eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
23.5هزار عکس
27.6هزار ویدیو
133 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean @جهت تبلیغات با قبول ....
مشاهده در ایتا
دانلود
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
مواد لازم برای 9 عدد برای کرپ🔻 تخم مرغ: 2 عدد روغن: 1/4 پیمانه آب: 1/4 پیمانه شیر: 2 پیمانه شکر: 1 ق چ نمک: 1 ق چ آرد سفید : 2 پیمانه برای سوخاری کردن🔻 پودر سوخاری: به میزان لازم تخم مرغ: 2 عدد شیر: 1/4 پیمانه نمک: کمی طرز تهیه🔻 1.برای مواد گوشتی داخل کرپ پیاز رو داخل کمی روغن تفت بدید تا یه مقدار طلایی بشه گوشت و فلفل دلمه رو اضافه کنید و سرخ کنید تا بوی زهم گوشت از بین بره و بپزه گوشت که قهوه ای شد نمک و فلفل و پاپریکا، رب گوجه و گوجه پوره شده بریزید و صبر کنید تا آبش تبخیر بشه و بذارید کنار سرد بشه 2. تمام مواد کرپ به جز آرد رو با هم ترکیب کنید و هم بزنید تا کامل یکدست بشه و کمی کف کنه 3. آرد الک شده رو کم کم اضافه کنید و هم بزنید تا کامل یکدست بشه و در صورت لازم از الک رد کنید 4. تابه نچسب رو روی گاز بذارید و با فرچه کمی چرب کنید و یه ملاقه ملاقه بزرگ از مواد داخل تابه بریزید روی کرپ که خشک شد و کمی که زیرش طلایی شده برگردونید تا طرف دیگه هم طلایی بشه 👈نیاز نیست زیاد بپزه چون خشک میشه و یه مرحله دیگه هم سرخ کردن داره 🔊کف تابه نیاز نیست هربار چرب بشه ، بار اول کافیه و زیاد هم چرب نکنید 5. هر کرپی که درست میکنید روی کرپ قبلی بذارید و در آخر روی آن پارچه بکشید و یکی دو دقیقه صبر کنید تا کامل نرم بشه 5.داخل کرپ گوشت و پنیر پیتزا بریزید و رول کنید 6. دو تا تخم مرغ + یک چهارم پیمانه شیر+ کمی نمک رو هم بزنید و کرم ها رو اول داخل تخم مرغ و بعد پودر سوخاری بغلتونید 👈پودر سوخاری ادویه دار باشه خیلی خوشمزه تر میشه 7. این مرحله میتونید کرپ ها رو داخل فریزر بذارید و بعدا سرخ کنید 8. داخل روغن داغ سرخ کنید ┏━━━🍃💞🍂━━━┓ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#پارت255 🍂یگانه🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d اهسته گفتم _هانیه من مدارک ندارم
🍂یگانه🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d _من یه لحظه برم سرویس و برگردم و یا خودت زنگ بزن یا صبر کن برگردم. از اتاق بیرون رفت. گوشیم رو از کیفش بیرون اوردم. هشت تماس بی پاسخ دو تاش از محیا و شش تاش از امیرمجتبی. خواستم انگشتم رو روی اسم امیر مجتبی بزنم که اسمش روی صفحه ظاهر شد. تماس رو وصل کردم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم. _الو سلام صدای فریادش توی گوشی پیچید _سلام و زهر...کجایید شما؟ گوشی رو از گوشم فاصله دادم و غیر ارادی ایستادم.بغض توی گلوم گیر کرد _سر کار. آدرس بده بیام _من اینجا رو بلد نیستم. هانیه آوردم _گوشی رو بده بهش _نیست رفته سرویس _گوشیاتون رو چرا جواب نمیدید؟ _داشتیم با آقای برزگر حرف میزدیم گذاشتیم رو سکوت. _اونجا رو بلدم الان میام. تماس رو قطع کرد. نتونستم جلوی بغضم رو بگیرم. سرم رو روی میز گذاشتم و اروم گریه کردم. در اتاق باز شد و صدای هانیه اومد. _باز دو دقیقه تنها شدی فرصت رو برای گریه کردن غنیمت شمردی؟ بسه دیگه سنا. سرم رو بلند کردم و اشکم رو پاک کردم. _امیرمجتبی زنگ زد روی صندلیش نشست _عه چی گفت _ناراحت بود گفت چرا گوشاتون رو سکوت بود. _واسه این گریه کردی؟ _آخه داد زد خنده ی صداداری کرد _چقدر ناز نازی هستی تو. صد تا از این داد ها سر من زدن منم جواب دادم. حالا اینا که خوبن نبودی ببینی جمشید چه هوار هایی میزد. مرده دیگه عصبی میشه بعدش هم پشیمون میشه تو نباید گریت بگیره _برو بشین پشت میزت بقیه ی کارهات رو انجام بده با این شرایط همون دو باید بریم خونه _داره میاد دنبالمون تیز چرخید سمتم _امیرمجتبی! _اره گفت اینجا رو بلده. کلافه گفت _اَه. از دست این خانواده. هر کدومشون یه جور چسبیدن به من. خب سر کاریم دیگه گوشیش رو برداشت. شماره ی برادرش رو گرفت. _الو _خب کار داشتیم. _یعنی چی؟ تو خودت تا حالا نذاشتی رو سکوت؟ _خب ول کن. نیای دنبال ماها _امیر روز اول کاری زشته. الان میگه از اول با بزرگترتون میاومدین. _من که نمیام. _صبر کن تا دو گوشی رو از گوشش فاصله داد و به صفحش نگاه کرد _قطع کرد! پاشو میزت رو جمع کن کامپوترت رو هم خاموش کن. عجب گیری افتادیم. 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#پارت256 🍂یگانه🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d _من یه لحظه برم سرویس و برگردم و
🍂یگانه🍃 من میرم به آقای برزگر بگم. که بریم. این رو گفت و از اتاق بیرون رفت. گوشیم رو توی جیبم گذاشتم و کامپیوترم رو خاموش کردم. صدای در اتاق بلند شد. بفرماییدی گفتم. آقای برزگر و خانم حسینی به همراه هانیه وارد شدند. برگه های مرتب شده رو چک کردن. لبخند رضایت روی لب هاشون کنی حالم رو خوب کرد. _خیلی عالی. فکر نمیکردم روز اول انقدر خوب تموم بشه. میتونید برید ولی اینجا قانون خودش رو داره. از فردا زود تر از ساعت دو اجازه ندارید برید. هانیه گفت _خیالتون راحت باشه. امروز هم مشکلی پیش اومد وگرنه ما میخواستیم تا پنج بمونیم. اتاق رو تحویل خانم حسینی دادیم و بیرون رفتیم. امیر مجتبی جلوی شرکت در حال قفل کردن در ماشینش بود. با دیدن ما قیافه ی جدی به خودش گرفت و جلو اومد. هانیه طلبکار گفت _چته امیرمجتبی. صبح خودت گفتی برید. _گفتم برید دنبال کار نمیدونستم روز اول شروع میکنید. بعد هم ناراحتی من برای اینه گوشی هاتون رو جواب نمیدید. انقدر مگران شدم که بدون مرخصی زدم بیرون. _گوشی رو سکوته حتما کاری پیش اومده نگرانی نداره مگه ما بچه ایم. از کنار برادرش به سمت ماشینش حرکت کرد. _بیا بریم سنا امیرمجتبی با من چشم تو چشم شد. _سلام لبخند کمرنگی رو لب هاش نشست. _سلام _ببخشید که باعث ناراحتیتون شدم. لبخندش عمیق تر شد _بیشتر برای تو نگران بودم. پیمان تهرانی بدجور دنبالته. بهم خبر دادن که سراغ منم گرفته. ترسیدم پیدات کرده باشه. _من معذرت میخوام. کوتاهی از من بوده نباید فراموش میکردم که از سکوت درش بیارم. جلو اومد و دستش رو پشت کمرم گذاشت. _ایراد نداره. بشین تو ماشین بریم خونه. صدای هانیه باعث شد تا هر دو بهش نگاه کنیم. _من سنا رو میارم. _نه تو برو خونه بابا زنگ زد گفت بگو هانیه بیاد. رو به من گفت _ فردا ساعت هفت میام دنبالت. _نمیخواد خودم میارمش. تو خودت بیا. هانیه حسابی از برادرش دلخور بود خداحافظی سردی کرد و رفت. امیر مجتبی در جلو رو برای من باز کرد و ازم خواست تا بشینم. محبت هاش نسبت به من خیلی بیشتر از قبل شده. کاش میتونستم این روز ها رو براش جبران کنم. _آب میوه میخوری؟ _نه خیلی ممنون _چرا انقدر کم میخوری. خیلی ضعیف شدی. _اخه میلم نمیکشه. ماشین رو کنار خیابون پارک کرد _من میخرم تو هم به زور میخوری. پیاده شد و سمت آبمیوه فروشی رفت. صدای تلفن همراهم بلند شد. به صفحش نگاه کردم. با دیدن اسم محیا گوشی رو از پهلو ساکت کردم. سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و چشم هام رو بستم. 