فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸✨ای آنکه خدای خویش خوانیم تورا
🤍✨طاعت به سزا کجا توانیم تو را
🌸✨گویند خدای را به حاجات بخوان
🤍✨حاضرتر از آنی که بخوانیم تو را
🌸✨پر از مهری و بخشش و مغفرت
🤍✨که ما قطره هستیم و دریا تویی
🌸✨الهی به امید لطف و کرم تو
🤍✨روزمان را شروع می کنیم
🌸✨ بِسْـمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰـنِ الْرَّحیـمْ
🤍✨الـــهـــی بــــه امـــیـــد تـــو
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌷🌷🌷
🌺❄️چهارده صلوات
🌸به محمد(ص)سبب خلقت دنیا صلوات
🌸به محبت که نمود هدیه به دل ها صلوات
🌸به علی(ع)شیر خدا آن شه مردان جهان
🌸به وجودی همه پر گشته زتقوی صلوات
🌸به تمامی عفاف ،فاطمه(س)آن دخت نبی
🌸به همه حجب وحیا،عصمت زهرا صلوات
🌸به کرامت به درایت به صبوری حسن(ع)
🌸به کریمی که دهد حاجت دل ها صلوات
🌸به حسین(ع)خون خدا آن شه مظلوم وغریب
🌸به شهیدی که غمش شد به دل ما صلوات
🌸به سجودی که نمود آن شه سجاد(ع)خدا
🌸به عبادت که نمود حضرت حق را صلوات
🌸به شکافنده هر علم و به باقر(ع) ،به خرد
🌸به شعوری که نمود حل معما صلوات
🌸به علمدارتشیع ،به صداقت به صفا
🌸به امام جعفر صادق(ع) همه ازما صلوات
🌸به نشاننده خشم،کاظم(ع) محبوس واسیر
🌸به نه تسلیم شده بر ظلم وستم ها صلوات
🌸به غریبی که غم ازدل ببرد قربت او
🌸به رضا(ع)آن که ستاند غم دل را صلوات
🌸به نهم اختر آسمان امامت ،به تقی(ع)
🌸به جوادو همه جود کرم ها صلوات
🌸به نقی(ع)هادی ما درره رستگاری ودین
🌸به هدایتگر ما درره عقبا صلوات
🌸به امامی که حسن،عسکری (ع)است نام خوشش
🌸به ابا حجت حق،شاه نه پیدا صلوات
🌸به وجود خوش آن مهدی(عج) پنهان زنظر
🌸به عدالت که نماید همه برپا صلوات
https://eitaa.com/matalbamozande1399
👌معجزه گفتن ۱۹ بار
"🔅بسم الله الرحمن الرحیم"🔆
اول صبح و قبل از انجام هر کاری:👇
🔻کسی که ۱۹ بار بسم الله الرحمن الرحیم
بگوید خداوند میفرماید بر من واجب است که به کار بنده ام برکت بدهم
┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
السلام علیک یااباعبدالله الحسین
پرچم سرخ گنبدت،
دل من وخون می کنه
هروله ی سینه زنات،
دلم ومجنون میکنه
اللهم_ارزقنا_کربلا
امام_حسین
﷽
✋🏼 سـلام میدهیم به ارباب بیکفن
سلام ارباب خوبم ✋🌸
🌴اَݪـسَّـلٰامُ عَـلَـیْـکَ
یـٰااَبـٰاعَـبْـدِٱللّٰـهِ وَعَـلَــۍٱلْاَرْوٰاحِ ٱݪّـَـتـیٖ حَـلّـَتْ بِـفِـنـٰائِـکَ عَـلَـیْـکَ مِـنّـیٖ سَـلٰامُ ٱللّٰـهِ اَبَـدًٱ مـٰابَـقـیٖـتُ وَبَـقِـىَ ٱݪـلّـَیْـلُ وَٱݪـنّـَهـٰارُ
وَلٰاجَـعَـلَـهُ ٱللّٰـهُ آخِـرَٱلْـعَـهْـدِ مِـنّـیٖ لِـزیٖـٰارَتِـکُـمْ
🌴اَݪـسَّـلٰامُ عَـلَـۍٱلْحُسَیْنِ
وَعَـلـیٰ عَـلـیٖ ٱبْـنِ ٱلْحُسَیْنِ
وَعَـلـیٰ اَوْلٰادِ ٱلْحُسَیْنِ
وَعَـلـیٰ اَصْـحـٰابِ ٱلْحُسَیْنِ
𔓘🌸𔓘🌸𔓘
💠اَلْـݪّٰـهُـمَّ
ٱرزُقْـنـٰا ِفـۍٱݪـدُّنْـیـٰا زیٖـٰارَۃَٱلْحُسَیْنِ
وَفِـۍٱلْآخِـرَۃِ شِـفـٰاعَـةَ ٱلْحُسَیْنِ
𔓘🌸𔓘🌸
🧮 ۳مـرتبه بگوئیم
✋🏼صَـلَّـۍٱللّٰـهُ عَـلَـیْـکَ یـٰااَبـٰاعَـبْـدِٱللّٰـهِ ٱلْحُسَیْنِ
┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄
https://eitaa.com/matalbamozande1399
Salavat.Emam.Reza.1(WebAhang).mp3
710.1K
صلوات خاصه امام رضا عليه السلام باصدایی 👈🏻حاج رضا انصاريان
برکات خواندن صلوات خاصه امام رضا (ع)❤️👇🏻👇🏻👇🏻
- طلب آمرزش گناهان با خواندن صلوات خاصه امام رضا (ع)
- رهایی از آتش جهنم با تلاوت کردن صلوات خاصه امام رضا (ع)
- یکی از آثار و برکات صلوات خاصه امام رضا، نشاط و شادابی است.
- وعده بهشت، از خواص صلوات خاصه امام رضا
🌹🌹🌹🌹🌹
راه های توسل به امام رضا علیه السلام❤️👇🏻
یکی از راههای توسل به امام رضا «ع» به جهت امور مادی و معنوی صلوات خاصه امام رضا است.
هر روز ۱۱۰ مرتبه صلوات خاصه امام رضا را به روح حضرت امام رضا (ع) فرستاده و تا ۴۰ روز ادامه دهید که فوق العاده مجرب است.
┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄
https://eitaa.com/matalbamozande1399
بسم رب المهدی(عج)
می ترسم از آن لحظه که عمرم به سر آید
مهتاب رخت بعد غروبم به در آید
می ترسم از آن دم که بیایی و نباشم
جان از بدنم رفته و عمرم به سر آید
می خوانمت ای یار ز صبح ازلی
آه از دل خونم زغم هجر برآید
در راه تو من منتظرم تا که بیایی
از گل وصل رخت بهره دلم کی ثمر آید
بر دامن تو رشته دل را چو ببستم
کی مهر رخت از پس پرده به در آید
جز هجر تو اندر دل من هیچ غمی نیست
کی می شود از سینه غم هجر برآید
هر سو نگرم از تو و از وصل بگویند
کی می شود این فصل فراق تو سرآید
از باغ غمت لاله چو بسیار بچیدیم
کی می شود اندر دل ما لاله وصل تو برآید
تعجیل در فرج امام زمان(عج) صلوات
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم
🌸🍃
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸سرآغاز صحبت به نام خداست
✨كه بخشنده و مهربان كبریاست
🌸ستایش بُوَد خاص آن كردگار
✨كه باشد دو گیتى از او برقرار
🌸 بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم
✨ الــهـــی بــه امــیــد تـــو
🌸🍃
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸حضرت علی (ع):
🌸🍃زیبایی زمین به انسان,
🌸🍃زیبایی انسان به عقل,
🌸🍃زیبایی عقل به ایمان,
🌸🍃زیبایی ایمان به عمل,
🌸🍃زیبایی عمل به اخلاص,
🌸🍃زیبایی اخلاص به دعا,
🌸🍃وزیبایی دعا به صلوات
🌸🍃بر محمد و آل محمد است
🌸🍃 اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ
وآلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُم ْ🌸🍃
🌸🍃
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ســلام صبحتون زیبـا🌸
🌸صبحتون به شادی
💓و پـراز عطر دعـا
🌸روزتـان را به شکرانه
💓هرآنچه خدا داده آغاز کنید
🌸الـهـی
💓حـال دلتـون خـوب
🌸لحظه های عمرتون شیرین
💓کارتون پـر رونق و سـایـه
🌸زندگیتون خوشبختی باشـه
🌸🍃
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸سلام گلهای مهربون
💓صبحتون بخیر
🌸طلوع روز جدیدتون پرانرژی
💓و پراز شادی و برکت
🌸الهی تا جهان باشد
💓به شادی درجهان باشید
🌸الهی ازهمه غمها
🌸به دور و درامان باشید.
