داستان #پِرپِروک 🦋💞
#قسمت_اول - بخش سوم
دست ملیکا رو که اونم اوقاتش تلخ بود گرفتم و گفتم : حالا تو حرص و جوش نخور من باهاش حرف می زنم .. ادامه داد ؛
ملیکا مامانی رو اذیت نکنی ؛؛مامان جون صبحانه خورد یکم بخوابه صبح زود بیدارش کردم بد اخلاق میشه ..و خودش با عجله کلی ساک وسایل مدرسه ی و جعبه ی ایکس باکس آرش ,رو از توی ماشین بر داشت ,
آرش همینطور با صدای بلند گریه می کرد گفتم : فدات بشم مادر بیا به من بگو ببینم جریان چیه , تو چرا گریه میکنی ؟ ..
سحر در حالیکه از کنار من با سرعت رد میشد گفت : درد مرض گرفته ؛ پدرم رو از صبح در آورده هر روز با یک بهانه عر می زنه وهمین کارو با من می کنه..و در میون شیون آرش که خودشو بالا و پایین می زد و حرص می خورد ادامه داد ؛ مامان جون ببخشید خیلی دیرم شده ؛من اینا رو میزارم توی ایوون شما بر می دارین ؟..به آرش اجازه بدین بشینه بازی کنه شما رو اذیت نکنه ..من باید برم ؛؛ ..
گفتم : باشه بروخیالت راحت باشه من خودم می برم ..نگران بچه ها هم نباش ..
#ناهید_گلکار
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
داستان #پِرپِروک 🦋💞
#قسمت_اول - بخش چهارم
آرش فریاد زد مامانی نزار بره ..کاراشو ببین ؛؛ اعصاب منو خرد کرده ..تازه حرفم داره ..
مامان نرو ..مامان؟؟ ..تو قول داده بودی ..و سحر درو زد بهم و رفت ..
دست آرش رو گرفتم که آروم و قرار نداشت و تمام وجودش یک پارچه خشم بود ..
خشمی که دیگه با رفتن مادرش نمی دونست سر کی خالی کنه ..
گفتم : بیا بریم تو برام تعریف کن چی شده ؟شاید راه حلی داشته باشیم ..ولی اول باید صبحانه بخورین که اخلاقت بهتر بشه ..
گفت : ول کنین بابا حالا شما می خوای منو نصیحت کنین ..حوصله ندارم .
گفتم قول میدم نصیحت نکنم ..
وقتی هر دوشون رو آروم کردم و وسایل رو بردم توی اتاق ؛
گفتم : آرش جان می خوای برات نیم رو درست کنم ؟..
گفت : نه بابا هیچی نمی خوام ..مامانم باید همین امروز آی پد رو برام بخره ..وگرنه من می دونم از این به بعد باهاش چیکار کنم که اعصابش خرد بشه ..
اون بهم قول داده بود امروز آی پد منو عوض کنه ..
گفتم : خوب الان چی میگه نمی خواد عوض کنه ؟
گفت نه میگه باشه فردا الان کار دارم ..
گفتم : خوب مادر من تا فردا چه اتفاقی میفته تو آی پد نداشته باشی ؟..بعدم مگه مامانت نباید بره سرکار ؟
پاشو کوبید روی زمین و گفت :قرار بود بعد ظهر بریم میگه حالا پول ندارم ..چرا شما ها هیچکدوم نمی فهمین اگر نمی خواست بخره غلط کرد بهم قول داد .. می گفت ده روز دیگه ؛یکماه دیگه ؛ حالا که قول داده باید همین امروز بخره ..
#ناهید_گلکار
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
داستان #پِرپِروک 🦋💞
#قسمت_اول - بخش پنجم
گفتم : پسرم صد بار بهت گفتم با مادرت اینطوری حرف نزن درست نیست ..
گفت : حقشه ..مامانی دارم از دست اونو بابام دیوونه میشم ..
اون بابای من بیخیال اصلا براش مهم نیست خواسته های من چیه ..مامانم هم که اینطوری ..
گفتم :اول بیا یک چیزی بزار دهنت تا آروم نشدی و حرف زشت می زنی دیگه من گوش نمی کنم ..
آرش فقط یازده سالش بود و روز به روز پر توقع تر و عصبی تر میشد ..و خوب حتما اون رفتارش روی ملیکا هم اثر میذاشت ..و من بشدت نگرانش بودم ؛ سحر پرستار بود و گاهی شیفت شب هم باید بیمارستان می موند و بچه ها رو میذاشت پیش من ..
نزدیک ظهر بود که ملیکا رو خوابونم و داشتم برنج آبکش می کردم که میلاد زنگ زد اون نوه ی پسرم سعید بود اولین بچه ی من که با بدنیا اومدش چراغ خونه ی ما رو روشن کرد ..و حالا خودش دوتا پسر داشت میلاد که هفده سالش بود و کورش هم ده سال و هم بازی و رفیق آرش بود ..
#ناهید_گلکار
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
داستان #پِرپِروک 🦋💞
#قسمت_اول - بخش ششم
میلاد دستپاچه گفت : مامانی لطفا اگر مامانم زنگ زد بگو خونه ی شمام ..
گفتم : تو کجایی مادر ؟
گفت : میام بهتون میگم برای مامانم پیام فرستادم خونه ی شما خوابیدم ..مامانی سه نکنی ها ..دارم میام ..
گفتم: میلاد جان من نمی تونم دروغ بگم ..تا مامانت زنگ نزده بیا که خودت باهاش حرف بزنی ..اون که می دونه تو اینجا نیستی چرا دروغ میگی؟
گفت : مامانی خواهش کردم شما که می دونی چقدر گیر میده گفتم : تواول بگو کجایی ؟ ..بلند تر بگو نمی شنوم ...,, آرش جان صدای اونو کم کن مادر من بشنوم میلاد چی میگه ..دارم سرسام میشم ..
آرش بدون اینکه به حرفم ترتیب اثر بده گفت :عه مامانی باز ضد حال زدی خوب برین توی حیاط حرف بزنین ..
گفتم : میلاد دوباره بگو نفهمیدم ..گفت : با دوست دخترم رفتیم جایی یه چیزی بخوریم یکساعت دیگه خونه ی شمام ..جون میلاد این یکساعت رو هوای منو داشته باشین قربون مامانی خوشگلم برم ..خداحافظ ..خداحافظ یادتون نره ..