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍂یگانه🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d اینبار صدای پیامک گوشیم بلند شد. چشم باز کردم و پیامی که از طرف محیا اومده بود رو خوندم _یگانه چرا جواب نمیدی؟ از سامان برات خبر دارم نفسم رو با صدای آه بیرون دادم. اون موقعی که به خبر احتیاج داشتم سکوت کرد الان خبر به چه دردم میخوره. پیام بعدیش روی صفحه ی گوشی ظاهر شد _یگانه جان ون طوری که تو فکر میکنی نیست. بزار باهات حرف بزنم دیگه چه جوری میخواد باشه. سامان ازدواج کرده و دیگه نمیتونه با من باشه. با نزدیک شدن امیرمجتبی پیام هاش رو پاک کردم و گوشی رو توی جیبم گذاشتم. امیرمجتبی لیوان بزرگ آب هویجی که خریده بود رو سمتم گرفت. _بیا بخور. انقدر هیچی نخوردی هر روز داری لاغر تر میشی نگاهی به لیوان بزرگ توی دستش انداختم _این خیلی زیاده! من نمیتونم همش رو بخورم _بخور هر چیش موند خودم میخورم. لیوان رو ازش گرفتم ماشین رو دور زد و سرجاش نشست و کمی از ابمیوه رو خوردم _دستتون درد نکنه. _حداقل نصفش رو بخور _آخه دیگه میل ندارم _به زور بخور. کمی دیگه خوردم و لیوان رو سمتش گرفتم. کل آبمیوه ی توی لیوان رو یکجا سر کشید. از اینکه لیوان دهنی من رو خورد چهرم رو کمی مشمعز کردم و به طرف مخالفش نگاه کردم ماشین رو روشن کرد و راه افتاد _شما از کجا میدونید که پیمان دنبال منه. _به واسطه ی اون زمین هنوز با وکیلشون در ارتباطم. هفته پیش دیدمش میخکاست از زیر زبونم حرف بکشه بدون خبر دارم ازت یا نه. پیمان دیگه با من چی کار داره. تمام مال و اموال بابا رو که جلوی چشم هام فروختن. تنها ماشینی هم که به نامم بود به زور ازم گرفت و به نام مهراب زد دیگه چیزی نیست که دنبال من باشه _از محیط کارت راضی هستی؟ _بله خوبه. ملاک من با شما فرق میکنه من فقط کار برام مهمه شما برعکسی. آقای برزگر هم مثل شما فکر میکنه. تمام کارمند های زنش چادری بودن خودش و پسرش هم چهره ی ادم های مذهبی رو داشتن. _پسرش کیه؟ _یه آقایی همسن و سال شما _اونم اونجا کار میکنه؟ _نمیدونم امروز که اونجا بود ابروهاش رو بالا داد _امروز چه خبر شده؟ شما شما راه انداختی! نیم نگاهی بهش انداختم _همینجوری گفتم خبری نیست. _همینجوری دیگه نگو شما. راحت باش بگو تو _چشم. _سنا تو برای آیندت چه تصمیمی داری؟ نفس سنگینی کشیدم _اصلا بهش فکر نمیکنم چون روشن نیست _آینده ی هر آدمی رو خودش میتونه تغییر بده.تو هم تلاش کن _این حرف رو قبول ندارم. من اصلا امروزم رو نمیخواستم _تو اگر تو امروزی باید ببینی کجا اشتباه کردی که به اینجا رسیدی. زندگی هم مثل زمین کشاورزیه ادم ها محصولی رو برداشت میکنن که کاشتن. ببین کجا یک تصمیم اشتباه گرفتی. البته همیشه هم اینطور نیست. گاهی امتحان الهیه. سکوت کردم که ادامه داد _حالا اینجا بودنت هم خیلی بد نیستا. به نظرم به چشمت خوب نیست چون دوست نداری خوبی هاش رو ببینی. لبخند ریزی گوشه ی لب هاش نشست _یکم فکر کن ببین خوبی میبینی یا همچنان میخوای آکبند نگهش داری. _چی رو با صدای بلند خندید _هیچی ولش کن بزار آکبند بمونه. خودت رو اذیت نکن. به روبرو خیره شدم. حق با امیر مجتبی است. تصمیم اشتباه من روزی بود که حرف از محرمیت موقتم با سامان تا اتمام وانشگاهم به میون اوردم. 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍂یگانه🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d به خونه رسیدیم. لباس هاش رو عوض کرد و روی مبل دراز کشید. پس چرا نمیره به همسرش سر بزنه. اونم همسر باردارش. _سنا یه چایی به من میدی؟ خیلی خستم بهتر این خواسته رو از همسرش میخواست. من خودم زنم و میدونم که یک زن چقدر به محبت همسرش نیاز داره. _باشه الان میزارم. زیر کتری رو روشن کردم و به اتاق خواب رفتم لباس هام رو عوض کردم. گوشیم رو بیرون اوردم و به صفحش نگاه کردم. چند تا پیام از محیا اومده بود که تو پیش نمایش گوشی فقط پیام آخرش رو خوندم. اونم اینطور نمیخواسته انگشتم رو روی اسمش نگه داشتم و بدون خوندن پیام هاش پاکشون کردم.محیا رو توی لیست سیاه گذاشتم و به اتاق برگشتم. _آماده نشد؟ _الان دم میکنم. _نه دم نکن از همون صبحی برام بریز خیلی خستم نمیتونم صبر کنم. خوابمم رفت بیدارم کن باید برم جایی وارد اشپزخونه شدم. آب هنوز جوش نیومده بود. به امیرمجتبی که چشم هاش رو بسته بود نگاه کردم و همونجا نشستم. کاش پیام های محیا رو خونده بودم. منظورش او اونم اینطور نمیخواسته، سامان بود؟ شنیدن حرف هاش چه فایده ای داره اون دیگه ازدواج کرده و من هیچ دلیلی رو قبول نمیکنم. درسته جدایی من و سامان بیشتر از یکسال شده ولی روز ختم بابا من رو دید و فکر نمیکنم سه ماه ندیدن دلیلی باشه برای ازدواج مجددش. باید صبر میکرد باید دنبالم میگشت. صدای قل قل آب کتری بلند شد. چایی رو توی لیوان ریختم و از آشپزخونه بیرون رفتم. _امیرمجتبی چشم باز نکرد. سینی چایی رو روی میز گذاشتم. _امیر مجتبی چایی آوردم. عکس العملی نشون نداد. دستم رو روی شونش گذاشتم و اهسته تکونش دادم. _امیرمجتبی چشمش رو باز کرد. _چایی آوردم نگاهی به چایی انداخت و نشست. لیوان رو برداشت و به بینیش نزدیک کرد و نفس عمیقی کشید. _به به. چاییش سنا پزه؟ وقتی فکر میکنم که الان همسرش تو خونه تنهاست و این داره به من حرف های محبت آمیر میزنه حالم ازش بهم میخوره. با اخم گفتم _نه صبح هانیه دم کرده. _عیب نداره. همین که تو ریختی کافیه. پا کج کردم برم تو اتاق خواب که گفت _بشین پیشم. اینجوری چاییی بیشتر بهم مزه میده. از وقاحتش عصبی شدم. اگر بهش مدیون نبودم و میرفتم و همه چیز رو به همسرش میگفتم. _خستم میخوام بخوابم کمی از چاییش رو خورد. _بشین یه چایی هم من برای تو بریزم خستگیت در بیاد. با حرص نگاهش کردم و روبروش نشستم. _میشینم ولی چایی نمیخوام. میخوام یه چند تا حرف بهت بزنم 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍂یگانه🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d _جانم بگو _من ذهنیتم نسبت به آدم های مذهبی خیلی خراب بود. فکر میکردم آدم های خشک، متعصب و بداخلاقی هستن. چه میدونم متحجر و غیر اجتماعی هستن. فکر میکردم جز خودشون و قشر مثل خودشون هیچ کس براشون مهم نیست. فکر میکردم آدم هایی مثل من رو اصلا حساب نمیکنن و از ماها بدشون میاد. تا باتو آشنا شدم. متوجه شدم تا حالا اشتباه میکردم. اونی نیستید که من فکر میکردم. امروز تو شرکت آقای برزگر باز هم به این یقین رسیدم که مذهبی ها بداخلاق نیستن. اتفاقا خیلی آدم های خوشرو و مهربونی هم هستن. امیر مجتبی توی این مدت تمام باور هام نابود شدن. فهمیدم عشق پوچه. فهمیدم خواستن و دوست داشتن مقطعیه. فهمیدم دلتنگی فقط برای آدم های ساده است. خواهش میکنم. التماست میکنم این باورم رو که تازه بهش رسیدم خراب نکن. ابروهاش رو بالا داد و سوالی نگاهم کرد _کدوم باور! _دیدم نسبت به آدم های مذهبی. خوب باش. پاک باش. اونجایی باش که باید باشی. محبتت رو خرج اونی بکن که باید بکنی و منتظرته. لیوانش رو روی میز گذاشت و کمی اخم کرد. _چی داری برای خودت میگی! پوزخندی از پنهان کاریش زدم _آدم ها وقتی میخوان یه کار پنهانی بکنن فکر میکنن کسی متوجه نمیشه. _من چه پنهان کاری کردم؟ _من میدونم شما ازدواج کردید و الان هم همسرتون بارداره. پس لطفا برید و بهش بگید براتون چایی بریره با هم بخورید. اینجوری خدا هم ازتون راضیه. با چشم های گرد شده نگاهم کرد _من زن دارم زنمم بارداره؟ خب معرفیش کن ببینمش این کیه که تو میشناسیش من نمیشناسمش. _خیلی هم خوب میشناسیدش. ولی انگار به نفعتون نیست بگید _دیگه داری ناراحتم میکنی. تنها زنی که تو زندگی منه تویی. من به هیچ کس دیگه ای هم فکر نکردم. _انکار نکن. خودم دیدم میری خونش. اسمش رو توی گوشیت عشقم ذخیره کردی. هر روز براش غدا میبری. به مائده هم گفته بودی مراقبش باشه. اسمش نفیسه هست. بارداره الان هم ماه های اخرشه. نگاه متعجب و دلخورش کم کم از صورتش رفت و جای خودش رو به لبخند عمیق روی لب هاش داد. _پس تو فهمیدی که اونجا خونه ی نفیسه است. _بله میدونم. انقدر هم دوسش دارید که صدای شکستن یه لیوان از خونش اومد فوری رفتید پیشش. حیف نیست توی این روز ها که انقدر بهتون نیاز داره تنهاش میزارید. _اتفاقا اون روز تعحب کردم که از کجا فهمیدی اونجا خونه نفیسه هست. ولی مثل اینکه برای خودت خانوم مارپلی هستی. _نیاز به کارآگاه بازی نبود... _باشه حق با توعه. من دیگه میرم پیش زن باردارم... نتونست حرفش رو تموم کنه و با صدای بلند شروع به خندیدن کرد. و بین خنده هاش مدام میگفت _ای خدا دوباره شروع به خندیدن میکرد. از اینکه هیچ کدوم از حرف هام رو جدی نگرفته و فقط میخنده عصبی شدم. بدون اینکه هیچ حرفی بزنم ایستادم و به اتاق خواب رفتم 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
📔 دبيرستان كه بوديم يه دبير فيزيك و مكانيك داشتيم كه قدش خيلي كوتاه بود اما خيلي نجيب و مودب با حافظه خيلي خوب ! قبل اينكه بياد گچ و تابلو پاك كن رو ميذاشتيم بالاي تابلو كه قدش نرسه برشون داره، هر دفعه ميگفت ؛ اقا من از شما خواهش كردم اينا رو اونجا نذارين اما باز ميذارين! يه روز سر كلاسش يه مگس گرفتيم و نخ بستيم به پاش، تا برميگشت رو تابلو بنويسه مگس رو رها ميكرديم وز وز تو كلاس و تا برميگشت رو به ما، نخش رو ميكشيديم، بنده خدا ميموند اين صدا از كجاست اخر سر هم نفهميد و مگسه هم با نخ پاش از پنجره فرار كرد! با وجود اين همه شيطونياي ما، خيلي دوسمون داشت و باهامون كار ميكرد كه بتونيم همه مسائل فيزيك مكانيك رو حل كنيم. چند سال گذشت، انترن بودم و تو اورژانس نشسته بودم كه ديدم اومد، خيلي دلم براش تنگ شده بود، سلام كردم و كلي تحويلش گرفتم، كه ما مديون شماييم و از اين حرفا. بعدم براش چايي اوردم و نشستيم به مرور خاطرات اونوقتا كه يهو يه لبخند زد و گفت تو دانشگاه هم نخ ميبندي پاي مگس؟! خشكم زد -عه مگه شما فهمديد كار من بود؟! چرا هيچي بهم نگفتيد؟! باز يه نگاه معلمي و از سر محبت بهم كرد و با لبخند گفت: -حالا اون گچ و تابلو پاك كن كه مي گفتم نذاريد اون بالا رو خيلي گوش ميداديد؟! دعواتون ميكردم از درس زده ميشديد، حيف استعدادتون بود درس نخونيد! وقتي يه معلم ببينه دانش اموز بازيگوشش دكتر شده جبران همه خستگيها و اذيتاش ميشه! كاش تنبيه ميشدم اما اينطور شرمنده نمي شدم! اذيت هاي ما رو به روي ما نمي اورد نكنه از درس زده شيم اونوقت ما اون قد كوتاه رو ميديديم ، اين روح بزرگ رو نه ! واقعا معلمي شغل انبياست نه برا تعليم فيزيك و مكانيك، واسه تعليم صبر و حلم و هزار خصلت ديگه كه فقط تو اموزش انبيا ميشه پيدا كرد ! ✍از خاطرات *دکتر سید محمد میر هاشمی جراح و متخصص چشم* https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
