💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#پارت255 🍂یگانه🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d اهسته گفتم _هانیه من مدارک ندارم
#پارت256
🍂یگانه🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
_من یه لحظه برم سرویس و برگردم و یا خودت زنگ بزن یا صبر کن برگردم.
از اتاق بیرون رفت. گوشیم رو از کیفش بیرون اوردم. هشت تماس بی پاسخ دو تاش از محیا و شش تاش از امیرمجتبی.
خواستم انگشتم رو روی اسم امیر مجتبی بزنم که اسمش روی صفحه ظاهر شد. تماس رو وصل کردم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم.
_الو سلام
صدای فریادش توی گوشی پیچید
_سلام و زهر...کجایید شما؟
گوشی رو از گوشم فاصله دادم و غیر ارادی ایستادم.بغض توی گلوم گیر کرد
_سر کار.
آدرس بده بیام
_من اینجا رو بلد نیستم. هانیه آوردم
_گوشی رو بده بهش
_نیست رفته سرویس
_گوشیاتون رو چرا جواب نمیدید؟
_داشتیم با آقای برزگر حرف میزدیم گذاشتیم رو سکوت.
_اونجا رو بلدم الان میام.
تماس رو قطع کرد.
نتونستم جلوی بغضم رو بگیرم. سرم رو روی میز گذاشتم و اروم گریه کردم.
در اتاق باز شد و صدای هانیه اومد.
_باز دو دقیقه تنها شدی فرصت رو برای گریه کردن غنیمت شمردی؟ بسه دیگه سنا.
سرم رو بلند کردم و اشکم رو پاک کردم.
_امیرمجتبی زنگ زد
روی صندلیش نشست
_عه چی گفت
_ناراحت بود گفت چرا گوشاتون رو سکوت بود.
_واسه این گریه کردی؟
_آخه داد زد
خنده ی صداداری کرد
_چقدر ناز نازی هستی تو. صد تا از این داد ها سر من زدن منم جواب دادم. حالا اینا که خوبن نبودی ببینی جمشید چه هوار هایی میزد. مرده دیگه عصبی میشه بعدش هم پشیمون میشه تو نباید گریت بگیره
_برو بشین پشت میزت بقیه ی کارهات رو انجام بده با این شرایط همون دو باید بریم خونه
_داره میاد دنبالمون
تیز چرخید سمتم
_امیرمجتبی!
_اره گفت اینجا رو بلده.
کلافه گفت
_اَه. از دست این خانواده. هر کدومشون یه جور چسبیدن به من. خب سر کاریم دیگه
گوشیش رو برداشت. شماره ی برادرش رو گرفت.
_الو
_خب کار داشتیم.
_یعنی چی؟ تو خودت تا حالا نذاشتی رو سکوت؟
_خب ول کن. نیای دنبال ماها
_امیر روز اول کاری زشته. الان میگه از اول با بزرگترتون میاومدین.
_من که نمیام.
_صبر کن تا دو
گوشی رو از گوشش فاصله داد و به صفحش نگاه کرد
_قطع کرد! پاشو میزت رو جمع کن کامپوترت رو هم خاموش کن. عجب گیری افتادیم.
🍂رمان یگانه🍃
🍂براساس واقعیت🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d