مواد غذایی که خوردن همزمان آنها با هم باعث بروز مشکلاتی در بدن ما میشود این مواد غذایی عبارتند از:
1- خوردن لبنیات با گوشت سفید باعث درد مفاصل و عوارض گوارشی است.
2- مصرف شیر با انجیر برای قلب مضر است.
3- تخم مرغ با ماهی و مرغ احتمال امراض پوستی و فلج، نقرص و بواسیر دارد.
4- خوردن پوسته تخم مرغ مولد لک صورت و ایجاد باد در سر معده و امراض طحال .
5- مصرف انواع ترشی که از سرکه باشد همراه پلو مولد کولیت و درد شکم است.
6- مصرف فرآورده های لبنی با ترشی پیری زود رس می آورد ، باعث انجماد فرآورده های لبنی در معده و فساد غذا می شود.
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
7- مصرف پنیر تازه با هر غذایی مضر است.
8- پنیر با تخم مرغ سبب اختلال در گوارش و دردهای گوارشی است.
9- ماست با ترب ایجاد سوء هاضمه و گاستریت می شود.
10- مصرف همزمان تخم مرغ با ترب و یا شیر با انجیر، مضر قلب و مغز است.
11- تخم مرغ با قارچ ایجاد بلغم و ایجاد رسوب در دیواره رگها می شود
12- خربزه و عسل احتمال سنکوب می دهد.
13- شیر با انجیر سبب گاستریت، سردرد، تهوع میشود.
14- مصرف ماست و اسفناج (بورانی) به علت تشکیل اگزالات کلسیم مولد سنگ کلیه استو مصلح آن گردو و زعفران است.
15- مصرف ماست و باقالی باعث دل درد شدید اسهال وتهوع می شود.
16- مصرف خردل و سیر باعث خارش و یبوست است.
17- مصرف سیر با پیاز و یا تره با ترب باعث کاهش نور چشم شده و مولد تاریکی چشم وشب کوری است.
18- خوردن غذاهای سرد با هم ایجاد بلغم، سکته، رماتیسم، و MS است.
19- مصرف هر غذایی با خربزه و هندوانه باعث سنگینی معده و حدوث امراض متعدد می شود.
20- مصرف چای با پیاز و یا هندوانه مضر است.
21- خوردن آبگوشت و گوشت با هندوانه مضر است چون آبگوشت بلغم زا و میوه های آبدار هم بلغم زا است و عوارض بیماریهایی با منشاء بلغم است
22- مصرف میوه بعد از هر غذای گوشتی مضر است (مگر این که سه ساعت بگذرد) زیرا باعث فساد میوه در معده خواهد شد.
23- خوردن زیاد گوشت گاو و حیوانات وحشی، باعث تحیر عقل، کند ذهنی و فراموشی بسیار می شود.
24- از خوردن غذاهای پروتئین دار یا چرب در فصل گرما و غذاهای سرد در فصل سرما پرهیز شود.
25- نوشیدن آب بعد از حمام رفتن به ویژه اگر معده خالی باشد؛ ضرر آن بیشتر است.
26- آشامیدن آب سرد در حالت ناشتا؛ زیرا معده بدون توقف آب را به اعضای بدن می رساند که اگر سردی آن به قلب برسد، به علت کاهش حرارت غریزی احتمال سکته خواهد بود؛ اگر به کبد برسد موجب بیماری استسقاء (آسیت) خواهد شد؛ اگر سردی آن به مغز برسد، موجب سستی اعصاب خواهد شد؛ اگر سردی آن به آلات نَفَسی و صوتی برسد، باعث اختلال در عملکرد اعضای مذکور می شود.
27- میوه ی هر فصل را در فصلش خوردن، چون خداوند حکیم متناسب با شرایط بدن در هر یک از فصول و شرایط اقلیمی هر منطقه ی جغرافیایی میوه ها را خلق فرموده.
