eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
21.6هزار عکس
25.1هزار ویدیو
125 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
رسم است وقتی بزرگی یا مسئول مملکتی رخت سفررا می‌پوشد و می‌رود به یادش دسته گلی را بر میز و صندلی او می‌نهند عجبا هرچه میگردیم دفتر کار سردار سلیمانی را نمی‌یابیم میز و صندلی اورا نمی‌یابیم خدایا دسته گلهایمان را کجا ببریم کجا بگذاریم راستی دوستان؛ شما هیچ عکسی از سردار دارید که پشت میزی نشسته باشد شما هیچ عکسی از سردار سلیمانی دارید که مردم پشت دفتر کارش منتظر باشند تا گلهایمان را آنجا ببریم بله یادمان می آید عمده محل کارش پشت خاکریزها بود ودفترکارش سنگری بود که از چند گونی خاک پرشده بود دلها بسوزد به حال دسته گل‌هایی که حسرت نشستن برصندلی حاج قاسم به دلشان ماند ولی عطرشان دنیاگیرشد ای مرد بزرگ عزتت وغرورمان ریشه در پشت خاکریز نشینی و سنگر نشینی تودارد 💐راهت ادامه دارد💐 http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 چونکه گل رفت وگلستان شدخراب! بوی گل راازکه جوییم ؟ازگلاب! امروزدرمعیت خانم دکتردستجردی،خانم دکترحجازی(همسرسردارذوالقدر)و خواهرم خانم فاطمه زعفرانی(معاون جمنا)مشرف شدیم منزل شهیدسرداردلها،سردار سلیمانی! و بیشتر حس کردم که چراتااین حدعظمت؟! منزلی در شهرک شهیددقایقی(ازشهرکهای سپاه پاسداران!) خانه ای بغایت ساده وپاک... همسری بسیارشایسته ودرخورولایق همراهی و همسری والامرتبه ای چون سردار سلیمانی! فرزندانی (۳دخترو۲پسر)هریک نشانگرتربیت حسینی وزینبی! زینب اما بی تاب ترازهمه! دختری ۲۲ساله که تاب تحمل دوری پدررانداشت! زیراطبق گفته های خودومادرارجمندش همیشه همراه پدربوده،حتی مدت۵سال در سوریه! و چه پدری که دخترش راباخودبه مناطق جنگی میبرد!آدم بی اختیاریادکربلامیفتاد! دختری مسلط به چندزبان،ازجمله عربی،فرانسه،انگلیسی و... همسرسردارذوالقدرتعریف میکرد که وقتی زینب خانم ۲ساله بودسفری به کرمان داشتیم،وسردارسلیمانی به محض اطلاع مارادعوت کردندوعجیب بود که می دیدم زینب ۲ساله لحظه ای از پدرش جدانمیشدوحالااین زینب۲۲ساله و اینچنین بیتاب ! خانمی گفت زینب جان !من فقط یک پسرداشتم که شهیدشد،اون پسرکوچیکی که تونمازگل میده به پدرت نوه منه!همه فرزندان شهدادوباره یتیم شدند! حالا چه کنیم؟! (بااین کلام ودیدن اون مادرشهیدصدای گریه وناله به آسمان رسید !) یکدفه زینب خانم لحنش عوض شد!گفت خودم هستم!خودم همه جا هستم ومیام !به خونه همه شهداسرمیزنم و... خلاصه قیامتی بودازابهت و اشک و صلابت و اشک ویادگاریهاواشک و... جای همه دوستان خالی! http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ياد درگذشتگان😔 🌹 اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَاتِ 🙏 التماس دعا 🙏 ✨پنج شنبه است و و درهای رحمت خدا باز است... عزیزان سفر کرده خصوصا تشیع کنندگان شهید سلیمانی و.حادثه هواپیمایی به امیدمانشسته اند براشون طلب آمرزش کنید روحشون شاد و قرین رحمت الهی🙏🏻 و http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💠 ‍ ✅مواد لازم: برنج محلی نیم کوب : یک پیمانه شیر گاو محلی : سه پیمانه گلاب طبیعی : دو قاشق غذاخوری شکر قهوه ای و عسل : در صورت تمایل ✍طرز تهیه: برنج را از شب قبل خیس کرده و با 4 برابر آب می پزیم (به ازای یک پیمانه برنج، 4 پیمانه آب می‌ریزیم). برنج آنقدر باید پخته شود تا نرم شود. در این مرحله برنج را مرتب هم می زنیم. سپس شیر را اضافه کرده و 30 دقیقه می پزیم. 10 دقیقه مانده به پایان پخت گلاب را اضافه می کنیم(در این مرحله در صورت تمایل میتوانید زعفران هم اضافه کنید). اگر از شکر استفاده می کنید، می توان آن را به همراه شیر به برنج اضافه کرد؛ در غیر این صورت هنگام میل کردن از عسل یا شیرۀ خرما یا شیرۀ انگور استفاده گردد. 