلام بر شما ... که صاحب‌اختیار مایی! ابتدای صبح حتی قبل از اینکه خورشید بالا بیاید و سلام گویتان باشد... در تاریکی سحر! صبا را به سلام گوییتان میفرستم! اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا مُعِزَّ الْأَوْلِیآءِ وَ مُذِلَّ الْأَعْدآءِ ▪️اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج▪️ https://eitaa.com/matalbamozande1399
🕯آخر ای مردم ، ما هم عتباتی داریم 🥀کربلایی داریم ، آب فراتی داریم 🕯همه هستی ما عین زیارت نامه است 🥀گر از این گونه سلام و صلواتی داریم ﷺ🥀ﷺ🕯ﷺ🥀ﷺ🥀ﷺ اَلّلهُـمَّ صَـلِّ عَـلىٰ مُحَمَّـد وَ آل مُحَمَّـد ﷺ🕯ﷺ🥀ﷺ🕯ﷺ🥀ﷺ اَلّلهُـمَّ صَـلِّ عَـلىٰ مُحَمَّـد وَ آل مُحَمَّـد ﷺ🥀ﷺ🕯ﷺ🥀ﷺ🥀ﷺ اَلّلهُـمَّ صَـلِّ عَـلىٰ مُحَمَّـد وَ آل مُحَمَّـد ﷺ🕯ﷺ🥀ﷺ🕯ﷺ🥀ﷺ اَلّلهُـمَّ صَـلِّ عَـلىٰ مُحَمَّـد وَ آل مُحَمَّـد https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾 خشت چهارصد وچهل و یک هرچه بیشتر میگذشت به این نتیجه میرسید که یک نفربا کینه ی عمیقی که نسبت به آنها دارد، قصدکرده است تا از ریشه خانواده ی آنها را از بین ببرد _برای اینکه بتونم اینجا بی دردسر زندگی کنم شناسنامه ی برادر مٌردشو به من داد تاازش استفاده کنم.وقتی فهمیدم علی به جای من مرده رفتم پیش خانوادش تا ازشون خبر بگیرم، اونجا بود که خواهرش مینا رو دیدم و دلم لرزید.سعی کردم از اوضاع خرابی که گرفتارش شده بودن نجاتشون بدم.ولی به دلایلی که بعدا فهمیدم مینا منو از خودش روند تاجونمو نجات بده،منم اومدم ایران و به محض ورودم اومدم روستا، فهمیدم مامان مرده و هادیه با ارمیا ازدواج کرده، دنبالشون گشتم ولی جاشونو عوض کرده بودن نتونستم پیداشون کنم ، یوسف خانو درست و حسابی نمیشناختم و فامیل و آشنایی ام ازشون سراغ نداشتم، حتی اسم فامیلی شونم نمیدونستم چیه.....عمو هم از ترس اینکه اومدم دنبال ارث و میراث بد جور باهام درگیر شد و همه رو برعلیهم تحریک کرد که کمکم نکنن......از سرنوشت توام که حتی ندیده بودمت خبر نداشتم، بعد از یه مدت گشتن دیگه ناامید شدم و برای اینکه بتونم یه امید برای زندگی داشته باشم ادامه تحصیل دادم و چند سال بعد خیلی اتفاقی دوباره مینارو دیدم....با مادرش اومده بودن خونه ی پدر بزرگش که اینجا زندگی میکرد، بماند که چقدر سختی کشید و من چه سخت به دستش آوردم ،تازه یه ساله که باهم ازدواج کردیم. _واقعا ! یعنی الان من زن داداش دارم؟ _هم زن داداش....هم اگه خدا بخاد به زودی عمه هم میشی دیگر نتوانست خودار باشد واز جایش بلند شدو بادر آغوش کشیدن و بوسیدن صورت هادی همزمان گفت _عزیزم....خیلی برات خوشحالم داداش هادی هم بوسه ای به پیشانی اش زد و گفت _ممنون آبجی کوچیکه....شما چی هنوز بچه دار نشدین؟