28- مصرف تخم مرغ با ماهی مولد امراضی چون جذام، فلج، نقرس، بواسیر، قولنج، درد دندان و امراض رطوبی مزمن خواهد شد
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💢 آبریزش بینی کودکان را با داروهای چرک خشککن متوقف نکنید.
♻️ عفونت بدن با آبریزش دفع میشود.
♻️ مجدداًخواهشمندیم به کودکان آنتیبیوتیک را، چه موضعی و چه خوراکی ندهید.
جایگزین:
۱. دود #سیاهدانه یا ا#سفند یا #عنبرنسارا
۲. دمنوش #انجیر یا #آویشن
۳. آب #سیب
#سرماخوردگی
🦋
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
⚛ #قندخون⚛
🔘✍ترکیب عرقیات
🔺گزنه
▪️کاسنی
▪️شنبلیله
▪️برگ گردو
▪️برگ زیتون🍈
🔻مریم نخودی
🔘✍به شدت #قند را پایین می آورد
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
⚛ #مشکلات_مری_و #معده
⚜#نفخ💨
⚜#آروغ
⚜زخم مری
⚜ترش کردن
⚜ورم،#زخم_معده،#ریفلاکس،#هلیکوباکتر معده
🔘✍1ل🍺عرق نعنا🍃بهمراه1ق.م تخم بارهنگ،10دقیقه ⏰ملایم بجوشد،بعد ولرم باعسل🍯 شبها موقع خواب بنوشید
#درمان_یبوست
🔘✍شبی7عددانجیر،7عددآلو داخل1لیوان آبجوش یاگلاب خیس،صبح ناشتا🌞 میل کنید
🔘✍#یبوست خیلی شدید؛ازترکیب«5 واحد روغن بادام شیرین+ 2واحد عسل»روزی 2ق.غ «صبح ناشتاوعصرها»
#کلیدهای_طلایی_درمان_چاقی
🔘✍اولین ومهمترین مرحله ی درمان #چاقی، رفع یبوست 😣است
🔘✍چون افراد چاق،اکثرا دارای گوارش سردی میباشند تا این مشکل برطرف نشود درمان اساسی نخواهد بود
🔘✍بعدازصرف غذا نباید تا یکساعت⏰ دراز کشیده شود
❌این کار باعث پخش شدن رطوبت دربدن و رطوبت باعث چاقی میشود❌
🔘✍تا میتوانید آب💧 و مایعات کمترمصرف کنید
#درمان_پایین_بودن_فشارخون
⚜✍سیب🍎
⚜✍آب طلا
⚜✍دمنوش بادرنجبویه
⚜✍مصرف گوشت گنجشک دراز مدت
⚜✍کاهش📉 یاحذف سردیجات، درصورت مصرف باید با مصلحات مصرف گردد،مصرف غذاهایی با طبع گرم و تر
#بازکننده_رگ_قلب❤️
(#آنژیو #بالن #فنر)
🔘✍30حبه #سیر پوست گرفته،5عدد #لیمو🍋 باپوست درمخلوط کن،مخلوط بدست آمده با1لیتر آب بجوش آورید،سپس صاف، دریخچال نگهداری شود
⚜ناشتا1استکان تا40روز
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
انار برشته
*طرز تهیه یک آنتی بیوتیک طبیعی بسیار قوی با انار*
در فصل زمستان همه افراد به سرماخوردگی مبتلا میشن.
این آنتی بیوتیک قوی هر نوع عفونت ناشی از سرماخوردگی مثل گلودرد ، گوش درد ، برونشیت مزمن و عفونت ریه ها رو بصورت قطعی درمان میکنه...
*طرز تهیه:*
یک عدد انار رو بذارید روی شعله پخش کن با حرارت بسیار کم…
توی خودش اروم اروم میجوشه…صداشو میشنوید….
و پخته میشه
بیست دقیقه بذارید بمونه…
گاهی بچرخونیدش
بعد بذارید یکم خنک بشه
بعد میل کنید..