گفتم : میلاد من ..ولی دیگه اون گوشی رو قطع کرده بود .
#ناهید_گلکار
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
داستان #پِرپِروک 🦋💞
#قسمت_اول - بخش هفتم
تلفن توی دستم مونده بود و نمی دونستم وقتی حوری همسر سعید زنگ بزنه بهش چی بگم ؟ دوباره شماره میلاد رو گرفتم ..خوب معلوم بود جواب نداد ..
مثل بیشتر روزا برای هفت ,هشت نفر ناهار آماده کرده بودم ..معلوم نمی کرد هر کدومشون ممکن بود سر ظهر بیان خونه ی من و همیشه هم امید داشتن که غذای مامان حاضره ..اون روز که می دونستم مهدی شوهر سحرهم میاد ..لرنچ رو آبکش کردم و تا دم کنی رو گذاشتم روش زنگ در خونه به صدا در اومد خوشحال شدم فکرکردم میلاد اومده ولی اون نمی تونست باشه ..نکنه حوری اومده ؟ آیفون رو برداشتم ..و تا صدای پونه رو شنیدم نفس راحتی کشیدم
.گفت : مامانی منم ..درو باز کردم ..و در ایوون رو ..رفتم به استقبالش ..در حالیکه یک پاشو روی زمین می کشید اومد تو ..هراسون پرسیدم چی شدی مادر ؟ پات چی شده ؟ گفت : شما کی می خوای از این محله برین ؟گندش بزنن افتادم توی جوی آب ..عه اینجا کجاست دیگه ؟ گفتم : بیا تو ببینم ؛با کی اومدی ؟ گفت:مامانم , داره ماشین رو پارک می کنه پرسیدم مگه تو رو هم تعطیل کردن ..خندید و گفت : منو نه ؛همه ی دبیرستان ها رو تعطیل کردن ..وقتی میگم آی کیو ی مامانم پایینه شما بگو نه ..
#ناهید_گلکار
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
داستان #پِرپِروک 🦋💞
#قسمت_اول - بخش هشتم
درست کنار جوی آب نگه داشته من پیاده بشم سری تکون دادم وگفتم : حالا چی شدی ؟ خیلی درد داری ؟ گفت : خیلی ؛ دادم به هوا رفت ..
وقتی اومد جلوتر و همدیگر رو بغل کردیم با خنده گفتم : عزیز دلم ؛ بیا ببینم چی شدی ؟ ..ولی خودمونیم آی کی یو تو پایینه که جلوی پاتو نگاه نمی کنی حالا مامانت نگه داشت مگه تو باید میفتادی ؟نباید جلوی پاتو نگاه کنی ؟ بگو ببینم چطوری درد می کنه ؟ گفت: یکم فکر کنم پام زخمی شده می سوزه ..شما رو که دیدم بهترم ..قربونتون برم ؛ مامانی خوشگل من ؛ ناهار چی دارین ؟به به بوهای خوب به مشامم می رسه .. گفتم : تا دست و صورتت رو بشوری پلو هم دم می کشه ناهار می خوریم ..یواش در گوشم گفت : بگین آرش صدای تلویزیون رو خفه کنه من اصلا حوصله ندارم ..گفتم: خودت بهش نگو ؛؛ من یک کاریش می کنیم ..
پونه رفت ملیکا رو که تازه از خواب بیدار شده بود بغل کرد ؛ ولی من منتظر سودابه شدم ..اون بچه ی دوم من بلافاصله بعد از سعید بود و همین یک دختر رو داشت ..پونه هفده سالش بود و اولین نوه ی من محسوب میشد ..و شش ماه از میلاد بزرگتر بود ولی هر دو سال آخر دبیرستان و کنکوری بودن ..
#ناهید_گلکار
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
داستان #پِرپِروک 🦋💞
#قسمت_اول - بخش نهم
سودابه تا چشمش افتاد به آرش و ملیکا گفت : باز سحر بچه هاشو گذاشته پیش شما ؟چرا ملاحظه ی شما رو نمی کنه ؟ تا کی شما باید جور اونو مهدی رو بکشین .. گفتم : تو که خبر داری مدرسه ها تعطیل بود چیکار کنه ؟ بزاره توی کوچه ؟ گفت نیگا کن نره خر شده هنوز سلام نمی کنه انگار نه انگار من خاله اشم از راه رسیدم ..آرش؟ اووی آرش خان خاله ات اومده نمی خوای بوس بدی ؟ آرش همینطور که داشت بازی می کرد گفت : سلام خاله ..اونم به شوخی گفت: سلام خالی فایده ای نداره پاشو بیا منو ماچ کن اونم خاموش کن می دونی نمی تونم سر و صدا تحمل کنم ..آرش همینطور که چشمش به تلویزیون و حواسش به بازی بود گفت : می خواستین خونه ی خودتون بمونین ..
همه ی ما دیگه به حاضر جوابی و بی پروایی آرش عادت کرده بودیم ..بله عادت های بد زود خودشو توی دل جامعه جا می کنه و یک روز چشم باز می کنیم و می ببینم هیچ عادت خوبی باقی نمونده ..
#ناهید_گلکار
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
داستان #پِرپِروک 🦋💞
#قسمت_اول - بخش دهم
به سودابه گفتم : باهاش بد حرف نزن که بد جوابت رو نده ..حالا یک مشکل دیگه داریم میلاد باز به حوری دروغ گفته خونه ی منه ..ممکنه هر آن پیداش بشه و خوب خودت می دونی چه درد سری درست میشه ..خدا کنه تا حوری نیومده میلاد بیاد خودش جواب بده ..وگرنه بازم از چشم من می ببینه ..
گفت : مادر من؛ شما چرا خودتو این وسط میندازی ؟ ولشون کن بزار هر کاری می خوان بکنن ..کم حوری به شما تهمت زده که تربیت میلاد رو خراب کردین ؟
گفتم : یا من نمیفهمم یا شما ها از مرحله پرت شدین ..یک وقت این بچه به من پناه میاره چیکار کنم بیرونش کنم ؟ من مادر بزرگشم ؛ نمی تونم از خودم نا امیدش کنم ؛ سعید و حوری کمتر دعوا کنن به خدا اگر میلاد یاد منم بیفته ..