ســلام صبح یکشنبه تون بخیر 🌸
🌸🍃
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷میگن آرزوهای خوب برای دیگران
💜به خودمون هم برمیگرده
🌷براتون آرزومندم
💜 امروزتون پر از عشق و مـحبت
🌷پر ازموفقيت و شادى
💜 پر از سلامتی و دلخوشی
🌷و پر از عاقبت بخیری باشه
🌷💜 یکشنبه تون قشنگ💜🌷
🌸🍃
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر طلوع خورشید☀️
با سلامی از
جنس مهربانی همراه شود❤️
زیباییش چندین برابر
خواهد بود
این زیبـایی تقــدیم
شمــا مهـربانان 🌷
❣یکشنبه تون
سرشاراز عشق و مهربانی 💕 🌷
🌸🍃
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷تقدیم به دوستان گلم
🌼یکشنبه تون پراز دلخوشی
🌷ان شاءالله
🌼امروزبهترین روز
🌷زندگیتون باشه
🌼حال خوب
🌷دلخوشی فراوان
🌼رزق و برکت بسیار
🌷موفقیت پی درپی و
🌼نگاه مهربان خدا نصیبتون
🌷امـروزتون زیبا و در پناه خدا
🌷🍃
https://eitaa.com/matalbamozande1399
Be To Salam Midam - Hosein Khalaji - RahMusic.IR.mp3
2.72M
♥️به تو سلام میدم
💚اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
♥️وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
💚وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
♥️وعَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
🌸🍃
https://eitaa.com/matalbamozande1399
#قسمت_دهم
#روشنا
وارد کافه شدیم نگاهی به اطراف کردم واقعا زیباست فضایی دنج ☺️ با کاغذ دیواری های بنفش🌈☂️که روی آن گل های سفید حک شده بود
به سمت میز دو نفره رفتیم.
صندلی را به سمت خودم کشیدم و روی آن نشستم صندلی بنفش با میز کوچک روی آن گلدان نقره ای رنگی بود آرامش خاصی به من می داد
لیلی نگاهی به من کرد
چی می خوری
قهوه ☕️
فقط؟
آره
خانم پیشخدمت با ظاهری نه چندان مناسب جلو آمد در حالی که موهایش از مقنعه بیرون آمده بود و آرایش غلیظی کرده بود
گفت چیز دیگری میل ندارید؟!
لیلی سری به نشانه نفی تکان داد
خانم پیشخدمت رفت
نگاهی به لیلی کردم واقعا یک دختر جوان مجبور هست در چنین مکانی کار کند و با چنین ظاهری فکرش را بکن چقدر می تواند برایش مزاحمت ایجاد کنند ،لیلی آهی کشید
آره درست می گویی
خیلی آزار دهنده هست 💔😐
راستی اوضاع محل کارت چطور پیش میره راضی هستی؟!
نه اصلا
چطور! 😳
خوب دائم پسر های جوان در محیط یا حتی مرد های متاهل مزاحمم می شوند و به بهانه مختلف می خواهند صحبت کنند
راستش؛ راستش می خواهم استعفا بدهم چون دیگر تحمل ندارم، چند باری با مدیرم صحبت کردم و در مورد مشکلات گفتم اما اصلا گوشش👂بدهکار نیست 😱
دلشوره ی ناگهانی در دلم ایجاد شد
نکند صدر قصدش...
حمله در ذهنم تمام نکردم دوست ندارم فکر های پلید آشوب درونم را بیشتر کند
بفرمایید نوش جانتان
ببخشید خانم
بله
شما واقعا با این پوشش در این محیط مورد سو استفاده قرار نمی گیرید
منظورتون را نمی فههم
بی خیال ممنون بابت قهوه
خانم جوان در حالی که گره ابرویش هایش را باز می کرد گفت
خب...