📔#خاطرات_قدیمی دبيرستان كه بوديم يه دبير فيزيك و مكانيك داشتيم كه قدش خيلي كوتاه بود اما خيلي نجيب
🍂یگانه🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d در رو بستم و روی تخت نشستم. دلم برای زنش میسوزه. چقدر راحت به دلنگرانی های زنانه میخنده. نگاهم به گوشیم افتاد. ای کاش پیام های محیا رو میخوندم. تعداد تماس هاش با اینکه مسدود بود بالای گوشیم افتاده. شاید حرف خاصی میخواد میرنه صدای بسته شدن در خونه اومد. احتمالا حرف هام رو امیرمجتبی تاثیر داشته و رفته پیش همسرش. مطمعنن اگر از حضور من با خبر بشه اعصابش بهم میریزه. کاش جایی به غیر لز اینجا داشتم برای موندن. با حقوقی هم که میگیرم باید ماه ها خرجش نکنم و پس انداز کنم تا بتونم به خونه اونم تو پایین شهر برای خودم اجاره کنم. سرم رو روی بالشت گذاشتم و دوباره مثل همیشه بدون بستن چشم هام تصویر سامان جلوی چشم هام مجسم شد. با این تفاوت که دیگه عشقی نیست. باید تنفر باشه اما اون هم نیست. تنها حسی که از سامان توی دلم مونده دلخوریه که مجابم میکنه تا برم و ازش دلیل بخوام. چه دلیلی میتونه داشته باشه! جز بی معرفتی و نامردی. هر چقدر سامان بیمعرفته. همونقدر خانوادش هم هستن. من به اونها به چشم خانواده ی خودم نگاه میکردم. سپیده رو اندازه ی خواهر نداشتم دوست داشتم. هر چند که هیچ کس نمیتونست جای مامان حمیده رو برام بگیده اما به مادرش به چشم مادر نگاه میکردم و دلم میخواست بهش وابسته بشم. اشک از گوشه ی چشمم سر خورد و بیم موهام ریخت. داشتم با خودم کنار میاوندم تا بعد بابا ماجدی رو بابا خطاب کنم. چی فکر میکردم و چی شد. نگاهم رو به سقف دادم و تصویر سامان رو کنار زدم. خدا یعنی داری من رو امتحان میکنی؟ چه امتحان سخت و طاقت فرسایی. با تمام بنده هات اینطور رفتار میکنی یا من انقدر بدم که دارم تنبیه میشم. تو کجای زندگی منی؟ چرا حست نمیکنم. چرا احساس میکنم من رو نمیبینی. باید چی کار کنم که یه سر پناه قرص و محکم برام پیدا کنی. نگاهم به چادر نمازی که امیر مجتبی از مسجد برام اورده بود افتاد و صدای هانیه تو گوشم پیچید _تو یک قدم برای خدا بردار خدا ده قدم میاد سمتت. ولی قدم اول باید از طرف تو باشه. ایستادم و چادر رو برداشتم. انگار تمام طلبم از دنیا اشک بود که روی چادر میریخت. روی سرم انداختم و سجاده رو پهن کردم. نگاه ملتمسم رو به مهر دوختم. _خدایا من روببین. آواره ام...از آوارگی نجاتم بده. بی پناهم...از بی پناهی نجاتم بده. میترسم. اشک روی گونم رو پاک کردم. امیر مجتب میگه همه چیز مصلحت و حکمت توعه. من رو نجات بده از این وضع. دلم میخواد برای خودم باشم. مثل قبل. صدای زنگ گوشیم بلند شد. نگاهم رو از مهر به تخت دادم. دستم رو دراز کردم و گوشی رو برداشتم. شماره غریب بود. کسی این شماره رو نداره! انگشتم رو روی صفحه کشیدن و با تردید گفتم _بله 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#پارت261 🍂یگانه🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d در رو بستم و روی تخت نشستم. دل
🍂یگانه🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d صدای محیا توی گوشی پیچید. _الو یگانه!!! اخم هام تو هم رفت و خواستم قطع کنم که با گریه گفت _تو رو روح مامان حمیدت قطع نکن. چشم های پر اشکم با قسمی که داد پر بارتر شد. با گریه گفتم _چی میگی. چرا دست از سرم بر نمیداری. اون روز که باید جواب میدادی اون دوز که باید حرف میزدی من رو مستاصل ول کرده بودی با نامزدت خوش میگذروندی. الان یاد من افتادی _یگانه جونم نمیتونستم بهت بگم. چی میگفتم آخه. میگفتم سامان با اون همه عشق و دوست داشتن داره ازدواج مبکنه. تازه اون وقع من از شرایط اون ور خبر نداشتم. الان دارم. میدونم که... _محیا حالم بده قطع کن.