eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
21.8هزار عکس
25.3هزار ویدیو
125 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
شیر اول ۲🥛ارد رو الک کنید و با حرارت کم تفت بدین بعد باز دوباره الک کنید و۱۰۰g کره و نصف🥛روغن رو اضافه کنید و به تفت دادن ادامه بدین شربت رو هم به اینصورت اماده کنید ۱نیم🥛شکر+ ۳🥛شیر+نصف🥛گلاب روی حرارت احتیاجی نیست بجوشه شکر که حل شد نصف ق م هل و ۴ق غ زعفران رو اضافه کنید و حرارت رو خاموش کنید و ارد که تفتش کامل شد شیره رو کم کم در سه مرحله اضافه کنید از زمانی که شیره رو‌میریزید تا جمع شدن حلوا با حرارت کم ۱۰ تا ۱۵ دقیقه زمان میبره بعد حلوا رو به صورت دلخواه تزیین کنید https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مواد لازم: 200 گرم پنیر خامه‌ای 100 گرم بستنی وانیلی 1/2 قوطی شیر عسلی 200 گرم خامه 2 قاشق چای‌خوری پودر ژلاتین 3 قاشق سوپ‌خوری پودر قند1 بسته پودر ژله شاتوت / تمشک / توت‌فرنگی https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کاپ کیک رویایی🤤 خوشمزه‌ترین و نرم‌ترین کیکی میشه که تا حالا خوردین🤌 مواد لازم : شکر ۱ پیمانه روغن ½ پیمانه تخم مرغ ۲ عدد آرد سفید ۱ پیمانه بیکینگ پودر ۲ ق چ شیر ولرم ½ پیمانه پودر کاکائو ۴۰ گرم شکلات چیپسی موز ۲-۱ عدد کمی وانیل https://eitaa.com/matalbamozande1399
تخم مرغ 4 عدد شکر 1 لیوان روغن نصف لیوان شیر 1 لیوان ارد یک لیوان و نصف پودر بیسکوییت لوتس 1 لیوان وانیل 1 ق چ بکینگ پودر 1 ق غ شکر و وانیل و تخم مرغ رو خوب هم میزنیم تا سفید و کشدار بشه سپس شیر و روغن رو اضافه کنید و هم بزنید و پودر بیسکوییت و ارد و بکینگ پودر که با هم مخلوط کردیم کم کم به مواد می افزاییم و در حدی که مخلوط بشه هم بزنید مواد رو توی قالب میریزیم در فر با حرارت 180 درجه به مدت 35 دقیقه میزاریم تا پخته بشه بعد از سرد شدن کیک با کرم لوتس و پودر بیسکوییت لوتس تزیین کنید . https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پنکیک شکلاتی مدل پنکیک با شکلات مواد لازم ۲۴۰ گرم آرد ۱۵۰ گرم پودر قند ۳ گرم بیکینگ پودر ۲ عدد تخم مرغ ۲۰ گرم عسل ۱۸۰ گرم آب شکلات صبحانه ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻🍃ده پند امام علی بن موسی الرضا علیه السلام: 🌻اول: در خوشحال کردن مردم بسیار بکوشید تا در قیامت خدا خوشحال تان کند. 🌻دوم: تا می توانید سکوت اختیار کنید که سکوت موجب محبت می شود و راهنمای هر خیری است. 🌻سوم: در خواندن سوره حمد استمرار بورزید که جمیع خیردرامور دنیا و آخرت درآن گرد آمده است. 🌻چهارم: به روزی اندک خدا راضی باشید تا خدا نیز از عمل کم شما راضی باشد. 🌻پنجم: در برقرار کردن صله رحم ثابت قدم باشید که بهترین نوع آن خودداری از آزار خویشاوندان است. 🌻ششم: به کسی که از خدا نمی ترسد امید نداشته باشید که نه تعهد دارد، نه نجابت و نه کرم. 🌻هفتم: بسیار احسان کنید که خداوند در قیامت یک نصفه خرما را مانند کوه احد بزرگ می کند. 🌻هشتم: حق الناس را رعایت کنید که دوستی محمدوآل محمد بدون آن پذیرفته نیست. 🌻نهم: ازبخششی که زیانش برای تو بیش از سودی است که به دیگران میرسد، حذر کن. 🌻دهم: بسیارمراقب کردار خودباشید تا مورد تهمت واتهام قرار نگیرید،که در آن صورت حق ملامت ندارید. السلام علیک یاعلی ابن موسی الرضا«ع»  🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/matalbamozande1399