🔸الکافی به نقل از ابو الحسن اصفهانی: نزد امام صادق صلوات الله علیه بودم. در حالی که من نیز می شنیدم، مردی به ایشان گفت: فدایت شوم! من در بدنم احساس ضعف می کنم. امام صلوات الله علیه به او فرمود: «بر تو باد شیر؛ چرا که گوشت می رویاند و استخوان را استحکام می بخشد». 📚الکافی، ج 6، ص 336، ح 7 🔸حضرت رسول صلوات الله علیه و آله فرمود:برنج در میان خوراکی ها، به سان مهتر (رئیس) در میان قوم http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✍روزى سلمان فارسى براى اجراى فرمان رسول خدا(ص) در تهيه غذا براى يك اعرابى تازه مسلمان شده، به درب خانه حضرت فاطمه عليهاالسلام رفت. پس از درخواست سلمان، حضرت فاطمه عليهاالسلام فرمود: «سوگند بخدا كه حسن و حسين از شدت گرسنگى مضطربند و با شكم گرسنه خوابيده‏اند و لكن خيرى را ردّ نمى‏كنم، بخصوص اينكه به خانه من آمده باشد». سپس فرمودند: «اى سلمان! اينك اين پيراهن مرا به نزد شمعون يهودى ببر و يك صاع خرما و يك صاع جو بگير و بياور».سلمان با پيراهن به نزد شمعون رفت و ماجرا را گفت. شمعون اشك از چشمانش جارى شد و گفت: اين است زهد در دنيا و اين است آنچه كه موسى عليه‏السلام در تورات خبر داده بود. پس من هم مى‏گويم: اشهد ان لا اله الا الله و انّ محمدا رسول الله . سپس به سلمان صاعى از خرما و جو داد و سلمان آنها را به نزد فاطمه عليهاالسلام آورد. آن حضرت با دست خود آرد كرد و نان پخت و به سلمان داد. سلمان عرض كرد:اى دختر پيامبر! مقدارى هم براى حسن و حسين عليهم‏السلام بردار. حضرت فاطمه عليهاالسلام در پاسخ فرمود: «چيزى را كه براى خدا داده‏ام، در آن تصرف نمى‏كنم». 📚رياحين الشريعة ج1، ص130 تا 134 به نقل از زندگانى صديقه كبرى حضرت فاطمه ‏زهرا عليهاالسلام، ص67 و 68 ┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅ http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✅سه دعای مستجاب ✍امام صادق عليه السلام: سه دعاست كه از درگاه خداوند متعال رد نمى شود: دعاى پدر براى فرزندش، هر گاه كه به او نيكى كند، و نفرينش در حقّ او، آن گاه كه از او نافرمانى نمايد؛ نفرين ستم ديده در حقّ كسى كه به او ستم كرده است، و دعايش براى كسى كه انتقام او را از ستمگرى گرفته است؛ و دعاى مرد مؤمن براى برادر مؤمنش كه به خاطر ما به او كمك [مالى] كرده است و نفرينش درباره وى، هر گاه بتواند به او كمك [مالى ]كند و برادرش به آن كمك نياز شديد داشته باشد و وى كمكش نكند 📚 بحارالأنوار، ج۷۴، ص۳۶۹ ‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ http://eitaa.com/joinchat/600047640Cfbe6e50510 ‎‌ ‌‌ ✍پيامبر اکرم (ص) : هر که از روی محبت و دوستی نسبت به من ، هر روز سه مرتبه و هر شب سه مرتبه صلوات فرستد ، خداوند بر خود لازم نموده است که از گناهان آن شب و روز او درگذرد . 📖 بحار الأنوار ، ج ۹۱ ، ص ۷۰ ‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ‎‌ ‌‌
🌹 http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d توي دلم ذوق می کردم که دیگر آشتی می کنیم. حواسم به هیچ چیز نبود غیر از تنها شدن دوباره با او. از احساس این که کنارم نشسته بود و نزدیکم بود قلبم آرام گرفته بود. همه اش منتظر بودم که سکوت را بشکند و حرف بزند. ولی او مثل سنگ، ساکت و سرد نشسته بود و با اخم هایی درهم جلو را نگاه می کرد. انگار نه انگار که من آن جا هستم. هر چه انتظار کشیدم بی فایده بود، خیال حرف زدن نداشت. بالاخره، خودم مجبور شدم صدایش بزنم. بی اختیار لحنم انگار حالت التماس و خواهش گرفت و همان طور که صدایش می زدم، دستم را روي دستش که به دنده بود گذاشتم. محمد اما، هیچ عکس العملی نشان نداد. دوباره صدایش زدم. محمد؟! بدون این که رویش را برگرداند با لحنی سرد و جدي گفت: بله؟! این بله این قدر سرد بود که حرف ها توي دهانم ماسید، همه شوقی که براي آشتی داشتم یخ زد و حرص و لج با حدتی بیش تر از قبل جایش را گرفت. دستم را با خشونت از روي دستش برداشتم و همان طور که رویم را به سمت پنجره می کردم، شیشه را پایین کشیدم تا بلکه جریان هوا صورتم را که آتش گرفته بود، آرام کند. باد چند تا از گل هاي خسرو را که پشت شیشه ماشین گذاشته بودم پخش کرد و محمد با عصبانیت دسته گل ها را برداشت و از شیشه سمت من به بیرون پرتاب کرد وگفت: جاي این آشغال ها این جاست؟ برایم اصلا مهم نبود، ولی نقطه ضعف او را فهمیده بودم. براي همین با عصبانیت براي این که حرص دلم را خالی کنم، گفتم: اون ها آشغال نبود، من می خواستمشون! نگاه عصبانی اش چنان ترسناك شده بود که مثل کارد تا مغز استخوانم نفوذ کرد و من باز از ترس خفه شدم و به بیرون خیره شدم. احساس می کردم دارم محمد را از دست می دهم و این برایم دیوانه کننده بود. در ورطه اي از رنج و غصه و حیرانی و درماندگی دست و پا می زدم و نمی دانستم باید چه کنم؟! فقط اگر یکخورده عاقل بودم یا لااقل او این قدر بد خلقی نمی کرد تا من راه برگشت و تغییر رفتار را سد نبینم، چقدر اوضاع قفر می کرد. سیر وقایع طوري شده بود که دیگر نمی توانستم معذرت بخواهم و همین بود که دو روز و دو شب بعدي جان کندم و برایم مثل یک قرن گذشت. طعم تلخ بی اعتنایی او را جلوي دیگران چشیدم و نتوانستم هیچ کاري انجام دهم جز این که مدام براي تمام شدن آن مدت در دلم لحظه شماري کنم. هنوز هم بعد از سال ها وقتی به آن دو روز فکر می کنم جز تصاویر غبارآلود و گنگ چیزي به یاد نمی آورم. از آن همه زیبایی طبیعت و مناظر زیبا و جاهاي مختلف انگار هیچ چیز ندیدم. فقط عذاب کشیدم و دقیقه شماري کردم تا موقع برگشتن برسد. بالاخره پنچشنبه شب برگشتیم. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آن قدر توي آن دو روز محمد از من دوري کرده بود و مرا ندیده گرفته بود که عاجزانه و بی تاب آرزو می کردم به خانه برسم و از همه عجیب تر این بود که با تمام رنجی که می کشیدم، التهابم براي آشتی و تنها شدن با او بی نهایت بود. کار برعکس شده بود، حالا که به من اعتنا نمی کرد، بیشتر از مواقعی که نازم را می کشید براي آشتی بی قرار بودم. مسخره بود ولی واقعیت داشت، قبلا که او براي آشتی پا پیش می گذاشت و حس می کردم بی قرار است، انگار دلم قرص بود، عجله اي که براي آشتی نداشتم هیچ، خودم را بیش تر هم لوس می کردم. ولی حالا که هیچ قدمی برنمی داشت و نادیده می گرفت، حتی دیگر حوصله لجبازي هم نداشتم. تمام فکر و ذکرم رسیدن بود و این که چطور توجهش را جلب کنم و سر حرف را باز . از احساس این که دارم از شر وجود دیگران راحت می شوم و اطمینان از این که در تنهایی، به هر حال راهی براي نرم کردن دوباره دلش پیدا می کنم، وجودم از آرامش و شوق پر می شد. آخرین جایی که براي خداحافظی ایستادیم، جواد و ثریا براي تشکر از آقا رضا، همه را براي ناهار فردا دعوت کردند. هر چه آقا رضا و فاطمه خانم طفره رفتند، موفق نشدند از زیر دعوت شانه خالی کنند و به هر حال همه قبول کردند. از همه بیش تر، امیر با رضا و رغبت پذیرفت، اما محمد حرفی نزد. وقتی فاطمه خانم اصرار می کرد که ما هم به خانه حاج آقا برویم، نفسم داشت بند می آمد که نکند محمد قبول کند. می دانستیم که حاج آقا و محترم خانم همراه پدر و مادرم و علی براي دو روز به کاشان رفته اند. براي همین فاطمه خانم به امیر هم اصرار می کرد که او هم بیایید که خدا را شکر محمد قبول نکرد و من از آن جا که فکر می کردم محمد هم براي این که زودتر به خانه برسیم و آشتی کنیم قبول نکرده، خوشحال و امیدوار از فاطمه خانم و آقا رضا خداحافظی کردم و به طرف ماشین خودمان راه افتادم . ثریا و جواد و خسرو هم همراه امیر رفتند. در آخرین لحظه جواد گفت: محمد، شب منتظر امیر نباش. خونه ما می مونه، شما هم صبح زود بیاین. http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 📚نویسنده: نازی صفوی ⛔ کپی با ذکر نام نویسنده ولینک بلامانع است
