ســـــلااااام
صبحتون بخیر
حال دلتون عالـــــی✌🏻
هی بخند و غصه را شرمنده کن
لحظه را از خنده ها
آکنده کن
خنده کن خنده بهتر
از طلاست خنده برهردرد
بی درمان دواست
دلتون جای خنده و شادی
#صبحبخیر
🌸💦🌸💦🌸💦
https://eitaa.com/matalbamozande1399
#دست_تقدیر۲
#قسمت_سی_سوم🎬:
ماشین صادق جلوی خانه ایستاد و هر سه نفر از ماشین پیاده شدند، صادق کلید خانه را بیرون آورد و در را باز کرد و یا الله یاالله گویان داخل شد.
آقا مهدی که انگار اینقدر بی تاب بود، روی حیاط خودش را با آب دادن به باغچه سرگرم کرده بود، به محض آمدن بچه ها، شلنگ را روی زمین انداخت و شیر اب را بست و دست هاش را از هم باز کرد و هدی مثل فرفره جلو پرید و خودش را توی بغل مهدی جا کرد.
مهدی هدی را بغل کرد و با صادق و رؤیا سلام علیک کرد و گفت: بیا بریم داخل تا من آماده بشم بریم.
داخل هال شدند، مهدی، بوسه ای از گونه هدی گرفت و او را زمین گذاشت و می خواست به سمت اتاق برود که رؤیا گفت: بابا مهدی!
مهدی سرجایش ایستاد و گفت: جانم دخترم؟!
رؤیا مثل دختر بچه ای که می خواهد یک مشتلق از باباش بگیرد گفت: گفتم خبر خوب دارم براتون، فکر می کردم الان تازه یه مشتلق توپ هم برام اماده کردین، اما انگار شما اصلا یادتون رفته..
مهدی روی مبل، روبه روی رؤیا نشست و گفت: عزیزم، من خوب می دونم تو از ناراحتی من و صادق خیلی ناراحتی و می خوای به طریقی ما را شاد کنی، اما توی این اوضاع واقعا هیچ خبری نمی تونه اینهمه غم را از دلمون ببره...
رؤیا یک تای ابروش را بالا داد و گفت: حتی اگر بگم کیسان را پیدا کردم؟! حتی اگر بفهمی که پسرتون کیسان همین الان توی مشهد هست؟!
مهدی ناباورانه دستش را روی قلبش گذاشت و همانطور که سعی می کرد آرام نفس بکشد گفت: چی می گی دخترم؟!
صادق از روی مبل بلند شد و جلوی رؤیا کنار مبل نشست و دست محیا را در دست گرفت و همانطور که تکان میداد، گفت: ببین رؤیا! قرار نشد سرکاریت با روح و روان ما بازی کنه، از این حرفا دست بردار...
رویا لبخندی زد و گفت: به خدا دارم راست می گم، به جان هدی حقیقت را گفتم.
مهدی خودش را به جلو خم کرد و گفت: آخه چطور ممکنه؟! کیسان کجا و تو کجا؟!
رؤیا شروع به گفتن قضیه کرد، همچی با آب و تاب داستان سرایی می کرد که صادق و مهدی اصلا یادشون رفت که کجا می بایست برن
و بعد گوشیش را بیرون آورد و در حالی که مهدی و صادق ناباورانه به اون چشم دوخته بودند شماره کیسان را گرفت.
با اولین بوق، کیسان گوشی را برداشت و رؤیا گفت: سلام دکتر محرابی، خانم معرفت هستم همکار ژاله جان، حقیقتش من موضوع را برای پدر شوهرم گفتم و الان ایشون کنار من هستن و می خوان باهاتون صحبت کنن
کیسان از آن طرف خط که مشخص بود دستپاچه شده گفت: باشه چشم، ممنون از پیگیریتون
رؤیا گوشی را به سمت آقا مهدی داد و صادق با سرعت خودش را به آشپز خانه رساند تا لیوان آبی برای پدرش بیاورد....
