eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
21.9هزار عکس
25.5هزار ویدیو
126 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
👈چه وقت باید احساس بزرگی کرد👉 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 🌺 هر گاه از خوشبختی همه حتى کسانی که دوستمان ندارند هم خوشحال شدیم 🌸 هر گاه برای تحقیر نشدن دیگران از حق خود گذشتیم 🌷 هرگاه شادی را به کسانی که آن را از ما گرفته‌اند هدیه دادیم 💐 هرگاه خوبی ما به علت نشان دادن بدی دیگران نبود 🌹 هرگاه کمتر رنجیدیم و بیشتر بخشیدیم 🎄هرگاه به بهانه عشق از دوست داشتن دیگران غافل نشدیم 🌻 هرگاه اولین اندیشه ما برای رویارویی با دشمن انتقام نبود 🍀 هرگاه دانستیم عزیز خدا نخواهیم شد مگر زمانی که‌ وجودمان آرام‌ بخش دیگران باشد 🍃 هرگاه بالاترین لذّت ما شاد کردن دیگران بود 🌹هرگاه همه چیز بودیم و گفتیم : هیچ نیستیم 👈 پس بیاییم بزرگ باشیم وبزرگ شدن را تمرین کنیم و بعد ... 👈بزرگ شدن را تعلیم دهیم https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌺🌿🌺🌿🌺 🌿🌺🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺 🍃ملاقات با امام زمان ا ⚜سوار گفت: بگذار حکایتی را برایت بگویم. پادشاهی به همراه درباریان خود به شکار میرفت، در شکارگاه از لشکریان دور شد و آنها را گم کرد. به سختی فوق العادهای اُفتاده و بسیار گرسنه شده بود تا این که چشمش به خیمه‌ای افتاد، وارد آن خیمه شد، در آن سیاه چادر، پیر زنی را با پسرش دید. آنها در گوشه خیمه فقط یک بُز شیردهی داشتند که تنها از راه مصرف شیر این بز زندگی خود را میگذراندند. وقتی سلطان وارد شد او را نشناختند ولی به خاطر پذیرایی از مهمان، آن بز را سر بریدند و کباب کردند، چون چیز دیگری برای پذیرایی نداشتند. فردا که سلطان برگشت قصه را برای درباریان گفت و پرسید: "چطور لطف این پیرزن را جبران کنم؟" ⚜هر کسی جوابی داد. یکی گفت یک گوسفند کشته؛ شما صد برابر به او بدهید و... حرف ها که تمام شد. سلطان گفت: اگر من بخواهم مثل او لطفش را جبران کنم، باید تمام سلطنت و دارایی خودم را بدهم؛‌‌ ‌‌‌‌ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌸🍃🌸🍃 در سوگ يارِ على عليه السلام https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d وقتی عباس عموی پیامبر صلی الله علیه و آله برای عیادت فاطمه علیها السلام به منزل علی علیه السلام آمد، به دلیل كسالت شدید آن حضرت و ممنوع الملاقات بودن ایشان، موفق به عیادت آن عزیز نشد . به منزل خود بازگشت و پیکی روانه منزل علی علیه السلام کرد، تا به علی علیه السلام این پیغام را برساند: «آن گونه که من احساس می کنم، فاطمه علیها السلام روزهای پایان عمر خود را می گذراند و اول کسی است که به پیامبر صلی الله علیه و آله ملحق می شود . من پیشنهاد می کنم در صورت رحلت ایشان، مهاجرین و انصار را خبر کنید تا در مراسم نماز و دفن آن حضرت شرکت کنند، که این کار، هم باعث فیض معنوی و ثواب حاضران است، و هم باعث تقویت شعائر دینی .» علی علیه السلام در پاسخ به پیشنهاد عمویش عباس بن عبد المطلب، فرستاده ای به نزد او روانه کرد تا این پیام را برساند: سلام مرا به عمویم برسان و بگو: خیر خواهی شما را فراموش نمی کنم . نظر شما را به خوبی دریافتم و البته احترام آن - در جای خود - محفوظ است . فاطمه علیها السلام همیشه مظلوم واقع شده، و از حق خود بازداشته شد و از ارث خود بی بهره گردید . سفارش رسول خدا صلی الله علیه و آله در مورد او عمل نشد و حقی که خدا و رسول او در مورد فاطمه علیها السلام داشتند، رعایت نگردید و خداوند برای حکمرانی و انتقام از ظالمین [ما را] بس است . عموی گرامی! از شما می خواهم به من رخصت دهید که به نظر شما عمل نکنم، چرا که فاطمه علیها السلام خودش به من وصیت کرده است که امر [کفن و دفن] او مخفی باشد .» وقتی که فرستاده عباس با این پیام به سوی او بازگشت، عباس گفت: غفران الهی نثار فرزند برادرم که البته او آمرزیده است . به راستی که نظر او بدون اشکال و صحیح است . برای عبد المطلب فرزندی با برکت تر از علی علیه السلام زاده نشد، مگر پیامبر صلی الله علیه و آله . . . https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌸🍃🌸🍃 در سوگ یارِ علی علیه السلام آن گاه که فاطمه زهرا علیها السلام احساس کرد زمان رحلتش فرا رسیده است، در حالی که در بستر بیماری آرمیده بود خطاب به علی علیه السلام فرمود: ای پسر عمو! خبر مرگ به من رسیده و آنگونه که در می یابم پس از اندک زمانی، به پدرم ملحق می شوم، آنچه را در دل دارم به تو وصیت می کنم .» علی علیه السلام به فاطمه علیها السلام فرمود: «ای دخت رسول خدا! آنچه دوست داری وصیت کن .» آنگاه علی علیه السلام کنار سر فاطمه علیها السلام نشست و به آنان که در اتاق بودند فرمود بیرون روند . سپس فاطمه علیها السلام به علی علیه السلام فرمود: ای پسر عمو! از روزی که با من زندگی کردی، از من دروغ و خیانت ندیدی و هیچ گاه با تو مخالفت ننمودم .» و علی علیه السلام در پاسخش چنین گفت: «نه، هرگز! تو نسبت به خداوند آگاه تر، نیکوکارتر، پرهیزگارتر، گرامی تر، و خائف تر از آن هستی که تو را به عنوان مخالفت با من سرزنش کنم . جدایی و فقدان تو برای من بسیار سخت است . ولی چه باید کرد که چاره ای برای مرگ نیست . سوگند به خدا، مصیبت رسول خدا برای من تازه شد و وفات و فقدان تو، [برای من] بسیار بزرگ [و دشوار] است . پس «انا لله وانا الیه راجعون » از مصیبتی که بسیار دلخراش و دردناک و دشوار و اندوه آور است . به خدا قسم! این مصیبتی است که تسلیت [و آرامش] ندارد و حادثه جانسوزی است که جبران ناپذیر است . » سپس مدتی با هم گریستند و علی علیه السلام سر فاطمه علیها السلام را به سینه چسبانید و فرمود: «آنچه می خواهی وصیت کن، همانا مرا آن گونه خواهی یافت که به وصیت تو بخوبی عمل کنم و امر تو را بر امر خودم مقدم می دارم .» سپس فاطمه علیها السلام به بیان وصایای خود پرداخت ... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌺🌿🌺🌿🌺 🌿🌺🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺 🍃ملاقات با امام زمان ا ⚜سوار گفت: بگذار حکایتی را برایت بگویم. پادشاهی به همراه