گفت : پس خودتون رو ناراحت نکنین ..اهمیتی به حرفاشون ندین ..حالا بگین پلو تون دم کشیده ؟یا نه ؛؛ میشه ناهار بخوریم ؟ من از گرسنگی سرم درد گرفته ..
گفتم :فکر کنم سر دردت مال هواس مادر ؛ ولی یکم دیگه صبر کنی می کشم , تازه دم کردم ..که دوباره صدای زنگ بلند شد ..پونه آیفون رو بر داشت و گفت : تویی میلاد ؟ و رو کرد به من و گفت عشقتون اومد ..
گفتم : خدا رو شکر ؛
میلاد با سرعت خودشو رسوند و کفش هاشو در آورد و خودشو انداخت تو بغل من و پرسید : نیومده ؟
گفتم : قربونت برم آخه چرا این کارو با مادرت می کنی ؟ بدون اینکه جواب منو بده رفت سراغ سودابه و گفت : سلام عمه , گرفتم براتون , باطری گوشی تون رو گیر آوردم خریدم ..
#ناهید_گلکار
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
داستان #پِرپِروک 🦋💞
#قسمت_اول - بخش یازدهم
سوادبه همینطور که می بوسیدش گفت : فدات بشم عمه جون دستت درد نکنه ..حالا بگو کجا رفته بودی دم بریده که از مامانت فرار می کردی و دروغ گفتی ؟ ؛
پونه گفت : معلومه دیگه دنبال اون دوست دخترش ..میلاد با خنده لبشو گاز گرفت و با شوخی گفت :ای وای منو از این حرفا ؟ نگو خواهر تهمت می زنی .. من برم دستم رو بشورم الان میام ..
رفتم توی آشپزخونه تا به غذا سر بزنم وبه این فکر بودم که میلاد داشت اشتباه می کرد و حق با مادرش بود ؛ و شش ماهی میشد که سعید و حوری داشتن باهاش مبارزه می کردن ..منم این وسط گیر افتاده بودم ..نمی دونستم چیکار کنم ..
میلاد هنوز توی دستشویی بود که دوباره صدای زنگ بلند شد و این بار حوری با پسر کوچکش کورش سراسیمه اومد ..و همزمان که میلاد از دستشویی اومد بیرون اونا هم وارد خونه شدن ..حوری نگاهی به میلاد کرد وبا حرص داد زد الان اومدی آره ؟
میلاد گفت : سلام ..حوری بدون اینکه جوابشو بده اومد پیش من و گفت سلام مامان .. ..
گفتم : سلام عزیزم خوش اومدی سعید هم میاد ؟
گفت :نه بابا ؛ کجا میاد ؟ من اومدم این نره خر رو ببرم خونه و بهش ثابت کنم بازم دروغ گفته .. مامان جون ؛,خوب شما یک چیزی بهش بگو ؛آخه درسته نه مدرسه میره نه درس می خونه ..افتاده دنبال یک دختر که چهار سال از خودش بزرگتره ..از صبح تا شب دنبال اونه ؛
#ناهید_گلکار
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
داستان #پِرپِروک 🦋💞
#قسمت_اول - بخش دوازدهم
سودابه گفت : خودتو ناراحت نکن اینقدر که تو حساسیت نشون میدی بدتر میشه ..
گفت : ای سودابه جان حساسیت نشون ندم می خواد با این سنش اونو بگیره ..میلاد خندید و گفت : شما چی میگی مامان ما فقط دوستیم ..
حوری داد زد دوست اینطوریه؟ که تو درس و زندگی رو ول کنی بیفتی دنبال اون و پول خرجش کنی ؟ اصلا برای چی ..تو فردا نمی خوای کنکور بدی ؟ با چه معلوماتی می خوای این کارو بکنی ..
میلاد گفت : تو رو خدا دوباره شروع نکن ..برای چی درس بخونم ؟ چیزی که فراوون شده توی این مملکت مدرکه ..می خرم ..شما نمی خوای خرج تحصیل منو بدی؟ یک جا بده دو سوته می گیرمش ..حوری عصبانی بود و داد زد احمق تحصیل برای اینه که مدرک بگیری ؟ دو سوته ..حرف زدنشو ببین ..میلاد بگو و اون بگو ..و دوباره جر و بحث تکراری بین اونا بالا گرفت .سر و صدای بازی آرش و کورش از یک طرف و داد و بیداد حوری و میلاد از طرف دیگه ..سرم گیج میرفت و نمی تونستم دخالت کنم ..حالم خوب نبود . ولی نذاشتم اونا بفهمن و به هر زحمتی بود اونا رو آروم کردیم و ناهار خوردیم ..بعد سحر و شوهرش اومدن و تا غروب یکی ؛یکی رفتن و من تنها شدم , درست تنگ غروب ..آخرین نفری رو که بدرقه کردم همون جا توی ایوون نشستم ..نیمه ی آبان بود و هوا هنوز خیلی سرد نشده بود ..نمی دونم چرا اون همه دلم گرفته بود زیرلب گفتم ؛؛ خوش بحال بی خیالی و تربیت ما ..مرام و معرفت ما ..و زمان ما ؛؛ویادم اومد وقتی چهارده سال داشتم ...
ادامه دارد
#ناهید_گلکار
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#درود اهل کرامت...
#قسمت_اول روضه و توسل به حضرت علی اصغر علیه السلام اجرا شده شبِ هفتم محرم ۱۴۰۱
🎧#به نفس سید مهدی میرداماد
درود اهل کرامت به بنده ی کَرَم است
حرم سلام رساند به زائر حرمت
خدا چنان عَلمت کرده در جهان وجود
که هست مملکتش زیر سایه ی عَلمت
جهنم است به چشم بهشتیان درحشر
دلی که نیست در آن سوزی از شرار غمت
اگر شود زِ غمت اشک آب دریاها
به قطره قطره ی خونت قسم کم است
به وقت مرگ بیا پا به دیده ام بگذار
هزار جانِ گرامی فدای یک قدمت
بعید نیست ببخشی گناه حرمله را
اگر به خونِ علی اصغرت دهد قَسمت
(جای دیگه ای شاعر گفته :
ترسم که شفاعت کند از قاتل خویش
از بس که کَرَم دارد و آقاست حسین)
«کربلا کربلا این دل تنگم عقده ها دارد
گوییا میل کربلا دارد»
*هیچکس برا بچه مثل مادر نمیشه. مگهمادر دلش میاد خار به پای بچه اش بره ...سلامخدا به رباب..چه جوری از بچه اش گذشت. عشق حسین چه میکنه...