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
https://eitaa.com/matalbamozande1399
#دست_تقدیر۲
#قسمت_سی_چهارم🎬:
از آن طرف خط صدای کیسان با لهجه ای شیرین که مشخص بود سالها دور از وطن بوده به گوش رسید: سلام آقا..
مهدی که انگار این صدا، تپش قلبش را شدید می کرد، لیوان آب را از دست صادق گرفت، قُلپی آب خورد و گفت: سلام پسرم، حالت چطوره؟! عروسم که انگار همکار اون دختر خانمی هست که شما پسند کردین موضوع را به من گفت، منم با همراهی شما مخالفتی ندارم چون کمک کردن در امر ازدواج دو جوان ثوابی بسیار دارد.
کیسان که طوری بود دیر به همه اعتماد می کرد خیلی تعجب کرده بود که چطور شد یک دفعه به خانم معرفت و این آقا اعتماد کرده گفت: من باعث زحمت شما شدم، اما واقعا روند انجام این قبیل مراسمات را نمی دونم و به من حق بدین چون سالها از ایران دور بودم و الان هم تنهای تنها هستم .
مهدی از شنیدن این حرف کیسان اندوهی بر جانش نشست و گفت: تو تنها نیستی پسرم، خدا با تو هست و ببین چقدر دوستت داشته که ما را سر راهم هم قرار داده
کیسان که هر لحظه صحبت با این مردی که تا به حال ندیده بودش، بیشتر جذبش می کرد گفت: منم...منم خدا را دوست دارم، الان کی شما را ببینم؟!
مهدی که انگار باورش نمی شد به این راحتی به دیدار پسرش برسد گفت: من پیشنهاد می کنم همین امشب اصلا همین الان همدیگه را ببینیم.
کیسان که انگار خودش هم از تنهایی کلافه شده بود گفت: نه...آخه..من مزاحم..
مهدی به میان حرف کیسان پرید و گفت: مزاحمت چیه؟! نمی دونم عروسم بهت گفته یا نه؟! من اینجا تنهای تنها هستم، خیلی دلم می خواد حتی اگر شد یک شب از این تنهایی دربیام، الانم آدرس جایی را که هستی بگو تا خودم بیام دنبالت...
کیسان که حسابی غافلگیر شده بود گفت: نه دیگه تا این حد مزاحمتون نمیشم، آدرس بدین با آژانس میام..
مهدی گفت: باشه هر جور راحتی! پس به یمن ورود آقا داماد، من امشب یک شام خوشمزه درست می کنم که با هم بخوریم و سپس آدرس خانه را گفت و کیسان هم نوشت.
مهدی در میان بهت رؤیا و صادق تماس را قطع کرد و گوشی را به طرف رؤیا داد و همانطور که انگار کل اعضای بدنش می خندید و اختیار حرکاتش در دست خودش نبود، از جا بلند شد و گفت: من..من برم مقدمات شام را فراهم کنم، دیدید که قراره مهمون بیاد برام.
صادق از جا بلند شد و همانطور که پدرش را بغل می کرد گفت: بابا...می خوای پیشت بمونم؟
مهدی که انگار تازه متوجه شده بود چه اتفاقی افتاده، در آغوش صادق، مانند پسر بچه ای که بعد از سالها انتظار به خواسته دلش می رسد شروع به گریه کردن نمود و گفت: صادق، پسر عزیزم، داداشت داره میاد، آه خدای من! پسر من و محیا داره میاد و ناگهان از آغوش صادق خودش را بیرون کشید و به سجده شکر افتاد و مدام میگفت: شکرا لله، شکرا لله..شکرا لله
صادق خم شد و بازوی مهدی را گرفت و از زمین بلندش کرد و گفت: با این حساب من برم بهتره...
مهدی دست صادق را چسپید و گفت: تو هم بمون..