یادتون باشه…
فقط پوست روشو نخورید…
پرده ها و رگه های داخلش رو حتما و حتما با دونه های پخته شده بخورید
حتما باید شب میل کنید و بعدش هیچی نخورید و بخوابید...
تا صبح اثرات معجزه آسای این آنتی بیوتیک قوی رو در صبح روز اول مشاهده خواهید کرد.
ولی در صورت عفونت های شدید بهتره درمان رو ۳ شب ادامه بدید…
🔹نشر بدید که همه استفاده کنند و بی جهت پول تو جیب مافیای دارو نریزن...
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#بدانیم_سالم_بمانیم
طرز تهیه #رب_به
👈به طور کلی «رب» به آب میوه ای گفته می شود که جوشاده شده تا ثلث یا ربع آن باقی بماند.
🔸طرز تهیه:
میوه به را قطعه قطعه کرده و چند ساعت در آب بخیسانید. سپس آب به را گرفته، صاف کنید. شما می توانید تفاله های ناشی از آبگیری اولیه به را مجددا در آبی که ابتدا در آن به راخیسانده بودید ریخته و آن را نیز صاف کرده و به آب در مرحله اول اضافه کنید. سپس بر روی حرارت ملایم قرار داده تا بجوشد. حرارت دادن تا زمانی که به غلظت مناسب برسد را ادامه دهید.می توان در صورت تمایل برای ماندگاری بهتر ،چند قاشق عسل به آن اضافه کرد.
🔶رب به را می توان در انواع غذاها به عنوان چاشنی استفاده کرد.
✅برای مصارف درمانی بهتر است به صورت ناشتا یک عدد به میل شود.در صورت نبود به می توان دو قاشق رب به استفاده کرد.حتی می توان رب به را در آب حل کرد و به آن شکر سرخ یا عسل اضافه کرد و به صورت شربت استفاده کرد.
💠بهتر است افرادی که قصد فرزند دار شدن دارند هم پدر و هم مادر ،40 روز به ناشتا میل کنند تا صاحب فرزندی زیبا شوند.
🌼 بهترین به،به شیرین و دارای عطر است.هرچه عطر به بیشتر باشد مرغوب تر است.
💧در صورت امکان بهتر است از آب باران یا چشمه و یا چاه برای خیساندن به استفاده کرد ،زیرا کلر موجود در آب شهری و همینطور عبور آب از لوله های فلزی باعث ترکیب شدن مواد بسیار مضر در آب می شود و موجب تیرگی رنگ رب به میگردد.
👈حضرت علی (ع):خوردن به نیرویی است برای قلبی که ضعیف شده باشد،معده را پاک می کند،بر توان قلب می افزاید،ترسو را دلیر میکند و فرزند را نکو می سازد. (الخصال،ص612)
👈رسول خدا (ص):به قلب را آسایش و آرامش می دهد،بخیل را گشاده دستی می دهد و ترسو را دلیر می کند.(الخصال،ص157)
👈پیامبر خدا (ص) همچنین فرمود: ای علی! هر کس سه روز ناشتا به بخورد، ذهنش صفا می یابد، درونش از دانش و بردباری پُر میشود و از نیرنگ ابلیس و سپاهیانش نگه داشته می شود. (عیون أخبارالرضا،ج2،ص73)
👈امام صادق (ع):هر کس ناشتا یک به بخورد، نطفه اش پاکیزه می شود و (صورت) فرزندش نیکو می گردد. (الکافی،ج6، ص357)
👈امام صادق (ع):هنگامی که به پسربچه ای زیبا نگریست: باید پدر این پسر، به خورد باشد (الکافی،ج،6 ،ص22)
👈در روایتی دیگر آمده که معصوم علیه السلام درباره زن باردار گفت: به بخورد. در این صورت، فرزند او، خوش بوتر و خوش رنگ تر خواهد شد. (الکافی،ج6،ص22)
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#بدانیم_سالم_بمانیم
فیلم تکان دهنده از تست اسید نوشابه !!☝️
#غذای_صهیونیستی
#سبک_زندگی_غربی
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
روزم بــه نـام تــ❤️ـــو مـــادر:
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا أُمَّ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ سَيِّدَيْ شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْفَاضِلَةُ الزَّكِيَّة
🌷ُالسَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْحَوْرَاءُ الْإِنْسِيَّةُ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا فَاطِمَةُ بِنْتَ رَسُولِ اللَّه
💠تا ابد اين نکته را انشا کنيد
پاي اين طومار را امضا کنيد🌼
💠هر کجا مانديد در کل امور
رو به سوي حضرت زهرا کنيد🌼
سلام صبح همگی بخیر و شادی ❤️
❣ #روزتون_پربرکت❣
🔘فروارد این پیام صدقه جاریه است🔘
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_هفدهم_دالان_بهشت🌹
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
من که از درد کلافه شده بودم فقط لبم را گاز می گرفتم که بی صدا گریه کنم.