❤️🌟✼═══┅ 🕊ملاقات با امام زمان ارواحنا فداه🕊 ┅═══✼🌟❤️ قَسمت(۴) فاطمه زهرا (علیها السلام) سپس به امیر المؤمنین وامام حسن وامام حسین (علیهما السلام) وبقیه ائمه متوسل شدیم. وقتی توسل به امام زمان (علیه السلام) پیدا کردیم، روضه ای خواندم وگریه زیادی کردیم. سپس ملهم شدم که همه با هم حضرت را با این ذکر صدا کنیم: «یا فارس الحجاز، یا ابا صالح المهدی ادرکنا، یا صاحب الزمان ادرکنا» با حال گریه همه ما این ذکر را می گفتیم. سپس به زائران گفتم: با خود فکر کنید که چه کار خیری که خالص برای خدا باشد در مدت عمرتان انجام داده اید، خدا را به آن کار خیر قسم دهید که همه ما را نجات دهد. هر کس فکری کرد ودر پیشگاه خدا چیزی گفت، ما هم چیزهایی به خدا گفتیم. بعد دوباره به آنها گفتم: «با خدا قرار بگذارید که اگر ما را نجات دهد، تمام اموالی را که همراه داریم در راه خدا انفاق کنیم ودر بقیه عمر نیز اگر حاجت مندی به ما مراجعه کرد وبرآوردن درخواست او از دستمان ساخته بود آن را انجام دهیم وبقیه عمرمان را در قضای حوائج مردم وکارهای خیر واطاعت وبندگی خدا ساعی وکوشا باشیم.» همه با خدا تعهد کردند که چنین کنند. حال اضطرار وانقطاع کامل بعد از این سخنان، همه مشغول ذکر ورازونیاز شدند. خودم از جمع آنها جدا شده وپشت تپه کوچکی رفتم تا کسی مرا نبیند وتنها با خدای خود مشغول صحبت شدم. کلماتی با خدا گفتم. صحبت هایی کردم که اکنون واقعا از بازگو کردن آن شرم دارم! به خدا می گفتم: خدایا اگرچه مرگ در اینجا سعادت وتوفیق باشد، اما ما نمی خواهیم در اینجا با این کیفیت بمیریم!‌‌‌ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
❤️🌟✼═══┅ 🕊ملاقات با امام زمان ارواحنا فداه🕊 ┅═══✼🌟❤️ قسمت(٣) قطع امید همه ما وحشت زده وناامید بودیم. من که اطلاعات بیشتری داشتم به زائرین گفتم: بالاخره این آقا، ما را به اینجا کشاند وگناه بزرگی انجام داده است. حالا باید همه جمع شویم وبه آقا امام زمان (صلوات الله علیه) متوسل شویم. اگر آن بزرگوار ما را از این مهلکه نجات دهد، زهی سعادت؛ ولی اگر او به فریاد ما نرسد، همه ما در این بیابان می میریم وطعمه حیوانات خواهیم شد. بنابراین باید هم اکنون، قبل از اینکه بی حال شویم، هر یک از ما گودالی حفر کرده وقبر خود را بکنیم، تا وقتی که بی حال شده ودست وپایمان از رمق افتاد به درون آن گودال رفته ودر آن جان بدهیم تا به مرور زمان در اثر وزیدن باد وشن ها روی ما بریزد ومدفون شویم. همه افراد اطاعت کردند وهر یک قبری برای خود حفر کردیم. بعد هر یک جلوی قبر خود نشستیم. من که روحانی وراهنمایشان بودم به آنها گفتم: باید به چهارده معصوم (علیهم السلام) متوسل شویم. بعد خودم شروع به خواندن دعای توسل کردم. ابتدا به رسول خدا (صلّی الله علیه وآله) وبعد به حضرت فاطمه سلام الله علیه‌‌‌ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
یک استاد دانشگاه می‌گفت: یک بار داشتم برگه‌های امتحان را تصحیح می‌کردم. به برگه‌ای رسیدم که نام و نام خانوادگی نداشت. با خودم گفتم ایرادی ندارد. بعید است که بیش از یک برگه نام نداشته باشد. از تطابق برگه‌ها با لیست دانشجویان صاحبش را پیدا می‌کنم. تصحیح کردم و 17/5 گرفت. احساس کردم زیاد است. کمتر پیش می‌آید کسی از من این نمره را بگیرد. دوباره تصحیح کردم 15 گرفت. برگه‌ها تمام شد. با لیست دانشجویان تطابق دادم اما هیچ دانشجویی نمانده بود. تازه فهمیدم کلید آزمون را که خودم نوشته بودم تصحیح کردم. اغلب ما نسبت به دیگران سخت ‌گیرتر هستیم تا نسبت به خودمان و بعضى وقت‌ها اگر خودمان را تصحيح كنيم مي‌بينيم به آن خوبى كه فكر مي‌كنيم، نیستیم. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌷🌷🌷 داستان کوتاه "حواسمان به مهمترین داشته‌هایمان باشد..." روزی مردی ثروتمند سبدی بزرگ را پر از گردو کرد. آن را پشت اسب گذاشت و وارد بازار دهکده شد، سپس سبد را روی زمین گذاشت و به مردم گفت: " این سبد گردو را هدیه میدهم به مردم دهکده، فقط در صف بایستید و هرکس یک گردو بردارد، به اندازه همه گردو در این سبد است و به همه می‌رسد!! " مرد ثروتمند این را گفت و رفت. مردم دهکده پشت سر هم صف ایستادند و یکی‌یکی از داخل سبد گردو برداشتند. پسربچه باهوشی هم در صف ایستاد. اما وقتی نوبتش رسید در کنار سبد ایستاد و نوبتش را به نفر بعدی داد.! به این ترتیب هر کسی یک گردو بر می‌داشت و پی کار خود می‌رفت. مردی که خیلی احساس زرنگی می‌کرد با خود گفت: "نوبت من که رسید دو تا گردو برمی‌دارم و فرار می‌کنم. در نتیجه به این پسر چیزی نمی‌رسد." او چنین کرد و در لابه‌لای جمعیت گم شد. سرانجام وقتی همه گردوهایشان را گرفتند و رفتند، پسرک با لبخند سبد را از روی زمین برداشت و بر دوش خود گذاشت و گفت: "من از همان اول گردو نمی‌خواستم این سبد ارزشی بسیار بیشتر از همه گردوها دارد." خیلی‌ها دلشان به گردوبازی خوش است!! و از این غافلند که آنچه گرانبهاست و ارزش بسیار بیشتری دارد سبدی است که این گردوها در آن جمع شده‌اند... خیلی‌ها قدر خانواده و همسر و فرزند خود را نمی‌دانند و دایم با آنها کلنجار می‌روند و از این نکته طلایی غافلند که این سبدی که این افراد را گرد هم و به اسم خانواده جمع کرده ارزشی به مراتب بیشتراز لجاجت‌ها و جدل‌های افراد خانواده دارد. بسیاری اوقات در زندگی گردوها آنقدر انسان را به خود سرگرم می‌کنند که فرد اصلا متوجه نمی‌شود به خاطر لجاجت و یا یکدندگی و کله‌شقی و تعصب و خودخواهی فردی و گروهی در حال از دست دادن سبد نگهدارنده گردوهاست و وقتی سبد از هم می‌پاشد و گردوها روی زمین ولو می‌شوند و هر کدام به سویی می‌روند، تازه می‌فهمند که نقش سبد در این میان چقدر تعیین‌کننده بوده است... "بیایید در هر جمعی که هستیم سبد و تور نگهدارنده اصلی را ببینیم و آن را قدر نهیم و نگذاریم تار و پود سبد ضعیف شود." "چرا که وقتی این تور نگهدارنده از هم بپاشد دیگر هیچ چیزی در جای خود بند نخواهد شد و به هیچ‌کس سهم شایسته و درخورش نخواهد رسید." بسیاری از شکارچیان باهوش به دنبال سبد هستند و نه گردوهای داخل آن.! * بنابراین حواسمان جمع باشد که بی‌جهت سرگرم گردوبازی نشویم و اصل کار را از دست ندهیم. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍃🌺من بــرایِ حالِ خوبم ، می جنگم ! قوی بودن ؛ در دنیایِ من ، انتخاب نیست ، یک قانونِ اساسی و اجبـاریست . اوضاع ، هرچقدر که می خواهد بد باشد ؛ من شکست را نمی پذیـرم ! به جایِ نشستن و افسوس خوردن ؛ می ایستم و شـرایط را تغییر می دهم ! می جنگم ، زخمی می شوم ، زمین می خورم ، اما شکست ، هرگــز ! من عمیقا بـاور دارم که شایسته ی آرامشم ، و بـرایِ داشتنش ،با تمامِ تـوانم ، تلاش می کنم. مـن آفریده نشده ام که تسلیم باشم ، که مغلوب باشم ، که ضعیف باشـم ! خداوند حامی همیشگی من است و تمام اتفاقات عالم تحت نظر او اداره می‌شود پس ترجیح می‌دهم در کنار او باشم و آرامش را انتخاب کنم تا اینکه شیطان مرا هر لحظه ناامید و مضطرب کند... لاحول ولا قوه الا بالله 🍃🌺 هیچ نیرویی بالاتر از قدرت خداوند نیست. •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈••┈┈••••✾•🌿 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
‏ چقدر زیباست هنگامی که الله اکبر میگویی و دنیا و اهلش را رها میکنی و وارد دنیای زیبای بندگی و نماز میشوی آنگاه که سر به سجده میگذاری آنگاه که در گوشِ زمین زمزمه میکنی و در آسمان آن را میشنوند حسی است سراسر آرامش و اطمینان براستی که بندگی برای الله زیباست اگر یاد بگیریم اگر یاد بگیریم که نمازهایمان را از عادتی روزانه به هم کلامی و بندگی برای الله تغییر دهیم اگر یاد بگیریم که نماز آن وعده گاه زیبایی است که باید به هنگام مصیبت ها به آن پناه ببریم نه آنکه فراموشش کنیم یاالله به نمازهایم رنگ بندگی و خشوع ببخش 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌷آثار تسبیحات حضرت زهرا (س) 🌷 🌟✨جلوگیری از تیره بختی ◆ امام‌صادق علیه السلام به من فرمود: ای ابو‌هارون،‌ ما کودکان خود را همان‌گونه که به نماز فرمان می‌دهیم،‌به تسبیح حضرت زهرا(س) نیز امر می‌کنیم. پس بر این ذکر مداومت کن؛ زیرا هر بنده‌ای بر آن مداومت کند، تیره بخت نمی‌شود. 🌟✨خشنودی خداوند، دوری کردن شیطان ◆ امام باقرعلیه السلام فرمود: ‌هرکس تسبیح حضرت زهرا را بگوید،‌سپس طلب آمرزش کند، آمرزیده خواهد شد. این تسبیح به زبان یک‌صد مرتبه است، ولی در میزان عمل یک هزار تسبیح به حساب می‌آید و شیطان را دور و خداوند رحمان را خوشنود می‌سازد.» 🌟✨آمرزش گناهان ◆ امام صادق علیه السلام نیز به فضیلت تسبیح بعداز نمازهای واجب چنین اشاره کرد:‌ « مَن سَبَحَ تَسبِیحَ فَاطِمَةَ ع قَبلَ أَن یَثنِیَ رِجلَیهِ مِن صَلَاتِهِ الفَرِیضَةِ غَفَرَ اللَهُ لَهُ ، هرکس بعداز نماز واجب تسبیحات حضرت زهرا(س) را بجا آورد قبل از اینکه پای راست را از بالای پای چپ بردارد، جمیع گناهانش آمرزیده می‌شود» و در حدیثی دیگر فرمود: « مَن سَبَحَ تَسبِیحَ فَاطِمَةَ ع فَقَد ذَکَرَ اللَهَ الذِکرَ الکَثِیر ، کسی که تسبیح فاطمه زهرا(س) را بگوید خدا را به ذکر کثیر یاد کرده است.» بعد از هر نماز « اَللهُ اَکْبَر » ۳۴ بار « اَلْحَمْدُلِلّٰه » ۳۳ بار « سُبْحٰانَ الله » ۳۳ بار 📚‍ منبع: کافی ج ۳ ص ۳۴۳ معانی الاخبار ص ۱۹۳ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 از خواجه عبدالله انصـاری پرسیدند عــــبادت چیست ؟ فـرمود: عـبـادت خدمــت‌ ڪـردن بــه خلـــــق اسـت پرسیدند چگـــــونه؟ گـــــفت: اگـر هر پیـشه‌ای ڪه به آن اشـتغال داری رضـــای خدا و مردم را در نظـر داشته باشۍاین نامش عبـادت‌است پرسیدند: پس نماز و روزه و خمـس.. این‌ها چـه هستنـد؟؟؟ گــفت: این‌ها اطاعـت هستند ڪه باید بنده برای نزدیک شـدن به خــدا انجـام دهد تا انوار حــق بگیرد. ┄┅┅❅💠❅┅┅┄ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
سلام مهربانان صبح بخیر🌺🍃 صبحتون زیبـاوقشتگ🌺🍃 امروز اول صبح از باغ محبت سبدے از ‌مهر را مخصوص شما خوبان آورده ام تا به بوے خوش آن خاطرتان همیشه شاد شود چهار شنبه تون عالی🌺🍃 🌈🌻🌈🌻🌈 نیایش صبحگاهی🌺🍃  🌸بار الها یاریم کن که هر روزم به لطف و توفیق تو بهتر از روز قبل باشد.. نه برداشت منفی کنم و نه کلام منفی بر زبان بیاورم و نه ناسپاسی کنم.. 🌸خداوندا نگذارکه از تو فقط نامت را بدانم و نگذارکه از تو تنها مشق کردن اسمت را به یاد داشته باشم 🌸بارالها هموااره در من جاری باش همانگونه که خون در رگهایم جاری است 🌸آمیـن https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
*زبان حالِ امام علی(ع)* *اي مدينه اي مدينه من دگر زهرا ندارم* *صورت خودرا به ديوار غربي ميگزارم* *اي مدينه اي مدينه من غريبم من غريبم* *از پي داغ حبيبم داغ زهرا شد نصيبم* *اي مدينه اي مدينه رخت ماتم دربرم شد* *روز روشن خانه من قتلگاه همسرم شد* *همسرم دارد نشان از دردو رنج بي شماره* *جسم خونين؛ دست مجروح؛روي نيلي؛ گوش پاره* *ماه گردون چون مه من پرده نيلي ندارد* *بانوي پهلو شکسته طاقت سيلي ندارد* *همسرم بين دروديوار خانه يا علي گفت* *ناله کردو زير ضرب تازيانه ياعلي گفت* *😭🖤 ای وای مادرم 🖤😭* شهادت بی بی دوعالم برتمام عالمیان تسلیت باد😭 😭😭😭https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
متنى بسيار زيبا و خواندنى🌺🍃 دیشب خواب دیدم که مرده بودم ... روز اول یه فرشته اومد بم گفت: چی میخوای؟ بهش گفتم:آب گفت برو بالای اون تپه آب بخور ... وقتی رفتم دیدم یه چشمه بزرگی بود، دل سیر آب خوردم روزسوم همون فرشته گفت : امروز چی میخوای؟ بازم گفتم: آب ... گفت برو بالا اون تپه آب بخور ... درحالی ک چشمه کوچکترشده بود،دل سیر آب خوردم ..... روز هفتم، همون فرشته گفت:امروز چی میخوای؟؟ بازم گفتم آب .. گفت برو بالا اون تپه ... درحالی که چشمه کوچک وکوچکتر شده بود..آب خوردم.... بعد چهلم همون فرشته گفت : امروز چی میخوای؟ ... با عطش فراوان گفتم : آب ... گفت برو بالا اون تپه ... درکمال تعجب دیدم قطراتی مدام در حال ریزش هستند ...برگشتم و به فرشته گفتم : چرا اینطوری شده؟؟؟... گفت : روز اول ، همه دوستات ، فامیلات ، عشقت و مادرت برات اشک ریختند ، روز سوم فقط عشقت ، رفیقات و مادرت برات اشک ریختن ... روزهفتم فقط عشقت و مادرت برات اشک ریختن ولی روز چهلم فقط این مادرت بود که برات اشک میریخت و همین قطرات همیشه پاپرجاست... وقتی بیدار شدم پای مادرمو بوسیدم وفهمیدم عشق فقط مادر است و بس دستت ازدامن مادرسادات کوتاه نشه و سلامتی همه مـــادرها ...♥️🌺🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ 🌼🌿🌼🌿🌼