  ⚫️امام هشتم (ع) و ماجرای تشییع جنازه موسي بن سيار كه از ياران حضرت رضا عليه السلام است ،‌مي‌گويد : « ‌روزي همراه ايشان بودم همين كه نزديك ديوارهاي طوس رسيديم صداي ناله و گريه‌اي را شنيدم . من به جست و جوي آن رفتم . ناگاه ديدم جنازه‌اي را مي آورند در اين حال حضرت از مركب پياده شده و به طرف جنازه آمدند و آنرا بلند كردند و چنان به آن جنازه چسبيدند، همچون بچه‌اي كه به مادرش مي‌چسبد آنگاه رو به من نموده فرمودند : « هر كس جنازه‌اي از دوستان ما را تشييع كند، مثل روزي كه از مادر متولد شده، گناهانش پاك مي‌شود » وقتي جنازه كنار قبر گذاشته شد، حضرت كنار ميت نشسته و دست مبارك خود را روي سينه‌ي او گذاشتند و فرمودند :« فلاني ! تو را بشارت مي‌دهم كه بعد از اين ديگر ناراحتي نخواهي ديد .» (1) عرض كردم : فدايت شوم، مگر اين مرد را مي‌شناسيد، در حاليكه اينجا سرزميني است كه تا كنون در آن گام ننهاده‌ايد امام عليه السلام فرمود: موسي ! مگر نمي داني كه اعمال شيعيان ما هر صبح و شام بر ما عرضه مي‌شود. اين چنين است كه امامان عليهم السلام از احوال ما آگاهند و لذا هر حاجتمندي كه رو به سوي آنان مي‌كند، مورد توجه قرار مي‌گيرد و حاجتش به نحو شايسته‌اي برآورده مي‌گردد.  📚 بحارالانوار 49/98. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/matalbamozande1399
🖤بیعت با علی بن موسی الرضا علیه السلام  چون خبر شهادت حضرت موسی کاظم علیه السلام امام هفتم شیعیان در مدینه شایع شد، مردم به در خانه ام احمد، مادر حضرت شاه چراغ «احمد بن موسی» گرد آمده و حضرت سید میر احمد را با خود به مسجد بردند، زیرا از جلالت قدر و شخصیت بارز و اطلاع بر عبادات و طاعات و نشر شرایع و احکام و ظهور کرامات و بروز خوارق عادات که در آن جناب سراغ داشتند، گمان کردند که پس از وفات پدرش امام موسی بن جعفر علیه السلام امام بحق و خلیفه آن حضرت فرزندش «احمد» است. به همیت جهت در امر امامت با حضرتش بیعت کردند و او نیز از مردم مدینه بیعت بگرفت، سپس بر منبر بالا رفت، خطبه ای در کمال فصاحت و بلاغت انشاء و قرائت فرمود، آنگاه تمامی حاضرین را مخاطب ساخته و خواست که غائبین را نیز آگاه سازند و فرمود: همچنان که اکنون تمامی شما در بیعت من هستید، من خود در بیعت برادرم علی بن موسی علیه السلام می باشم، بدانید بعد از پدرم برادرم «علی» امام و خلیفه ی بحق و ولی خداست. و از جانب خدا و رسول صلی الله علیه و آله و سلم او، بر من و شما فرض و واجب است که امر آن بزرگوار را اطاعت کنیم و به هر چه امر فرماید گردن نهیم. پس از آن شمه ای از فضایل و جلالت قدر برادرش علی علیه السلام را بیان فرمود، تا آنجا که همه حاضران گفته های آن بزرگوار را اطاعت کردند، ابتدا او بیعت را از مردم برداشت، سپس گروه حاضران در خدمت احمد به در خانه حضرت امام علی بن موسی علیه السلام آمده همگی با آن جناب بر امامت و وصایت و جانشینی امام موسی بن جعفر علیه السلام بیعت نمودند. و حضرت امام رضا علیه السلام درباره برادرش احمد دعا کرد و فرمود: همچنان که حق را پنهان و ضایع نگذاشتی، خداوند در دنیا و آخرت تو را ضایع نگذارد. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/matalbamozande1399