محمد که با نگرانی و خشم به امیر غر غر می کرد، به مادرم که مرتب پشت دستش می زد می گفت: «مادرجون، یک پارچه ی تمیز بدین پاشو ببندم. فایده نداره باید ببریمش بیمارستان.»
پایم را بست و بغلم کرد و به امیر گفت:
- زود باش دیگه چرا منو نگاه می کنی؟!
مامان دستپاچه و هول می گفت:
امیر بدو. محمد، مادر، تنها بلندش نکن، وای صبر کنین منم بیام.
خلاصه آن روز پایم دوازده تا بخیه خورد و من چقدر اشک ریختم. موقع بخیه زدن،محمد هم سرم را توی سینه اش گرفته بود و هم رویش را برگردانده بود و سعی می کرد مرا که از درد به خودم می پیچیدم، آرام کند. وقتی پانسمان پایم تمام شد، دکتر گفت:
- باید چند روز استراحت کنه و پاش رو روی زمین نگذاره. سینه ی پاس، بهش فشار بیاد دوباره دهن باز می کنه. دو روز دیگه هم برای تجدید پانسمان بیارینش. مخصوصاً تا پانسمان اول پاش رو روی زمین نگذاره.»
طفلک مادرم در اتاق که باز شد، با رنگ و روی پریده و هراسان وارد شد و با دیدن پایم و چشم های اشک آلودم به امیر تشر زد:
- هزار دفعه گفتم شوخی بی معنی نکنین، مگه به خرجتون می ره؟!
محمد که داشت از روی تخت بلندم می کرد، گفت:
- حالا که به خیر گذشت مادرجون، دیگه حرص و جوش نخورین.
من که حالم بهتر بود از اینکه مرا روی دست ببر، خجالت می کشیدم، گفتم:
- محمد بگذارم زمین خودم می آم.
با خنده گفت:
- خودت داشتی می اومدی که این طوری شد دیگه.
امیر فوری رو به مادر گفت:
- بفرمایین، دیدی تقصیره خودشه. خدا به داد این محمد بیچاره برسه با این زن..
خلاصه، به خانه رسیدیم. همه نگران و چشم به راه بودند. آقاجون و محترم خانم و خانم جون یکصدا می گفتند که با این اوضاع، دیگر برنامه باشد برای هفته ی بعد. ولی محمد، محکم و قاطع گفت: «نه، شما برین. من پیشش می مونم.»
مامان و آقاجون نه خیالشون راحت بود که بروند نه رویشان می شد بگویند «نه» بحث درگرفته بود و هرکس چیزی می گفت. سرانجام آقا رضا با خنده گفت: «واالله به خدا، به این ها این طوری بیشتر خوش می گذره. نگران چی هستین؟!» همه خندیدند و بالاخره با اصرار محمد راهی شدند.
توی حیاط روی تخت نشسته بودیم که خداحافظی کردند. مادر و خانم جون آخر از همه با دل نگرانی و کلی سفارش رفتند و امیر قبل از اینکه در را ببندد، به شوخی گفت: «محمد ناراحت نباش، عوضش بچه داریت خوب می شه!»
