#رمان_آنلاین
#دست_تقدیر۴۵
#قسمت_چهل_پنجم🎬:
رقیه شال عربی را روی سرش انداخت و به سرعت از اتاق خارج شد و وارد اتاق روبه رویی که در اختیار عباس و مادرش قرار داده بود،شد.
نگاهش به ننه مرضیه افتاد که مانند جسمی بی روح روی تخت افتاده بود؛
کنار تخت ایستاد، دست نیمه گرم ننه مرضیه را در دست گرفت، چند بار او را صدا زد اما جوابی نشنید.
صورت کبود ننه مرضیه نشان از حال بدش داشت و تنها امید رقیه به دیدن حرکات سینه و تنفس او بود.
رقیه که می دانست، عباس اینک بهم ریخته است و باید به گونه ای او را آرام کند؛ گفت: نگران نشو! به نظرم حالش بد نیست،شاید فشارش پایین آمده، شما برو ماشین را روشن کن و بیار جلوی در هال و بعد با کمک هم ننه مرضیه را داخل ماشین میبریم.
چند روز پیش محیا بهم خبر داد که توی یکی از بیمارستان های مشهد مشغول به کار شده، میریم همان بیمارستان، راهش چندان دور نیست.
عباس سری به نشانه باشه تکان داد و از اتاق خارج شد.
ماشین به سرعت از کوچه پس کوچه های شهر می گذشت تا رسید به خیابان اصلی...
عباس همانطور که حواسش به رانندگی بود، مدام نگاهی به عقب که مادرش مرضیه در آغوش رقیه چشمانش را بسته بود می کرد و رقیه هم همانطور که با اشاره دست ادرس بیمارستان را میداد، زیر لب برای شفای ننه مرضیه که همچون مادر دوستش می داشت، صلوات می فرستاد و نه عباس و نه رقیه، متوجه آن نبودند که یک موتور سوار، سایه به سایه در تعقیب آنهاست.
محیا، برای چندمین بار، شماره خانه را گرفت، اما کسی گوشی را بر نمی داشت، نگرانی به دلش افتاده بود و این نگرانی آنچنان زیاد بود که تمام شور و شوق دادن آن خبر خوب را بر باد داد..
محیا برگهٔ آزمایش دستش را نگاهی کرد و بار دیگر شماره خانه را گرفت و همانطور که خیره به حروف انگلیسی درج شده در روی برگه بود، زیر لب گفت: مامان! گوشی را بردار، میخوام خبر مادر شدنم را اول به تو بگم، حتی هنوز مهدی هم نمی دونه، آخه کجایی؟!
در همین حین صدای پرستاری که از پشت به او نزدیک می شد بلند شد: خانم پرستار، خانم محیا عرب زاده، کجایی شما؟!
محیا گوشی را روی تلفن گذاشت و به عقب برگشت و زینب خانم را دید، با لبخند به او گفت: هیچی داشتم یه زنگ...
زینب نگاهش به برگه دست محیا افتاد و گفت: به به! فکر کنم خبرایی باشه، مبارکه خانم..
محیا مانند دخترکی نوجوان لپ هایش گل انداخت و می خواست چیزی بگوید که زینب خانم ادامه داد: محیا جان! یه مریض بد حال وخیم آوردن بیمارستان، همراهش یه خانم و آقاست که خانمه سراغ تو رو می گرفت، راستی اون خانمه خیلی شبیه تو هست...
محیا با شنیدن این حرف، با شتاب به طرف اورژانس حرکت کرد.
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
https://eitaa.com/matalbamozande1399
#نکات_تربیتی_خانواده 15
💢قرآن میفرماید فرزندانتون رو از ترس فقر نکشید
🔹یعنی چه؟
🔞 یعنی اون بچه ای که میخواید بیارید نگید که وضعیت اقتصادی خرابه و نمیشه بیاریمش!
✅ بچه ی بیشتر هم تربیت رو راحت تر میکنه
✅ و هم رزق و روزی آدم رو بیشتر میکنه.
🚸 فریب رسانه های نامردی که چشم دیدن جمعیت کشورمون رو ندارن و نخورید.
🔻اونا میخوان زندگی های ما پر از بدبختی و تنهایی باشه.
