خشت پانصد و هفتاد و یک
_داریوش میگفت با زدن مادرم توسط یکی از نوچه هاش خاله طاقت نمیاره و سمت اونا حمله میکنه، داریوشم عصبانی میشه و برای اینکه اونو از تک وتا بندازه با چاقو.....شکم مادرمو ......
بغض صدای سیاوش و تصور چنین صحنه ی سخیفانه و بیرحمانه ای حلقه های اشک را مهمان چشمانش کرد و برای همدردی با او گفت
_مادرت یه نوع شهید به حساب میاد و مطمئن باش با اون دل مهربونی که داشته الان جایگاه خوبی داره، نمیدونم بعد از دیدن این صحنه ی وحشتناک، خواهر باردار من چه حالی پیدا کرده و چه جوری وبا چه ضربه ای ضربه مغزی شده ،ولی میدونم اگه این بلا هم سرش نمی اومد با مرگ مادر تو نمیتونست کنار بیاد.الانم منو مثل خواهرت بدون و ارمیا رو مثل برادر بزرگترت،ما هرکاری از دستمون بربیاد برات انجام میدیم.
_کار من از این حرفا گذشته،درسته کسایی رو که کشتم مثل زالو بودن، ولی بلاخره آدم کشتم و حکمم اعدامه، میخام برم آذربایجان، اونجا آشنا دارم، از اونجام برم یه گوشه ای که دست کسی بهم نرسه، هنوز میتونم یه کارایی انجام بدم.
https://eitaa.com/matalbamozande1399
خشت پانصد و هفتاد و دو
هوا تاریک شده بود و با بیرون آمدن از اتوبان شیخ فضل الله نوری،رفته رفته با قرار گرفتن درجاده ی خصوصی،نما وحال و هوای خانه های شمالی پدیدار میشد.با اینکه به خاطر تاریکی فضای بیرون زیاد مشخص نبود اما باز زیبایی جاده کم و بیش نمایان بود.کاش در یک موقعیت دیگری وبا خانواده اش اینجا بود.سیاوش گفته بود قرار است به خانه ی دوستش بروندو او کارهای رد شدن از مرزش را انجام دهد.
_خسته شدی؟
با سوال سیاوش نگاهش را از منظره ی تیره و تار بیرون گرفت
_آره،خیلی خستم، میخام اندازه ی چند روز بخوابم،میشه یه جای مناسب نگه داری نماز بخونم؟
_صبر کن تا یه ساعت دیگه میرسیم، یه سوال بپرسم؟
_بله اگه بتونم جواب میدم.
_از زندگی که داری راضی هستی؟آخه ارمیا ازت خیلی بزرگتره
_معلومه راضی هستم،من خانوادمو خیلی دوست دارم....دلم برای پسرم هادی تنگ شده، حتما تا الان خیلی اذیت شده،آخه خیلی به من وابستس،نمیدونم الان ارمیا از بیمارستان مرخص شده یا نه،داداشمو لحظه ی آخر دیدم اما....
https://eitaa.com/matalbamozande1399
خشت پانصد و هفتاد و سه
از یادآوری اینکه عزیزانش در چه حالی میباشند دوباره بغض سراغش آمد و دیگر ادامه نداد.
_خوبه، اینطور که پیداس خوشبختی،بیژن زیاد نمیتونه ایران بمونه، میدونه گیر میافته، چند روز دیگه میتونی بری پیش خانوادت و یه روز همه ی اینا میشه یه خاطره ی دور و تلخ،حتی شاید دیگه یادت نیاد، تک پسر گل افروزسر آبادی کجا رفت و سرنوشتش چی شد.من هیچ وقت طعم داشتن یه خانواده رو نچشیدم، کسایی که با من بودن یا از روی اجبار بودن یا ترس، برای همین حالتو درک نمیکنم.
ناخود آگاه دلش برایش سوخت، سیاوش خیلی تنها بود و سختی های زیادی کشیده بود.شاید اگر گل افروز در حق خواهرش فداکاری نمی کرد و کاری که بیژن از او خواسته بود را انجام میداد، الان اوهم خانواده ی خودش را داشت و سرنوشتش اینگونه رقم نمیخورد و حالا آواره نمیشد.