البته الان سنت برای مامان شدن پایینه 🌟🌼☘🌼☘🌼🌾 خشت چهارصد وچهل و دو از یادآوری کودکی که به دنیا نیامده از بین رفت،ناراحت سرش را پایین انداخت، نمیخواست هادی با شنیدن گذشته نسبت به ارمیا بدبین شود. _ماهم بچه دار شدیم ولی یه سال پیش به دنیا نیومده ازبین رفت، اگه اجازه بدی در موردش حرف نزنم هادی متفکر و با چشم های ریز شده دستی به ته ریشش کشید و گفت _باشه اگه ناراحتت میکنه نگو، ولی اینو بدون از این به بعد من هستم،در هر شرایطی رو کمک من حساب کن ، مگه تو این دنیا به جز تو و هادی کوچولو کی برای من مونده؟ اون سر دنیام باشم خودمو میرسونم اشک در چشم هایش حلقه زد و با بغض گفت _ولی تو که تهران زندگی میکنی و برمیگردی پیش خانمت....منو ببخش ولی دست خودم نیست که دیگه نمیخام ازم دور بشی چون.....چون من بهت احتیاج دارم، از الان دلم برات تنگ میشه، شاید عجیب به نظر بیاد که من تازه یه روزه تورو دیدم و اینقدر وابسته شدم،ولی من خیلی وقت ها احساس تنهایی کردم و حسرت داشتن یه خانواده رو خوردم. هادی با گرفتن دستش دوباره اورادر آغوش کشید،دستش را نوازش وار پشت کمرش حرکت داد و گفت _خواهر کوچولوی من..... حتی تصور اینکه تو چه عذابی کشیدی و تنها بودی اعصابمو بهم میریزه بوسه ای به موهایش زد و ادامه داد _نگران نباش، سعی میکنم انتقالی بگیرم بیام شیراز، دیشب هادی کوچولو خواب بود و نتوستم درست قیافشو ببینم،ولی تخسی صورتش و اخمی که تو خواب داشت منو به شدت یاد هادیه میندازه، بخامم دیگه نمیتونم از شماها دور باشم.... مطمئن باش من به خاطر تو و هادی کوهم جابه جا میکنم https://eitaa.com/matalbamozande1399 🌾🌟🌼☘🌼☘🌼🌾
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾 خشت چهارصد وچهل و سه سر میز ناهار بغ کرده و ناراحت میلش به غذای خوشمزه ای که سمیه خانم تدارک دیده بود نمیکشید _بیا..... فقط اومدی به زندگی من یه تکونی بدی و بری نه؟..... تورو خدا لب و لوچه آویزون اونو نگاه کن، الان پاشی بری من با این وضعیتی که برای من درست کردی چکار کنم؟لابد از فردا باید کارو بارمو تعطیل کنم هی بیام تهران خونه برادر زن حرف ارمیا که با شوخی همراه بود نگاه هادی را به او انداخت که سربزیر با غذایش بازی میکرد و از رفتن هادی به این زودی ناراحت بود. _هانیه جان!....خواهرم چرا اینجوری میکنی؟نمیرم که دیگه نیام ...دوباره یامن میام یاشما میاید خونه من....اون سر دنیا که نمیرم فدات شم نگاهش را از بشقاب غذایش گرفت و ملتمس گفت _حالا نمیشه چند روز بمونی؟به مینا جونم بگی بااولین پرواز بیاد اینجا، هم با هم آشنا میشیم هم تو نیومده نمیری. _عزیزمن ،آبجی خوشگلم من کاردارم، باید برم دانشگاه، باور کن منم دلم نمیخاد ازت جدا شم ولی نمیشه،مینا هم مسافرت الان براش خوب نیست..... این ترم تموم بشه اگه خدا بخاد و انتقالیم درست بشه میام ور دل خودت..... بگو باشه با خیال راحت برم؟ مگر چاره ای هم جز قبول کردن داشت؟شاید زیادی سخت میگرفت، اما برایش سخت بود حالا که یکی از اعضای خانواده اش را پیدا کرده بود هنوز از وجود او سیر نشده باید میرفت و اورا تنها میگذاشت 🌟🌼☘🌼☘🌼🌾 خشت چهارصد وچهل و چهار طاقت نیاورده بود و همراه ارمیا تا فرودگاه بدرقه اش کرده بود.چقدر هادی با دیدن پسر خواهر مرحومش حالش منقلب شده بود.مانند اولین باری که او فهمیده بود هادی کوچک خواهر زاده اش است اورا تنگ در آغوش فشرده و گریسته بود.انگاربوی برادر زیادی به مشامش خوش آمده بودکه حالا بارفتن هادی ناخود آگاه غمگین و افسرده شده بود. چقدر با نگرانی های برادرانه هنگام رفتن سفارش کرده بود مواظب خودشان باشند که قاتل هادیه و مادرشان هنوز در کمین نشسته است. _احوال عیال ؟ نگاهی به ارمیا که پشت ترافیک با انگشتانش روی فرمان ضرب گرفته بود و از گوشه ی چشم گاهی نگاهش میکرد انداخت و بی حوصله پاسخ داد _خوبم! _نه دیگه....بخای هردفه هادی رو ببینی ازاین تریپ ها بیای میگم دیگه نیاد باسکوت او کلافه ادامه داد _این روزا به اندازه ی کافی افسرده شدی، حالا یه دلیل دیگه پیدا شده که خانم قمبرک بزنه،آخه اون ذرافه چی داره اینقدر هواخواهشی؟ دلخور آرام به بازوی ارمیا زد وگفت _عه.....ارمیا درباره ی داداشم اینجوری نگو دیگه،اون بیچارم به جز من کسیو نداره...تازه هادی هم قد خودته _ یعنی منم زرافم دیگه ؟ باشه عزیزم.... تا الان به من فحش نداده بودی که به خاطر داداش جونت مستفیض شدم.... هی روزگار.....کم کم دیگه باید بساطمو جم کنم که نو اومده و واسه خانم اوراقی و اسقاطی شدم _خودتم خوب میدونی نباید حسودی کنی عزیزم.....دادشم فقط منو داره _پس مینا جونش این وسط چی کارس؟ توام که داداش دادش از دهنت نمیافته ....من بدبخت بی خواهر و برادر چی بگم که هیچ کس جز یه هادی و یه هانیه ندارم که تازگیا حواسش به من نیست. احساس میکرد ارمیا کمی به رابطه ی او وهادی حسادت میکند،باید اورا از این احساس دور نگه میداشت ،پس با لبخندی جواب داد _من خودم مخلص آقامونم هستم، هر گلی یه بویی داره جناب، توجایگاهت پیش من خاصه عزیزم ....هیچ کسِ هیچ کس نمیتونه توی قلبم جای تورو بگیره https://eitaa.com/matalbamozande1399 🌾🌟🌼☘🌼☘🌼🌾
