#قسمت_هشتاد_و_سه_دالان_بهشت 🌹
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
توي دلم ذوق می کردم که دیگر آشتی می کنیم. حواسم به هیچ چیز نبود غیر از تنها شدن دوباره با او.
از احساس این که کنارم نشسته بود و نزدیکم بود قلبم آرام گرفته بود. همه اش منتظر بودم که
سکوت را بشکند و حرف بزند. ولی او مثل سنگ، ساکت و سرد نشسته بود و با اخم هایی درهم جلو را نگاه می کرد. انگار نه انگار که من آن جا هستم. هر چه انتظار کشیدم بی فایده بود، خیال حرف زدن نداشت. بالاخره، خودم مجبور شدم صدایش بزنم. بی اختیار لحنم انگار حالت التماس و خواهش گرفت و همان طور که صدایش می زدم، دستم را روي دستش که به دنده بود گذاشتم.
محمد اما، هیچ عکس العملی نشان نداد. دوباره صدایش زدم.
محمد؟!
بدون این که رویش را برگرداند با لحنی سرد و جدي گفت: بله؟!
این بله این قدر سرد بود که حرف ها توي دهانم ماسید، همه شوقی که براي آشتی داشتم یخ زد و
حرص و لج با حدتی بیش تر از قبل جایش را گرفت. دستم را با خشونت از روي دستش برداشتم و همان طور که رویم را به سمت پنجره می کردم، شیشه را پایین کشیدم تا بلکه جریان هوا صورتم را که آتش گرفته بود، آرام کند. باد چند تا از گل هاي خسرو را که پشت شیشه ماشین گذاشته بودم پخش کرد و محمد با عصبانیت دسته گل ها را برداشت و از شیشه سمت من به بیرون پرتاب کرد وگفت:
جاي این آشغال ها این جاست؟
برایم اصلا مهم نبود، ولی نقطه ضعف او را فهمیده بودم. براي همین با عصبانیت براي این که حرص دلم را خالی کنم، گفتم:
اون ها آشغال نبود، من می خواستمشون!
نگاه عصبانی اش چنان ترسناك شده بود که مثل کارد تا مغز استخوانم نفوذ کرد و من باز از ترس
خفه شدم و به بیرون خیره شدم. احساس می کردم دارم محمد را از دست می دهم و این برایم دیوانه کننده بود. در ورطه اي از رنج و غصه و حیرانی و درماندگی دست و پا می زدم و نمی دانستم باید چه کنم؟! فقط اگر یکخورده عاقل بودم یا لااقل او این قدر بد خلقی نمی کرد تا من راه برگشت و
تغییر رفتار را سد نبینم، چقدر اوضاع قفر می کرد. سیر وقایع طوري شده بود که دیگر نمی توانستم معذرت بخواهم و همین بود که دو روز و دو شب بعدي جان کندم و برایم مثل یک قرن گذشت.
طعم تلخ بی اعتنایی او را جلوي دیگران چشیدم و نتوانستم هیچ کاري انجام دهم جز این که مدام براي تمام شدن آن مدت در دلم لحظه شماري کنم.
هنوز هم بعد از سال ها وقتی به آن دو روز فکر می کنم جز تصاویر غبارآلود و گنگ چیزي به یاد
نمی آورم. از آن همه زیبایی طبیعت و مناظر زیبا و جاهاي مختلف انگار هیچ چیز ندیدم. فقط عذاب کشیدم و دقیقه شماري کردم تا موقع برگشتن برسد. بالاخره پنچشنبه شب برگشتیم.
آن قدر توي آن دو روز محمد از من دوري کرده بود و مرا ندیده گرفته بود که عاجزانه و بی تاب
آرزو می کردم به خانه برسم و از همه عجیب تر این بود که با تمام رنجی که می کشیدم، التهابم
براي آشتی و تنها شدن با او بی نهایت بود. کار برعکس شده بود، حالا که به من اعتنا نمی کرد،
بیشتر از مواقعی که نازم را می کشید براي آشتی بی قرار بودم. مسخره بود ولی واقعیت داشت، قبلا که او براي آشتی پا پیش می گذاشت و حس می کردم بی قرار است، انگار دلم قرص بود، عجله اي که براي آشتی نداشتم هیچ، خودم را بیش تر هم لوس می کردم. ولی حالا که هیچ قدمی برنمی داشت و نادیده می گرفت، حتی دیگر حوصله لجبازي هم نداشتم. تمام فکر و ذکرم رسیدن بود و این که چطور توجهش را جلب کنم و سر حرف را باز .
از احساس این که دارم از شر وجود دیگران راحت می شوم و اطمینان از این که در تنهایی، به هر حال راهی براي نرم کردن دوباره دلش پیدا می کنم، وجودم از آرامش و شوق پر می شد.
آخرین جایی که براي خداحافظی ایستادیم، جواد و ثریا براي تشکر از آقا رضا، همه را براي ناهار
فردا دعوت کردند. هر چه آقا رضا و فاطمه خانم طفره رفتند، موفق نشدند از زیر دعوت شانه خالی کنند و به هر حال همه قبول کردند. از همه بیش تر، امیر با رضا و رغبت پذیرفت، اما محمد حرفی نزد.
وقتی فاطمه خانم اصرار می کرد که ما هم به خانه حاج آقا برویم، نفسم داشت بند می آمد که نکند محمد قبول کند. می دانستیم که حاج آقا و محترم خانم همراه پدر و مادرم و علی براي دو روز به کاشان رفته اند. براي همین فاطمه خانم به امیر هم اصرار می کرد که او هم بیایید که خدا را شکر محمد قبول نکرد و من از آن جا که فکر می کردم محمد هم براي این که زودتر به خانه برسیم و آشتی کنیم قبول نکرده، خوشحال و امیدوار از فاطمه خانم و آقا رضا خداحافظی کردم و به طرف ماشین خودمان راه افتادم .
ثریا و جواد و خسرو هم همراه امیر رفتند. در آخرین لحظه جواد گفت:
محمد، شب منتظر امیر نباش. خونه ما می مونه، شما هم صبح زود بیاین.
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
📚نویسنده: نازی صفوی
⛔ کپی با ذکر نام نویسنده ولینک بلامانع است