_میشه هر جا رفتی به من و ارمیا هم خبر بدی؟مطمئن باش به کسی نمیگیم، فقط میخایم اگه مشکلی برات پیش اومد و چیزی لازم داشتی کمکت کنیم.
_نمی خاد برام دلسوزی کنی، نگران منم نباشید، تو این سالها یاد گرفتم چه جورمراقب خودم باشم،در ضمن، به جای خاله هادیه عذاب وجدان نداشته باش،منم یه روز زندگیمو اون طور که میخام میسازم.
https://eitaa.com/matalbamozande1399
خشت پانصد و هفتاد و چهار
روبه روی یکی از خانه هایی که معماریشان دیوارهای کوتاه و گلی با سقف های بزرگ و شیروانی بود توقف کردند.بعد از پیاده شدن سیاوش از ماشین پیاده شد و نگاهی به اطراف انداخت.احتمالا نزدیک دریای خزر بودندکه رطوبت هوا بالا بود و نم نم باران شروع شده بود.
_تو همین جا وایسا ببینم نه نه گلاب خونس!
سیاوش با این حرف به سمت در ورودی و حصار کوچکی که آن را احاطه کرده بود حرکت کرد.دقایقی نگذشت که پیرزنی قد بلند با روسری سپید وموهای حنا کرده اش در را گشود و با دیدن سیاوش مشغول صحبت با او شد و گاهی نگاهش را به او میداد و سوالی میپرسید که در آخر روبه او با لحجه ی غلیظ شمالی چیزی گفت که متوجه ی آن نشد
_میگه چرا وایسادی بیا تو
سیاوش با گفتن این حرف همراه نه نه گلاب داخل شد.با تردید قدم به جلو گذاشت و وارد خانه شد و فضای ساده و بی آلایش آن را از نظر گذراند. سیاوش روی پتوی دو لا شده ای نشسته بود و سرش را به پشتی تکیه داده بود و چشم هایش را بسته بود.نه نه گلاب نبود و اتاق دیگری به چشم میخورد که بوهای خوبی از آن به مشامش میرسید
_اونجا آشپزخونه است،برو داخل به نه نه بگو میخای نماز بخونی، رفته یه چیز آماده کنه بخوریم، یه ذره جِدیه و اخلاقش خشکه ولی زن بدی نیست، دو روز دیگه پسرش رشید با عروسش میاد و میتونم در باره ی رفتن باهاش صحبت کنم.
https://eitaa.com/matalbamozande1399
خشت پانصد و هفتاد و پنج
به گفته ی سیاوش عمل کرد و در حالی که نمیدانست میتواند با او صحبت کند یانه وارد آشپزخانه شد. نه نه گلاب در حال پوست گرفتن سیر بود و چیزی روی گاز در حال پختن بود.بعد از سلامی که داد سعی کرد به او بفهماند که میخواهد نماز بخواند که نه نه گلاب باصدای بم و درشتش دست از خورد کردن سیر برداشت وبا لهجه گفت
_نمیخواد اینقدر ادا بیای، میفهمم چی میگی، برو اتاق پستو ،اونجا میتونی راحت باشی
_ممنون، فقط من.....لباسام نجس شده، دوستم زخمی بود وقتی بغل گرفتمش مانتوم کثیف شد، چادرمم ازم گرفتن، اگه میشه، یه چادر به من بدین من مانتوم رو در بیارم نماز بخونم.
نه نه گلاب نگاهی به مانتوی بلند و گشاد او انداخت واشاره کرد تا به دنبالش از آشپزخانه خارج شود.آشپزخانه در وسط خانه قرار داشت وبا درخواستش داخل اتاق دیگری شدند که نسبت به اتاق اولی شلوغ تر و تزیئنات محلی زیبایی داشت.سراغ صندوقی رفت و با در آوردن بقچه ای یک لباس محلی بیرون آورد وبه دستش داد
_بگیر اینو بپوش....مال عروسمه، لباساتو امشب میشورم
بانگاه کردن به لباس زیبا و دامن بلند و چیندارش که انگار هفت رنگرنگین کمان را داشت بدش نیامد آن را امتحان کند.
https://eitaa.com/matalbamozande1399
خشت پانصد و هفتاد و شش
با بستن روسری و سربند وپوشیدن جلیقه روی لباس بلند و چاکدارش، که قسمت جلوی پیراهن با نخ طلایی یراق دوزی شده بود، نگاهی به آینه انداخت و احساس کرد که انگار آن را بر تن او دوخته اند.