حرفش را ادامه نداد و رفت
https://eitaa.com/matalbamozande1399
نویسنده :تمنا🥰💐
#رمان_آنلاین
#دست_تقدیر۵۲
#قسمت_پنجاه_دوم 🎬:
زمان به سرعت می گذشت و ماشین مشکی رنگ که انگار دل محیا را نیز به رنگ خود درآورده بود، بی امان به پیش میرفت.
محیا که حالش دم به دم بدتر می شد، سعی می کرد که نه به چیزی فکر کند و نه به جایی نگاه کند، سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و چشمانش را بسته بود، اما هجوم فکرها به مغزش دست خودش نبود، به هر چیزی فکر می کرد، به مادرش و عباس، به ننه مرضیه، به مهدی، به سرنوشت غم بار خودش، به عاقبت جنینی که در وجودش بود و به آیندهٔ نا معلوم خودش،به ابو معروفی که همچون مار چمبره زده بود روی زندگی اش، هر فکری که به ذهنش می رسید، دردی کشنده به جانش می افتاد.
محیا چشمهایش روی هم بود که منیژه رو به مرد جلویی گفت: از خرمشهر هم رد شدیم، نزدیک مرز هستیم، من تا کجا باید همراه شما باشم؟!
و به جای ان مرد، راننده لب به سخن گشود و گفت: از این روستای پیش رو که بگذریم، دیگه فاصله ای تا مرز نداریم، البته ما باید از بیراهه بریم، اونجا یه ماشین دیگه منتظرمسافر ما هستند، باید به سرعت خودمان را به انجا برسانیم، این خانم را که تحویل دادیم، من و شما برمی گردیم.
منیژه آهانی کرد و چشمانش را به نخل های سر به فلک کشیدهٔ روبه رویش دوخت، جایی که مشخص بود جزء آخرین آبادی های کشور ایران ...
منیژه سرش را کنار سر محیا گذاشت و آرام کنار گوشش زمزمه کرد: یک شبانه روز گذشته، نه یک کلام حرف زدی و نه یک چکه آب خوردی، حتی چشمات را هم باز نکردی که اطرافت را ببینی، حالا نزدیک مرزیم، پیشنهاد می کنم لااقل از آخرین دقایق حضور در وطن مادری ات استفاده کنی، شیشه را پایین بکش هوای وطنت را برای آخرین بار تنفس کن، چشمات را وا کن دختر ببین این نخل های سر به فلک کشیده، آخرین چیزهایی هستند که تو می توانی از وطنت ببینی..
محیا با شنیدن این حرف چشمانش را باز کرد و انگار دوباره دل و روده اش بهم ریخت و زور به دلش آورد.
منیژه با دیدن این حالت رو به راننده گفت: جان عزیزات نگه دار، این دختره داره بالا میاره تا دوباره ما را به کثافت نکشیده نگه دار،الانم که توی بیابون هستین خطر فرار هم در کار نیست زود باش نگه دار..
راننده از داخل آینه وسط عقب را نگاه کرد و بدون اینکه حرفی بزند سرعت ماشین را کم کرد و ماشین متوقف شد.
محیا خودش را بیرون انداخت و به سمت چاله ای که مشخص بود در اثر بارش باران ایجاد شده حرکت کرد و خودش را به جلو پرت کرد، سرش را روی چاله گرفت و شروع کرد به عق زدن، منیژه از داخل ماشین شاهد ماجرا بود دلش سوخت از ماشین پیاده شد، خود را به محیا رساند و می خواست شانه های او را در دست گیرد و ماساژ دهد که ناگهان صدای انفجار مهیبی همراه با گرد و خاک به هوا بر خاست
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
https://eitaa.com/matalbamozande1399
#رمان_آنلاین
#دست_تقدیر۵۳
#قسمت_پنجاه_سوم🎬:
با صدای انفجار، محیا از جا پرید و منیژه ناخودآگاه خود را داخل چاله انداخت، گرد و خاک که فرو نشست، اثری از ماشین سیاه رنگ نبود و فقط کپه ای از آتش جلوی چشمان دو زن بر هوا بود.
محیا و منیژه با تعجب به پیش رو نگاه می کردند که ناگهان دوباره صدای انفجارهای پی در پی به گوششان رسید.