وقتی به مادر موسی امر شد و قرار شد فرزند یه روزه اش رو تو سبد روی آب روان بذاره. مادر مگه به این راحتی دل میکنه. خدا تو قرآن ببین برا این مادر چه کرده.به احترام این مادر وحی بر دلش نازل شد" وَ أوحَیٰ إِلی اُمِّ موسی" برای اینکه یه مادر نگران نشه. چند تا جمله این مادر رو آرومکرد.
"و رَبَطْنا عَلى قَلْبِها "تازه غیر از اینا بازم آرومش کرد. قول داد خدا ضمانت کرد
"إِنَّا رَادًّوهُ إِلَيْكِ وَجَاعِلُوهُ مِنَ الْمُرْسَلِينَ"هم برش میگردونیم همپیامبرش می کنیم هم زنده تحویلت میدیم.بعد قرآن یه حرفی زده، قبل از اینکه بچه ات رو تو سبد رو آب روان بذاری"أَنْ أَرْضِعِيهِ"بچه ات رو اول سیرابش کن، شیرش بده. این یه مادر بود، تازه بچه یه روزه کجا شیش ماهه کجا، دل کندن از بچه ی یه روزه راحتره، اما شیش ماه رو شیش ماه شیرش دادی، بغلش کردی، بوش کردی،انگشتاش رو لمس کردی، لباش رولمس کردی، چشماش رو دیدی.....
اما یه مادری توکربلا نه وحی براش اومد.نه آرومش کردن. اماچی شد از بچه اش گذشت. از وحی بالاتر حُبُّ الحُسین بود.
بعضی نقلها نوشتن رباب نشست ته خیمه گفت: نرم جلو شاید حسین من رو ببینه سرش رو از خجالت بندازه پایین. خجالت آقام رو نبینم.نیومد جلو. "رادًوه إلیه" کجا برگردونی؟کجا بهتراز سینه ی حسین.. بذار بچه ام رو سینه ات بمونه. ای جانم فدای این مادر...
⬇️⬇️⬇️
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
AudioCutter_Seyed Mehdi Mirdamad - Muharram 1401 Shab 7 - 1.mp3
5.02M
#ای پدر! چشم تو روشن...
#قسمت_اول روضه و توسل به حضرت رقیه سلام الله علیها اجرا شده شب سوم محرم۱۴۰۱
🎧#به نفس سیدمهدی میرداماد
السَّلامُ عَلَیْکَ یَا نُورَاللَهّ يا اَبا عَبْدِالله، أَلسَّلامُ عَلی مَنْ طَهَّرَهُ الْجَلیلُ، أَلسَّلامُ عَلى مَنِ افْتَـخَرَ بِهِ جَبْرَئیلُ،أَلسَّلامُ عَلى مَنْ ناغاهُ فِی الْمَهْدِ میکآئیلُ،أَلسَّلامُ عَلَى الْبَدَنِ السَّلیبِ،أَلسَّلامُ عَلَى الْخَدِّ التَّریبِ،أَلسَّلامُ عَلَى الشَّیْبِ الْخَضیبِ، أَلسَّلامُ عَلَى الثَّغْرِ الْمَقْرُوعِ بِالْقَضیبِ..." ای حسین...
اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا بِنْتَ الْحُسَیْنِ الشَّهیدِسَیِّدَتَناومولاتنا یا رُقَیَّةَ
ای پدر! چشم تو روشن، شب بیداری ماست
به اباالفضل بگو: وقت علمداری ماست
*راستی چرا عمو رو نیوردی؟ تو که بی عمو جایی نمیرفتی، بعضی حرفارو به تونمیتونم بگم به عموم میخواستم بگم ...*
خصم، بیهوده به ما سلسله بست؛ ای بابا!
کاروان بعد تو، ساکت ننشسته؛ ای بابا!
حیدر قافلهات، تیغ دو دَم را برداشت
به اباالفضل بگو: عمّه، عَلَم را برداشت
کوفه را با نَفَس خویش چنان مقبره کرد
خطبهای خواند که کار همه را یکسره کرد
من هم از زینبم و در رگ من، خون علی است
سوختم؛ سوختن از عشق تو، قانون علی است
دخترم؛ دختری از تیرهی اُمّالنّجبا
عمّه، بسته به سرم معجری از جنس حیا
لشکرم، اشک من و سنگر من، ویرانه
*هرقطره اشکم خونه ی این شامیاروخراب میکنه، قطره های اشکم سیل میشه دشمنت رو باخودش میبره *
لشکرم، اشک من و سنگر من، ویرانه
درس عزّت بدهم بر پسر مرجانه
*خانم زینب جوری این دختر رو بار آوُرده، به نقل معروف: مادر، رقیه رو وقتی به دنیا آوُردش از دنیا رفت، لذا این سه ساله مادر نداشت،توجه عمه بهش بیشتر بود ،برا همینخیلی بابایی شده بود،برا همین عاطفه اش به بابا فرق میکرد،لذا تو مدرسه زینب بزرگ شده بود، زینب هم که توی دامن زهرای مرضیه بزرگ شده بود، واقعا بچه اینجوری بار اومده که گریه کرد مثل مادربزرگش، نه گریه ی ضعف، یه بار برا دردهاش گریه نکرد، مادرش هم تو مدینه یه برا پهلوش گریه نکرد، فقط میزد تو سینه اش میگفت: علی غریبه، رقیه هم میزد روپاش میگفت بابام کجاست؟*
آهم، ارثی است که از خطبهی زهرا بردم
شام گریاند مرا؛ آبرویش را بردم
عمّه آموخت به من شکوهای از غم نکنم
زخم هم شد؛ سر خود پیش کسی خم نکنم
حرفی از آبله، از زخم به زینب نزدم
خاطرت جمع؛ به نان صدقه، لب نزدم
*بابا خاطرت جمع، داشتم از گرسنگی می مردم، اینقدر گرسنه شده بودم، تشنگی یادم رفته بود، دیدم نان وخرما میدن لب نزدم ...*
⬇️⬇️⬇️
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
Mirdamad - Muharram 1401 Shab 3 - 1.mp3
4.92M
🌱 🌱🌱🌱🌱
داستان هیجان انگیز ستاره و سهیل❤️👇
#قسمت_اول
چند باری گوشیمو بالا پایین کردم، چشمامو مالوندم. چیزی که میدیدمو نمیتونستم باور کنم، عکسم بود درحالی که توی آینه گرفته بودم تا ببینم چقد لاغر کردم، چند دقیقه بعدم پاکش کرده بودم و این عکس رو الان پسرعمه شوهرم، سهیل، برام فرستاده بود. رنگ عوض کردم و نوشتم این چه عکسیه آقا بهنام؟
گفت بهت گفته بودم زن سهیل نشو گفته بودم عاشقتم یادته چقد التماست کردم؟
یادته زدی تو سرم و گفتی سهیل وضع مالیش بهتره؟
یادته کل اون دو سالی که با هم عشق و عاشقی داشتیم رو فراموش کردی،
یک شبه خطتو خاموش کردی و فردا به خواستگاری سهیل جواب مثبت دادی و یک هفته بعدشم عقد کردی؟
من حتی به تو گفتم خودکشی میکنم تهدیدت کردم ولی با بی رحمی تمام گفتی هر کار دوست داری بکن،
اصلا برات مهم نبود که من بمیرم،
من بمیرم مهم نیست ولی تو خوشبخت شی فقط! آره؟
بعد از تو نتونستم عاشق کسی بشم، از عمد با سهیل میومدید خونه ما جولان میدادید دست همو میگرفتید باهم میخندیدین که بیشتر لج منو درآرید،
ستاره مگه من چیم از سهیل کمتر بود؟
من عاشقت بودم من فقط خونه و ماشین نداشتم گفتم صبر کن تا جور کنم و بیام خواستگاریت.