دلم می خواست کله اش را بکنم. تقصیر او بود که نتوانستم بروم. یکدفعه دلم گرفت. دلم می خواست من هم بروم. با خود گفتم «خوش به حالشون. حالا به اون ها چقدر خوش می گذره.»
درد پا را بهانه کردم و دوباره بغض کردم. محمد در حالی که با دقت توی چشم هایم نگاه می کرد، گفت:
- راستش رو بگو، به خاطر پایت ناراحتی یا اینکه نشد بری؟!
مثل بچه ها لب برچیدم و گفتم:
- می خواستم برم.
خندید و دستم را توی دست هایش گرفت:
- اگه قول بدم خودم ببرمت کافیه؟
- کی؟
- هر وقت تو بگی، من فقط قول می دم اگه یک روز از عمرم هم مونده باشه خودم ببرمت تا این دالان بهشت رو ببینی، خوبه؟! حالا دیگه اخم هات رو باز می کنی؟
- خودت چی؟! دوست نداشتی بری؟!
همان طور که دستم توی دستش بود، پیشانی ام را بوسید و گفت:
- من خودم بهشت رو دارم! واسه دالانش حسرت بخورم؟!
الان هم که سال ها گذشته، آن منظره و حرف آن روز محمد از یادم نمی رود. آن دو روز چه شیرین و سریع گذشت و من هم مثل محمد به کلّی دالان بهشت را فراموش کردم. با وجود محمد بهشت در کنارم و در قلبم بود. خوب به یاد دارم، شب که شد، این احساس که در خانه غیر از من و او کسی نیست، باعث شد حال بخصوصی از هراس و اضطراب به من دست دهد. شوخی های سربسته فاطمه خانم و آقا رضا و سفارش های مادر و خانم جون یادم افتاد و دلشوره عجیبی به دلم چنگ زد. محمد اما خونسرد و معمولی پرسید:
- مهناز، توی اتاق خودت بخوابیم یا این جا؟!
- توی حیاط؟!
- آره توی پشه بند، عیبی داره؟!
گرفتار دلهره ای ناشناخته شدم. همان طور که او رختخواب را مرتب می کرد، فکر می کردم کاش مادرم و سایرین بودند. با اینکه تا آن روز متوجه شده بودم که محمد حریمی خاص را بین خودمان رعایت می کند، باز آن شب حس عجیبی داشتم. محمد اما، مثل همیشه بود. یک بالش زیر پایم گذاشت و کنارم دراز کشید، دستم را توی دستش گرفت و بوسید و پرسید:
- پات بهتره؟!
سرم را تکان دادم که یعنی «آره»
- پس از چی ناراحتی؟!
نیم خیز شده بود و توی صورتم نگاه می کرد. وقتی توی چشم هایم دقیق می شد، احساس می کردم افکارم را می خواند و هول می شدم.
- نه، چیزیم نیست.
- اگه نمی خوای بگی، نگو، عیبی نداره. ولی نگو نه.
بعد دراز کشید. خنده ام گرفت، ولی ترجیح دادم سکوت کنم.
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇
📚نویسنده: نازی صفوی
⛔ کپی با ذکر نام نو
#قسمت_هجدهم_دالان_بهشت 🌹
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
محمد هم برخلاف انتظار دیگر چیزی نگفت. دستم در دستش بود که خوابمان برد.
نیمه شب با صدای جیغ گربه از خواب پریدم. سایه ی درخت ها و شاخه ها، تاریکی هوا و این فکر که توی خانه غیر از ما کسی نیست، خواب را از سرم پراند و وحشت برم داشت. آرام صدایش زدم: «محمد، محمد» چشم هایش نیمه باز شد. « می ترسم تورو خدا بیدار شو.» دستش را دراز کرد و آرام مرا گرفت توی بغلش و دست دیگرش را گذاشت زیر سرم. همان طور که پشتم به او بود، خود را توی بازوانش قایم کردم. خواب آلود پرسید:
- از چی می ترسی؟!