❖ تعبیر جالب یونگ از انسان خوشحال : "کارل گوستاو یونگ" روانشناس سوئیسی تعبیرِ جالبی از انسانِ خوشحال دارد که بسیار از تعریفِ عادی و معمولِ خوشحالی فاصله دارد. بر اساسِ این تعریف، خوشحال بودن یعنی توانمنديِ بالاي ما در شكيبايي و استقامت در برابر سختی ها. خوشحالی یعنی اطمینانی درونی به این که درد و رنج و سختی و بیماری و مرگ، جزء لاینفک زندگی ست اما هیچ کدام از آنها نمی تواند مرا از پا بیاندازد. خوشحالی یعنی میل به زندگی علی رغم علمِ به فانی بودنِ همه چیز؛ خوشحالي یعنی در سختی ها لبخند زدن؛ خوشحالی یعنی آگاهی از توانمندی بزرگ ما براي به دوش کشیدنِ مشکلات؛ خوشحالی یعنی بعد از هر زمین خوردن همچنان بتوانیم بلند شویم، بعد از هر گریه همچنان بتوانیم بخندیم و لبخند بر لبِ دیگر همنوعان بیاوریم؛ خوشحالی یعنی حضورِ کاملِ ما در هستی، خوشحالی یعنی همچون رود، جاری بودن و در حرکت بودن، عبور کردن و به عظمتی بی پایان چشم دوختن؛ خوشحالی یعنی توانایی ما به گفتنِ یک آريِ بزرگ به زندگي؛ 👊🏼خوشحالي يعني ادامه دادن....... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 🌺🌿🌺🌿🌺 ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌
مسافر تاکسى آهسته روى شونه‌ى راننده زد. چون ميخواست ازش يه سوال بپرسه. راننده داد زد، کنترل ماشين رو از دست داد، نزديک بود که بزنه به يه اتوبوس، از جدول کنار خيابون رفت بالا، نزديک بود که چپ کنه، اما کنار يه مغازه توى پياده رو، متوقف شد. براى چندين ثانيه، هيچ حرفى بين راننده و مسافر رد و بدل نشد. تا اين که راننده رو به مسافر کرد و گفت: هى مرد! ديگه هيچ وقت، اين کار رو تکرار نکن، من رو تا سر حد مرگ ترسوندى! مسافر عذرخواهى کرد و گفت: من نميدونستم که يه ضربه‌ى کوچولو، آنقدر تو رو ميترسونه. راننده جواب داد: واقعاً تقصير تو نيست، امروز اولين روزيه که به عنوان يه راننده‌ى تاکسى، دارم کار ميكنم‌، آخه من ۲۵ سال، راننده‌ ماشين نعش کش بودم … «گاه آنچنان به تکرارهاى زندگى عادت ميکنيم، که فراموش ميکنيم جور ديگر هم ميتوان بود» https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 🌼🌿🌼🌿🌼
از حکایت های گلستان سعدی https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d داوري صحيح قاضي بين سعدي و شخصي (مثلا به نام زيد) درباره ثروتمندان و تهيدستان مناظره سختي در گرفت . زيد به طور مکرر و آشکار از ثروتمندان انتقاد مي کرد و تهيدستان را مي ستود، ولي سعدي کارهاي مثبت ثروتمندان را بر مي شمرد و از آنها تمجيد مي کرد، ولي از تهيدستان گستاخ و ناشکر انتقاد مي نمود، زيد گفت : کريمان را به دست اندر درم نيست * خداوندان نعمت را کرم نيست سعدي گفت : توانگران را وقف است و نذر و مهماني* زکات و فطره و اعتاق و هدي و قرباني خداوند مکنت به حق مشتغل * پراکنده روزي ، پراکنده دل در حديثي آمده که پيامبر صلي الله عليه و آله فرمود: الفقر سواد الوجه في الدارين فقر و تهيدستي ، روسياهي در دو جهان است . زيد مي گفت :، بلکه پيامبر صلي الله عليه و آله فرمود: الفقر فخري . فقر، مايه افتخار من است . سعدي گفت : باش که منظور رسول خدا صلي الله عليه و آله از اين سخن اين است که : فقر آن گروهي که راضي به رضاي خدا هستند موجب فخر است ، نه فقر آنانکه لباس پارسايي بپوشند و از نان سفره ديگران پاره اي بخورند. فقيري که بي معرفت است ، بر اثر حرص و آز کارش به جايي مي رسد که : کاد الفقر ان يکون کفرا - راه فقر به کفر، بسيار نزديک است اي طبل بلند بانگ در باطن هيچ * بي توشته چه تدبير کني دقت بسيج روي طمع از خلق بپيچ از مردي*** تسبيح هزار دانه ، بر دست مپيچ زيد گفت : تو آنچنان از وصف ثروتمندان گزافه گويي نمودي که پنداري آنها ترياک ضد زهر هستند، يا کليد خزانه رزق و روزي مي باشند، نه ، بلکه آنها مشتي متکبر، مغرور، خودخواه ، گريزان از خلق ، سرگرم انباشتن و شيفته مقام و مالند.سخنشان از روي ابلهي و نظرشان از روي اکراه و تندي است . نسبت گدايي به علما مي دهند و تهيدستان را بي سروپا خوانند. به خاطر ثروتي که دارند در جايگاه بزرگان نشينند و خود را از ديگران برتر دانند. بي خبر از سخن حکيمان فرزانه ؟ گويند: ((هر کس در اطاعت خدا کم دارد، ولي ثروتش افزون است . در صورت توانگر است و در معني فقير مي باشد .)) گر بي هنر به مال کند کبر بر حکيم * کون خرش شمار، و گرگا و عنبرست گفتگو سعدي و زيد ادامه يافت به طوري که سعدي گويند: او در من و من در او فتاده * خلق از پي ما دوان و خندان انگشت تعجب جهاني*** از گفت و شنيد ما به دندان با هم نزد قاضي رفتيم تا او بين ما داوري کند. وقتي که قاضي از گفتگو و بحث ما آگاه شد، خطاب به من گفت: در يک باغ ، هم بيدمشک وجود دارد و هم چوب خشک . همچنين در ميان ثروتمندان هم شاکر هست و هم کفور (ناسپاس ). در ميان تهيدستان نيز هم صابر وجود دارد و هم نالان و بي قرار.(خوب و بد در هر گروهي وجود دارد، با مقايسه خوب و بد، خوبان و بدان را مي توان شناخت . ) اگر ژاله هر قطره اي در شدي*** چو خر مهره بازار از او پر شدي مقربان درگاه خداوند متعال ، توانگران درويش سير تند و درويشان توانگر همت مي باشند. ثروتمندان ارجمند آنانند که در انديشه تهيدستان باشند، و تهيدستان ارجمند کساني هستند که در برابر ثروتمندان ، دست سؤ ال دراز نکنند و به خدا توکل نمايند. ثروتمند فرومايه کسي است که تنها در فکر شکم خود است و گويد: گر از نيستي ديگري شد هلاک*** مرا هست ، بط را ز طوفان چه باک؟ دو نان چو گليم خويش بيرون بردند*** گويند: غم گر همه عالم مردند ولي ثرتمنداني هم هستند که همواره سفره احسانشان براي تهيدستان گسترده است و سرايشان به روي آنان باز است .... پس از داوري قاضي ، من و زيد به داوري او خشنود شديم . گفتار او را پسنديديم و با هم روبوسي و آشتي نموديم و گفتگوي ما به پايان رسيد. چکيده سخن قاضي اين بود: مکن ز گردش گيتي شکايت ، اي درويش * که تيره بختي ! اگر هم برين نسق مردي توانگرا! چو دل و دست کامرانت هست * بخور ببخش که دنيا و آخرت بردي ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ‌‌‌‌‌‌