خانواده های کوچک طبیعتا ضعیف هم هستن
⛔️ برای همین در مقابل شوک های اقتصادی خیلی آسیب پذیر میشن.
✅ فرض کنید یه خانواده ای 7 تا بچه داشته باشن
خب اگه یکی از اعضای خانواده براش مشکل مالی پیش بیاد بقیه هستن که دستش رو بگیرن.😌☺️✅
اما سیاستمداران شیاد کاری کردن که خانوده های ما تک فرزندی یا نهایتا دو فرزندی باشن.
معلومه همچین خانواده ی خیلی آسیب پذیر و ضعیف هست.
✅ با افزایش فرزند زندگی خودتون رو محکم و قوی کنید.
در مسیر آرامش قدم بذارید...
🌷
https://eitaa.com/matalbamozande1399
#قسمت_هشتم
#روشنا
در حالی که اتاق را مرتب می کردم صدای دینگ گوشی📱 را شنیدم ، به سمت آن رفتم
مثل همیشه لیلی بود
پیامک را باز کردم
سلام رفیق فاب چطوره حال و احوال ؟!😍
مکثی کردم بعد شروع به نوشتن کردم ...
سلام خانم آن تایم باز تو پیام دادی جون تو خوبم لازم به این همه احوال پرسی نیست پیام را ارسال کردم به سمت پله ها رفتم
مامان در حالی که مشغول درست کردن ناهار بود
موسیقی ملایمی🎧 گوش می داد
مامان 😶
بله
برای چه گفتی حال بابا بدترشده بود
اون که ...
مامان دوباره به سمت مایه تابه برگشت و مشغول سرخ کردن پیاز هایش شد
حالا چی شد یاد دیروز افتادی
مامان این همه اصرار برای آمدن من به بیمارستان را نمی فهمم ،
آن از این همه تماس های مکرر و این از هم از دیدن آقای ...
مامان دوباره حرفم را قطع کرد آقای صدر چطور بود خوشت آمد
مامان من دارم درباره موضوع دیگری صحبت می کنم و تو الان
صدای گوشی📱 را از طبقه ی بالا شنیدم دوباره به اتاق برگشتم فکر کردم لیلی هست اما باز همان شماره ی ناشناس بود
بفرمائید
سلام من صدر هستم همون که ...
سلام بله شناختم امرتون ؟!
اگر امکان داره برای رسیدگی به پرونده های شرکت📂🗓 زحمت بکشید چند ساعتی اینجا تشریف بیاورید ؛چون پدرتون این چند روز که نبودند اوضاع اینجا خیلی بهم ریخته است .
باشه مانعی ندارد فردا حدود دو بعد ظهر شرکت می آیم
تماس را قطع کردم و روی تخت نشستم احساس می کنم در باتلاق بدی گرفتار شدم
به لیلی پیام دادم
لیلی جون امروز می تونی همو ببینم ؟!
چند دقیقه بعد پیامک زد
چه ساعتی بیام در خانه تان
نگاهی به ساعت دیواری اتاقم
رنگ صورتی آن نمای خوبی به اتاق داده همچنین کاغذ دیواری که با نقش گل بهاری🌷🌸 حس آرامش را در وجودم ایجاد می کرد
زیر لب زمزمه کردم دو ساعت دیگر ...
مشغول جمع و جور کردن اتاق شدم اما فکرم درگیر صدر بود که گوشی دوباره زنگ خورد ...
نویسنده :تمنا 🌻🌾
https://eitaa.com/matalbamozande1399
#رمان_آنلاین
#دست_تقدیر۴۶
#قسمت_چهل_ششم 🎬:
محیا خودش را به بخش اورژانس رساند و از همان فاصله مادرش را دید که مانند مرغ سرکنده دور تخت پیرزنی که کسی جز ننه مرضیه نبود می گشت.
محیا زیر لب گفت: مادر...
انگار که از این فاصله، رقیه، صدای دخترکش را شنید و به همان سمت نگاه کرد.
محیا همانطور که برگه آزمایش را داخل جیب روپوشش جا می داد به سمت مادرش حرکت کرد و رقیه آغوشش را باز کرد.