🌹 http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d در حالی که امیر تعارف می کرد، اما حس کردم حتما او هم مثل من ته دلش خوشحال است و از خدا می خواهد که شب همان جا بماند. ولی تمام این شادي و ذوق با حرفی که محمد به امیر زد چنان یکدفعه توي وجودم یخ زد که احساس کردم خون توي رگ هایم منجمد شد و دوباره دیو خشم و حرص و لج توي وجودم با شدتی چندین برابر بیدار شد. امیر که آمده بود تا هم کلید خانه را بدهد و هم خداحافظی کند گفت: بچه ها، با من کاري ندارین؟ فردا اون جا می بینمتون. محمد گفت: کار داشتم، ولی دیگه حالا نه، برو. در جواب اصرار امیر که می پرسید: حالا کارت چی بود؟ گفت: هیچی، اگه تو می رفتی خونه، منم شب می رفتم خونه خودمون فاطمه این ها تنهان. امیر به طعنه گفت: حالا که دارم می رم هیچی.اگه نمی رفتم هم بنده، پاسبان زن جنابعالی نمی شدم! این یک، بعد از اونم، فاطمه خانم ، آقا رضا را داره ،تو از کی پاسبان زن مردم شدي که من خبر ندارم؟! بالاخره امیر رفت. راه افتادیم در حالی که نمی توانم حالم را توصیف کنم من که براي رسیدن لحظه شماري می کردم حالا دلم می خواست یا خودم یا او را از ماشین به بیرون پرت کنم. بعد از آن دو روز جهنمی این آخرین کارش دیگر غیر قابل گذشت و بخشش بود. با این که امیر برادرم بود، حس می کردم با این کار محمد جلوي او له شدم. دلم را کینه اي تلخ گرفت و انگار کسی توي ذهنم خط و نشان کشید باشه محمد آقا، به هم می رسیم. وضع عوض شد. به جاي آشتی به فکر این بودم که تلخی این نیش را که به من زده بود به او بچشانم. حرص و غصه و غضب داشت خفه ام می کرد و از غیظ بند بند وجودم می لرزید. بالاخره رسیدیم. دیر وقت و نزدیک اذان صبح بود. حوله ام را برداشتم و رفتم توي حمام. زیر دوش، اشک هایم بی اختیار می ریخت. در حالی که لبم را به دندان می گرفتم که صدایم در نیاید، زار می زدم. خدایا ، چرا این طور شد؟! نمی دانم چقدر طول کشید تا کمی آرام گرفتم. آب سرد اعصاب مختل شده ما را آرام می کرد و به من آرامش می داد. کمی که بهتر شدم، بیرون آمدم. روي مبل دراز کشیده بود، از جایش بلند شد و پرسید: حوله من کجاست؟! ‌‌‌‌‌‌‌‌همان لحن عصبی و سرد. بدون حرف حوله اش را دادم. وقتی در حمام را بست، دوباره اشک هایم سرازیر شد. حاضر بودم بمیرم ولی با من این طور رفتار نکند. با تمام عصبانیت و ناراحتی ام مجبورم اعتراف کنم که فقط اگر یکخورده نگاهش مهربان می شد، اگر صدایم می کرد، حاضر بودم به پایش بیفتم، اما محمد این بار با همیشه فرق داشت، آدمی دیگر شده بود، آدمی که نمی شناختمش و می ترساندم. یاد حرفش توي جاده دمافتا – من دارم خسته می شم - پس خسته شده، آره کاملا پیداست! احساس بیچارگی و بی پناهی می کردم و راه به جایی نداشتم. صداي اذان بلند شد و با همان چشم هاي اشک آلود به نماز ایستادم و چقدر به خدا التماس کردم که کمکم کند. مثل کسی که منتظر یک واقعه بد باشد، دلم بدجور شور می زد و احساس وحشت می کردم. او که از حمام بیرون آمد، مرا از حال خودم درآورد. وقتی جلوتر از من به نماز ایستاد، با حسرت از پشت سر نگاهش می کردم و خدا خدا می کردم یک خورده آرام شود و اخلاقش مثل همیشه شود. ولی وقتی نمازش تمام شد، امیدهایم دوباره بر باد رفت. بالش خودش را برداشت و بدون کلمه اي حرف روي مبل دراز کشید. این دیگر قابل تحمل نبود، آخر مگر چه کار کرده بودم که مستحق این همه مجازات بودم؟! تصمیمم را گرفتم حالا که می خواهد این طور باشد، من هم می شوم مثل خودش. به هر زحمتی بود، بغض بی امانی که گلویم را فشار می داد، توي سینه ام خفه کردم. بی اعتنا و پشت به او دراز کشیدم و خدا را شکر از شدت خستگی، خیلی زود خوابم برد. با صداي زنگ تلفن بیدار شدم. صبح بود. از حرف هاي محمد فهمیدم که امیر است. به ساعت نگاه کردم نزدیک ده و نیم بود. دوباره خودم را به خواب زدم. فکر کردم، حالا مجبور می شود براي رفتن  صدایم بزند، آن وقت به او بگویم که نمی آیم. غمی سنگین به دلم چنگ می زند. افکارم