❤️داستان‌های‌بحارالانوار روش دعا کردن حارث بن مغیره می‌گوید: از امام صادق علیه السلام شنیدم که می‌فرمودند: "اگر یکی از شما حاجتی از حاجت‌های دنیا را داشت، قبل از هر چیز بسیار خداوند عزیز را حمد و ثناگوید. سپس صلوات بر پیامبر صلی الله علیه و آله و آل او بفرستد. آنگاه حاجات خود را بخواهد، حاجتش برآورده می‌شود." سپس فرمودند: شخصی داخل مسجد شد، دو رکعت نماز گزارد و بلافاصله از خداوند چیزی طلب نمود. پیامبر صلی الله علیه و آله فرمودند: "این بنده در درگاه الهی عجله نمود، دعایش به این زودی قبول نمی شود. " دیگری آمد و نماز خواند پس از اتمام نماز خداوند را مدح و ثناگفت و صلوات بر پیامبرش فرستاد. در این وقت رسول خدا فرمودند: "اینک حاجتت را از خدا بخواه که برآورده خواهد شد." 📚 بحار: ج ۹۳، ص ۳۱۵. بحار: ج ۹۳، ص ۳۱۸. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/matalbamozande1399
❤️ دعایی برای نجات در عصر غیبت دوران غریبی است ، دوران غیبت... امواج شبهه و فتنه از هر سو رو می کند و تا به خود بیایی چون کشتی شکسته ها در دل دریای بیکران،حیران و سرگردان دست و پا می زنی که آیا دستگیری هست؟آیا فریادرسی هست؟آیا کسی برای نجات این غریق بی پناه می آید؟ اما همیشه روزنه امیدی هست.از میان تاریکی ها نوری می درخشد و تو را به خود میخواند که ای غریق دریای فتنه ها و ای سرگردان درمیان شبهه ها نجاتت را تنها از من بخواه! یکی از یاران امام صادق (ع) نقل می کند که روزی حضرت خطاب به ما فرمود: به زودی شبهه ای به شما روی خواهد آورد و شما نه پرچمی خواهید داشت که دیده شود و نه امامی که هدایت کند تنها کسانی از این شبهه نجات خواهند یافت که دعای غریق را بخوانند گفتم دعا چگونه است؟ ❤️ فرمود: یا الله یا رحمن یا رحیم یا مقلب القلوب ثبت قلبی علی دینک ای خدا،ای بخشنده،ای بخشایشگر،ای کسی که قلبها را دگرگون می سازی!قلب مرابر دینت پایدار فرما 📚بحارالانوار،ج92،ص326 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/matalbamozande1399
خادمای حرم امام رضا کلی خاطره عجیب و غریب از عنایات امام رضا دارن، گهگاه بگید براتون تعریف کنن یکی از خادما یکبار تعریف می‌کرد، یه‌بار یه پدری دختر نابیناش رو آورده بود حرم، دخترش شفا گرفت و بینا شد، همه خوشحال شدن و داد و بیداد کردن که شفا گرفته، اما خود پدر خیلی واکنش خاصی نداشت. ازش پرسیدیم چرا خوشحال نیستی؟ دختر بینا شده. پدر گفت آخه اینا دوتاخواهر دوقلو هستن، جفتشونم نابینا هستن، این سری من یکیشون رو آورده بودم حرم، اون یکی تو محل اسکانه، حالا چجوری برگردم بگم این شفا گرفته 😭 اون یکی دخترمو چیکار کنم؟ خادمه میگفت دیدم راست میگه، شرایط خیلی سختیه. خلاصه راه افتادیم به سمت محل اسکان، می‌گفت وارد ساختمون که شدیم دیدیم صدای جیغ و داد میاد، سریع رفتیم داخل، دیدیم اون یکی دخترش هم شفا گرفته همزمان امام رضا شفاش داده بود😭 السلام علیک یا علی بن موسی الرضا 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/matalbamozande1399
⚜«شهادت امام رضا علیه‌السلام» 💠 حضرت علی بن موسی الرضا علیه السلام از سال ۱۸۳ق، به‌مدت بیست سال، امامت شیعیان را برعهده داشت و دورهٔ امامتش با خلافت هارون عباسی، محمدِ امین و مأمون عباسی هم‌زمان بود. 🔶 امام رضا(علیه السلام) در سال‌های آخر عمر شریفش به‌دستور مأمون، از مدینه به مَرْو در خراسان فراخوانده و به اجبار ولیعهد مأمون شد. مأمون برای زیر نظر گرفتن امام رضا، خاموش‌کردن انقلاب علوی‌ها و مشروعیت‌بخشیدن به خلافت خود ایشان را ولیعهد خود کرد. 