🌱🕊 ⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی 🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂 🍃 دزدی از خانه خدا / که در شهر میانه روی داد! در "میانه" یکی از شهرهای آذربایجان شرقی اتفاقی عجیب افتاد: وقتی بانی مسجد جهت برگزاری نماز صبح وارد مسجد میشود میبیند بخاری مسجد به سرقت رفته، سریعا موضوع رو به نیروی انتظامی 110 اطلاع میدهد، پلیس 110 پس از بازرسی مسجد نامه ای در محراب مسجد پیدا میکند... متن نامه: خدای بزرگ من از تو دزدی میکنم چون زن و بچه نداری که از سرما تلف بشن! از بندگان مومنت خیری نصیب هیچ کس نمیشود. حق الناسی هم بر گردنم نیست از خانه تو دزدی کردم، طفل شیر خوارم از سرما تلف میشود، اگر وضع مالی ام خوب شد بخاری را پس می آورم، کسانی که اینجا نماز میخوانند اگر تمام فکرشان به عبادت با تو باشد سرما را احساس نمیکنند. با تشکر دزد هستم‌دنبالم نگردید از خدا دزدی کرده ام.... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 🌺🌿🌺🌿
✨﷽✨ ✅انسانهای نالایق ✍جمعی از اصحاب در محضر رسول خدا بودند، حضرت فرمود: می خواهید کسل ترین، دزدترین، بخیل ترین، ظالم ترین و عاجزترین مردم را به شما نشان دهم؟ اصحاب: بلی یا رسول الله!فرمود: 1- کسل ترین مردم کسی است که از صحت و سلامت برخوردار است ولی در اوقات بیکاری با لب و زبانش ذکر خدا نمی گوید. 2-دزدترین انسان کسی است که از نمازش می کاهد، چنین نمازی همانند لباس کهنه در هم پیچیده به صورتش زده می شود. 3-بخیل ترین آدم کسی است که گذرش بر مسلمانی می افتد ولی به او سلام نمی کند. 4- ظالم ترین مردم کسی است که نام من در نزد او برده می شود، ولی بر من صلوات نمی فرستد. 5-و عاجزترین انسان کسی است که از دعا درمانده باشد. 📚داستان های بحارالانوار ج۹ ✨﷽✨ ✅انسانهای نالایق ✍جمعی از اصحاب در محضر رسول خدا بودند، حضرت فرمود: می خواهید کسل ترین، دزدترین، بخیل ترین، ظالم ترین و عاجزترین مردم را به شما نشان دهم؟ اصحاب: بلی یا رسول الله!فرمود: 1- کسل ترین مردم کسی است که از صحت و سلامت برخوردار است ولی در اوقات بیکاری با لب و زبانش ذکر خدا نمی گوید. 2-دزدترین انسان کسی است که از نمازش می کاهد، چنین نمازی همانند لباس کهنه در هم پیچیده به صورتش زده می شود. 3-بخیل ترین آدم کسی است که گذرش بر مسلمانی می افتد ولی به او سلام نمی کند. 4- ظالم ترین مردم کسی است که نام من در نزد او برده می شود، ولی بر من صلوات نمی فرستد. 5-و عاجزترین انسان کسی است که از دعا درمانده باشد. 📚داستان های بحارالانوار ج۹ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
یازهرا(س)ماجرای لباس عروسی حضرت زهرا(س) (س) ، در حالی که سوار بر مرکب، آرام آرام او را به سوى خانه ی می بردند، ناگهان سلام كرد و از مشكلات خود سخن گفت و براى رفع نيازش از فاطمه درخواست كمك نمود و لباسی طلب کرد... فاطمه(س) فرستاد تا ای را از خانه برایش بیاورند و به زنانى كه دور او را گرفته بودند فرمودند: كمى آرام باشيد و اطراف مرا کاملا بپوشانید و خود از مركب پايين آمد و در ميان كاروان زنان كه مانند نگين او را محاصره كرده بودند، پیرهن کهنه را پوشید و را به آن زن فقیر بخشید و حركت به سوى خانه بخت را از سرگرفت... فردای آن روز همراه با كاسه‏اى شير به ديدار دختر و داماد شتافت، در حالى كه صبحانه ميل مى‏كردند، رسول خدا فاطمه(س) را تماشا مى‏كرد، در اين حال پيامبر(ص) متوجه شد كه دخترش زهرا لباس كهنه بر تن دارد، با تعجب پرسيد: دخترم! چرا لباس نو نپوشيده‏اى؟ فاطمه: پدر جان! ديشب آن را به زنی مستمند بخشيدم كه نيازمندش بود. رسول خدا: عزيزم! مناسب بود براى مراعات حال داماد، لباس نو را براى خود نگه مى‏داشتى. فاطمه: پدرجان! اين درس را از آموخته‏ام كه مى‏فرمايد: «در احسان كردن پيوسته چيز مطلوب و مورد علاقه‏تان را احسان كنيد». علاوه بر اين، شما نيز هميشه چنين مى‏كرديد... پیامبر(ص) دیگر چیزی نفرمود، گویا از دورن خود به دخترش می ورزید و به خود می بالید. 📔 عوالم، ج 11،ص 210 💠 هر که بخواهد فاطمه را تعریف کند، در حقش جفا کرده؛ فقط باید گفت: فاطمه، فاطمه است. 🏴🏴🏴🏴🏴🏴 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🔹️حافظ شيرازي اگر آن ترک شيرازي بدست آرد دل ما را به خال هندويش بخشم سمرقند و بخارا را https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 🔸️صائب تبريزي اگر آن ترک شيرازي بدست آرد دل ما را به خال هندويش بخشم سر و دست و تن و پا را هر آنکس چيز مي بخشد ز مال خويش مي بخشد نه چون حافظ که مي بخشد سمرقند و بخارا را 🔹️شهريار اگر آن ترک شيرازي بدست آرد دل ما را به خال هندويش بخشم تمام روح و اجزا را هر آنکس چيز مي بخشد بسان مرد مي بخشد نه چون صائب که مي بخشد سر و دست و تن و پا را سر و دست و تن و پا را به خاک گور مي بخشند نه بر آن ترک شيرازي که برده جمله دلها را 🔸️خانم دريايی اگر آن ترک شيرازي بدست آرد دل ما را خوشا بر حال خوشبختش، بدست آورده دنيا را نه جان و روح مي بخشم، نه املاک بخارا را مگر بنگاه املاکم؟ چه معني دارد اين کارا؟ و خال هندويش ديگر، ندارد ارزشي اصلاً که با جراحي صورت ، عمل کردند خال ها را نه حافظ داد املاکي، نه صائب دست و پاها را فقط مي خواستند اينها ، بگيرند وقت ماها را 🔹️کامران سعادتمند اگر آن ترک شيرازي بدست آرد دل ما را نه او را دست و پا بخشم ، نه شهري چون بخارا را همان دل بردنش کافي که من را بي دلم کرده نمي خواهم چو طوطي من ، بگويم اين غزلها را غزل از حافظ و صائب و يا دريايي بي ذوق و يا آن شهريار ترک که بخشد روح اجزا را ميان دلبر و دلدار ، نباشد حرفِ بخشيدن اگر دلداده مي باشيد‌ ، مگوييد اين سخن ها را 🔸️عارف تهراني اگر آن ترک شيرازي بدست آرد دل ما را شعار و حرف پُر کرده ، تمام ادعاها را يکي بخشيده چون حافظ ، سمرقند و بخارا را يکي چون صائبِ تبريز ، سر و دست و تن و پا را از اين سوشهريار داده تمام روح اجزا را از آن سو بانودريايي گرفته حال ماها را سعادتمندشاعرنيز فقط گفت ونداد هرگز نه ملک و نه بخارايي ، نه روح و نه تن و پا را 🔺️ولي من مي شناسم کس ، که او نه گفت و نه دم زد بدون حرف عمل کرده ، تمام ادعاها را کسي که خانمانش را ، رها از بهر جانان کرد بدون منتي بخشيد ، سر و دست و تن و پا را و او اهسته و آرام ، براي کشور ایران فدا کرده به گمنامي ، تمام روح و اجزا را اگر خواهي بداني کيست ، وجودت از سجود اوست تمامی خودش را داد ، به ما بخشيده دنيا را نه گفتش ترک شيرازي ، نه گفتش خال هندويش و او نامش " سلیمانی " عمل کرد ادّعاها را🌷 ❤شادی روح بی بدیلش صلوات❤ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🔺‏یکی میره هلند ومیگه ؛ من در ایران سرکوب شدم یکی از هلند میاد ایران ومیگه ؛ ایران رو در این عصر "کشتی نوح" میدونم که هرکس سوارش بشه نجات پیدا میکنه https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌹 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d از حیرت دهانم باز مانده بود، گفتم: آخه، اون جا.... ساکت شدم. اکرم خانم با لبخندي محو گفت: عیبی نداره، دیگه خونه اون ها اون جا نیست. آه از نهادم بلند شد. آن جا نیستند؟! رفته اند؟ کی؟! در حالی که هیچ کدام اسم آن ها را به زبان نمی آوردیم و با اشاره و غیرمستقیم صحبت می کردیم، اما نتوانستم جلوي ودمخ را بگیرم ، پرسیدم: ازاین جا رفتن؟! کی؟! خیلی وقته. چطور؟! حاج آقا که می گفت هیچ وقت این خونه رو نمی فروشه؟! اي بابا، تا حالا کی تونسته هر جور که دلش می خواد زندگی کنه، که حاج آقا بتونه؟ بعد از اون قضیه، محترم خانم دیگه این جا بند نشد. بچه هایش که هر کدوم رفته بودن یک طرف. واسه دو نفر آدم هم خوب، این جا خیلی بزرگ بود. یک سال بعد از رفتن پسرشون اسم محمد را نمی آورد اون هام از این جا رفتن. دوست داشتم بپرسم کجا رفته اند، اما رویم نمی شد. به سرنوشت تلخی که هر کداممان پیدا کرده بودیم، حتی حاج آقا و محترم خانم که بالاخره مجبور شده بودند از خانه اي که آن قدر دوست داشتند، دور بشوند، فکر می کردم که اکرم خانم گفت: خوب اگه می آي، پاشو دیگه، اگه نمی آي هم که من برم. و من رفتم. بعد از چهار سال، چه حالی داشتم. زانوهایم می لرزید و ضربان قلبم چند برابر شده بود. وقتی سر کوچه مان رسیدیم، نفسم دیگر به شماره افتاده بود. فکر می کردم چندین سال این جا راه رفت و آمد آقا جون بوده، چه شب ها که از روي این کاشی ها خسته برگشته و صبح ها با امید رد شده و گذشته و رفته. خودم را به یاد می آوردم و زمانی که براي اولین بار همراه مادرم از این کوچه گذشته و به مدرسه رفته بودم. چقدر ظهرها که از مدرسه برمی گشتم، وقتی دیگر راهی تا خانه نمانده بود، با ذوق و شوق از لابه لاي این درخت هاي تناور دویده بودم. روز عقدم به یادم می آمد و اوقاتی که همراه محمد توي این کوچه رفت و آمد کرده بودم. روزي که خانم جون را بر سر دست از همین کوچه برده بودند و آن قدر تصاویر سریع از جلوي چشم هایم رد می شد که جلوي پایم را نمی دیدم. چانه ام می لرزید ومثل کسی که از سرما بلرزد، بدنم را رعشه اي بی امان گرفته بود. تا وسط کوچه رفتم، نتوانستم بیشتر بروم. لرزان در حالی که با حسرت به در خانه مان و خانه محمد نگاه می کردم، ایستادم. افسوسی کشنده وجودم را له می کرد، کاش هنوز خانه مان آن جا بود و پشت آن در خانم جون و آقا جون نفس می کشیدند. کاش، هنوز زري توي خانه شان بود و محمد هنوز برایم محمد آقا بود و این بار اگر، از سر قضیه آغاز می شد من ارزش همه چیز را می دانستم و با چنگ و دندان حفظش می کردم. واي که اگر هنوز پشت آن درها، عزیزهاي من بودند، اگر زمان به عقب برمی گشت و من باز آقا جون را داشتم و محمد را... طاقتم تمام شد، رو برگرداندم و در حالی که در دلم خودم را لعن و نفرین می کردم، بی اختیار اندیشه ام به زبان روان شد و جویده جویده گفتم: خدا لعنتت کنه. منظورم به خودم بود، خودم که ... ولی صداي اکرم خانم که به اشتباه فکر کرده بود من محمد را نفرین می کنم، دستپاچه مرا از عالم برزخی که تویش گیر افتاده بودم، بیرون کشید. مادر نفرین نکن، اونم جوون مردمه! گیج وحیران گفتم: نه، من اونو باز حرفم را قطع کرد و گفت: می دونم، می دونم دلت می سوزه، ولی مادر، من اینو فهمیدم، همیشه هم به همه می گم، دلتون که می سوزه، دعا کنین، نفرین نکنین که شر نفرین اول از همه یقه خود آدمو می گیره. بالاخره هم اکرم مخان نگذاشت توضیح بدهم. باور کرده و مطمئن بود که منظورم محمد بوده و این بهانه اي شد که براي عبرت من، داستان زندگیشان را بگوید. داستان زندگی نزدیک ترین دوستم راکه من فقط به همین اکتفا کرده بودم که پدرش چند سال پیش فوت کرده و مادرش سرپرستشان بوده. آخ حالم از خودم به هم می خورد، چرا توي این دنیا غیر از خودم و دنیاي خودم، هیچ کس، حتی نزدیک ترین دوستم برایم مهم نبود؟! اکرم خانم با مظلومیت برایم تعریف می کرد و از سختی دنیا می گفت و این که جز صبوري راهی براي تحمل نیست و لا به لاي حرف هایش هر از گاهی صحبت را به محمد می کشید تا به خیال خودش من را دلداري داده باشد. خبر نداشت چه آتشی به دلم می زند وقتی که می گوید – حالا بازم، تو زود فهمیدي! هنوز بچه اي، سنی نداري، تازه اول راهی. پدرت هم که خدا رحمتش کنه تا وقتی بود، خودش مثل کوه پشتت بود. حالا هم که رفته، نام نیکش برایت مونده که یک دنیاست. مادر،بیخودي خود خوري نکن، غصه نخور، منو می بینی؟ پاسوز همین غصه خوردن هاي بیخودیم شدم که الان مثل پیرزن هاي هفتاد ساله، صاحب هزار درد و مرض شدم. کار خوبی هم نکردم یواش یواش از گذشته هایش می گفت و نصیحتم می کرد. او هم دنیا را با عینک تجربه هاي خودش می دید و می شناخت و قضاوت می کرد. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 📚نویسنده: نازی صفوی ⛔ کپی با ذکر نام نویسنده بلامانع است