مغشوش و ذهنم خسته بود و احساس می کردم بدنم خرد و له شده. رفتار محمد همان قدر که مرا از پا انداخته بود و بی چاره ام می کرد، حس انتقامجویی و کینه را توی سینه ام شعله ور می کرد. همان طور که تشنه توجه دوباره و محبتش بودم، کینه خرد شدن غرورم و تحقیر هم مدام به قلبم نیش می زد. خانم جون راست می گفت. – به محبت مردها هیچ اعتباری نیست- یاد خانم جون دوباره اشکم را سرازیر کرد، چقدر دلم برایش تنگ شده بود. اصلا دلم برای آن خانه و آن روزهای پر از آرامش تنگ شده بود. برای حس شیرین نزدیکی خانم جون، برای صدای پاهای خسته اش و برای حس امنیتی که توی آن خانه و کنارخانم جون داشتم. برگشتن محمد به اتاق، مرا ازعالم خودم بیرون آورد... http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 📚نویسنده: نازی صفوی ⛔ کپی با ذکر نام نویسنده ولینک بلامانع است
واژه تسلیت چقدر آشناست برای ملتی که دائم باید به خاطر نداشتن افراد دلسوز آن را سالی چندبار تکرار کند... تسلیت برای سقوط هواپیما تسلیت برای فوت مردم کرمان تسلیت برای واژگونی اتوبوس تسلیت برای نداشتن جاده مناسب، تسلیت برای ریزش پل، تسلیت برای سوختن بچه ها در مدرسه، تسلیت برای حادثه قطار، تسلیت برای عدم بازسازی بافتهای فرسوده تسلیت برای آتش سوزی، تسلیت برای تشنگی و خشکیدگی سرزمینم، تسلیت برای اسید پاشی، تسلیت برای کشته شدن محیط بانان، تسلیت برای دست فروشی زنان، تسلیت برای پدیده ی گور خوابی تسلیت برای کودکان کار تسلیت برای نبود امکانات و تجهیزات آتشنشانی تسلیت برای ناامنی خانه های مسکن مهر و هزاران تسلیت دیگر... ایران عزادار تسلیت🖤💔🖤
🍃🌸🍃🌸🍃🌸 یک نظر کن به دل در به در نوکرها دست خود را بکش آقا به سر نوکرها سر به زیریم و گرفتار ز بس خم کرده معصیتهای فراوان کمر نوکرها پر زدیم و نرسیدیم به تو افتادیم مرهمی باش به هر زخم پر نوکرها با وجودی که دلت خون شده از ما اما در همه حال تو بودی سپر نوکرها کاش در روضه ببینیم که هستی آقا تو خریدار دو چشمان تر نوکرها پیش تو هرکه زمین خورده ز جا برخیزد لطف کن باز بیا دور و بر نوکرها با دعای پدر و مادرمان اینجاییم ای به قربان تو مادر پدر نوکرها رخصتی باز بده تا که بیوفتد آقا یک شبی صحن حسین جان گذر نوکرها مادری خورد زمین صورت او زخمی شد سوخت از روضه ی مادر جگر نوکرها : 🌺 از باغ نشسته در خزان آقا جان حرفی بزن و کمی بخوان آقا جان زهرا به زمین خورد و علی را بردند این جمعه خودت را برسان آقا جان صلي الله عليڪ يا سيدناالمظلوم يااباعبدالله الحسين سلام عليكم و رحمة الله...💐 صبحتون بخير...❤ آدینه تون معطر بنام❣ 💕 حسینعلی_پورابراهیمی و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✳️ تمسخر، طنابی پوسیده 💢مسخره کردنِ اهداف، افکار، مقدسات و حتی اعمال روزمره دیگران، برای برخی از افراد، نشاط‌آور شده است و آنها برای رسیدن به اهداف شومشان، از این روش مذموم و بی‌ارزش استفاده می‌کنند و بدین‌وسیله بر جهالت خودشان دامن می‌زنند. 🔷 امام هادی (علیه‌السلام) می‌فرماید: «مسخره کردن دیگران، تفریح سفیهان و کار جاهلان است.» [بحارالانوار، ج 75، ص 369]  👌درحالی‌ که آنها با این روش‌های کهنه و شیطانی، به اهداف شومشان نخواهند رسید و دین خدا روز به روز پیشرفت کرده و نورش جهان را فرا خواهد گرفت، 🔷همان‌گونه که خداوند در قرآن کریم وعده داده و می‌فرماید: «یُرِیدُونَ لِیُطْفِئُوا نُورَ اللَّهِ بِأَفْوَاهِهِمْ وَاللَّهُ مُتِمُّ نُورِهِ وَلَوْ کَرِهَ الْکَافِرُونَ [صف/8] آنها می‌خواهند نور خدا را با دهان خود خاموش سازند، ولی خدا نور خود را کامل می‌کند هرچند کافران خوش نداشته باشند!» 📚پی‌نوشت‌: مجلسی، محمد باقر، بحار الانوار، چاپ گوناگون، انتشارات اسلامیه، تهران، ج 75، ص 369. باما همراه باشید👇 http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💢داستان پند آموز ✍روزی مردی با مشاهده آگهی شرکت مایکروسافت برای استخدام یک سرایداربه آنجا رفت. در راه به امیدیافتن یک شغل خوب کمی خرید کرد.