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾 خشت چهارصد و چهل و پنج چند روز ازرفتن هادی گذشته بود و تقریبا هرروز با او در ارتباط بود. حتی با همسرش مینا هم صحبت کرده بود که بر خلاف تصورش خیلی روان وبا کمی لهجه ایرانی حرف میزد.چقدر خون گرم به نظر میرسید واو آرزوی خوبختیشان را داشت. ارمیا سفر بود و در این دوروز هرچه با او اوتماس گرفته بود جوابش را نداده بودوکم کم نگران شده بود.از طرفی حوصله اش در این عمارت سر رفته بود واجازه نداشت جایی برود.دلش به حال هادی میسوخت که پابه پای او حق بیرون رفتن و بازی کردن با هم سن وسالانش را نداشت. هرروز به مزار هادیه سر میزد، دیوارها برداشته شده بود و مزار کاملا در باغ قرار گرفته بود و کمی دور تر از بیدمجنون خود نمایی میکرد.... با چراغهایی که سفارش داده بود آنجارا مثل روز روشن کرده بود و دیگرتاریکی و تنهایی آرامگاه خواهرش از بین رفته بود. صدای زنگ مبایلش که از جیب شلوار راحتی اش بلند شد دست از مرتب کردن لباس های ارمیابرداشت وبا دیدن نامش رو صفحه خوشحال جواب داد _الو ارمیا ....میدونی چقدر بهت زنگ زدم؟ _ببخشید عزیزم نمیتونستم جواب بدم، ولی یه خبر خوب دارم.... چند روزه دارم پیِشو میگیرم و حالا فهمیدم پشت همه ی این ماجراها کی بوده،هانیه قاتل هادیه رو رَدشو زدم، نمیدونم قاتل مادرتم اونه یانه ولی به شهادت مستند هادیه رو اون کشته ضربان قلبش با این سخن ارمیا بالا رفت و به سختی آب دهانش را فرو بردو گفت _اون کیه؟ 🌟🌼☘🌼☘🌼🌾 خشت چهارصد وچهل وشش _نگران نباش ،اومدم بهت میگم ولی حواستو جم کن تا من نیومدم هیچ کس و خونه راه ندین حتی اگه ازفامیل باشن،به فرامرز و خسرو هم سپردم از سر پُستشون جم نخورن، منم تا یه ساعت دیگه راه می افتم میام شیراز _باشه عزیزم،خیلی مواظب خودت باش،نمیدونم چرا یه دفه ای دلم شور افتاد. _هانیه جان ، خانومم، من از دل شور افتادن خاطره ی خوبی ندارم،یه کاری کن دلت به شور نیفته ، چه میدونم یه جوری خودتو سرگرم کن تا من بیام _باشه تو نگران نباش انشاءالله خیره، منو هادی منتظریم زودتر برگردی با قطع تماس لباسها را مرتب سر جایشان چیدو از اتاق خارج شد،چه کسی میتوانست آن قاتل سنگ دل باشد؟ کسی که تبر گرفته وبی رحمانه بر ریشه ی خانواده اش فرو آورده بود. از این افکار و دلشوره اش نمیتوانست کم کند و بهتر دید خودش را با انجام کارها مشغول کند. باید به سمیه خانم میسپرد برای شام قرمه سبزی که غذای مورد علاقه ی ارمیا بودبارکند ،اما به محض اینکه قصد پایین رفتن از پله هارا کرد با صدای آرام فردی که حتما سمیه خانم را تهدید می کرد از حرکت ایستاد. _صدات در نیاد پیرزن،وگرنه مغزتو میریزیم کف همین سالن دلش وحشت زده پایین ریخت ودست و پایش به لرزه افتاد _خدایا اینا دیگه کین؟ چطوری از نگهبانا رد شدن! باتمام لرزشی که در دست و پایش پیچیده بودهراسان خودش را به اتاق هادی رساند ، باید اورا مخفی میکرد، مرگ برایش شیرین تربوداگر بلایی سرش می آوردند. هادی در حال انجام تکالیفی بود که روزانه برایش میداد.سعی کرد از هیجانی که بر صدایش غالب شده بود کم کند و عادی رفتار کند تا مبادا دل کوچکش بلرزد. _هادی جان!