ترسیده بودم نوشتم عکس منو از کجا آوردی؟
#قسمت_دوم
گفت اینکه از کجا آوردم مهم نیست، جواب منو بده.
انقدر ترسیده بودم که سعی کردم عصبیش نکنم که عکسمو برای سهیل بفرسته.
گفتم بهنام من هر چی به تو گفتم با همین بی چیزیت بیا خواستگاریم پیچوندی نیومدی،
گفتم منم دوستت دارم ولی خب تو انگار انقدری نداشتی که بیای خواستگاریم،
لااقل الکی میومدی که ته دلم گرم شه، اومدی؟
بعدشم من بخدا قسم قصد جولان دادن و به تو پز دادن رو نداشتم،
خب مامانت هر شب ما رو دعوت میکرد مجبور بودیم بیایم.
بعدم سهیل آدمیه که مدام میخواد جلوی بقیه بگه عاشق زنمم، بخدا توی خونه به این مهربونی نیست.
اون لحظه واقعا نمیدونستم چیکار میکنم،
رسما داشتم چرت و پرت میبافتم.
من هیچوقت عاشق بهنام نبودم،
منو سهیل و بهنام و چند نفر دیگه جمعه ها میرفتیم کوه،
بهنام فقط گاهی به من پیام میداد، من ازش خوشم نمیومد،
سیریش و بد پیله بود، دو خط در میون جوابشو میدادم،
چند باری گفت عاشقمه جدی نگرفتم،
برای اینکه از سر خودم بازش کنم گفتم خونه ماشین و کار نداری.
بهنام نوشت باید زن من بشی، من نمیخوام تو مال سهیل باشی،
الان این عکسا رو برا سهیل میفرستم که روند طلاقت سریعتر بشه و خودم کمکت میکنم.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_اول
حمید لبخندی زد از شدت لذت و عشق بینمون تو فضا بودم و ناب ترین لحظه هارو کنارش تجربه میکردم
یهو حس کردم صدایی میاد
اروم گفتم حمید صدای چیه میاد؟
حمید بلند گفت صدای عشق منه میاد صدای عشقههههه که میاد
خنده ای کردم و گفتم دیوونه حس کردم از بیرون....
با کوبیده شدن در اتاق به دیوار با وحشت حرفم نصفه موند
یهو تمام بدنم سر شد
و کمی بعد حس کردم رو سرم آب جوش ریختن..
چند بار پلک زدم ببینم درست میبینم یا نه
با داد نریمان داداشم فهمیدم همه چی واقعیته...
با ترس و وحشت از جام بلند شدم و جلو چشم بابام و داداشم و چند نفر دیگه روسریمو انداختمرو سرم
میمردم بهتر نبود...؟
اصلا چرا من نمردم اون لحظه؟؟
بابام هنوز با شوک نگاهم میکرد
شاید اونم مثل من دلش میخواست این دیدار یه توهم یا خواب بود
با حمله نریمان به سمت حمید جیغی از سر ترس کشیدم و خواستم برم سمتشون
داغی پشت کمرم حس کردم و بعد سوزش شدید....
گوش هام وز وز میکردن
نریمان یقه مو گرفت و با تمام قدرت کوبوندم توی دیوار،
حمید تند تند خودشو مرتب میکرد
به چشمای توفیق پسر همسایمون چشم دوختم،
کار خودش بود....
خودش پلیس و همه رو خبر کرده بود...
اون لحظه زندگیمو پایان یافته میدیدم و خودمو مرده تصور میکردم وگرنه یه بلایی سر توفیق میاوردم...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
💕 💌 #قسمت_هفتادو_یک آقاجونم غر زد که دختر برات حرف درمیارن میگن بیوه اس... ولی گوش ندادم و اومد
💕 💌
#قسمت_هفتادو_سه
@قسمت پایانی
من داشتم تاوان یک اشتباه خیلی کوچیک رو پس میدادم..
یک لحظه هم خوابگی و الان
خواستگارام بخاطر اون اتفاق این آدما شده بودن...!
یک روز نریمان اومد خونم!
ذوق داشتم که داداشم بالاخره منو داخل آدم حساب کرده و اومده خونم...!
بهم گفت زن صاحبکارش مرده و دوتا دختر داره،
چهل و اندی سال داشت و هجده سال از من بزرگتر بود
گفت اجباری نیست نازی ولی اون بار خودت انتخاب کردی این بار بزار به عهده ما..