در اتاق مدیر همه چیز داشت به خوبی پیش میرفت تا اینکه مدیر گفت: اکنون ایمیلتان را بدهید تا ضوابط کاریتان رابرایتان ارسال کن. مرد گفت: من ایمیل ندارم.مدیر گفت: شما میخواهید در شرکت مایکروسافت کار کنید ولی ایمیل ندارید.متاسفم من برای شما کاری ندارم. مرد ناراحت از شرکت بیرون آمد وچیزهایی که خریده بود را در همان حوالی به عابران فروخت و سودی هم عایدش شد. از فردای آن روز مرد از حوالی خانه خودخرید میکرد و در بالای شهرمیفروخت و با سود حاصل خریدهای بعدی اش را بیشتر کرد. تا جایی که کارش گرفت. مغازه زد و کم کم واردتجارت های بزرگ و صادرات شد. یک روز که با مدیر یک شرکت بزرگ درحال بستن قرداد به صورت تلفنی بود،مدیر آن شرکت گفت: ایمیلتان رابدهید تا مدارک را برایتان ارسال کنم.مرد گفت: ایمیل ندارم. مدیر آن شرکت گفت: شما با این همه توان تجاری اگر ایمیل داشتین دیگه چی میشدین. مرد گفت: احتمالآ سرایدارشرکت مایکروسافت بودم.! 💥گاهی نداشته های ما به نفع ماست ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
❤️ ای صاحب ایام بگو پس تو کجایی کی می شود ای دوست کنی جلوه نمایی از هر که سراغ شب وصل تو گرفتم گفتند قرار است که یک جمعه بیایی💚 🌹 http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 🔺️سالها به این می اندیشیدم که مهم ترین شرط ظهور چیست؟ و امروز پس از بررسی های فراوان می گویم تربیت نسل و کادر سازی. امام علی ۲۵ سال خانه نشین شد چون سرباز نداشت. تنها کسی که برای دفاع از امام زمان خود و حریم ولایت قیام کرد حضرت زهرا سلام الله علیها بود ، دفاعی دیگر وجود نداشت! چون نسلی تربیت نشده بود. در جریان عاشورا نیز نبود یاران وفادار و بصیر سبب می شود خانواده امام و بهترین یارانشان برای حفاظت از حریم ولایت به میدان بیایند و همگی به خاک و خون کشیده شوند. به نظر شما ۳۰۰ تا ۴۰۰ هزار شهیدی که برای دفاع از تشیع در ۸ سال دفاع مقدس سینه سپر کردند نتیجه چند سال کادرسازی و تربیت نیروی انسانی است؟ حداقل ۱۰۰۰ سال تربیت نسل را بدون هیچ شک و شبهه ای زنان بر عهده دارند و مادران کلید راه ظهورند. 🔸️ افسوس که زنان ما از اهمیت ماهوی و موجودیت شریف خود خبر ندارند. http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💥 احترام به ديگران محبوبيت نزد مردم 👈همه ما در زندگی جذابیت را دوست داریم، همه علاقه مندیم که محبوب دیگران باشیم و البته اینها خصوصیت ذاتی نیست، بلکه اکتسابی است. ❇️کسی می تواند نزد مردم محبوب باشد که اولا خودش را محترم بداند و شخصیت خودش را حفظ کند و در مرحله بعد به احترام به دیگران اهمیت بسزایی بدهد، بعضی از افراد ناسزا گو هستند و از تحقیر و تمسخر دیگران ابایی ندارند، طبیعتا این افراد محبوب دیگران نخواهند بود و مایه نفرت و دوری دیگران خواهد شد، 👌اما اگر کسی علاوه بر احترام به خود (حفظ شخصیت) به دیگران نیز احترام گذاشت آنان نیز او را محترم شمرده و احترامش می کنند. 🔷در آیات قرآن می خوانیم : با مردم به نیکی سخن بگویید.(1) 💠اگر انسان بخواهد با او به برخورد شود و با او نیکو سخن کنند او نیز باید در برابر دیگران هم سخن نیکو بگوید و هم رفتارش پسندیده باشد. 💢کوتاه سخن آنکه کلید محبوبیت در نزد دیگران _که یک خواسته همگانی است_ عبارت است از . 📚منابع: 1. و قولوا للناس حسنا. (سوره بقره آیه 83) باما همراه باشید👇 http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💠زوج نخبه ای که در سقوط هواپیمای اوکراین جان دادند! 🔸محمد صالحه ، کامپیوتر شریف و زهرا حسنی سعدی فیزیک شریف 🔹بعد از مراسم عقد به گلزار شهدای کرمان می روند و در آنجا حاج قاسم سلیمانی را می‌بینند. حاج قاسم وقتی می فهمد عروس دختر شهیدی از دوستان سابق اوست از آنها دعوت می کند که با هم عکس یادگاری بگیرند و می گوید مطمئن هستم عکس خوبی خواهد شد. 