🔺ورود امام رضا(علیه السلام) به ایران تأثیر مهمی بر گسترش شیعه در این منطقه داشته است. حدیثی مشهور از امام رضا(ع) در نیشابور بیان شده که به نام سِلسِلةُالذَّهَب (زنجیرهٔ زرین) شناخته می‌شود. 🔻 وقتی مأمون متوجه شد که حضور امام رضا(ع) در مرو بیشتر باعث گسترش شیعه شده است تصمیم به قتل آن حضرت گرفت. لذا در آخر صفر ۲۰۳ق انگور یا اناری را آغشته به سم کرد و به اجبار به حضرت خورانید. 🔹 این واقعه سال ها پیش از آن حضرت پیش بینی شده بود. به عنوان نمونه شیخ صدوق از نعمان بن سعد روایت کرده که امام علی بن ابی طالب علیه السلام فرمود: «به زودی مردی از فرزندان من در سرزمین خراسان از روی ستم و جور به زهر کشته می‌شود، اسم او اسم من و اسم پدرش اسم موسی بن عمران است. بدانید هر کس او را در غربتش زیارت کند، خداوند گناهان گذشته و آینده او را می‌آمرزد.» 🔆 پس از غسل و كفن و نماز بر بدن شريف حضرت كه توسط امام جواد (عليه‌السلام) انجام شد آن حضرت را جلوى قبر هارون (مكان فعلى) دفن كردند. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مشکی از تن به در آرید، ربیع آمده است خم ابرو بگشایید که ربیع آمده است مژده‌ای، ختم رسل داد که آید به بهشت هر که بر من خبر آرد، که ربیع آمده است حلول ماه ربیع الاول مبارک باد🤍 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 https://eitaa.com/matalbamozande1399
⭐️ ماه ربیع الاول، بهار زندگی است 🔺 رهبر انقلاب: بعضی از اهل معرفت و سلوک معنوی معتقدند که ماه ربیع_الاول، ربیع حیات و زندگی است؛ زیرا در این ماه، وجود مقدس پیامبر گرامی و همچنین فرزند بزرگوارش حضرت ابی‌عبدالله جعفربن‌محمدالصّادق ولادت یافته‌اند و ولادت پیغمبر سرآغاز همه‌ی برکاتی است که خدای متعال برای بشریت مقدر فرموده است. 🌟 https://eitaa.com/matalbamozande1399
🍃🥀تسلای قلب نازنین آقا صاحب الزمان عج ،سلامتی ورفع موانع ظهورشون اِجماعاً...صلوات:) اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم...🌷🍃 🍃❤️ا یاالله؛یارحمن،یارحیم؛ یامقلب القلوب؛ثبِّت قلبی علی دینِک.....🌱.......💚🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
با اجازه مادر سادات رخت عزای پسرش را نه از جان بلکه از تن در می‌آوریم و می‌گوییم ای حسین داغ تو تا ابد در سینه ما خواهد ماند... 🔹حلولِ ماهِ ربیع الاول ماهِ شادی و شادمانیِ اهل بيت(علیهم‌االسلام) را تبریک عرض می‌نماییم🌸🌸 🌹 https://eitaa.com/matalbamozande1399
خشت پانصد و شصت و یک بیژن با گفتن این حرف بالای سرش ایستادو ادامه داد _از کجا فهمیدی؟چی فهمیدی که باعث شدی کلی ضررکنم؟ نکنه پروژه ای که با بابک شریک بودیم هم تو لو دادی؟نزدیک بود هممون گیر بیفتیم، بابک فکر کرد برادرش جاسوسه و اونوکشت.‌ با سکوت سیاوش مطمئن ادامه داد _پس همه ی گرفتاری های این چند ماه اخیر کار تو بود! _فکر کردی با شستشوی مغزی که بچگی به من میدادی همه چیز یادم میره ؟اون موقع بچه بودم ولی کم کم همه چیز برام معنا پیدا کرد.منو دادی دست یه مشت آدم مست و پاتیل تا هر بلایی خواستن سرم بیارن و با زور و تهدید و کتک دهنمو ببندن تا چیزی به تو نگم.بچه بودم و از ترس به کسی چیزی نگفتم تا بزرگتر شدم و تک تکشونو به سزاشون رسوندم، آخریش داریوش بود.دوسال پیش وقتی تو مستی اعتراف کرد به دستور تو چه طوری مادرمو کشته، چشمام رو حقیقت باز شد،میخاستی یکی عین خودت از من بسازی که جانشینت باشه، غرق نعمت بودم و نفهمیدم داری با روح و روان من چکار میکنی، ولی حالا فهمیدم وتا به خاک سیاه نشونمت دست بردار نیستم. گیج و شوکه به حرف های سیاوش گوش میداد.ندا گوشه ای انداخته شده بود و همه دور سیاوش مثل کفتار جمع شده بودند. https://eitaa.com/matalbamozande1399