مامانی بیا قایم موشک بازی.....من....من به سمیه خانم گفتم منو تو قایم میشیم اون باید پیدامون کنه، چند نفر دیگم اومدن بازی،هرچقدر هرکی صدات زد بیرون نیا باشه ....فقط صدای خودم یا بابا رو شنیدی از پشت کمد اتاق من بیا بیرون ، اونجا اندازه تو یه جا مخفی داره کسی نمیتونه پیدات کنه،نمیذارم کسی دستش به تو برسه... https://eitaa.com/matalbamozande1399 🌾🌟🌼☘🌼☘🌼🌾
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾 خشت چهارصد و چهل و هفت تکان های شدیدی که میخورد دستش را به درد میآورد، احتمالا ضرب دیده بود و شاید شکسته بود که درد امانش را بریده بود. دست و پایش سفت و سخت بسته شده بود وهیچ حرکتی نمیتوانست انجام دهد.از عمق دل آرزو داشت بمیرد اما دست نااهل سمتش دراز نشود. حکم خودکشی اگر در هر شرایطی حرام نبود به هر وسیله ای شده در یک موقعیت مناسب خودش را خلاص میکرد. نمیدانست سوار چه ماشینی و به چه مقصدی اورا میبرند. در دل هر چه دعا و آیه برای ایمنی از بلا میدانست خوانده بود.دلش خوش بود دستشان به هادی عزیزش نرسید.هرچند وقت کافی برای جستجو نداشتند.هرگز لحظه ای که هادی پشت کمد خوشحال از بازی دروغین قایم شد را فراموش نمیکرد.قسم خورد این اولین و آخرین دروغش برای او باشد. ازیک طرف دلش برای ارمیاخون بود.نمیدانست چه مدت بود که در عقب ماشینی مچاله انداخته شده بود، حتما تا الان از غیبت او باخبر شده بودو حالش خراب میشدواین بار قلبش این فشار را تاب نمی آورد. حالا که فکرش را میکرد چهار مردی که دو نگهبان را ناکار کرده بودند و با خشونت تمام دهان سمیه خانم را غرق در خون کرده بودند، نهایت سعیشان بود که به او آسیبی نرسد، بااین حال تقلای زیادی که انجام داده بود باعث آزار بازوی چپش شده بود. ازاین گذشته، از وضع و پوششی که داشت احساس خفگی میکرد .موهایش پریشان از گیره بیرون آمده بود و روسری اش مانند طناب دار دور گردنش پیچیده بودو در دل آرزوی بند آمدن نفسش با آن را داشت. 🌟🌼☘🌼☘🌼🌾 خشت چهارصد و چهل وهشت با توقف ماشین بعد ازمسافت طولانی حتما به مقصد رسیده بودند. از شوک وارده حتی نمیتوانست گریه کند ومبهوت و گیج بود.احتمالا ماده ای به دستمالی که دور دهانش بود کشیده بودند، تا اورا گیج نگه دارد. چشم هایش بسته بود اما با گشوده شدن در عقب ماشین که به احتمال زیاد واگن دار بودمتوجه شد کسی بی صدا تماشایش میکند.از حالتی که داشت معذب بود واین بیش از هر چیزی آزارش میداد. درآن موقعیت تنها فرصت کرده بود یک روسری بر سرش بیندازدکه آنهم حالا تنها دور گردنش پیچیده شده بود و پوششی برایش نداشت .حتی فرصت نکرده بود روی شومیز قهوه ای وشلوارکتان سفید رنگش چیزدیگری بپوشد.