- نمی دونم.
با خنده ای که توی صدایش بود، گفت:
- بخواب. من این جام.
چقدر حرارت تن و آغوشش، آرام بخش بود و رفتار آن شب محمد چقدر برایم شیرین بود. او همان طور که آرام آرام روحم را با محبتش آشنا می کرد، جسمم را هم به خودش عادت می داد و این برایم بی نهایت لذت بخش بود.
محمد از این طریق چنان فاتح وجود من شد که سال ها بعد وقتی که دیگر از دستش دادم، فهمیدم قادر نخواهم بود وجودم را غیر از او به کسی تقدیم کنم.
محمد که برای نماز صبح بیدار شده بود، آرام سعی می کرد بازویش را از زیر سرم بردارد که هشیار شدم و محکم دستش را گرفتم. گونه ام را بوسید و پرسید:
- وقت نمازه، بیدار نمی شی؟!
هم خواب هم آغوش محمد برایم بی نهایت شیرین بود. « چرا فقط چند دقیقه» و دوباره خوابم برد. محمد از جایش بلند شده بود که از خواب پریدم «محمد»
- جونم.
- نرو. تاریکه، تنهایی می ترسم.
برگشت، دست هایم را گرفت و بلندم کرد و گفت:
- نمی ترسی. می خوای با من بیایی، نه؟!
خدایا، همان قدر که آن صبح ها و نمازها به دل من می نشست، تو هم قبول می کردی؟! دیگر خواب آلود نبودم. می فهمیدم چه می گویم، تک تک کلمات را با عشق می گفتم. انگار می خواستم از خدا به خاطر گنجی که به من داده بود، تشکر کنم. محمد گران بها ترین گنج زندگی من بود و خدایا، تو می دانی چه پاک و بی آلایش دوستش داشتم.
آن دو روز و دو شب، قشنگ ترین ایام زندگی من بود. نفهمیدم زمان چطور گذشت. حرف های محمد، صحبت هایش و توجهش برایم بی نهایت شیرین بود. شب ها سرم را که روی بازویش می گذاشتم و ضربان قلبش را می شنیدم، احساس امنیت خاطر عجیبی به من دست می داد که برایم بی سابقه بود. توصیف آن حالت ها و حس ها با کلام میسر نیست. حتی شاید سعی در بیان آن ها از قداست و پاکیشان بکاهد، مثل خود عشق. فقط کسی می تواند عشق را بفهمد که خودش این حس ها را لمس کرده باشد. اگر نه، سعی در بیان آن ها ثمری ندارد.
عصر روز جمعه به انتظار برگشتن خانواده مان توی حیاط نشسته بودیم. با اینکه دلم برای همه بی نهایت تنگ شده بود، ولی از این فکر که وقتی برگردند این تنهایی و خوشبختی هم تمام می شود، دلم گرفته بود و بدون اینکه خودم بفهمم اخم هایم توی هم رفته بود.
محمد با خنده پرسید:
- دوباره چی شده خانوم کوچولو؟!
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:
- هیچی.
- منظورم بیرون از خودت نبود. منظورم توی اون سر قشنگته. چی شده دوباره اخم هایت توی هم رفته؟!
چه می توانستم بگویم؟ اگر می گفتم: «از فکر این که دیگران دارن می آن دلم گرفته»، چه فکری می کرد؟ بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
- هیچی پایم درد گرفته.
- چی؟! نشنیدم؟!
سرم را بلند کردم و چشمم توی نگاه نافذ و جدی اش افتاد. دلم هری فرو ریخت. با لحنی آرام و شمرده و در عین حال جدی گفت:
- ببین مهناز، مجبور نیستی همیشه جواب سوال هایم رو بدی. اگه جوابم رو ندی خیلی بهتر از اینه که بخوای جواب سر بالا یا سرسری بدی. منظورم رو می فهمی؟!
دستپاچه و هول گفتم:
- من سرسری جواب ندادم.