🔹مرحوم محمد صالحه یکی از قوی‌ترین برنامه‌نویسان ایرانی بود که تحصیلات دکترایش را در دانشگاه تورنتوی کانادا می گذراند. 🔹در کانادا جلسه‌ قرآن داشت و قصد داشت پس از اتمام دکترا به ایران بازگردد. 🔹سال ها مدیر فنی شرکت بیان بود و در تولید محصولات دانش بنیان متعددی نقش کلیدی داشت. 🔹مدال نقره المپیاد کشوری کامپیوتر ۸۲ ، مقام سوم مسابقات جهانی روبوکاپ شبیه سازی فوتبال ۲۰۰۴، مقام دوم مسابقات جهانی روبوکاپ شبیه سازی امداد ۲۰۰۷ ، مقام هفتم مسابقات ACM منطقه ای غرب آسیا ۲۰۰۹ ، مدال طلای المپیاد دانشجویی کامپیوتر ۸۹ بخشی از افتخارات علمی او بود. روحتان شاد و یادتان گرامی🌷 http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💙 💠دقت کردید بعد از یک عمر جهاد مخلصانه چه اجری به حاج قاسم سلیمانی دادن؟ 🌷مثل امیر المومنین علیه السلام در شصت و سه سالگی به شهادت رسید. 🌷مثل ابا عبدالله الحسین علیه السلام سر از بدن جدا شد. 🌷مثل حضرت عباس علیه السلام دست و پاها از بدن جدا شد. 🌷مثل علی اکبر علیه السلام اربا اربا شد. 🌷آخر هم مثل مادرش حضرت زهرا سلام الله علیها شبانه به خاک سپرده شد. 💚 http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 🔺️سردار حسین کاجی از رزمندگان ۸ سال دفاع مقدس و از جانبازان سرفراز جنگ تحمیلی در یازدهمین یادواره پنج شقایق گمنام خاک‌سپاری شده در دانشگاه آزاد اسلامی همدان، در سالن ۳ هزار نفری امام علی (علیه السلام ) این واحد دانشگاهی با حضور دانشگاهیان ، حوزویان به نقل خاطره ای پرداخت.    این رزمنده و جانباز هشت سال دفاع مقدس با توجه به کرامات مختلف شهدا در زندگانی نزدیکانشان ، ماجرای مراسم خواستگاری فرزند شهید را روایت کرد. در این مراسم  به ذکر جانبازی‌ها و جاودانگی‌های شهدای گلگون‌کفن آرمیده در صحن دانشگاه آزاد اسلامی پرداخت و تشریح کرد: این شهدا در واقع گمنام نیستند ، بلکه خوشنامند ، هرچند که هویت آنها بر ما پوشیده باشد. http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
📔 روزی به کریم خان زند گفتند، فردی میخواهد شما را ببیند و مدام گریه میکند. کریم خان گفت: "وقتی گریه هایش تمام شد بیاریدش نزد من". پس از ساعت ها گریه کردن شخص ساکت شد و گفت قربان من کور مادر زاد بودم به زیارت قبر پدر بزرگوار شما رفتم و شفایم را از او گرفتم . کریم‌خان دستور داد چشم های این فرد را کور کنید! تا برود دوباره شفایش را بگیرد! اطرافیان به شاه گفتند قربان این شفا گرفته پدر شماست. ایشان را به پدرتان ببخشید. وکیل الرعایا گفت: پدر من تا زنده بود در گردنه بید سرخ دزدی میکرد، من نمیدانم قبرش کجاست و من به زور این شمشیر حکمران شدم. پس از اینکه من به شاهی رسیدم عده‌ای چاپلوس برایش آرامگاه ساختند و آنجا را ابوالوکیل نامیدند. پدر من چگونه می تواند شفا دهنده باشد؟ اگر متملقین میدان پیدا کنند دین و دنیای مان را به تباهی میکشند! 📔برگرفته از:کتاب “کریم خان زند” ✍ اثر: پناهی سمنانی  ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌ http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌺 علیه السلام : «مطمئناً بدان! اگر من آن روزگاران را درک کنم، جانم را برای فداکاری در رکاب حضرت صاحب الامر علیه السلام تقدیم میدارم. » 📚غیبة نعمانی، ص273 🍃 یک امام معصوم، با آنهمه عظمت و بزرگی، آرزوی حضور در دوران امام زمان عجل الله را دارد! که باشد و جان و مالش را به پای آخرین ذخیره خداوند فدا نماید! ما که شیعه همین امام باقر علیه السلام هستیم، و حالا افتخار حضور و زندگی در عصر یوسف زهرا نصیبمان شده، تاکنون چقدر از مال و عمرمان را به پای ایشان فدا کرده ایم؟! چقدر به امام باقرمان رفته ایم؟! 💰دنیا ما را با خودش برده! 🚨به خود بیاییم! ما در عصر آفتاب هستیم! هرچند پشت ابر! ولی آفتابی ست که تمام انبیاء و اولیاء، آرزوی حضور در این دوران طلایی را داشته اند تا جانشان را فدای اوامرش نمایند! ما چه کرده ایم تاکنون برایش؟! چقدر از ساعات عمرمان، در خیمه ی انتظار سپری شده تاکنون؟! السلام علیک 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✍سخنرانی حاج آقا دانشمند 🎥موضوع: جلوی همسرت از هیچ خانمی تعریف نکن 👆🏻👆🏻 ┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅ http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