صادق گفت: نه! کیسان منو دیده و فکر میکنه یه جاسوسم و زیر نظرش داشتم، پس ممکنه همه چی بهم بخوره، من و رؤیا بریم، شما باش و کیسان...
مهدی سری تکان داد و گفت: راست می گی، اصلا این موضوع یادم رفته بود و بعد نگاهی با محبت به رؤیا کرد و گفت: دخترم تو یک فرشته ای، ممنونم ازت ...
رؤیا لبخندی زد و گفت: کاری نکردم، خدا را شکر که شادی شما را دیدم و با اشاره به صادق گفت: وای کلا فراموش کردیم، بریم خونه رقیه خانم..
مهدی با دست توی پیشونیش زد و گفت: ای وای! اصلا فراموش کردم باید اونجا بریم، عشق دیدار کیسان همه چی را از یادم برد، الان من نیام عباس آقا و رقیه خانم دلگیر میشن.
صادق لبخندی زد و گفت: ما یه جوری راست ریستش می کنیم، شما برو به آشپزیتون برسین که باید دست و پا بسوزونین که عزیز کرده تون داره میاد، راستی اونجا ما از پیدا شدن کیسان چیزی نمی گیم تا ببینیم عاقبت این دیدار به کجا ختم میشه.
مهدی از صادق و رؤیا دوباره تشکر کرد و آنها راهی خانه عباس آقا شدند و مهدی را با دنیای جدیدی که در آن غرق بود، تنها گذاشتند.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
https://eitaa.com/matalbamozande1399
#دست_تقدیر۲
#قسمت_سی_پنجم🎬:
آقا مهدی مثل دختری که می خواهد برایش خواستگار بیاید، با حالتی دستپاچه و البته وسواس زیاد کارهایش را می کرد.
حالا زیر خورش قورمه سبزی را کم کرد و برنج ها را هم دم داد و با حالت خسته خودش را روی مبل انداخت و همانطور که سرش را به پشتی مبل تکیه داده بود اطراف را از نظر می گذراند تا همه چی مرتب باشد.
ناگهان انگار چیزی به خاطرش رسیده باشد به سمت اتاق خواب رفت، داخل اتاق شد و قاب عکس دو نفره ای را که از خودش و محیا داخل حرم امام رضا گرفته بودند و اولین و آخرین عکس با هم بودنشان بود از روی میز کنار تخت یک نفره اش برداشت و همانطور که آن را مثل گنجی گرانبها به سینه چسپانیده بود داخل هال آورد و قاب عکس را به گلدان گلی طبیعی که روی اوپن آشپزخانه گذاشته بود تکیه داد و در همین حین صدای زنگ آیفون بلند شد.
با بلند شدن صدای آیفون انگاری بندی درون سینه اش پاره شد، جلوی آیفون رفت چند بار دست برد تا گوشی را بردارد اما نیرویی مانع میشد و رعشه ای عجیب به جانش افتاده بود.
مهدی گوشی را بر نداشت و تصمیم گرفت خودش در را باز کند و از در هال خارج شد و با صدایی که از هیجان می لرزید گفت: کیه؟! آمدم...
قدم هایش را بلندتر از همیشه برداشت و خیلی زود جلوی در رسید، زیر لب بسم اللهی گفت و در را باز کرد.
و ناگهان قامت جوانی که به بلندی خودش بود و صورتی که انگار جوانی های مهدی را به تصویر کشیده بود از پشت در ظاهر شد.
مهدی در را باز کرد و در جواب سلام کیسان و سوال او که می پرسید آیا درست آمده است؟! بی اختیار او را در آغوش گرفت.
عطر گل سرخ در مشام مهدی پیچید و او را یاد محیا انداخت.
کیسان که متعجب شده بود گفت: ببخشید من اشتباه اومدم؟!
مهدی تازه فهمید چکار کرده، خودش را عقب کشید و گفت: نه پسرم درست اومدی بیا داخل...ببخشید من زیادی احساساتی شدم آخه خیلی وقته تنهام...