_بهت خیلی میاد
با صدای سیاوش که در آستانه ی اتاق ایستاده بود دستپاچه چادر سفیدی که نه نه گلاب کنارش گذاشته بود کج و بی سلیقه بر سر انداخت.درست بود که لباس پوشیده بود اما باز برجستگی های یک زن آن هم شکم تازه برآمده ی او در آن مشخص بود.
_معذرت میخام.... نه نه رو صدا زدم جواب نداد اومدم این طرف، عادت ندارم جایی با اجازه وارد بشم،ولی تو راحت باش،دیگه این طرف نمیام
سیاوش با این حرف بیرون رفت واو توانست نفس آسوده اش را رها کند.مگر نه نه گلاب نگفته بود مراقب است تا کسی این طرف نیاید؟پوفی کشید و با ندیدن کسی در آشپزخانه وضو گرفت و نمازش را خواند ودعا کرد! برای همه ی کسانی که میشناخت، برای کودکانی که معصومیتشان را از آنها گرفته بودند.برای دخترانی که به دنبال خوشبختی یا از روی ناچاری و گمراهی، اسیر مردابی عمیق میشدند که با دست و پا زدن بیشتردر آن فرو میرفتند.
کاش زودتر این کابوس پایان می یافت.تا کی باید از خانواده اش دور میماند؟شاید به قول سیاوش بعد ها از این روزها به عنوان خاطره ای تلخ یاد میکرد، اما هرگزآن را فراموش نمیکرد و به عنوان تلخ ترین روزهای عمرش آنرا ثبت مینمود.
https://eitaa.com/matalbamozande1399
خشت پانصد و هفتاد و هفت
_نه نه این چیه چه رنگ و بویی داره؟
سیاوش با ولع سر سفره نشسته بود و با گفتن این حرف همزمان لقمه ی بزرگی از غذای بشقابش در دهانش گذاشت
_بره کدو تی تره پختم ، نوش جان تی تره قربان
بوی سیر فراوان با اینکه اذیتش میکرد تشکری کردو از گرسنگی ناچار لقمه ی کوچکی بر دهان گذاشت.مزه ی بسیار خوشمره اش وادارش کرد لقمه ی بعدی را هم بگیرد.نه نه گلاب به زبان شمالی چیزی از سیاوش پرسید که با نگاه گذرایی به او جوابش را با همان لحجه ی شمالی پاسخ داد.
بعد از پایان شام با جمع کردن ظرفها در آشپزخانه بنا به شستن آنها و سپس لباسهایش کرد، که نه نه گلاب مانعش شد و گفت
_نمیخاد خودم میشورم، آبستنی و باید مراقب خودت باشی،امانت عباس برای من خیلی مهمه، جون پسرم مدیونشم
با تعجب از اینکه اسم اصلی سیاوش را میداندوبارداری اورا فهمیده است گفت
_خیلی ممنونم، پس لااقل بذارید لباسامو خودم بشورم، آخه شاید فرداجور بشه و برگردم پیش خانوادم
_عباس گفت لااقل یه هفته ای اینجا هستین
https://eitaa.com/matalbamozande1399
خشت پانصد و هفتاد و هشت
از حرف هایی که نه نه گلاب نصف با زبان خودش و نصف فارسی حرف زده بود چیزی نفهمیده بود و برای شستن لباسهایش به حیاط نقلی آمده وآنهارا شسته بود.دیر وقت بود و به شدت خوابش میآمد.در دل آرزو کرد ای کاش زودتر بیژن دستگیر شودو بتواند از اینجا برود.اگرامکان تماس با ارمیا یا هادی را داشت میتوانست مکانش را به آنها اطلاع دهد تا در موقعیت مناسب به دنبالش بیایند. اما نه نه گلاب گفته بود هیچ تلفنی ندارد و سیاوش هم مبایلش را در اختیار او قرار نمیداد.
با پهن کردن روسری آبی و بزرگش روی طناب که آخرین تکه از لباسهایش بود به طرف داخل حرکت کرد.