خشت پانصد و شصت و دو _من دستور ندادم مادرتو بکشن،داریوش سر خود این کارو کرده بود،هرچند دیگه فرقی نمی کنه ، تو دیگه برای من مرده به حساب میای و لازم نیست برات توضیح بدم روی مبل نشست و رو به هاشم گفت _تحویل تو، میخام به التماس بیفته که ببخشمش،هرچی تاحالا بهش خوروندم ذره ذره ازش بکش بیرون _چشم آقا _چرا این کارارو میکنی؟ چی باعث شده اینقدر از انسانیت دور بشی؟بذار ما بریم، هنوز دیر نشده.... بسه هرچقدر جنایت کردی.دست از سر دخترای بیچاره که از ناچاری و گمراهی به طرف تو کشیده شدن بردار، دست از سر من و خانوادم بردار با بغضی که به گلویش نشسته بود در کمال ناامیدی صحبت کرده بود.میدانست به کسی که وجودش از گناه سنگ شده و دستانش به خون های بی گناه زیادی آلوده است این سخنان بی اثر وبی فایده است، اما کار دیگری از دستش برای خودش، سیاوش و ندای نیمه جان بر نمی آمد.آهسته قدم های لرزانش را سمت ندا برداشت که تکیه به دیوار داده و بیهوش بود.کنارش زانو زد و آرام صدایش زد _ندا.....صدای منو میشنوی؟ دست دراز کرد و آهسته از بازویش گرفت که آخ ضعیفی از او بلند شد.با اوچه کرده بودند؟ https://eitaa.com/matalbamozande1399
خشت پانصد و شصت و سه در اتاقی زندانی شده بود و منتظر جلادش نشسته بود.دیگر جان اشک ریختن نداشت.دستهایش را حایل شکمش که اندکی برجسته شده بود کرد. از وحشت از دست دادن میوه ی زندگی و ثمره ی عشقش نزدیک به جان دادن بود. به یاد آورد که خواهرش هادیه نیز در چنین شرایطی به گفته ی ارمیا تا آخرین لحظه دستهایش را سپر فرزند به دنیا نیامده اش کرده بود.حال خواهر مرحومش را با گوشت و خون حالا احساس میکرد. از خدا خواست اگر بلایی سر فرزندش بیاید او نیز نماند. هم تحمل این داغ را نداشت وهم دیگر این اسیری را تاب نمی آورد.از سرنوشت سیاوش و ندا هم بی خبر مانده بود.آنطور که سیاوش را بردند حتما چیز خوبی در انتظارش نبود. روی تخت تک نفره و اتاقی که هیچ راه نفوذی به بیرون نداشت انتظار از هر شکنجه ای برایش زجر آورتربود.بیژن گفته بود ناهید که دکتر پروانه باطل زنان میباشد در حال تدارک آماده کردن اتاقی مخصوص عمل کورتاژ اوست.شاید میخواست با استرسی که به او وارد میکند بدون درد سر از دست طفل بی گناه او خلاص شود. صدای چرخش کلید باعث شد از جا بلند شده و دست به شکم بگذارد و خود را بی پناه به سینه ی دیواربچسباند.هر چه دعا بلد بود برای ایمنی و رهایی از این قتلگاه خوانده بود و فقط خدا میتوانست نجاتش دهد. هیکل نچسب هاشم در آستانه ی در هویدا شد و با لبخندی که تداعی کننده ی نگهبان دروازه ی جهنم برایش بود از همان دم در گفت _بیا بیرون، ناهید منتظره https://eitaa.com/matalbamozande1399
خشت پانصد و شصت و چهار نمیرفت اما برده شد.دوست داشت در راه اتاقی که قصد جدا کردن روح از بدنش را داشتند دچار حمله عصبی میشد تا دیگر شاهد این جنایت نباشد. به سالن که رسیدند ناخود آگاه پاهایش سمت در ورودی کشیده شده و با ته مانده ی قدرتی که داشت به آن سمت دوید. شاید نجات پیدا میکرد.... اگر امید را از انسان بگیری دیگر لازم نیست کاری برای از بین بردنش انجام دهی، به طور خودکار مانند شمع آب میشود و به جز آثار نا منظمی از او باقی نخواهد ماند.