با اقاجونم مشورت کردم و اونم طرف و تایید کرد،
و رضا با گل و شیرینی و خواهراش و دختر بزرگش که پونزده سالی داشت اومد خواستگاریم
وضع مالیش خیلی خوب بود، اما برام مهم بود که به دل بشینه و نشست
خلاصه بهش گفتم من به هیچ وجه از بچه هام جدا نمیشم
اونم تو کل این سالها اذیتم نکرد
زندگیم با رضا خوب بود، خونه ماشین و دخترای خیلی باتربیتی داشت
بعد چهار پنج ماه فهمیدم حاملم
همه چیز تو زندگیم فراهم بود، گوشت مرغ هر چیزی..
دلم آتیش میگرفت که چرا برای امیرم انقد نتونستم تقویت شم..
بچم به دنیا اومد بزرگ شد..
امیر بزرگ شده و نامزد داره...
دخترم ازدواج کرده، تمام جهیزه شو رضای خدا بیامرز داد
من سه سال پیش تنها شدم..
نور به قبر رضا بباره و براش فاتحه بخونید
برای من به اندازه کافی گذاشت خدابیامرز..
دختراشم که عاشق منن و برای من عین دخترمن..
برای منم دعا کنید 🙏
#قسمت_اول داستان جذابمون😍
از دست ندید❤️
سال ۱۳۱۰✅
اسد در حجره رو باز کرد و مثل همیشه با خنده و خوش رویی با کارگرها حال و احوال کرد و وقتی از کنارشون میگذشت سر به سرشون گذاشت ..
صدای خنده ی کارگرها بلند شد .. فهمیدم که باز از اون شوخیهای زشتش که من متنفر بودم کرده ..
از همون بالا که دفتر حجره بود گفتم اسد زود بیا بالا کار داریم ...
پله ها رو دو تا یکی اومد بالا و به شوخی کلاهش رو از سرش برداشت و خم شد و گفت سلام بر جناب یوسف الممالک .. روزتون عالی .. در خدمت هستم امر بفرمایید ..
پشت میزم نشستم و گفتم فقط یک بار ، محض رضای خدا یک بار مثل آدمیزاد بیا و برو ..
روی صندلی نشست و سیگاری روشن کرد و دودش رو به سمتم فرستاد و گفت تقصیر منه که میخوام حال همه رو خوب کنم ، خوبه مثل تو برج زهرمار بشم ..
دفتر حساب و کتاب رو باز کردم و گفتم وقت کار برج زهرمار شو ...
دستش رو گذاشت روی چشمش و حرفی نزد ...
سرم رو بالا آوردم و گفتم هر وقت سیگارت تموم شد ایشالا شروع میکنی ..
سیگار رو زیر پا انداخت و با کفشش له کرد و گفت ای خدا دقیقا مثل کنیز دده مطبخ ، هی غر بزن ...
کنارم نشست و مشغول حسابرسی شدیم ..
همونطور که سرش پایین بود گفت راستی ... اومدنی همایون رو دیدم ..
گفت بهت خبر بدم قراره فردا برن شکار .. تو هم باهاشون بری ..
سرم رو بالا آوردم و گفتم نگفت با کیا میاد؟
بی تفاوت شونه اش رو بالا انداخت و گفت چه فرقی به حال تو میکنه آخه ؟ تو برو خوش بگذرون ..
صاف نشستم و گفتم چطور فرق نمیکنه .. یادت نیست اوندفعه منوچهر و دار و دسته اش اومده بودند هر کار میکردند به غیر از شکار...
اسد به سمتم چرخید و گفت بابا دست بردار .. تو فرنگم رفتی و برگشتی عوض نشدی ؟ چیکار کردند انگار...
ابروهام رو گره دادم و گفتم اولا دین و ایمون چه ربطی به فرنگ و ایران داره در ثانی اینو یادت باشه حرومی حرومیه ..
من دوست ندارم دور و برم آدم حروم خور ببینم ..
اسد صداش رو تغییر داد و گفت صلواااات ...
از لحنش خنده ام گرفت .. ولی تصمیم داشتم با همایون به شکار برم .. احتیاج داشتم به تفریح ..
از دو سال پیش که از روسیه برگشته بودم هیچ مسافرتی نرفته بودم و فقط سر گرم کار بودم ...
وقتی بابا زنده بود رتق و فتق حجره به عهده ی خودش بود و من برای گسترش تجارتمون به روسیه یکی دوباری سفر کرده بودم اما از وقتی که بابا مرد ....
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
هنوز هم گاهی اما خیلی کم اون خواب ها وصحنه ها رو می بینم اما دیگه عادت کردم و پذیرفتم ولی از وقتی ف
#قسمت_اول
با نوری که از پنجره ی اتاقم روی صورتم افتاد اروم چشمامو باز کردم.چون نور چشمامو می زد چند بار باز و
بسته شون کردم تا تونستم بهش عادت کنم.
تو جام نشستم و با چشمای خوابالو به ساعت روی میزم نگاه کردم.
چشمام از تعجب گشاد شد...
- وااااااااای خدا ساعت 10 بود؟؟!!
چندبار با دست چشمامو مالیدم وباز به ساعتم نگاه کردم نه اشتباه نمی کردم..ساعت 10 بود.ولی اخه چطور امکان
داشت؟...پس چرا شراره بیدارم نکرد؟اون که همیشه کله ی صبح ساعت 7 بیدار باش می زد حالا چی شده بود که
گذاشته تا 10 بخوابم؟
از تختم اومدم پایین وبدونه اینکه به موهام یه شونه ی ناقابل بزنم با همون کشی مویی که روی میز ارایش اتاقم بود
موهامو بستم و از اتاق رفتم بیرون...
خونه مثله همیشه ساکته ساکت بود...گاهی از این همه سکوت دلم می گرفت...وقتی مامان زنده بود این خونه هم
روح داشت و حال وهواش با الان زمین تا اسمون فرق می کرد ولی ...
ولی از وقتی مامان سرطان گرفت وبعد از چند وقت مرد...این خونه هم باهاش مرد...بی روح وسرد شد...
اه کشیدم ورفتم طرف دستشویی تا دست و صورتمو یه اب بزنم...
از دستشویی که اومدم بیرون همزمان در خونه هم باز شد وشراره در حالی که چند تا پاکت وپلاستیک بزرگ
دستش بود اومد تو...
با بی تفاوتی نگاش کردم وزیر لبی واز روی اجبار بهش سلام کردم که اونم بدتر از من جوابمو داد و رفت تو
اشپزخونه...