🌹 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d می گفت که پانزده سالگی ازدواج کرده و همراه شوهرش که خویشاوندشان هم بوده از یزد به تهران آمده. آقا یحیی که کمک راننده تریلی بوده، چند سال قبل از ازدواج در تهران زندگی می کرده. بعد که با اکرم خانم ازدواج می دکن چقدر تلاش می کند تا اکرم خانم راحت باشد. از زندگی خوبشان می گفت و علاقه اي که به شوهرش داشته و این که خدا خیلی زود مهتاب را به آن ها می دهد و پشت سرش مریم را. تعریف می کرد که: آن قدر دلم به یحیی و بچه هایم خوش بود که خدا شاهده، سراغ خانواده ام را هم نمی گرفتم. تا بچه ها کوچک بودن که شب و روزم وقف اون ها بود. به خاطر تنها نموندن یحیی واسه زایمون هام هم حاضر نشدم برم یزد، می گفتم یحیی راننده بیابونه، وقتی می آد باید خونه ش گرم باشه و چراغ خونه ش روشن. کم کم خدا بهمون نظر کرد، وضعمون بهتر شد و یحیی خودش دهرانن تریلی شد. بچه هام که جون گرفتن، منم خیاطی رو شروع کردم که هم سرگرم باشه و هم بشم کمک خرج. اتفاقا کارم زود هم رونق گرفت. پولش را خدا شاهده دریغ از یک جفت جوراب که براي خودم بخرم، همه رو جمع می کردم، براي روز مبادا. تا بالاخره هفت هشت سال طول کشید، پول هامونو روي هم گذاشتیم و این خونه رو خریدیم. آقا یحیی خونه رو به نام من کرد و تازه بازم می گفت اکرم، یعنی یه روز می شه من محبت هاي تو رو جبران کنم؟! ولی مادر انگار شیطون این حرف رو شنید و زود زود اون روز رو رسوند. دو سه سال از خونه دار شدنمون گذشته بود که کم کم یحیی عوض شد. اول هفته اي سه شب، بعد دو شب می اومد و بعد هفته اي یک شب و یواش یواش طوري شد که ماهی دو دفعه هم به زور می آمد. اونم چه اومدنی، مثل دشمن می اومد و به یک بهونه، مرافعه راه می انداخت و می رفت. آخر سر، وقتی پی جو شدم که ببینم قضیه چیه، فهمیدم رمس هوو آورده، اونم فکر می کنی کی؟ یک زن بیوه با سه تا بچه که خدا گواهه نه از من خوشگل تر بود نه جوون تر که اقلا بگم از من سر بوده دلش رو برده. واي که از روزي که فهمیدم قضیه چیه، انگار مار و مور توي قلبم ریختن. آخه اصلا مگه همه ش چند سالم بود؟! هنوز سی سالم هم نشده بود. یک سال خوراکم شده بود اشک و آه. آقا یحیی هم که نمرده، ماتم ما رو گرفته بود و پیداش نبود. خدا می دونه مرگ براي زن راحت تره تا تحمل هوو. منم که دیگه داشتم دیوونه می شدم، سرناسازگاري گذاشتم، که یا من و بچه هام یا اون. می دونی چی گفت. صاف و ساده گفت، اون! منم دلم سوخت. بدجوري دلم سوخت. خدا نکنه آدم از ته دل آه بکشه و دلش بسوزه. دلم به جوونیم و سختی هایی که کشیدم، به غربتی که تحمل کردم و دم نزدم، به خوشی هایی که به خاطر اون به خودم حروم کردم، به نخوردن و نپوشیدن و نخواستن هام که زندگیمون رونق ،بگیره سوخت و از ته دل آه کشیدم و یک کلمه، فقط یک کلمه گفتم: ایشااالله همون طور که جیگر من و این دو تا بچه رو ناحق خون کردي، خدا جیگرت رو خون کنه. اشک از چشم اکرم خانم چکید و ادامه داد: رفت و یک ماه نشده بود که برایم خبر آوردن توي راه تبریز تصادف کرده. گریه اش شدت گرفت، معلوم بود که بعد از سال ها شوهرش را بخشیده و براي آن آقاي یحیاي باوفا که می شناخته، اشک می ریزد. بدي ها را فراموش کرده بود، و مثل همه دل هاي کریم و عاشق که همیشه در نهایت می بخشند، چون از کینه خودشان هم رنج می برند و عذاب می کشند، گناه او رابخشیده بود. کمی که گریه اش آرام گرفت، ادامه داد: هیچی مادر، با یک نفرین، جیگر خودمو دوباره خون کردم. آقا یحیی آن قدر تکه تکه شده بود که حتی نشد غسلش بدن. رفت و من موندم و این دو تا بچه، که هنوزم که هنوزه دارم می سوزم و می سازم. خلاصه مهناز جون، نه خودخوري کن، هن نفرین. چون زبونم لال مادر، هر دوش آخر یقه خود آدمو می گیره. برو خدا رو شکر کن که زندگی پهن نکرده بودین. حالا من نمی دونم چی باعث ناراحتی شد، ولی هر چی که بود، همین قدر که زود عقلت رسید، جاي شکر داره. من به مادرت هم گفتم، حالا محمد، مرغ آسمونی هم که بوده، وقتی به دلت نیفتاده، همین بهتر که حالا گفتی نه و تموم شد و رفت. چون مادر هرچی به دل قشنگ باشه به چشم هم قشنگه، هرچی هم که به دل آدم نباشه حور و پري هم که باشه باز پیش چشم آدم بی ارزش می شه و یک عیبی داره. بی چاره اکرم خانم نمی دانست و خبر نداشت که همه درد من از همین است که آنچه از دست داده ام به دلم خوب که هیچ بهتر از بهترین ها بود و نقشی که بر دلم حک شده بود از جلوي چشم هایم کنار نمی رفت آن روز گذشت و من به مرور و در گذر زمان و آشنا شدن با سرگذشت آدم ها به این نتیجه می رسیدم که تمام زندگی ها مثل داستان است داستان هاي جورواجور بعضی پرهیجان و پرفراز ونشیب بعضی آرام و درگیر سکون و روزمرگی و بعضی مثل خواب هاي آشفته و پریشان. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 📚نویسنده: نازی صفوی ⛔ کپی باذکر نام نویسنده ولینک ب
لامانع ست
🌹 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ولی آنچه مسلم است ، در تمام زندگی ها یک چیز با شدت و ضعف هست، و آن، فرسایش و رنج است که جز لاینفک تمام زندگی هاست و برخورد آدم ها با این جزء همیشگی، متفاوت است. بعضی دوست دارند خودشان قهرمان داستان زندگیشان باشند. آن ها آدم هاي موفقی هستند که به هر قیمتی، داستان را مطابق میلشان عوض می کنند و جلو می روند. رنج می کشند، اما از آن مثل صیقل روح استفاده می‌‌‌‌‌‌‌‌‌کنند، نه وزنه اي به پا براي درجا زدن. ولی بعضی ها ترجیح می دهند که سیاهی لشکر داستان زندگیشان باشند. براي همین در مسیر زندگی، جا به جا، قهرمان هاي مختلف پیدا می شوند و زندگی آن ها را نقش می زنند و می روند و معلوم است که وقتی آدم سیاهی لشکر باشد، باید به فرمان قهرمان ها گردن بنهد و تسلیم شرایط باشد و همین باعث می شود که مرارت و رنج این ها بیش از دیگران باشد. و به این نتیجه می رسیدم که اگر آدم ها، تمام سعی شان را بکنند که به جاي سیاهی لشکر، قهرمان اصلی داستان زندگیشان باشند، تمام داستان ها، اگرچه با سختی و رنج و فراز و نشیب، اما بدون شک پایانی دلنشین خواهد داشت که کم ترین حسن آن این است