تلاشش بیهوده بود و قبل رسیدن به در گرفتار شد و با سیلی محکمی که به صورتش خورد نقش زمین شد. _آخه بیچاره، دست و پا زدن چه فایده داره وقتی میدونی راه فرار نداری. قبل از اینکه به خود بیاید هاشم از یقه بلندش کرد و به سمت پله های طبقه ی دوم کشیده شد.مثل چشم بر هم زدنی وارد اتاقی شدند که زن میانسالی روی یک صندلی با لباس سفید منتظر نشسته بود. _بیااینم مریضت، دیگه سفارش نکنم، یه مو ازسرش کم بشه تو همین اتاق خودت جراحی میشی _بیا بگیرش بیهوشش کنم بعد برو، اگه بخاد فرار کنه من زورم بهش نمیرسه با گفتن این حرف دست ناهید سمتش دراز شد که با حرکتی اورا پس زد و شروع کرد به فریاد کشیدن _کمک ، یکی کمکم کنه، توروخدا.....یکی به دادم برسه https://eitaa.com/matalbamozande1399
خشت پانصد و شصت و پنج ماشین متوقف شد و گوشه ای نگه داشت _بیا جلو بشین، اینجوری شاید بهمون گیر بدن با کمی درنگ در عقب را باز کرد و جلو نشست و دوباره به راه افتادند. _دنیا خیلی کوچیکه نه؟ _چراوقتی همه چیزو فهمیدی بر نگشتی؟باید می اومدی و یه خبری میگرفتی _از کجا میدونی نگرفتم؟اومدن به اونجا بیشتر عذابم میداد.باید میموندم تا بتونم به هدفم برسم _الان میخای چه کار کنی؟ زخمات عمیقه و احتیاج به مداوا دارن.بیا بریم پیش ارمیا و برادرم هادی، اونا میتونن کمکت کنند. _نمیشه، تا الان داوود حتما اونجا رفته و بیمارستان ،خونتون، حتی برادرت رو تحت نظر گرفته _خوب الان کجا میخای بری ؟ کلی خون از دست دادی _نگران نباش، برمیگردیم آستارا، اونجا هنوز کسایی رو دارم که بهم کمک کنند. https://eitaa.com/matalbamozande1399
خشت پانصد و شصت و شش وقتی دیگر پناهی جز خدا نداری، وقتی آنقدر درمانده شوی که با تمام باورهای عمیق و قلبیت تا مرز ناامیدی پیش بروی و تسلیم شوی وخدا معجزه وار به فریادت رسد،آنوقت احساس آدمی را که تا لب پرتگاه رفته اما نجات پیدا کرده است را میفهمی و با تمام وجود سر به سجده ی شکر میگذاری.باز هم نجات پیدا کرده بود.در آخرین ساعات که دیگر دستهایش از تقلا باز مانده بود، سیاوش با کشتن هاشم به فریادش رسیده بود.نفهمید چگونه از دست محافظ های هالک مانند بیژن فرار کرده بودو سراغ او آمده بود. باراه مخفی که به قول سیاوش طراح آن خودش بوده است توانسته بودند از ساختمان خارج شوند. برای در امان ماندن به دنبال سیاوش روانه شده بود و حالا در ماشینی که او توانسته بود در آن مهلکه به دست بیاورد در حال حرکت سمت آستارا بودند. انگار سیاوش تا حد مرگ شکنجه شده بود که زخم های عمیق بدنش توانش را گرفته بود اما سعی بر سر پا ماندن داشت.در این یک ساعتی که با او همسفر شده بود رازی را فهمیده بود که میتوانست حالابه او اعتماد کند.کنار سفره خانه ای سر راه نگه داشتند تا چیزی بخورند که هر دو به شدت به آن نیاز داشتند.سیاوش لباسش را عوض کرده بود اما سر و صورت داغونش سوال بر انگیز بود.با سفارش نیمرو و نشستن روی تخت قهوه خانه، بعد ازدقایقی سکوت و خیره شدن به منظره ی بی آب و علف روبه رویشان سیاوش گفت _اولین بار که دیدمت انگار پرت شدم به زمان بچگیم. بوی بغل و قربون صدقه های مامانم فراموشم شده بود.آخرین تصویری که یادم میاد تاب پشت عمارت بود، مامانم روی سبزه ها بساط پهن کرده بود و بافتنیشو میبافت.خاله هادیه آروم منو تاب میداد و برام قصه میگفت. https://eitaa.com/matalbamozande1399