پشت سر و جلوی رویشان زیر انفجارهای مداوم بود و این دو زن نمی دانستند که موضوع چیست و این انفجارها خبر از چه می دهد.
منیژه نگاهی به محیا کرد و آب دهانش را به زور قورت داد و مشخص بود که ترسیده و کمی جلوتر رفت و همانطور که با انگشت ماشین را نشان می داد گفت: انگار تو آه کشیدی، شاید هم نفرینشان کردی، نگاه کن هیچ اثری از آن دو مرد نیست، هر دو دود شدند و به هوا رفتند و دوباره کمی نزدیک به اسکلت ماشین که هنوز در آتش می سوخت، خمپاره ای منفجر شد، منیژه با ترس به سمت محیا آمد و با دست چادر عربی محیا را چسپید و گفت: من میترسم دختر! کجا بریم؟! الان توی این برهوت چکار کنیم؟!
محیا که هنوز مبهوت از اتفاقات مبهم پیش رو بود به کمی آن سو تر نگاه انداخت و گفت: باید به سمت آن آبادی برویم، همانجا که نخل هایش آتش گرفته..
منیژه اه کوتاهی کشید و گفت: آنجا هم که در آتش می سوزد، اصلا چه اتفاقی افتاده؟!
محیا همانطور که به سمت آبادی حرکت می کرد گفت: چاره ای نداریم، باید به انجا برویم و از آن آبادی خودمان را به خرمشهر برسانیم.
منیژه مانند جوجه ای که به دنبال مادر حرکت می کند، به دنبال محیا راه افتاد و از پشت سر تازه قد و قامت بند و کشیدهٔ محیا را می دید، زیر لب ماشااللهی گفت و بلند تر تکرار کرد: ببینم ورپریده، پس حالت خوب بود و توی ماشین خودت را به موش مردگی زده بودی؟!
محیا به عقب برگشت و گفت: حالم بد بود، اما الان بهترم، بعدم همین حال بد من، تو را نجات داد وگرنه الان می بایست توی اون دنیا جواب ملک عذاب را میدادی که چرا ظلم در حق منی که نمی شناختی کردی..
منیژه که انگار تازه متوجه کار زشتش شده بود، گفت: ببین منم یه زن هستم مثل خودت، یه بچه دارم بدون پدر، پدرش مرده، باید به طریقی شکمش را سیر کنم، خوب طرف اومده پولی معادل پول یک خانه اعیانی را به من میده تا تو را همراهی کنم که آب توی دلت تکون نخوره، تو باشی از این پول و این کار چشم پوشی میکنی؟! تازه من مراقبت بودم و ظلمی هم بهت نکردم، حالا بگو ببینم قضیهٔ تو چی بود؟! این مرتیکه عراقی تو رو کجا می برد؟ گناهی کردی یا فقط بحث خاطرخواهی بود؟
محیا که تمام حواسش پی انفجارها بود، آهی کشید و گفت: درسته،شاید تقدیر تو هم این بوده که همراه من بشی و در کنار محیای نگون بخت چند روزی باشی، داستان زندگی من داستانی پیچیده و بلند هست..
حرف در دهان محیا بود که انفجاری دیگر در نزدیکی شان به وقوع پیوست و باعث شد که هر دو زن با تمام قوا به جلو بدوند.
صدای انفجار یک لحظه هم قطع نمیشد، بعد از گذشت دقایقی طولانی بالاخره محیا و منیژه به آبادی رسیدند،
آبادی که دیگر آباد نبود و از هر طرف آتش زبانه می کشید و بوی دود و گوشت جزغاله شده در فضا پیچیده بود.
محیا به اطراف نگاه کرد، همه جا پر بود از مرغ و گوسفند و حیواناتی که ذبح نشده، مرده بودند.
کمی جلوتر زنی که کودکی در آغوش داشت در حالیکه چشمان هر دو به آسمان خیره مانده بود، روی زمین افتاده بودند، محیا خم شد، دستش را روی نبض دست مادر و سپس کودک گذاشت و متوجه شد هر دو کشته شده اند و برای همین چادرش را از سرش در اورد و روی جسد ان دو کشید.