که دیگر لااقل آدم از خودش گله اي ندارد. این حقایق را آرام آرام می فهمیدم و از سیاهی لشکر بودن خودم حالم به هم می خورد و تمام توانم را به کار می بستم که از آن حالت منفعل به در آیم. چشم هایم گرچه دیر به هر حال داشت به روي حقایق باز می شد. این بود که روزي که تنها، سرخاك پدرم رفته بودم، قول دادم، به پدرم قول دادم و با خودم عهد کردم که گذشته را جبران و دل پدرم را شاد کنم. زارزنان با بهترین پدر دنیا، درد دل کردم و عذرخواهی. خیلی تلخ است که به جاي پدرت، پدري که سال اه کنارت بوده و تو قدر لحظه ها را نشناخته اي و بی ثمر از دستشان داده اي، به سنگی سرد و سخت و تیره، چنگ بیندازي و زار بزنی، صدایش کنی و جواب نشنوي. آن روز تا نزدیک غروب شیون کردم و به خاکی که باور نداشتم پدرم را در دلش پنهان کرده باشد، چنگ انداختم و تمام هآنچ را که خیلی زودتر باید اعتراف می کردم، مویه کنان و درمانده گفتم و آن قدر اشک ریختم که دیگر حرفی و اشکی باقی نماند و دلم آرام گرفت و قلبم بعد از مدت ها از زیر آوار نجات پیدا کرد و یاد این حرف محمد افتادم که می گفت بالاخره یک نفر باید به آدم حقایقی را که نمی دونه بگه راست می گفت من توي بازگویی درد دل هایم به پدرم، حقایقی را که مدت ها قبل باید می فهمیدم، تازه فهمیدم. گرچه دیر، ولی به هر حال فهمیدن بهتر از هرگز نفهمیدن است. همان شب بود که خسته و بی حوصله از سردردي که امانم را بریده بود، يرو تختم دراز کشیده بودم که نرگس به سراغم آمد. مثل همیشه سرحال و شوخ بود. گفت که با آزیتا می خواهند اسمشان را در کلاس خوشنویسی بنویسند و منتظرند که حال من بهتر شود. از سر بی حوصلگی گفتم: من، فعلا حال کلاس اومدن ندارم. نرگس انگار اصلا حرفم را نشنیده باشد، گفت: راستی دکتر ابهري یک کلاس حافظ شناسی توي دانشگاه ادبیات گذاشته که عمومی است، ما هم می تونیم بریم. دوباره با بی اعتنایی گفتم: گفتم که من حالش رو ...نگذاشت حرفم تمام شود، پرخاش کنان گفت: مهناز، این اداها را از خودت در نیار. این همه راه نیومدم که ناز یجنابعال رو بکشم یا ازت اجازه بگیرم. اومدم که بهت بگم از این هفته به بعد برنامه ات چیه، پس خودتو لوس نکن. دهن منو هم باز نکن، لطفا. در حالی که بلند می شد، گفت: در ضمن جمعه هم کوه یادت نره. با خونسردي داشت از در بیرون می رفت که با حرص گفتم: من بهت گفتم که نمی مآ ... در را بست رو به من و با عصبانیت گفت: اولا که پاشو مثل آدم بشین و حرف بزن، براي من اداي بدبخت هاي بی دست و پا را در نیار، دوما که تو غلط کردي، مگه دست توست؟ چه مرگته که نمی آي؟ این جوري می خواي به بابات ثابت کنی که واقعا غصه داري و به خودت ثابت کنی که بچه خلفی هستی و خوب عزاداري می کنی؟! آره؟! خوب، بسه دیگه، بابات متوجه شدن، از خودت هم می تونی متشکر باشی که ... حرفش را بریدم و گفتم: معلومه تو چته؟! مگه زوره، نمی خوام بیام. می خوام به بدبختی خودم بمیرم،به تو چه مربوطه؟! نرگس یکدفعه آدمی دیگر شد، با چشم هایی از حدقه درآمده و لحنی که تا حالا نه از او دیده بودم و نه باورم می شد که اصلا داشته باشد، به طرفم پرخاش می کرد و من ناباورانه نگاهش می کردم. حرف هایش را جویده جویده می زد و به زور سعی می کرد، صدایش را پایین نگه دارد. بدبختی؟! تو اصلا می دونی یعنی چی؟ ! یک عمر راحت و آسوده زندگی کردي، هر چه خواستی حاضر و آماده بوده، هر کاري دلت خواسته کردي، نگذاشتن آب توي دلت تکون بخوره https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 📚نویسنده: نازی صفوی ⛔ کپی با ذکر نام نویسنده ولینک بلامانع است
☃چشم بگشا ❄️تا طلوع آسمان پیدا شود ☃اطلسی‌های زمان ❄️در هر نفس شیدا شود ☃عطر یاس چشم‌هایت ❄️نور می‌بخشد به صبح ☃از شمیم دیدگانت ❄️در دلم غوغا شود ☃سلام ❄️صبحتون پر شور و نشاط ☃آخر هفته ‌تون پر از خبرهای خوب ❄️و یهویی‌های پرمهر و شاد 💚🙏🙏🌹🌹💚https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
❇️💟❇️💟❇️💟❇️💟❇️💟 📒 زن و شوهری نشسته بودند و یک لحظه شوهر به همسرش گفت : میخوام بعد از چندین ماه پدر و مادرم و برادرانم و بچه هایشان فردا شب به صرف شام دور هم جمع کنم و زحمت غذا درست کردن را بهت میدم . زن با کراهیت گفت : ان شاءالله خیر میشه . مرد گفت : پس من میرم به خانواده ام اطلاع بدم . روز بعد مرد سرکار رفت و بعد از برگشتن به منزل به همسرش گفت : خانواده ام الان میرسن شام آماده کردی یا نه؟ زن گفت : نه خسته بودم حوصله نداشتم شام درست کنم آخه خانواده تو که غریبه نیستند یه چیز حاضری درست میکنیم . مرد گفت : خدا تو رو ببخشه دیروز به من ميگفتی كه نمیتونم غذا درست کنم آخه الان میرسن من چيکار کنم .... زن گفت : به آنها زنگ بزن و از آنها عذر خواهی کن اونها که غریبه نیستند . مرد با ناراحتی از منزل خارج شد . و بعد از چند دقیقه درب خانه به صدا در اومد و زن رفت در را باز کرد و پدر و مادر و خواهر و برادرانش را دید که وارد خانه شدند. پدرش از او پرسید پس شوهرت کجا رفته ؟ زن گفت : تازه از خانه خارج شد . پدر گفت : دیروز شوهرت اومد خونمون و ما رو برای شام امشب دعوت کرد مگه میشه خونه نباشه ؟ و زن متحیر و پریشان شد و فهمید که غذایی که باید مي پخت برای خانواده خودش بود نه خانواده شوهر ؟ و سریع به شوهر خود زنگ زد و بهش گفت که چرا زودتر بهم نگفتی که خانواده منو برای شام دعوت کرده بودی ؟ مرد گفت : خانواده من با خانواده تو فرقی ندارند . زن گفت : خواهش میکنم غذا هیچی تو خونه نداریم زود بیا خرید کن . مرد گفت : جایی کار دارم دیر میام خونه اینها هم خانواده تو هستند فرقی نمیکنه یه چیزی حاضری درست کن بهشون بده همانطور که خواستی حاضری به خانواده ام بدی .. و این درسی برای تو باشه که به خانواده ام احترام بگذاری . 👌 پس با مردم همانطوری معامله کن که برای خودت دوست داری .. ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌💜💥اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ 💚⭐️وآلِ مُحَمَّدٍ ♥️🌙وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ ❇️💟❇️💟❇️💟❇️💟❇️💟https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d