خشت پانصد و شصت و هفت نداشتن بعضی ازتصاویر شیرینی که در ذهن انسان تا آخر عمرنقش میبندد، میتواند بسیارعذاب آور ودرد ناک باشد _متاسفم،خواهرم تو دفتر خاطراتش نوشته بود که چقدر از گم شدن تو حال مادرت و خودش خراب شده، حتی تا آخرین لحظه شرمنده ی مادرت بود. حالا نمیدانست او را سیاوش بداند یا عباس گل افروز، مادری که در فراغ فرزندش بسیار آزار دید.با آوردن سفارشی که داده بودند سیاوش با دستی که به پهلو گرفته بود و گاهی از درد صورتش جمع میشد چهار زانو نشست. _چیز دیگه ای نمیخایین بیارم خدمتتون؟ _ممنون داداش چاییتونم بیارید حله _چشم بارفتن قهوه چی سینی غذا را بیشتر سمت او هل داد و گفت _بخور که باید زودتر حرکت کنیم نگاهی به نیمروی خوش رنگ و بوی روبه رویش انداخت و گفت _ولی من نمیتونم همراهت بیام، باید برم پیش شوهرم، تو گفتی داوود مامور مخفی بوده و احتمالا بیژن و دارو دستش دستگیر شدند.پس من می تونم برم خونم https://eitaa.com/matalbamozande1399
خشت پانصد و شصت و هشت _بیژن به این سادگیا گیر نمی افته، حالا مثل یه مار زخمی شده و دست خالی کشورو ترک نمیکنه، جای تو نه پیش شوهرت امنه نه برادرت، اگه به حرف من گوش داده بودی و بیمارستان نمیرفتی الان این اتفاقا نمی افتاد.حالا فعلا بامن همراه باش تا دست یه آدم مطمئن بسپرمت لقمه ای از املت داخل نان پیچید و سمت او گرفت _بگیرش،داری از حال میری، فعلا موقعیت خوبی برای غش کردن نیست نگاهی به لقمه ی دست او انداخت و با کندن تکیه ای از نان با قاشق لقمه ای برای خودش گرفت و مشغول خوردن شد.سیاوش هم لقمه ی پذیرفته نشده را در دهان گذاشت و بعد از جویدن آن گفت _بچه بودم و با محبت های خواهرت عاشقش شده بودم، فکر میکردم اگه بزرگ شم باهاش ازدواج میکنم سپس خنده ی کوتاهی کرد که باعث جمع شدن صورتش شد اما ادامه داد _چند بارم ازش خواستم باهام ازدواج کنه که محترمانه با کشیدن لپام جواب رد بهم داد و گفت من خالت میشم و آدم با خالش نمیتونه ازدواج کنه.من آدم بی ناموسی نیستم که به یه زن شوهر دار چشم داشته باشم پس راحت باش.اگه ندا و حمیرا و نسرین و سارا به عقد من در اومدن مجرد بودن وبا رضایت خودشون بود. _الان نسرین و سارا کجان؟ _جاشون امنه، جام که ثابت شد میرم دنبالشون https://eitaa.com/matalbamozande1399
خشت پانصد و شصت و نه _سیاوش این کارو نکن، هنوزم دیر نشده، بیا خودتو تسلیم کن ، من کمکت میکنم تاتو مجازاتت تخفیف بدن _تو نمیخاد نگران من باشی و راه و چاه نشون بدی، نامرد من تورو مثل برادرم میدونستم، همه ی زندگیمو برات ریختم رو دایره، اونوقت تمام این مدت داشتی تو دلت بهم میخندیدی و راپورتم و به پلیس میدادی؟ بعد از ناهار سوار ماشین شده بودند و سیاوش با داوود تماس گرفته بودتا از بیژن خبر بگیرد. پلیس فکر میکرد سیاوش او را گرو گان گرفته وداوود سعی داشت متقاعدش کند تا خودش را تسلیم کند. سرگردان و بلا تکلیف مانده بود.باید چه میکرد؟ به حرف سیاوش گوش میداد و تا مقصدی نامعلوم با او همراه میشد؟از طرفی دلش بی قرار بازگشت سمت خانواده اش بود و از سوی دیگر عقلش حکم میکرد تا از وضعیت بیژن مطمئن نشده است به آنها نزدیک نشود. _خودتم خوب میدونی که من مجبور بودم،ولی باور کن تو هنوز مثل برادرمی، من میتونم کمکت کنم _بس کن داوود،بگو بیژن چی شد؟ داوود از پشت گوشی پفی کشید و جواب داد _نتونستیم بگیریمش،لامصب همه جا آنتن داره _ندا چی، حالش خوبه؟ https://eitaa.com/matalbamozande1399