منیژه هم که دیدن این صحنه ها گویا شوکه اش کرده بود دیگر از حرف زدن افتاده بود و هر دو زن با اشک چشم اطراف را از نظر می گذراندند که ناگهان مردی که چوبدستی به دست داشت جلو آمد و همانطور که با چشمان تار شده از اشک آنها را نگاه می کرد گفت: خدای من! درست می بینم؟! یعنی در این وانفسای جنگ و گریز، خدا تو را برای کمک به سکینه فرستاده و با گفتن این حرف خودش را به محیا رساند وگوشهٔ روپوش سفیدش را چسپید وگفت: خانم دکتر به داد سکینه برسید...
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
https://eitaa.com/matalbamozande1399
#رمان_آنلاین
#دست_تقدیر۵۴
#قسمت_پنجاه_چهارم 🎬:
محیا بدون اینکه حرفی بزند به دنبال آن مرد راه افتاد و منیژه هم دنبال آنها می دوید و همانطور که نفس نفس میزد خودش را جلوتر از محیا انداخت و همردیف آن مرد قرار گرفت و گفت: چی شده برادر؟! چه خبره اینجا؟!
مرد نگاهی از سر تعجب به منیژه کرد و گفت: مگه نمی بینید؟! جنگ شده، صدام بی شرف حمله کرده، نه تنها اینجا، بلکه تمام آبادی های مرزی را داره می کوبونه
منیژه با دودست بر سرش کوبید و گفت: خاک برسرم! یعنی تهران و مشهد و...هم بمب زده؟ به اونجاها هم حمله کرده؟!
مرد همانطور که از روی خانه ای که تبدیل به یک کپه خاک شده بود می گذشت گفت: اونجاها را نمی دونم، اما این مناطق را میبینید با خاک یکسان کرده و بعد بغض گلویش را فرو داد و گفت: اینجا بیش از ده خانوار زندگی می کردند، الان فکر می کنم، فقط و فقط من و سکینه زنده مانده ایم، همه را کشتند، همه رفته اند حتی حیوان ها هم تلف شدند، نخل ها را ببینید، چطور در آتش می سوزد.
محیا که دلش از اینهمه مظلومیت به درد آمده بود، اشک چشمانش را پاک کرد و گفت: سکینه الان چطوره؟ ترکش خورده؟ زخمی شده؟!
مرد سری به نشانه نه تکان داد و گفت: نه هول کرده، بارداره هفت ماهش بود، این خدانشناس ها که حمله کردند، سکینه ترسید، توی اتاقی که تنور بوده پناه گرفته و مدام از درد به خودش می پیچه..
محیا با شنیدن این حرف به او گفت: سریع تر بریم، کجا هست؟!
آن مرد اتاقکی را کمی جلوتر نزدیک دو نخل بی سر را که دود از آنها بلند میشد نشان داد و گفت: آنجاست، دستم به دامنت خانم دکتر، شما بفرما برو داخل اتاق، من میروم ببینم تراکتور اوست اکبر بیچاره که کشته شده، روبه راهه تا بردارم بیام با هم بریم سمت خرمشهر...
محیا باشه ای گفت و بر سرعت قدم هایش افزود و خیلی زود خود را به آن اتاق که انگار مطبخ خانه بود رساند.
زنی روی حصیر کف اتاق دراز کشیده بود و ناله های ضعیفی می کرد.
سکینه تا چشمش به محیا افتاد با تعجب به او چشم دوخت و اشاره کرد که درد دارد.
محیا کنار سکینه نشست و دست سرد سکینه را در دست گرفت و منیژه هم آنطرف سکینه نشست و مشغول ماساژ دادن شانه هایش شد و هر دو زن، تازه متوجه جوی خونی که از زیر پاهای سکینه روان بود؛ شدند.
محیا از جا بلند شد، همانطور که اطراف را به دنبال چیزی می گشت گفت: نبضش ضعیف هست انگار فشارش پایینه، فکر کنم بند ناف بچه پاره شده، کاری از دست ما برنمیاد، بزار ببینم چیزی هست که بخوره لااقل فشارش بالا بیاد، باید زودتر برسونیمش به شهر و بیمارستان و با زدن این حرف به سمت وسایل اتاق رفت و به دنبال چند حبه قند یا مقداری شکر، وسایل اتاق را زیرو رو کرد.