با این احساس که چشم هایی در حال کاویدن اوبودنددر خود بیشتر مچاله شد _هوی داریوش!....آقا بفهمه اینجوری به این زل زدی چشاتو از کاسه در میاره، زود باش باید زودتر ببریمش _تو اگه در گاله رو باز نکنی اَ کجا میفهمه؟چی میشه یه ساعت دیرتر ببریمش؟ _من نمیدونم ، این بار فرق داره، کر که نبودی چقدر سفارش کرد....باز خراب کاری کنی مجبورم گزارش بدم. _ای تف به روت که همیشه ****توحال من صدای بالا آمدن و نزدیک شدنش لرزی به جانش انداخت که ناخواسته شروع به لرزیدن کرد https://eitaa.com/matalbamozande1399 🌾🌟🌼☘🌼☘🌼🌾
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾 خشت چهارصد و چهل ونه _چته کوچولو، کاریت ندارم که اینجور گُرخیدی دست برد و تن بی حالش را کمی جابه جا کرد.با دهان بسته مقاوتش بی فایده بودو بوی عطری که حالا زیر بینی اش احساس میکرد ته دلش را بالامی آورد، حتی نمیتوانست فریاد بزند و اورا قسم به هر چه قبول دارد بدهدتا به او دست نزند. دستانی که بزرگی آن،نیرومندی و تنومندی صاحبش را نشان میداد زیر زانوانش خزید و از جابلندش کرد. _اینقدر الکی وول نخور خوشگل خانوم،از دست من تا حالا هیچ دختری در نرفته،حیف...دوست داشتم باز اون چشای ترسیدتو میدیدم،ولی یه خرمگس فضول نذاشت دیگر توان نگه داشتن محتویات معده اش را نداشت وبا وجود دستمال دهانش بالا آورد. _ا‌َه اَه،ببین چه گندی زدی به لباسم دختره ی حال بهم زن اورا از آغوش تهوع آورش روی دو پایش زمین گذاشت و شروع کرد به فحاشی کردن.جایی را نمیدید و با دستان بسته کاری نمیتوانست برای خودش....حیثیتش و حرمتی که پامال شده بود انجام دهد.کم کم هوشیاری اش برگشته بود و با فکر به موقعیتش از وحشت تپش قلبش تا مرز سکته بالا رفته بود.از جانش نمیترسید. امااز فکراینکه تعرضی به او شود و دامن پاکش را لکه دار کند غالب تهی میکرد. 🌟🌼☘🌼☘🌼🌾 خشت چهارصد وپنجاه با چشم های بسته و سلقمه ای که هراز گاهی به کتفش میخورد، با کمک یک نفر از جلو وهمان مرد بی ادب از پشت سرش به مکان نامعلومی هدایت میشد.هر چه با خود فکر میکرد چه گناهی مرتکب شده بود که این عقوبت نصیبش شده است چیزی به خاطر نمیآورد. اما این راهم میدانست بی اذن خدا برگی از درخت نمی افتد و خدا کجا ناعادل است؟ صدای باز کردن دری را شنید وباتکانی که ناغافل به شانه اش خورد پاهایش به چارچوب در گیر کرد و در حال افتادن بود که دستی مانع شد. صدای مردی که آهنگ خش دار و پخته ای داشت باخروج بی سرو صدای آن دو از کنار گوشش بلند شد. _کسی مزاحم نشه بازوهایش را که بند دستانش بود رها کردو عقب ایستاد از صدای قدم هایش پیدا بود دور او طواف وار قدم میزند. بی پناه خود را در آغوش گرفت.انگار اشک هایش از یکدیگر برای ریختن سبقت می گرفتند.