محیا خودش را به بغل خوشبوی مادر سپرد و انگار با نفس های عمیقی که می کشید، می خواست عطر تن مادر را در وجودش ذخیره کند، شاید حسی درونی به او نهیب می زد که ممکن است این آخرین بار باشد که در آغوش مادر خواهی بود و این مادر و دختر اصلا متوجه نگاه مرموزانه مردی که کمی آنطرف تر آنها را دید میزد نشدند، مردی که نیشخندی روی لب داشت و زیر لب میگفت: بالاخره پیدایش کردم.
رقیه بعد از چند دقیقه، محیا را که به شدت گریه می کرد از خود جدا کرد و همانطور که با انگشت های ظریفش، قطرات اشک را از گونهٔ محیا پاک می کرد؛ گفت: گریه نکن دخترم که وقت گریه نیست، اصلی دلیلی برای گریه نداری، خدا را شکر هنوز سالمیم و همدیگه را داریم و بعد اشاره به ننه مرضیه که حالا پزشک اورژانس بالای سرش بود کرد و گفت: تو رو خدا هر کار میتونین برای ننه مرضیه کنین، می دونی که اینها اینجا غریبند، جز خدا و امام غریب و بعدش خودمون کسی را ندارن...
محیا حرف مادرش را نصف و نیمه گوش کرد و خود را نزدیک دکتر رساند، بعد از چند دقیقه، دستور انتقال ننه مرضیه را به بخش مراقبت های ویژه دادند.
محیا همراه تخت ننه مرضیه حرکت می کرد و عباس و رقیه هم با چشمانی پر از اشک آنها را بدرقه می کردند.
یک ساعتی از آمدن آنها به بیمارستان می گذشت که محیا خود را به راهروی بخش رساند و روی نیمکت کنار مادرش نشست و آهسته گفت: مامان! وضع ننه مرضیه خیلی خوب نیست، فشارش مدام بالا و پایین میشه، اصلا نمیتونیم ثابت نگهش داریم، الان هم بهوش اومدن و در همین لحظه عباس که نگرانی از حرکاتش می بارید و کنار پنجره ایستاده بود و زیر لب ذکر می گفت، متوجه حضور محیا شد و خود را به او رساند و گفت: چی شد محیا خانم؟ مادرم حالشون چطوره؟!
محیا از جا بلند شد، لبخند کمرنگی زد و گفت: فعلا خطر کمتر شده، ننه مرضیه هم الان بهوش اومدن و می خوان مامان رقیه را ببینند..
رقیه مانند فنر از جا بلند شد و گفت: چرا زودتر نگفتی، واقعا می خواد منو ببینه؟!
محیا سری به نشانه تایید تکان داد و عباس در حالیکه سرش پایین بود گفت: میشه منم ببینمشون؟!
محیا نگاهی به مادرش کرد و با اشاره به او فهماند که پیش ننه مرضیه برود و رو به عباس گفت: صبر کنید، انگار ننه مرضیه می خواد تنها مامانم را ببینن، شاید یه حرف خصوصی دارن، اجازه بدین مادرم که بیرون امد شما برین داخل...
عباس که انگار چاره دیگری جز صبر کردن نداشت، آه کوتاهی کشید و دوباره به کنار پنجره پناه برد و محیا هم به طرف اتاقی که ننه مرضیه در انجا بود رفت، خیلی کنجکاو بود بداند که ننه مرضیه در این زمان که انگار آخرین نفس هایش را می کشید چه رازی را می خواهد در گوش مامان رقیه زمزمه کند.
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼🍂🌺
https://eitaa.com/matalbamozande1399
May 11
#رمان_آنلاین
#دست_تقدیر۴۷
#قسمت_چهل_هفتم 🎬:
عباس و محیا پشت در اتاق بی هدف قدم میزدند که دکتر از اتاق بیرون آمد، محیا به دنبالش راه افتاد و سوالاتی پرسید که عباس مفهومشان را نمی فهمید اما جواب دکتر طوری بود که محیا بیش از قبل ناراحت به نظر می رسید.
بعد از دقایقی، رقیه از اتاق بیرون آمد و محیا با شتاب خودش را به او رساند، عباس هم جلو آمد.
محیا که احساس می کرد رنگ مادرش برافروخته شده آهسته گفت: ننه مرضیه چی گفت بهتون؟! الان خوبه؟!