منیژه روی زمین نشست، سر سکینه را روی پاهایش گرفت و همانطور که موهای او را نوازش می کرد، با حرفهایش می خواست به او امید دهد، صدای ناله های سکینه ضعیف و ضعیف تر میشد.
محیا چند حبه قند داخل لیوان پلاستیکی قرمز رنگ انداخت و با چشمهایش دنبال دبه آب می گشت، اما آبی نبود پس به بیرون از اتاق رفت و بعد از دقایقی وارد اتاق شد و گفت: نمی دانم آن مرد به کدام طرف رفت؟ وبعد لیوان را به طرف منیژه داد و گفت: آبش پر از گل بود اما از هیچ، بهتر است، اینا را به خوردش بده.
منیژه با لحنی غمبار آهسته گفت: فکر کنم از دنیا رفت.
محیا با شتاب خودش را به سکینه رساند، دست او را در دست گرفت؛ انگار نبض نداشت ، دوباره دستش را روی رگ گردن سکینه گذاشت، نه هیچی نبود، محیا آب دهانش را به سختی قورت داد و همانطور که دستش را روی چشم های عسلی سکینه که به سقف خیر مانده بود می کشید تا چشمهایش بسته شود، گفت: آره سکینه هم مُرد و با هق هق ادامه داد: آخر به چه گناهی؟!
اتاق در سکوت بود و گهگاهی صدای گریه منیژه و محیا و صدای خمپاره ای از بیرون، سکوت را میشکست
خبری از ان مرد نبود.
محیا از جایش بلند شد و به سمت در اتاق رفت و ناگهان انگار چیزی به ذهنش برسد، برگشت و به طرف منیژه گفت: باید چاقویی قیچی چیزی پیدا کنیم، شاید...شاید بچه داخل شکمش زنده باشد و با زدن این حرف، هر دو زن که انگار نور امیدی در دلشان روشن شده باشد به تکاپو افتادند و دنبال چیزی که بشود شکم سکینه را بشکافد، میگشتند.
خوشبختانه ان اتاق مطبخ بود و خیلی زود آنچه که میبایست پیدا کنند، یافتند.
منیژه درحالیکه چاقوی کوچکی را نشان میداد گفت: این خوبه؟!
محیا چاقو را گرفت و به او اشاره کرد تا چادرش را از سرش در آورد و چند لا کند و روی دستش بگیرد و کنار سکینه بنشیند...
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
https://eitaa.com/matalbamozande1399
#نکات_تربیتی_خانواده ۱۸
" فیلم های مستهجن "
🔹گفتیم که تک تک اعضای خانواده باید مراقب هیجان های کاذب باشن.
🚫 یکی از هیجان های خطرناک، عکس ها و فیلم هاس مستهجن هست.
اصلا معنای مستهجن هم "به هیجان آورنده" هست.
🔺 همیشه یادتون باشه که:
کسی که توسط "حرام" به هیجان در بیاد
دیگه توسط "حلال" به هیجان نخواهد رسید...
🔴 مردی که اهل دیدن فیلم های پورن و مستهجن باشه، دیگه نمیتونه ارتباط خوبی با همسرش داشته باشه...
🔺بدبخت میخواست لذت های خودش رو بیشتر کنه
اما اتفاقا زد و لذت های خودش رو نابود کرد...
😒⁉️
لذت حلالی که هزاران ثواب و نورانیت داشت رو رها کرد و رفت سراغ لذت مسخره و کوچکی که هم دنیا و هم آخرتش رو جهنم خواهد کرد...
🔥🔥🔥
حاج آقا! چطور دیدن فیلمای مستهجن رو ترک کنیم؟😓
ان شالله در پیام های بعدی...
https://eitaa.com/matalbamozande1399
یاعلیُّ ياعلىُّ ياعلىّ 🌷
🙏 اى مردم ! از خداوند در خواست يقين كنيد
و مُلتمسانه از او عافيت بخواهيد
زيرا والاترين نعمت ، عافيت است
و بهترين چیزی که در دل ماندگار شود
🟢 یقین است .
زیانکار آن کس است که زیان دینی
[ دینش سالم نمانده ]
و بر آن کس باید رشک برد
که از یقین خوبی بر خوردار گشته است .
امیرالمومنین علی علیه السلام
📗 تحفه العقول : ص ۲۵۱
https://eitaa.com/matalbamozande1399