هرگز تصور نمیکرد روزی درحالتی که کابوس شبهایش بود قرار بگیرد. بی پناه.... بی حفاظ.... و بیقرار از دستان نا نجیبی که شاید هرآن مانند عذاب الیم بر تنش آوار میشد. از نزدیکی نفس هایش فهمید جلویش ایستاده،چشم بندش باز شدو با گشودن چشم هایش،ریز شده و با احتیاط آنها را باز کرد. قطره های اشک مانع دیدش بودند،اما با واضح شدن تصویر متعجب به فرد روبه رویش خیره ماند. https://eitaa.com/matalbamozande1399 🌾🌟🌼☘🌼☘🌼🌾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🕊 نیایش صبحگاهی پـروردگـارا ♡ کسیکه در دامان تو پناه گرفت طعم بی‌ پناهی را نمی‌چشد هرکس که مدد از تـو گـرفـت بی‌یاور نمی‌ماند آنکه بتو پیوست تنها نمی‌شود خداوندا کنارمان باش قرارمان باش و یارمان باش 🙏 🌸💦🌸💦🌸💦 https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر منتظر روزی کامل و عالی باشیم هرگز چنین روزی از راه نخواهد رسید روز عالی را ما می سازیم از همان لحظه طلوع تا آخرین دم غروب 🌸💦🌸💦🌸💦 https://eitaa.com/matalbamozande1399
❣ 📖 السَّلامُ عَلَيْكَ يا جادَّةَ الله‏... 🌱سلام بر تو ای راه روشن خدا. ای که هر چه غیر توست بیراهه است. سلام بر تو و بر روزگاری که همه خلق در مسیر تو، شیرینی بندگی را خواهند چشید. 📚 صحیفه مهدیه، زیارت حضرت بقیة الله ارواحنا فداه در سختیها 🌸💦🌸💦🌸💦 https://eitaa.com/matalbamozande1399
🍃🌸🍃 چه زیبا‌ گفت: به راه بياييم ، تا از راه‌بيايد🍃 اللهم عجل لولیک الفرج 🤲 صبحتون معطر به عطر صلوات بر مهدی صاحب زمان (عج)✨ 🌸💦🌸💦🌸💦 https://eitaa.com/matalbamozande1399
🔻علاج بیماری 💠 دعای پیامبر برای معالجه بیماریها 🔆 حـضـرت صادق علیه السلام فرمود: همانا پيغمبر صلی الله علیه و آله و سلم با اين دعا معالجه مى كرد مى فرمود: دست بر جاى درد مى گذارے و مى گوئے: « أَيُّهَا الْوَجَعُ اسْكُنْ بِسَكِينَةِ اللَّهِ وَ قِرْ بِوَقَارِ اللَّهِ وَ انْحَجِزْ بِحَاجِزِ اللَّهِ وَ اهْدَأْ بِهَدْءِ اللَّهِ أُعِيذُكَ أَيُّهَا الْإِنْسَانُ بِمَا أَعَاذَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ بِهِ عَرْشَهُ وَ مَلَائِكَتَهُ يَوْمَ الرَّجْفَةِ وَ الزَّلَازِل » 📚 اصول كافى جلد 4 صفحه : 355 رواية : 17 🌸💦🌸💦🌸💦 https://eitaa.com/matalbamozande1399
🔻درمان بیماری های تنفسی 💠 امام صادق علیه السلام می فرمایند: ... و اگر آب نوشته سوره بلد را استنشاق کند و با بینی بالا بکشد دردهای مجرای تنفسی را بهبود می بخشد. 📚 تفسیرالبرهان، ج5، ص659 🌸💦🌸💦🌸💦 https://eitaa.com/matalbamozande1399
زعفران مشکلات چشمی که بر اثر افزایش سن ایجاد میشود را درمان می‌کند👌🏻 استفاده از زعفران بعنوان یک مکمل، بینایی را بهبود و از مشکلات چشمی جلوگیری میکند زعفران روی ژن های بینایی اثر میگذارد.