_نه نه گوش نمیدی من چی میگم هی حرف خودتو میزنی
_معصیت داره پسر، خوب بذار من باهاش حرف بزنم ببینم حرف حسابش چیه
نه نه گلاب باقی صحبتش را شمالی گفت و نفهمید در مورد چه صحبت میکردند. قصد گوش ایستادن نداشت و ناخواسته صحبت های مبهم آنها را شنیده بود.
داخل اتاق پا گذاشت و با آمدن او سکوت بین آنها حاکم شد وانگار صحبتشان به پایان رسیده بود.
_بازم ازتون خیلی ممنونم، من کجا میتونم بخوابم؟
https://eitaa.com/matalbamozande1399
خشت پانصد و هفتاد و نه
گیج شده به نه نه گلاب که از میان رختخواب هایش تشک بزرگ و دونفره ای بیرون میکشید نگاه کرد.
_تو که نماز میخونی نمیدونی گناه داره؟چرا کوتاه نمیای؟هرچی بهش میگم کدومتون مقصره حرفی نمیزنه و فقط میگه تورو راحت بذارم
_ببخشید من متوجه نمیشم شما چی میگید!
با این حرف جلو رفت و به قصد کمک لبه ی تشک را گرفت و ادامه داد
_چرا زحمت می کشید یه تشک سبک بهتره،زیاد جام نرم باشه گرمم میشه و نفسم میگیره
نه نه گلاب لبه ی دیگر تشک را رها کرد و جدی و با اخم های درهم گفت
_برای همین از شوهرت دوری میکنی؟
با این حرف او هم تشک را رها کرد و گفت
_یعنی چی؟ منظورتونو نمیفهمم
_چطور دلت میاد بچم عباسو اینقدر اذیت کنی؟چرا باهاش آشتی نمیکنی؟ نا سلامتی دارید بچه دار میشین
باورش نمیشد که این حرف را میشنید.به یکباره خون جلوی چشمانش را گرفت و با غیض گفت
_این آقا به شما چه دروغی گفته؟
https://eitaa.com/matalbamozande1399
خشت پانصد و هشتاد
با قدم های تند و صورتی بر افروخته از آشپزخانه گذشت وخودش را به اتاقی که سیاوش در آن بود رساند که در حال پوشیدن تیشرتش بود.فوری چشم از او گرفت و در حالی که جهت مخالفش رانگاه میکرد با صدای نسبتا بلندی گفت
_به نه نه گلاب چی گفتید؟ چه طور تونستید این حرفو بزنید؟ من ....من به شما اعتماد کرده بودم،از جمع مفرد صداتون میزدم چون فکر میکردم مثل برادرم میمونید
_چی شده عباس؟ من فقط خواستم نصیحتش کنم
صدای نه نه گلاب که از پشت سرش آمد، سیاوش که حالا کامل لباسش را پوشیده بود نزدیکتر شد ورو به نه نه گلاب گفت
_چیزی نیست نه نه شما برو، ماباهم حرف میزنیم
با رفتن بی چون وچرای نه نه گلاب ادامه داد
_مجبور بودم دروغ بگم،نه نه خاطره ی خوبی از راه دادن یه پسر و دختر که به هم نامحرمن نداره،شوهرشو به خاطر همین از دست داده، اگه میگفتم من و تو به هم نامحرمیم، با وجود اینکه منو خیلی دوست داره هرگز قبول نمیکرد ما اینجا بمونیم.
_بازم این کار درستی نیست، میتونستید واقعیت رو بهش بگین، اصلا الان مبایلتون رو بدین من زنگ بزنم به هادی بیاد دنبالم، بیژن حتما دیگه از کشور خارج شده
https://eitaa.com/matalbamozande1399
May 11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خـ♡ـدايا
بعد از دو ماه عزاداری خالصانه
برای سیدالشهداء علیهالسلام
و اهل بیتش و بر خاندان پیامبرت
بر قامت امام عصر حضرت مهدی
عج الله تعالی فرجه الشریف
لباس فرج
و بر تن عزاداران لباس تقوا
و ایمان کامل بپوشان
و ما را از شیعیان راستین
و از منتظران امام زمان عج قرار ده
🍃اَلّلھُمَّ ؏َجِّلْ لِوَلیِّک الْفَرَج🍃
التماس دعای ظهور🤲🏻
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با اجازه مادر سادات رخت عزای پسرش را
نه از جان بلکه از تن در میآوریم و میگوییم
ای حسین داغ تو تا ابد در سینه ما خواهد ماند...