رقیه همانطور که نگاهش را از عباس می دزدید آهسته کنار گوش محیا گفت: می تونی الان با مهدی تماس بگیری؟
محیا با تعجب گفت: مهدی برای چی؟!
رقیه صدایش را پایین تر آورد و شروع به گفتن چیزی در گوش محیا کرد.
هر چه که رقیه بیشتر حرف میزد چهرهٔ محیا بازتر میشد و عباس با تعجب به آنها چشم دوخته بود.
محیا سری تکان داد و همانطور که نگاهی از زیر چشم به عباس می کرد گفت: برای اینکه اقدس خانم مزاحم مهدی نشه، مهدی محل کارش را تغییر داده و الان توی سپاه کار می کنه، بزار الان بهش زنگ میزنم که اوامر شما و ننه مرضیه را اجرا کنه و خودم هم با رئیس بخش هماهنگی می کنم که راحتتون بزارن البته باید مدت زمانش کم باشه و با زدن این حرف به سمت ایستگاه پرستاری رفت تا به مهدی زنگ بزند.
رقیه که انگار شوک روی شوک به او وارد شده بود، مثل انسان های منگ روی نیمکت نشست، اصلا باورش نمیشد ننه مرضیه حالش به این وخامت باشه و از اون بدتر،برایش باور پذیر نبود که یک روزی بخواد توی بیمارستان مراسم عقد خودش را برپا کند، رقیه تصمیم گرفته بود که ننه مرضیه را به آخرین آرزویش برساند و قبل از اینکه بخواد بلایی سر ننه مرضیه بیاد، او شاهد عقد پسرش عباس با رقیه باشد.
رقیه غرق در عالم افکار خودش بود که با صدای محیا به خود آمد: مامان! به مهدی گفتم، انگار خودش سرش خیلی شلوغ بود، از تصمیمتون بی نهایت خوشحال شد و قرار شد،هماهنگی کنه و تا یکی دوساعت دیگه عاقد را بفرستن بیمارستان و الانم شما اینجا نشین، من که بیمارستان هستم، شما با آقا عباس برین خونه، مدارک شناسایی تون را بیارید تا....
رقیه که با شنیدن این حرفا، انگار دختر هجده ساله است، مثل لبو سرخ و سفید شد و نگذاشت محیا حرفش را تموم کنه و گفت: باشه دخترم، تو رو خدا حواست به ننه مرضیه باشه، ما زود میریم و برمیگردیم و با زدن این حرف از جا بلند شد و چادرش را روی سرش جلو کشید و با قدم های آرام به طرف عباس که روبه رویش ایستاده بود و گویا حس کرده بود حادثه ای بزرگ در زندگی اش در شرف انجام است، رفت.
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
https://eitaa.com/matalbamozande1399
#رمان_آنلاین
#دست_تقدیر۴۸
#قسمت_چهل_هشتم 🎬:
رقیه و عباس به سمت خانه حرکت کردند و محیا داخل اتاق شد، ننه مرضیه در حالیکه رنگ پریده به نظر می رسید روی تخت افتاده بود و با ورود محیا، انگار که هوشیارتر از قبل شده بود خیلی بی جان با انگشتش اشاره کرد تا جلو برود.
محیا جلو رفت،ننه مرضیه خواست که ماسک اکسیژنش را محیا از روی صورتش بردارد تا راحت تر صحبت کند.
محیا که می دانست نباید چنین کند اما اصرار ننه مرضیه او را مجبور به این کار کرد.
ننه مرضیه با صدایی ضعیف شروع به سخن گفتن کرد و محیا سرش را پایین آورد و گوشش را به دهان او چسپانید تا حرفهایش را بهتر متوجه شود.
ننه مرضیه از محیا خواست که برای عباس هم دختری مهربان باشد، همانطور که برای رقیه است و سپس از او خواست اگر امکان دارد در بهشت امام رضا دفن شود، جایی که نزدیک امام غریب باشد و سخنان ننه مرضیه ادامه داشت که نفسش به شماره افتاد.