شراره نامادریم بود..میگم نامادری یعنی از اون نامردیاهاااااا...تو بدجنسی لنگه نداشت...از همون اول که وارد
زندگیمون شد اسایش رو از من گرفت...خیلی دوست داشتم باهاش مثله یه دوست باشم..ولی اون مرتب ازم دوری
می کرد.
مرتب از کارام ایراد می گرفت وبدتر از همه اینکه هر روز چقلیه کارهای کرده ونکرده ی منو به بابام می کرد
و این هم شده بود برنامه ی هر روزه اش...
در حد کوزت هم ازم کار می کشید.از ساعت 7 بیدار باش می زد تا 12 ظهر..بعد هم خانم لطف می کرد میذاشت
بعد از ناهار 1 ساعت استراحت بکنم باز شروع می کرد به دستور دادن...
هیچ دوست نداشتم به دستوراش گوش کنم یا مثله خدمتکار همه اش در خدمتش باشم وکاراشو انجام بدم ولی
می ترسیدم با زبون نیش دارش انقدر از من پیش بابام بد بگه که دیده بابام نسبت بهم عوض بشه ویه جورایی
بابامو ازم دور کنه.نه..خدایش تحمل اینو نداشتم.به همین خاطر با هزار جور غرغر مجبور می شدم به دستوراش
عمل کنم...
3 سال بود زن پدرم شده بود واز مرگ مادرم 5 سالی می گذشت.دقیقا 15 سالم بود که مادرم تنهام گذاشت. تو سن
17 سالگی این زنه مار صفت وارد زندگیمون شد.
تا دیپلم بیشتر درس نخوندم...خیلی دوست داشتم کنکور شرکت کنم...از رشته ی کامپیوتر خیلی خوشم می اومد
ولی خب ...این شده بود برام یه رویا اون هم به دو دلیل...اول اینکه من بعد از مرگ مادرم یه دختر گوشه گیر
وتنها شده بودم که روز به روز بیشتر افسرده می شدم برای همین دیگه میلی به درس خوندن و مدرسه رفتن
نداشتم اینجوری شد که 1 سال عقب افتادم.وقتی هم به مرور زمان حالم خوب شد شراره وارد زندگیمون شد و...
شد سوهان روح من...مرتب می گفت درس ودانشگاه رو میخوای چکار؟دختر به جای اینکه به این چیزا فکر کنی
به فکر کاره خونه یاد گرفتن واشپزی و...باش که فردا که رفتی خونه ی شوهر در نمونی...همیشه هم می گفت که
من برای این بهت کار میدم تا انجام بدی چون میخوام ازت یه کدبانوی قابل و نمونه بسازم...
هه...زنیکه هرکار دلش می خواست می کرد از ارایشگاه رفتن در هفته 2 روز گرفته تا مسافرت سالی 4 بار به
دوبی وترکیه و...اونوقت منه بدبخت باید براش مثله کوزت کار می کردم که چی؟
هه...که میخواد از من یه کدبانوی قابل بسازه....کدبانو یا خدمتکار؟...
از بابام 10 سال کوچیکتر بود...بابام یه کارخونه ی تولید وسایل ارایشی وبهداشتی داشت ومیشه گفت وضعمون
خیلی خوب بود.
بابام عاشقانه مادرمو دوست داشت ولی الان میدیدم که چطور شراره رو... شراره جان یا عزیزم خطاب می کرد...
وقتی به خودم اومدم دیدم همونطور که حوله تو دستامه دارم خاطراتمو مرور می کنم.اه عمیقی کشیدم و شونمو
انداختم بالا...فکر کردن بهشون هم عذابم می داد...بی خیال.
صدای خش خش پلاستیک از توی اشپزخونه می اومد...به صورتم نقاب بی تفاوتی زدم ورفتم تو اشپزخونه...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿
#ناحله_۱
#قسمت_اول
با باد سردی ک تو صورتم خورد لرزیدم و دوطرف سوییشرتم و محکم تر جمع کردم...
همینطور که سعی میکردم قدمامو بلندتر وردارم زیر لب به آسمون و زمین غر میزدم
حالا ی روز که من بدبخت باید پیاده برم کلاس، هوا انقدر سرد شده...
لباس گرم ترم نپوشیدم لااقل.
مسیر هم که تاکسی خور نیس
اه اه اه
کل راهو مشغول غر زدن بودم
انقدر تند تند قدم برمیداشتم ک نفسام ب شماره افتاد
دیگه نزدیکای خونه معلمم بودم کوچه ی تاریک و که دیدم یاد حرف بابام افتادم که گفته بود
اینجا خطرناکه سعی کن تنها نیای
با احتیاط قدم ور میداشتم
یخورده که گذشت حس کردم یکی پشت سرمه وقدم ب قدم همراهم میاد
به خیال اینکه توهم زدم بی تفاوت به راهم ادامه دادم اما هر چی بیشتر میرفتم این توهم جدی تر از ی توهم ب نظر میرسید
قدمامو تند کردم و به فرض اینکه یه ادم عادیه و داره راه خودشو میره و کاری با من نداره برگشتم عقب تا مطمئن شم
بدبختانه درست حدس نزده بودم
از شدت ترس سرگیجه گرفتم
اب دهنم و به زحمت قورت دادم وسعی کردم نفسای عمیق بکشم
تا خواستم فرار و بر قرار ترجیح بدم و در برم یهو یه دستی محکم نشست رو صورتم و کشیدم عقب هرکاری کردم دستش و از رو دهنم ور دارم نشد
چاقوشو گذاش رو صورتم و در گوشم گفت :هییییس خانوم خوشگلهه تو که نمیخوای صورتت شطرنجی شه ها ؟
لحن بدش ترسم و بیشتر کرد
از اینهمه بد بیاری داشت گریه ام میگرفت
خدایا غلط کردم اگه گناهیی کردم این بارم ببخش منو . از دست این مردتیکه نجاتم بده
اخه چرا اینجا پرنده پر نمیزنه ؟؟
چسبوندم به دیوار و گفت :یالا کوله ات و خالی کن
با دستای لرزون کاری ک گفت و انجام دادم
وسایل و ک داشتم میریختم پایین
چشم خورد ب اینه شکسته تو کیفم
ب سختی انداختمش داخل استینم
کیف پولم و گذاشت تو جیبش
بقیه چیزای کیفمم ی نگا انداخت و
با نگاهی پر از شرارت و چشایی ک شده بودن هاله خون سرتا پام و با دقت برانداز میکرد