کیسان که هنوز متعجب بود با حالت بهت و حیرت لبخندی کمرنگ زد و دسته گل سرخی را که برای مهدی گرفته بود به سمتش داد و گفت: برای شماست، ببخشید من نمی دونستم شما از چی خوشتون میاد، اما چون مادرم گل سرخ دوست داشت و منم همیشه برای مادرم گل سرخ می گرفتم فکر کردم شما هم از گل سرخ خوشتون بیاد، چون مادرم از گلهای سرخ ایران خیلی تعریف می کرد.
مهدی که با هر حرف کیسان دوست داشت او را غرق بوسه کند اما نمی توانست، دسته گل را گرفت و همانطور که بوی گلها را محکم به داخل ریه هایش می کشید گفت: منم عاشق گل سرخم، چون گل سرخ مرا یاد عزیزانم می اندازد.
مهدی و کیسان با هم وارد ساختمان شدند، کیسان که انگار از عطر برنج ایرانی و بوی قورمه سبزی که در فضا پیچیده بود سر حال امده بود گفت: خدای من! چه عطر دل انگیزی، یعنی باور کنم شما خودتون این غذاهای خوشبو را درست کردی؟!
مهدی گلویی صاف کرد و گفت: بله که باور کن، سالها تنهایی از من یک کدبانوی به تمام معنا ساخته و مثل بچه ای که می خواهد هنرنمایی اش را نشان بزرگترش بدهد دست کیسان را گرفت و به سمت آشپزخانه کشید و گفت: بیا ببین خورش چه رنگ و لعابی انداخته...
کیسان که اولین بار بود با یک مرد که اینچنین خونگرم و مهربان بود برخورد می کرد گفت: من تصور دیگه ای از شما داشتم، شما خیلی خیلی مهربان تر از تصورات من هستین
مهدی گلدان بلوری را از داخل کابینت برداشت و همانطور که آبش می کرد تا دسته گل کیسان را داخلش بگذارد به گاز اشاره ای کرد و گفت: دستم بند هست پسر، برو خودت سر قابلمه را بردار...
کیسان که مردد بود و رویش نمیشد چنین کند، نگاهی به مهدی کرد و گفت: آخه...
مهدی دسته گل را داخل گلدان گذاشت و گلدان را روی میز ناهار خوری که داخل آشپزخانه بود قرار داد و گفت: آخه و اما نداریم...فرض کن اینجا خونه خودته و منم پدرتم، راستی اسمت چی بود؟!
کیسان در قابلمه را باز کرد و با تمام وجود بخار خورش را که جان می داد به تن خسته اش به مشام کشید و گفت: به به! خیلی خوب شده و بعد به طرف مهدی که خیره غرق تماشای او بود کرد و گفت: اسمم کیسان هست، یعنی مادرم بهم میگه کیسان اما پدرم اسمم را گذاشت معروف...
مهدی لب زد و گفت: کیسان...
کیسان لبخندی زد و گفت: اتفاقا من از اسم کیسان بیشتر خوشم میاد...
مهدی هیجانی سراسر وجودش را گرفته بود و نمی دانست چه کند که صدای اذان مغرب که از بیرون می آمد راه نجاتش شد و گفت: تا تو کتت را درمیاری من برم وضو بگیرم که نماز بخونم و با زدن این حرف به سمت دسشویی رفت.
کیسان کت تنش را بیرون آورد و همانطور که با چشمان کنجکاوش همه جا را از نظر می گذراند ناگهان نگاهش به جایی خیره ماند.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽️در سختی ها ناامید نشو...
🎤استاد رنجبر
🔺#پیشنهاد_مشاهده
#فاطمیه #ایام_فاطمیه
🌸💦🌸💦🌸💦
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🍃«وَاللَّهُ عَلَىٰ كُلِّ شَيْءٍ وَكِيلٌ»🍃
🌹وخداست که کار ساز هر چیز است
🍀فقط خواستم
بهت یادآوری کنم که
اگه خواسته ای داری که
به نظرت غیر ممکنه
با وجود خدا حتما ممکنه :)
🍃💕🌸🍃💕🌸🍃💕
https://eitaa.com/matalbamozande1399
شکر گزاری تمامی ناممکن ها را برایمان ممکن میکند..