یک بار دیگر جدی نگاهم کرد و رویش را برگرداند
عجیب بود با یک نگاه چنان ته دلم خالی می شد که شاید اگر سرم داد می زد، آن قدر حساب نمی بردم. دستش را محکم گرفتم. «محمد» همان طور جدی برگشت. «بله» از لحن جدی اش دلخور شدم و با حرص گفتم:
- با من این جوری حرف نزن. خوب ناراحتی من....
ساکت شدم، باز ماندم، نمی دانستم چه بگویم؟! لبم را گاز می گرفتم و سرم را زیر انداخته بودم. چند لحظه صبر کرد. بعد دستش را زیر چانه ام برد و سرم را بالا گرفت. «تو، چی؟!» لحنش مثل معلمی بود که با شاگردش حرف می زند. من هم مثل شاگردهایی که می خواهند سر معلمشان کلاه بگذارند، اما نمی دانند چه جوری، گفتم:
- هیچی، یادم رفت.
- مهناز؟!
این طور که صدایم می کرد، حال غریبی می شدم. اشک چشم هایم را پر کرد. فقط گفتم: «الان همه می آن» و اشکم سرازیر شد. محمد با حیرت و تعجب گفت: «چی؟!» درماندم. نمی دانستم آنچه را حس می کنم چطور باید بگویم. فقط سرم را تکان دادم و اشک ریزان رو برگرداندم. به زور صورتم را برگرداند. اشک هایم را با دستش پاک کرد و ناراحت گفت:
- حرف بزن. گریه برای چیه؟
👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
📚نویسنده: نازی صفوی
⛔ کپی ب
#قسمت_نوزدهم_دالان_بهشت 🌹
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
- حرف بزن. گریه برای چیه؟ خیلی خوب اصلاً نمی خواد بگی، خوبه؟!
و آن قدر حرف زد و شوخی کرد تا آرام شدم. بعد در حالی که دستم را توی دستش نگه داشته بود، گفت:
- هنوزم مثل بچگی هات فوری گریه می کنی، آره؟!
- تو کی گریه ی منو دیدی؟
- یادت نیست، سر هرچی با زری دعوایت می شد فوری گریه کنان یا از خونه ی ما میرفتی خونه تون پیش مامانت یا از خونه ی خودتون می آمدی پیش مامان من شکایت کنی؟
خنده ام گرفت و گفتم:
- تو چه چیزهایی یادت مونده، خوب اون موقع بچه بودم!
- قهر کردنت هم هنوز یادمه! یعنی دیگه بزرگ شدی و اون عادت ها از سرت افتاده؟!
با تعجب گفتم:
- من کی قهر کردم؟
- اون روز که تو و زری توی حیاط سر ظهر، سروصدا راه انداخته بودین اومدم در خونه تون یادته؟! چقدر اون روز به چشمم دوست داشتنی اومدی. مثل بچه هایی که زیر بارون مونده باشن با اون موهای خیس و پاهای برهنه.
خندیدم و گفتم:
- خوب؟!
- یادت نیست تا مدت ها وقتی من خونه بودم نمی اومدی پیش زری، من رو هم که می دیدی به روی خودت نمی آوردی؟!
- خُب بهم برخورده بود.
با تعجب گفت:
- من که به تو چیزی نگفته بودم؟!
- اِ، تشر زدنت به زری نصفش هم مربوط به من می شد دیگه.
از ته دل خندید و گفت:
- خدا به داد برسه. از تشری که به زری زدم این قدر بهت برخورده، با خودت دعوا کنم چی می شه؟!
رنجیده گفتم:
- مگه قراره با من دعوا کنی؟!
مثل بچه های تخس گفت:
- خوب اگه دختر خوبی باشی که نه
و از قیافه ی آماده ی پرخاش من چنان از ته دل خندید که خودم هم خنده ام گرفت.