محیا ماسک را روی دهان و بینی ننه مرضیه قرار داد و همانطور که نمودار تنفس و نبض او را نگاه می کرد گفت: ننه جان، به خودتون فشار نیارید، این حرفها چی هست که میزنید، شما طوریتون نیست که و در این هنگام پرستار بخش وارد اتاق شد و به طرف یکی از بیمارانی که در آنجا بستری بود رفت، محیا که قوانین این اتاق را خوب می دانست، همانطور که اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت: ننه مرضیه، طاقت بیار تا چند دقیقه دیگه ،مامانم و عباس میان و با زدن این حرف اتاق را ترک کرد و زیر لب تکرار کرد: به راستی که انسان به امید زنده است و ننه مرضیه هم تا امید به انجام کاری دارد، زنده خواهد بود تا به مقصود برسد.
دقایق به سرعت می گذشت، عباس و رقیه به بیمارستان رسیدند و همه منتظر آمدن عاقد بودند، حالا تمام بخش از دکتر و پرستار گرفته تا همراهان بعضی مریض ها، می دانستند که قرار است در آن اتاق چه اتفاقی بیافتد.
بالاخره عاقد هم رسید، همان آقایی که عقد محیا و مهدی را خوانده بود، گویا قرار بود در زندگی مادرش هم او نوازندهٔ نی عشق و رسیدن باشد.
اتاق اندکی شلوغ شد، فقط عباس و رقیه و عاقد با چند پزشک جوان، حضور داشتند و جلوی در هم محیا ایستاده بود.
ننه مرضیه چشمان بی فروغش را باز کرده بود و لبخندی کمرنگ روی لب نشانده بود، وقت تنگ بود، عاقد همانطور که ایستاده بود شروع به خواندن خطبه عقد کرد
عروس خانم که اینک در لباس سبز و زیبای عربی میدرخشید، چادرش را جلو کشید و با صدایی لرزان بله را گفت که تقه ای به در خورد.
محیا در را باز کرد، پشت در، زینب همان دوست پرستارش بود، زینب آهسته سر در گوش محیا برد و چیزی گفت که باعث شد، محیا با اشاره دستش از مادرش رقیه اجازه بگیرد و بیرون برود.
رقیه که لحظات پر از التهابی را می گذارند، برایش سوال بود که محیا در این زمان مهم، کجا رفت؟!
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼🍂🌺
https://eitaa.com/matalbamozande1399
#نکات_تربیتی_خانواده 16
"هیجان های مضر"
💢 هر یک از ما باید سعی کنیم از هر هیجان کاذب و مضری دوری کنیم.
⭕️ هر هیجانی که میخواد بهتون برسه یه نگاهی بهش بکنید
😒⁉️
ببینید اگه این هیجان براتون ضرر داره بهش اجازه ندید پاشو بذاره توی زندگیتون!❌
⭕️ بهش بگو تو غلط میکنی بخوای آرامش زندگی منو ازم بگیری.😒
🔻🎶🎵🔻مثلا موسیقی های تند یکی از مهم ترین عوامل از بین بردن آرامش آدم هست.
هیجان مضر و خطرناکی به آدم میده!
بذارش کنار...
🔵 اگه کسی خواست مسخرت کنه و بگه تو اُملی که موسیقی گوش نمیدی
✔️ بهش بگو اتفاقا من خیلی برای خودم و اطرافیانم "شخصیت قائل هستم" که نمیخوام آرامششون رو از بین ببرم
برای من آرامش انسان ها خیلی اهمیت داره...
شما چطور؟!☺️😊
💗 در مسیر آرامش قدم بذارید...
🌷
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از چشم خدا افتادی؟؟ تنها راه فهمیدنش...
#استاد_فاطمی_نیا
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌸خدایا
🩷سرآغاز صبحم را
🌸با یاد و نام تو میگشایم
🩷پنجره های قلبم
🌸را خالصانه و عاشقانه
🩷بسویت باز میکنم
🌸تانسیم رحمتت به آن بوزد
🩷ناپاکیهای آنرا بزداید
🌸نوری از محبت
🩷و عشق تو
🌸به قلبم به ارمغان بیاورد
🌸 بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم
🩷 الــهـــی بــه امــیــد تـــو
نیایش صبحگاهی
تا خدا بنده نواز است
به خلقـــش چـــه نيـاز
می كشـــم نـــاز یکـی
تـا به همــه نـــــاز كنـم
در پناه پُر مـهر خــــدا باشیـد🌸🍃
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
https://eitaa.com/matalbamozande1399