الهی شکر که هستی، الهی شکر که ما را به سوی خود میکشانی، الهی شکر که از ما مراقبت میکنی، الهی شکر بابت تمام نعمتها و رحمت هایی که بی دریغ، بی منت و بی سروصدا به ما ارزانی میکنی...
پروردگارا سپاسگزازم
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برای خدا کار نشد نداره ....
بنظرم قشنگ ترین لحظه اونجاست که میگی دیدی گفتم اگه خدا بخواد میشه 😍
امیدوارم خدا برات بخواد ....
❥
❥
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فصل های زندگی.... - @mer30tv.mp3
3.96M
صبح 5 آذر
رادیو_انرژی😍
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پاییز به خانه پنجم رسید ،
اینک بر درگاه ماه آذر،
چشم براه قاصدکی ایستاده ایم
که با یک سبد لبخند،
آخرین ماه پاییز را تا یلدایی دیگر بدرقه کند ....
صبح قشنگتون بخیر 🍂🍂🍂
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوش بخند ای دل، که اینک
صبح خندان میدمد..🌱
سلام، صبح زیبایت بخیر رفیق...😊
─═हई🍃🌹🍃ईह═─
─═हई🍃🌹🍃ईह═─
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلاام... صبحتون بخیر و مُنَوَّر به نور الهی🌺🌺🌺
🍁 🍁
https://eitaa.com/matalbamozande1399
kesa.mp3
7.58M
@روز پنجم
همراهان ارزشمندم؛
سعی کنید هر روز حدیث کسا رو بزارید تو خونتون پخش بشه صوتش؛
💛🌼
راه ورود ملائکه به خونه رو باز میکنه!
🌻💛
آرامشی که میده بهتون خیلی لذت بخشه!
🌱💛
اگه استرس و اضطراب هم دارید از حدیث کسا غافل نشید!
💚💜
امروز چله حدیث کسا روداریم نیت کنید و حاجت بگیرید 🙏🙏🌹🌹🌹
🌿⃟🌸 🌿⃟🌸 🌿⃟🌸 🌿⃟🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روزتون ب شادی🥀💞
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا رحمت الله واسعه و یا باب النجات الامه
الســـــــــــــلام علیک یا ابا عبدالله الحسین
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#کانال_سفارش_روضه_های_مجازی
🌺🍃🌺🍃
@Ndashti
#دوشنبه
#روضه_حضرت_خانم_ام_البنین_سلام_الله علیها را میخونیم
برای رفع گرفتاری ها
شفای مریض
حاجت روایی
گره گشایی
ازدواج
اموات
و...
خونده میشه
برای درخواست روضه به آیدی زیر پیام بدید👇
@Ndashti
🌺🌿🌺🌿
هیچ پزشکی امیدی به زنده بودن و برگشتن نداشت ولی خوب شدو مرخص شد .
پ.ن ✍بعضیا برای گرفتن روضه تعلل میکنند ما چندر غاز میگیریم برای هزینه کانال و روضه خوان که نفس میزنه نمیدند ولی برای هزینه دوا دکتر میلیاردی هزینه میکنند.اینجاست که شیطان کار خودش رو بلده
@Ndashti
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸💫خـدایـا
🤍💫زیباترین صدا
🌸💫صدای آوای دلنشین
🤍💫تو در قلب ماست
🌸💫که بر زندگیمان جاریست
🤍💫حضورت را همیشه سرلوحه
🌸💫قلب ما قرار ده " آمیـن "
🌸💫روزمان را با توکل
🤍💫بر لطف بیکرانت و
🌸💫اسم اعظمت آغاز میکنیم ...