🌙حلولِ ماهِ ربیع الاول
💕 ماهِ شادی و شادمانیِ اهل بيت(ع)
را تبریک عرض مینماییم🌸🌸
✨🌹✨🌹✨
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸 بــِســْم اللــّهِ الـرَّحـْمـَن الـرَّحـيم🍃🌸
🌷پروردگارا !
به هر چه بنگرم...
تـو در آن آشکاری ..
🌷و چه مبارک است
روزی که با نام زیبای تو
و با توکل بر اسم اعظمت.
آغاز می گردد ای صاحب کرامت
پناهمان باش ای بهترین
لا اله الا الله الملك الحق المبين
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹
🌸سـلام به پنجشنبہ
☕️سـلام به طلوع یک روز زیبـا
🌸شـاد و پر انرژی
☕️سـلام به افکار مثبت
🌸سـلام به دوستان خوبم
صبح آخر هفته تـون بخیر ☕️
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹
🌸دوستان خوبم
♥️آخر هفته تون بروفق مراد
🌸آرزویم برایتان
🌸خونههاتون پر از برکت
♥️رابطههاتون پر از محبت
🌸وجودتون سلامت
♥️دلتون پر از اميـد
🌸به امـروز و فـرداها
♥️ولحظه لحظه عمرتون
🌸سرشار از آرامش باشه
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹
🌸روزهای خوب توی راهند
🍃قرار نیست که همیشه
🌸صبح رو با قلب شکسته و
🍃پر غم از خواب بیدار بشیم
🌸هیچ موقع غمگین نشوید
چون:👇
خدایی دارید که همیشه همراهتونه
امروزتون سرشار از لطف خداوند 🌸
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹
🌼شهسوار صبح می رسد!
🌿آفتاب سرمه چشمانش را
🌼به غلظت نور میرساند
🌿و رقص کنان صبحش را
🌼به تماشا مینشیند
🌿بیدار شو!
🌼شب افسانه شد،
🌿و صبح تنها لبخند خداست
🌼صبحتون عالی
🌿آخرهفته تون پر از بهترینها 🌼
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹
🌸سـلام
☕️صبح زیبای پنجشنبه تون بخیر
🌸سپیده ی هر صبح
☕️طلوع دوباره خوشبختیست
🌸آرزوی امروز من یه حس خوب
☕️و یه لبخند زیبا برای شماست
آخرهفته خوبی داشته باشید 🌸
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹
🌸 ســـلام
💗صبح پنجشنبه تون بخیر و شادی
🌸 آخر هفته تون
💗پراز لبخنـد و لطف خدا
🌸امیدوارم امروزتون
💗پراز اتفاقات خوب باشه
🌸روز و روزگار بر وفق مراد
💗تقدیرتون سبز و دلتون شاد
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹
🌸چقدر صبح را دوست دارم
✨نفس عمیق میکشم
🌸و با یک بسم الله
✨روزم را آغاز میکنم
🌸و به شکرانه هر آنچه
✨خدایم داده
🌸شادم و مهربانی میکنم
✨و ازخدای مهربان
🌸برای دوستانم
✨طلب خیر و برکت میکنم
🌸 بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم
✨ الــهـــی بــه امــیــد تـــو
https://eitaa.com/matalbamozande1399
حضرت امیرالمومنین علیه السلام :
تعجّب می کنم از کسی که ناامید است، در حالی که نجاتبخشی مثل استغفار همراه اوست!
نهج البلاغه، حکمت 87
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸ســلام
🌿صبحتون
🌸پراز خیر و برکت
🌿در پناه پروردگار
🌸امروزتون بخیر و نیکی
🌿حال دلتون خوب
🌸وجـودتون سـلامت
🌿زندگیتون غرق در خوشبختی
🌸روزتون پراز انرژی مثبت
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🍃🌼🌼🍃
✍پیامبر اکرم (ص) :
خـوشـا به حـال کسـی کـه
در روز قـیامـت در نامه عمـلش
زیـر هر گـناهی نوشـته شده باشـد....
👈🏻«اسـتـغـفـرالله»👉🏻
📚جهاد نفس حدیث۷۸۷
https://eitaa.com/matalbamozande1399