✍💎 خارپشتی از یک مار خواست بگذارد با او همخانه شود، مار پذیرفت. چون لانۀ مار تنگ بود، خارهای تیز خارپشت به بدن مار فرو می رفت و مار را زخمی می کرد، اما مار از سر نجابت دم بر نمی آورد. سرانجام مار گفت: نگاه کن ببین چگونه مجروح و خونین شده ام، می توانی لانۀ من را ترک کنی؟ خارپشت گفت من مشکلی ندارم، اگر تو ناراحتی می توانی لانۀ دیگری برای خود بیابی. عادت ها ابتدا به صورت مهمان وارد می شوند، اما دیری نمی گذرد که خود را صاحبخانه می کنند و کنترل ما را به دست می گیرند، مواظب خارپشت عادتهای منفی زندگیتان باشید. 🌸💦🌸💦🌸💦 https://eitaa.com/matalbamozande1399
با نام خدا به رسم آغاز سلام با عشق وتبسم و به آواز سلام از سبز ترین ترانه ها سرشارید بر روی گل تک تکتان باز سلام صبحتون بخیر 🌸💦🌸💦🌸💦 https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جوابِ سلام، واجب است! پس بیایید... هر روز صبح... به او سلام کنیم! اَلسَّلامُ‌عَلَیکَ یا عَینَ‌اللهِ فی‌خَلقِه🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✋ روزت را زیبا کن! عادت سلام کردن به امام حسین علیه السلام را نشر می دهیم ... 💓 (فرازی از زیارت ناحیه مقدسه) 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
《يُسَبِّحُ للهِ ما فِی السَّماواتِ وَالاَرض》 ┊ ┊ ┊ ┊ ┊💗سُبحان الله ┊ ┊ ┊ ┊💗 اَلحَمدُلله ┊ ┊ ┊ 💗 لا اِلهَ اِلَّا الله ┊ ┊ 💗 الله اَکبر ┊ 💗 سُبحانَ اللهِ وَ بِحَمدِه 💗 اَستَغفِرُالله 🤍در آغـــاز روز دهـــانـــمــان را 💗خوشبو می‌کنیم با ذکر نام الله 🤍بِسْـمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰـنِ الْرَّحیـمْ 💗الـــهـــی بـــه امـــیـــد تـــو نیایش صبحگاهی امروز از خــدا بـرایـت مـن چنین خواهم دلـت آرام تنت سـالـم عاقبتت بخیر آفتاب عـمرت هميشه برقرار و زندگیت سرشار از عـشق و آرامـش خــــدا🌸🍃 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/matalbamozande1399
یـه روح غمگین 😔 زودتر از یه میکروب آدم رو میکشه 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. ســـ😍✋ــــلام🌸🍃 صبحتـون بـهتـریـن و 🌸🍃 خوشرنگ تـرین صبـح دنیـا🌸🍃 با لحظه هـایـی پـراز خـوشی 🌸🍃 و آرزوی سـلامتـی بـرای شمـا 🌸🍃 صبح زیبای یکشنبه تون بخیر🌸🍃 الهی بـهتریـن هـا نصیبتون 🌸🍃 صبحتان لبریز عشق و مهر و نـور🌸🍃 از دلهاتان صحبت غم ها به دور🌸🍃 بـر لباتان غنچه‌ی خـنده به راه 🌸🍃 روزتان سرشـار از شـادی و شور 🌸 یکشنبه تـون پـرازمـهربانی🦋 روزگارتـون پـراز امـید 🦋 دنیـاتـون پـرازمـحبت🦋 رزق تـون پـراز بـرکت🦋 لحظه هاتون پرازشادی🦋 الهی امروز پروانه خوش شانسی🦋 و لبخـنـد بـشینـه رو گــل وجـودتـون🦋 🌼              🌼                 1403/5/14 یکشنبه 14 مرداد ماهتون عـالی🌼 امـیدوارم امـروز بهترین روز روداشته باشید🌸 الهی حـال دلتـون خـوب🌼 احوالتـون بر وفق مراد🌸 روزو روزگـارتون خـوش🌼 یکشنبه تون زیـبـا و پراز موفقیت🌸 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/matalbamozande1399
خوشبختی توپی است که وقتی می غلتد به دنبالش می رویم و وقتی توقف می‌کند به آن لگد می‌زنیم. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/matalbamozande1399
لحظه‌ها را درياب ... زندگی در فردا نه، همين امروز است! راه ها منتظرند تا تو هرجا كه بخواهی برسی! لحظه‌ها را درياب، پای در راه گذار ... رازِ هستی اين است ... 👤 سهراب سپهری 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/matalbamozande1399
خودت را دستِ کم نگیر تو آنقدر زیادی که میتوانی ، تمام دنیایِ یک نفر باشی ... 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/matalbamozande1399
❣این افکار تو هستند که مسیر زندگیت را تعیین می کنند. غیر ممکن است که منفی فکر کنی و منفی عمل کنی، ولی نتیجۀ مثبت بگیری. مراقب افکارت باش...🍃🍃🍃 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/matalbamozande1399