🌸💫بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم
🤍💫الــهـــی بــه امــیــد تـــو
نیایش صبحگاهی
پروردگارا 🙏
به من بیاموز دوست بدارم
کسانی را که مرا دوست ندارند
عشق بورزم
به کسانی که عاشقم نیستند
بگریم برای کسانی که
هرگز غمم را نخوردند
به من بیاموز لبخند بزنم
به کسانی که
هرگز لبخند به صورتم ننواختند
محبت کنم به کسانی که
محبت در حقم نکردند🌸🍃
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
سـ🥰✋ــلام
صبحتون سرشار ازمهربانی💛
ان شـالله امـروز پـراز 💛
خیر و برکت باشه
دلتـون بـه پاکی صـبح 💛
زندگیتون سرشاراز آرامش💛
دوشنبه تون پُراز سلامتی و شادی💛
نفس بڪش♥️
ازطبیعت لذت ببر♥️
خودت رادوست بدار♥️
امروز
زیبـاترین روز خـداست♥️
بهانه برای زندگی هست
شـاد بـاش و لبخند بـزن♥️
دنیـا ارزش یک لحظه ♥️
ناراحتی تـو را نـدارد
امـروز بـه کامتـان♥️
تقديم به🌸🍃
دوستـانم
دوستـانی كـه 🌸🍃
دلشان درياست
و مـهـرشـان پاينـده 🌸🍃
همانهایی که
نشانی مهربانی و عـشق🌸🍃
و آرامـش آسمـانـی دارنـد 🌸🍃
خـدايا شكر دارمشـان
بهترین ها را نصیبشان کـن🌸🌸 🌼 1403/9/5
سـ🥰✋ـلام
روز زیبـای دوشنبه پاییزیتون بـخیر🌸🍃
امروز از خـــدا میخواهم هر انچه🌼🍃
بهترین هست برایتان رقم بزند 🌸🍃
براتون قلبی سرشارازآرامش🌼🍃
دستی توانگر و لحـظاتـی🌸🍃
پر نشاط آرزومندم 🌼🍃
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
https://eitaa.com/matalbamozande1399
•
دعای قشنگی بود
میگفت " خدا " نگاه ڪنه به "دلت" ♡🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
https://eitaa.com/matalbamozande1399
همیشه که همه چیز نباید
قاعده و قانون داشته باشه
بعضی روزا، آدما دلشون میخواد
یه کارایی رو بکنن که فقط لذت داره
و هیچ منطقی هم پشتش نیست
اینطوری می فهمن هنوز زندن
و دارن زندگی می کنن ....😍🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
https://eitaa.com/matalbamozande1399
پیامی برای امروز
الهی❤️
تو راه هایی شگفت می دانی
که بر ما پوشیده اند.🌸🍂
خیر و آرامش و عشق و صلح بر ما عطا کن
آنگونه که چشم و قلبمان از شادی بدرخشند.
الهی،🙏🌸
از راه هایی شگفت
که تنها تو می دانی.
از راه هایی شگفت که تنها تو می دانی🍁
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🍂
راه ها منتظرند تا تو هرجا كه بخواهی برسی !
لحظهها را درياب ، پای در راه گذار ...
رازِ هستی اين است ...
#سهراب_سپهری
از غصهها دست بکش.🍂🌸
کمی لبخند به لبهایت بزن.
پاهـایت را بـردار و راه بیفت!🍂🌸
زندگی پر از زیباییهای بیانتهاست ؛
لذت ببر.
این لحظهها حق توست.🍂🌸
تو را که برای گریستن نیافریدهاند...!
نگران آدمهایی نباش که مدام شاخ و برگت را میریزند.🍂🌸
آنها غافل هستند که تو ریشه داری و در بدترین شرایط هم جوانه میزنی!پاهایت را بردار و به کفشهایت ایمان داشته باش؛
آنها تو را از پیچ و خمها عبور میدهند!🍂🌸
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
https://eitaa.com/matalbamozande1399