خشت پانصد و هفتاد _آره الان بیمارستانه، وضعیت روحیش حرفی نداره باید مشاوره بشه، ولی از لحاظ جسمی یکی دوروز دیگه مرخصه _داوود، اگه میگی هنوز رفیقمی مراقبش باش، چند وقت دیگه که بهتر شد بهت زنگ میزنم کجا ببریش سیاوش این را گفت و با قطع کردن گوشی بدون کلامی دیگر ،سیم کارتش را از مبایل بیرون کشید واز پنجره دور انداخت. _چرا به حرفش گوش نمی دی؟ارمیا برات بهترین وکیل رو میگیره، من وخانوادم مدیون تو و مادر خدا بیامرزت هستیم، وقتی فهمیدم کی هستم و داستان زندگی خواهرمو از دفتر خاطراتش خوندم، عمق دوستی و محبت بین مادرت و خواهرمو با خط خط نوشته هاش درک کردم،الانم فکر میکنم توام مثل دادشم هادی هستی، اوضاعتو خراب تر نکن، اونا فکر میکنن منو گروگان گرفتی! سیاوش بی توجه به سخن او به جاده خیره شد و گفت _داریوش برام تعریف کرد بیژن اول قصد وابسته کردن خاله هادیه توسط مادرم،به یه نوع مواد مخدر رو داشته که به خاطر اون مجبور بشه با بیژن فرار کنه،وقتی این نقشش به خاطر لو دادن مادرم خراب میشه منو میدزده و تو یه فرصت مناسب داریوش و افرادش باکشتن محافظا میریزن داخل عمارت، مامانم اونا رو اول میبینه وبا خبر کردن خاله هادیه به طرف باغ پشتی فرار میکنن که دیده میشن و دنبالشون تا بالا میرن https://eitaa.com/matalbamozande1399
خشت پانصد و هفتاد و یک _داریوش میگفت با زدن مادرم توسط یکی از نوچه هاش خاله طاقت نمیاره و سمت اونا حمله میکنه، داریوشم عصبانی میشه و برای اینکه اونو از تک وتا بندازه با چاقو.....شکم مادرمو ...... بغض صدای سیاوش و تصور چنین صحنه ی سخیفانه و بیرحمانه ای حلقه های اشک را مهمان چشمانش کرد و برای همدردی با او گفت _مادرت یه نوع شهید به حساب میاد و مطمئن باش با اون دل مهربونی که داشته الان جایگاه خوبی داره، نمیدونم بعد از دیدن این صحنه ی وحشتناک، خواهر باردار من چه حالی پیدا کرده و چه جوری وبا چه ضربه ای ضربه مغزی شده ،ولی میدونم اگه این بلا هم سرش نمی اومد با مرگ مادر تو نمیتونست کنار بیاد.الانم منو مثل خواهرت بدون و ارمیا رو مثل برادر بزرگترت،ما هرکاری از دستمون بربیاد برات انجام میدیم. _کار من از این حرفا گذشته،درسته کسایی رو که کشتم مثل زالو بودن، ولی بلاخره آدم کشتم و حکمم اعدامه، میخام برم آذربایجان، اونجا آشنا دارم، از اونجام برم یه گوشه ای که دست کسی بهم نرسه، هنوز میتونم یه کارایی انجام بدم. https://eitaa.com/matalbamozande1399
خشت پانصد و هفتاد و دو هوا تاریک شده بود و با بیرون آمدن از اتوبان شیخ فضل الله نوری،رفته رفته با قرار گرفتن درجاده ی خصوصی،نما وحال و هوای خانه های شمالی پدیدار میشد.با اینکه به خاطر تاریکی فضای بیرون زیاد مشخص نبود اما باز زیبایی جاده کم و بیش نمایان بود.کاش در یک موقعیت دیگری وبا خانواده اش اینجا بود.سیاوش گفته بود قرار است به خانه ی دوستش بروندو او کارهای رد شدن از مرزش را انجام دهد. _خسته شدی؟ با سوال سیاوش نگاهش را از منظره ی تیره و تار بیرون گرفت _آره،خیلی خستم، میخام اندازه ی چند روز بخوابم،میشه یه جای مناسب نگه داری نماز بخونم؟ _صبر کن تا یه ساعت دیگه میرسیم، یه سوال بپرسم؟ _بله اگه بتونم جواب میدم. _از زندگی که داری راضی هستی؟آخه ارمیا ازت خیلی بزرگتره _معلومه راضی هستم،من خانوادمو خیلی دوست دارم....دلم برای پسرم هادی تنگ شده، حتما تا الان خیلی اذیت شده،آخه خیلی به من وابستس،نمیدونم الان ارمیا از بیمارستان مرخص شده یا نه،داداشمو لحظه ی آخر دیدم اما.... https://eitaa.com/matalbamozande1399