لحظه هایی در زندگی هست كه توی ذهن آدم حك می شود . مثل یك عكس و تصویر همیشه توی ذهن ، دست نخورده و ثابت می ماند و آدم به گذشته كه بر می گردد ، درست به روشنی روز اول جلوی چشمش نقش می بندد . خاطرات روزهای اول من و محمد چنان روشن توی ذهن من حك شد كه سال ها بعد هم تازگی روز اول را داشت . بعدها یاد آن روزها و لحظه ها كه می افتادم گرمای دست های با محبت ، زلالی نگاهش ، آهنگ مردانه و مهربان صدایش و عطر تنش چنان توی وجودم می پیچد كه احساس می كردم رویم را كه برگردانم باز در كنارم است .
یادم است اولین اختلافمان تقریباً سه ماه بعد از عقد ، اواخر شهریور ، پیش آمد . محمد درگیر انتخاب واحد و كارهای دانشگاهش بود و من برای اول مهر و رفتن به مدرسه آماده می شدم . قرار بود مادر مریم روپوش مدرسه من و زری را بدوزد. برای همین با زری رفتیم پیش اكرم خانم كه بپرسیم چقدر پارچه لازم داریم. اكرم خانم هم كه اتفاقا همان روز قصد داشت برای خرید برود، گفت:
- اكه دوست دارین می تونین همین امروز همراه خودم بیاین خرید تون رو بكنین . منم تا آ خر هفته روپوش رو آماده می كنم.
زری چون اجازه نداشت از اكرم خانم خواهش كرد زحمت خرید را بكشد ولی من با غروری خاص احساس كردم دیگر احتیاج به اجازه ندارم. دیگر یك زن شوهر دار بودم و با خیال راحت فقط از زری خواستم به مادرم بگوید كه برای خرید همراه اكرم خانم رفته ام. اكرم خانم پرسید :
مهناز جون به محمد آقا گفتی؟ با خونسردی گفتم: نه برای چه؟ تنها كه نیستم با شما می رم تازه كارم واجبه. حتی برای یك لحظه هم فكر نكردم باید به محمد گفته باشم تازه حس خوبی داشتم از این كه دیگر لزومی ندارد از مادرم هم اجازه بگیرم. به هر حال همراه اكرم خانم و مریم رفتم و چون اكرم خانم خرید های دیگری هم داشت كارهایش طول كشید و تقریبا دو ساعت از غروب گذشته بود كه برگشتیم. حتی به ذهنم خطور نكرده بود كه اشتباه كرده ام. فقط برای محمد دلتنگ شده بودم. همان طور كه داشتم از اكرم خانم برای این كه تا دم خانه همراهی كرده بود تشكر می كردم زنگ را فشار دادم كه محمد مثل این كه پشت در باشد بلافاصله در را باز كرد.
چهره اش آن قدر در هم بود كه لبخند روی لب هر سه ما مخصوصا اكرم خانم ماسید. من آن قدر جا خورده بودم كه حتی سلام هم نكردم و محمد كه معلوم بود به زحمت سعی می كند خوشرو باشد جواب اكرم خانم را می داد كه مرتب عذر خواهی می كرد و می گفت اگر دیر شده تقصیر من بوده. بیچاره اكرم خانم و مریم با عجله خداحافظی كردند و گفتند: دیر وقته مزاحم حاج خانوم و این ها نمی شیم. سلام برسونین. و با نگاهی مظطرب از ما جدا شدند و رفتند.
من كه از رفتار سرد و نگاه های غضب آلود محمد جا خورده و گیج بودم بلا تكلیف ایستاده بودم و دور شدن مریم و مادرش را نگاه می كردم كه محمد گفت: نمی فرمایین تو؟ برای اولین بار این لحن نیش دار را از او می شنیدم. نگاهش درست مثل روزی بود كه پشت در حیاط ما زری را دعوا كرد . با تعجب و مثل آدم های گیج وارد خانه شدم. توی حیاط كسی نبود. مادرم با نگرانی تا دم در رارو آمد و در جواب سلامم با ناراحتی گفت: تا الان كجا بودی؟
👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
📚نویسنده: نازی صفوی
⛔ کپی با ذکر نام نویسند