♦️زینب سلیمانی : هزاران قاسم سلیمانی آماده حرکت به سمت کاخ سفید هستند 🔹دختر سپهبد شهید سلیمانی در جمع نمازگزاران جمعه در شهر کرمان: امروز من زینب حاج قاسم به شما می گویم داستان کربلا دوباره در عصر ما تکرار شد و علمدار محور مقاومت تکه تکه شد تا ولی امرش آسیب نبیند.؛ علمدار رفت تا ایران و ایرانی بماند علمدار رفت تا ناموس حفظ شود و او با شهادتش حجت را بر همگان تمام کرد و به تمام دنیا نشان داد شیطان بزرگ کیست. 🔹امریکا با ترور پدرم بزرگ ترین و احمقانه ترین حرکت را کرد چرا که نه تنها شهادت پدرم موجب ضعف ایران و جبهه مقاومت نشد، بلکه تمام آزادی خواهان و جوانان سراسر دنیا را بیدار و وحدت میان مردم را بیشتر و بیشتر کرد. پدرم به مانند شیشه عطری می ماند که با شکستن آن رایحه خوشش در سراسر دنیا پیچید. 🔹هزاران قاسم سلیمانی آماده حرکت به سمت کاخ سفید هستند و شما تا آخر عمر بتریسید و منتظر ما باشید. انتقام زمانی برای ما معنی می دهد که رژیم آمریکا، صهیونیست و آل سعود دیگر وجود نداشته باشند. # انتقام_سخت http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
📔 عصا زنان و آرام نزدیک شد و در حالی که سعی می‌کرد نفسی تازه کند گفت: «پسرم خیر از جوونیت ببینی یه کمکی به من می‌کنی؟» راهش رو کج کرد و زیر لب گفت: من دانشجویم پولم کجا بود؟ پیرزن چند قدم دیگر دنبالش آمد و صدای خواهشش به گوش رسید که: «از صبح هیچی نخوردم، یه کمکی بکن دیگه، منم جای مادرت...» عصبانی برگشت سمت پیرزن، خواست بگوید که پولی برای کمک ندارد اما پیرزن اسکناس 5 هزار تومانی را سمتش گرفت و گفت: «خیر ببینی، من پا ندارم برم اونور، از سوپر اونطرف یه چیزی بخر برام، ثواب داره.ننه !» ✍هیچگاه برای عصبانی شدن زود تصمیم نگیریم! http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 💥تسلیم در برابر حکمت خداوند 🌳 روزگاری در مرغزاری گنجشکی بر شاخه یک درخت لانه ای داشت و زندگی می کرد. 🌸 گنجشک هر روز با خدا راز ونیاز و درد دل می کرد و فرشتگان هم به این رازو نیاز هر روزه خو گرفته بودند. 💨 تا اینکه بعد از مدت زمانی طوفانی رخ داد و بعد از آن، روزها گذشت و گنجشك با خدا هيچ نگفت! ✨فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان اين گونه مي گفت: " مي آيد، من تنها گوشي هستم كه غصه هايش را مي شنود و يگانه قلبي ام كه دردهايش را در خود نگه مي دارد و سر انجام گنجشك روي شاخه اي از درخت دنيا نشست. 🔶 فرشتگان چشم به لب هايش دوختند، گنجشك هيچ نگفت و خدا لب به سخن گشود: ✨"با من بگو از آنچه سنگيني سينه توست. 🌑 "گنجشك گفت: " لانه كوچكي داشتم، آرامگاه خستگي هايم بود و سرپناه بي كسي ام. تو همان را هم از من گرفتي. اين طوفان بي موقع چه بود؟ چه مي خواستي از لانه محقرم كجاي دنيا را گرفته بود و سنگيني بغضي راه بر كلامش بست. سكوتي در عرش طنين انداز شد. 👈فرشتگان همه سر به زير انداختند. خدا گفت: 🐍"ماري در راه لانه ات بود. خواب بودي. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون كند. آنگاه تو از كمين مار پر گشودي." 💥گنجشك خيره در خدايي خدا مانده بود. 🕊خدا گفت: "و چه بسيار بلاها كه به واسطه محبتم از تو دور كردم و تو ندانسته به دشمني ام بر خاستي." 💦 اشك در ديدگان گنجشك نشسته بود. ناگاه چيزي در درونش فرو ريخت. هاي هاي گريه هايش ملكوت خدا را پر كرد... http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d