قسمم دادی نمیتونم قطع کنم. _باید باهات حرف بزنم. حقته که بدونی. _باشه برای به وقت دیگه. _نه الان باید بگم. دیگه جوابم رو نمیدی. به سامان گفتن که تو ازدواج کردی زفتی خارج سامان حالش... صدای بسته شدن در خونه اومد. _محیا قول میدم بهت زنگ بزنم الان نمیتونم حرف بزنم. _تو رو خدا زنگ بزن _باشه. فعلا خداحافظ تماس رو قطع کردم و با صدای امیرمجتبی سمت در چرخیدم. لبخند گوشه ی لب هاش که احتمالا به خاطر سجاده ی پهن و چادر روی سرم بود حس رضایتش رو میرسوند _باکی حرف میزدی؟ _با هانیه _پس چرا قطع کردی! _یکی صداش کرد رفت جواب بده جلو اومد و کنارم نشست. _بازم گریه کردی. نگاهش رو به سجاده داد و با لبخند گفت _اینبار خوب جایی گریه کردی. خدا مهربونه. چشم خیس نشونه ی دل شکستس. خدا هم خواست دل شکسته رو زود جواب میده. چادر رو روی صورتم کشیدم تا راحت تر گریه کنم. _امروز با حرف هایی که زدی فهمیدم در رابطه با تو اشتباه نکردم. تو یه دختر پاکی که راه رو بلد نیست. اگر راه رو یاد بگیری رو تو مسیر مستقیم قدم برداری از تمام زن های پاکی که اطرافم میشناسم بالا میرنی. خدا رو شکر میکنم بابت درموندگی اون روزم که هیچ راهی جز محرمیتت جلوی پام نذاشت. چادر رو از جلوی صورتم کنار زد. _دیگه گریه نکن امشب جایی دعوتیم. بزار قرمزی چشمهات بره. آب بینیم رو بالا کشیدم و با صدای گرفته ای لب زدم _کجا؟ _یه جای خوب. یه جایی که حرف های نگفته ی من رو تکمیل میکنه. حرف هایی که میترسم بزنم. چادر رو از روی سرم برداشتم. _من خونه ی پدر و مادرتون نمیام. _اونجا نیست. دوست ندارم باچشم های اشکی بریم. بلندشو یه آبی به دست و صورتت بزن زود تر پفش بخوابه. _میشه من نیام. عمیق نگاهم کرد _نه نمیشه. _هانیه هم میاد؟ _نه. اینجا برای همه ی اعضای خانواده ی من ممنوعه. برای بردن تو هم کلی التماس کردم. _امیر مجتبی کجاست اینجا؟ _به نظر من قطعه ای از بهشت. اما شاید نظر تو این نباشه. هر چی زود تر حاضر بشی زود تر میریم به شرط اینکه چشم هات اشکی نباشن. _همسرتون رو هم بردید اونجا؟ لبخند ریزی گوشه ی لبش نشست _میبرمش. اگر خودش بخواد. این رو گفت و از اتاق بیرون رفت 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#پارت262 🍂یگانه🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d صدای محیا توی گوشی پیچید. _ال
🍂یگانه🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d از رابطه با خانوادش خاطره ی خوبی ندارم. کاش بی خیال بردن من به این مهمونی میشد الان خونست و نمی تونم با محیا حرف بزنم. راهی هم برای مخالفت و نرفتن باهاش رو ندارم. چادر رو تا کردم و روی سجاده گذاشتم. از اتاق بیرون رفتم. روی مبل نشسته بود از تکون های ریز و سریعی که پاش میداد متوجه استرسش شدم. آبی به دست و صورتم زدم. یک ساعتی منتظر موندم و مدام خودم تو آینه نگاه میکردم تا اثار گریه از صورتم بره. _رفته چرخیدم و به امیر مجتبی که تو چهار چوب در نگاهم میکرد نگاه کردم. _به نظر من که رفته نگاهش رو توی صورتم چرخوند و لبخندی زد. _لباس هات رو کجا گذاشتی؟ _پشت در آویزون کردم. داخل اوند و در رو بست. تیشرت صورتی با گل های ریز سفیدی که به سلیقه ی خودش خریده بود با شلوار آبی رنگ رو برداشت و گرفت سمتم _ اینا رو بپوش نگاهی به لباس ها انداختم _همین هایی تنم هست که خوبه. _اینا بیشتر بهت میاد. اینا رو بپوش لباس ها رو ازش گرفتم. نگاهش رو ازم بر نمیداشت _بپوش دیگه _برو بیرون میپوشم. دستی بین موهاش کشید و بیرون رفت. لباس ها رو با لباس های توی تنم عوض کردم. شلوار رو بالا کشیدم که از پشت در گفت _پوشیدی؟ متعجب و کلافه از رفتارش به در نگاه کردم _بله پوشیدم در رو باز کرد و اومد داخل. تا حالا انقدر مضطرب ندیده بودمش. برس رو برداشت و گرفت سمتم _موهات رو هم برس بکش _واقعا لازمه؟ _اره. بعد هم با کلیپس نبندش. با کش ببند اونجوری بیشتر بهت میاد. هر لحظه تعجبم بیشتر از قبل میشد. _امیر مجتبی... _تو رو خدا هر کاری میگم بکن. نمیدونی تو وجودم چه خبره. موهام رو شونه کردم و با کش بالا بستم. شلوار و شال هانیه رو روی تخت گذاشت و سمت اینه رفت و شروع به برس کشیدن موهای خودش کرد _اونا رو هم بپوش. _هوا سرده پالتو نپوشم! _نه مانتو بهتره. سر از کارهاش در نمیارم. تمام کارهایی که گفت رو انجام دادم. نگاهی به سر تا پام انداخت و از اتاق بیرون رفت. دنبالش راه افتادم. کفش هاش رو پوشید. _بیا بپوش بریم چند قدم سمت در برداشتم _سنا موهات رو بکن داخل شال رو جلو کشیدم _از پشت هم ریخته بیرون _باید بزارمشوم تو مانتوم _نه نمیخواد بیا خودم درستش کنم روبروش ایستادم موهام رو از پشت جلو اورد و شالم رو روش مرتب کرد. باید هر طور شده از این خونه برم زیاد از حد داره بهم نزدیک میشه. اگر مجرد بود انقدر اذیت نمیشدم ولی فکر متوجه شدن همسرش از رابطه ی بین من و امیر مجتبی عذاب وجدانی عمیق رو به سراغم میاره. کفشم رو پوشیدم. در رو باز کرد و بیرون رفتیم. زیر لب ذکر میگفت. روبروی در خونه ی نفیسه ایستاد و چند ضربه به در زد. از اینکه نفیسه هم قرار باهامون بیاد خوشحال شدم. _خوشحالم که ایشون هم میان _ایشون جایی نمیاد. ما داریم میریم پیشش متعجب نگاهش کردم _چی؟ _خودش خواسته. گفت میخواد تو رو ببینه _نه من این کار رو نمیکنم. اینجوری معلوم نیست چه بلایی سر بچش بیاد. تا بیایم بهش توضیح بدیم که من کی هستم شاید اتفاق بدی بیافته خنده ی ریزی کرد _من همه چیز رو بهش توضیح دادم. بچه های هم در کار نیست که تو نگرانشی. کلید رو از جیبش بیرون اورد خواست در رو باز کنه که مچ دستش رو گرفتم _خواهش میکنم. امیرمجتبی باور کن کر درستی نیست. من زنم درکش میکنم. مچ دستش رو چرخوند و روی دستم گذاشت _تو بیا تو بعد قضاوت کن در رو باز کرد و یا الهی گفت _صاحب خونه اجازه هست. 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 اآ🍂 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
♻️ محدوده حرم اهل بیت برای ورود شخص جُنُب و حایض ♻️ ❓سوال: 🤔 مقصود از حرم اهل بیت علیهم السلام کدام قسمت است؟ 🕌 زیر گنبد است یا همه اطراف حرم و رواق ها را هم شامل می شود؟ ✅ پاسخ: ✍🏼 امام (ره): بنابر احتیاط واجب، رواق ها نیز ملحق به داخل حرم است و اشخاص جنب، حایض و نفسا نمی توانند در آنها توقف کنند؛ ولی اگر رواق ها خیلی دور باشند، توقف جنب و حایض در آن قسمت ها اشکال ندارد. [1] ✍🏼 آیات عظام: بهجت، خامنه ای، سیستانی، صافی و مکارم: مقصود از حرم همان زیر گنبد و اطراف ضریح است؛ از این رو توقف اشخاص جنب، حایض و نفسا در رواق ها اشکالی ندارد. [2] ⚠️ توجه: در بعضی از نقاط اطراف حرم امامان معصوم علهیم السلام مساجدی وجود دارد که به جهت مسجد بودن، توقف جنب و حایض و نفسا در آنها جایز نیست. ------------- 📖 پی نوشت: [1]. امام، توضیح المسائل، م 355. [2]. بهجت، خامنه ای، سیستانی، صافی و مکارم: استفتا. >>> برگرفته از کتاب «رساله مصور»، ج1. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d