چسبید بهم
از قیافه نکرش چندشم شد
دهنش بوی گند سیگار میداد
با پشت دستش صورتم و لمس کرد و گفت:جوووون
حس کردم اگه یه دیقه ی دیگه تو این وضع بمونم ممکنه رو قیافه نحسش بالا بیارم
اب دهنمو جمع کردم و تف کردم تو صورتش
محکم با پشت دست کوبید تو دهنم
و فکم و گرفت و گفت: خوبه خوشم میاد از دخترای این مدلی
داشتم فکر میکردم یه ادم چوب کبریت مفنگی چجوری میتونی انقدر زور داشته باشه
فاصله امون داشت کم تر میشد
با اینکه چادری نبودم و حجابم با مانتو بود ولی تا الان هیچ وقت ب هیچ نامحرمی انقدر نزدیک نشده بودم
از عذابی که داشتم میکشیدم
بغضم ترکید و زدم زیر گریه ولی نگاه خبیثش هنوز مثه قبل بود
آینه رو تو دستم گرفتم
وقتی دیدم تو ی باغ دیگه اس از فرصت استفاده کردم و با تمام زور ناچیزم آینه رو از قسمت تیزیش کشیدم رو کمرش صدای آخش بلند شد
دیگه صبر نکردم ببینیم چی میشه با تمام قدرت دوییدم
از شانس خیلی بدم
پاهام به یه سنگ گنده گیر کرد و با صورت خوردم زمین
دیگه نشد بلند شم بهم رسیده بود
به نهایت ضعف رسیدم و دیگه نتونستم نقش دخترای شجاع و بازی کنم
گریه ام ب هق هق تبدیل شده بود
هم از ترس هم از درد
اینبار تو نگاهش هیچی جز خشم ندیدم
بلندم کرد و دنبال خودش کشوند
هرچی فحشم از بچگی یاد گرفته بود و نثارم کرد
همش چهره ی پدرم میومدم تو ذهنم و از خودم بدم میومد
مقاومت کردم ،از تقلاهای من کلافه شده بود
چاقوش و گذاشت زیر گلوم و گفت : دخترجون من صبرم خیلی کمه میفهمی ؟ خیلی کم
یهو ....
#نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#ضربالمثل #قسمت_اول
( دختر سعدی) :
کسی که بیشتر ساعات شبانه روز را در خارج از خانه به سر ببرد دوستان و بستگان کنایتاً او را دختر سعدی مینامند و در لفافۀ طنز و هزل میگویند "فلانی دختر سعدی است. همه جا هست جز خانهاش."
باید دید شیخ اجل دختری داشت یا نه، اصولاً چه عاملی موجب گردیده که چنین شوخی طنزآمیز و در عین حال دور از نزاکت اخلاقی در ساحت مقدسش انجام گیرد تا به حدی که صورت ضرب المثل پیدا کند.
افصح المتکلمین ابوعبدالله مشرف بن مصلح شیرازی مشهور و متخلص به سعدی که صیت لطف کلام و شیرینی بیانش سراسر جهان دانش و فرهنگ را فرا گرفته است در عشرۀ اول یا دوم از قرن هفتم هجری در شیراز به دنیا آمد. در سنین طفولیت یتیم شد و زیر نظر مادرش دوران خردسالی را گذارنید.
اگرچه در شیراز وسایل تحصیل از هر جهت مهیا بود ولی اغتشاشات و جنگهای داخلی و قتل و غارت که چندبار در شیراز اتفاق افتاد شیخ را مجبور به جلای وطن کرد و در سن پانزده سالگی راه بغدا را در پیش گرفت.
دلم از صحبت شیراز بکلی بگرفت
وقت آنست که پرسی خبر از بغدادم
سعدیا حب وطن گرچه حدیثی است شریف
نتوان مرد بسختی که من اینجا زادم
در آن موقع دارالعلمهای زیادی در مراکز اسلامی مانند هرات و نیشابور و اصفهان و بصره و بغداد و شام و مصر وجود داشت ولی به علت علاقهای که اهالی شیراز به شیخ ابواسحاق شیرازی متولی مدرسۀ نظامیۀ بغداد اشتهاند سعدی را به بغداد فرستاده در مدرسۀ نظامیۀ مزبور مقرری و وظیفهای برایش مقدور کردهاند تا با فراغت خاطر تحصیل کند همان طور که خود میفرماید:
مرا در نظامیه ادرار بود
شب و روز تلقین و تکرار بود
(ادرار در اینجا به معنی: مرسوم، مستمری و راتبه آمده است.)
سعدی که تخلصش را از ابوبکرین سعدبن زنگی گرفت قریب سی سال به کسب علوم و دانش زمان پرداخت و محضر علما و دانشمندان مشهوری چون جمال الدین عبدالرحمن و ابوالفر ج بن الجوزی و شیخ شهاب الدین سهروردی را درک کرد و از مصاحبت او استفاده نمود.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✅چطور بیش فعالی از شیطنتهای کودکانه تشخیص بدهیم ؟
#قسمت_اول
✅پاسخ:مرز بین بیش فعالی و شیطنت ؟
💠بیشترین شکایت والدین از این کودکان در اولین مراجعه به پزشک این است که این کودکان آرام و قرار ندارند، اصطلاحاً از دیوار راست بالا میروند.
💠کودکان بیش فعال معمولاً نمیتوانند حتی برای مدت کوتاهی یک جا بنشینند و یا حتی حین نشستن دائماً دست و پای خود را حرکت میدهند و یا حرکات تکانشی انجام داده و به یکباره از بلندی میپرند و یا بدون هیچ ترسی ناگهان وسط خیابان میروند.
💠این کودکان معمولاً زیاد صحبت میکنند، کم صبر و کم تحمل اند و دائما وسط حرف دیگران میپرند.
💠 یکی از مهمترین نشانه های این اختلال،حواس پرتی است، به این شکل که زمانی که با کودک صحبت میکنیم اصلاً توجهی ندارد و هر عامل محیطی به راحتی میتواند حواس این کودکان را پرت کند، همچنین این کودکان توانایی دنبال کردن کار خاصی را ندارند و مدام حین انجام تکالیف و یا کارهای شخصی از این شاخه به آن شاخه میپرند.
💠بیماریهای سرشتی که ارتباط قوی با ژنتیک دارند، به طور کلی درمان نمیشوند ولی در عین حال میتوان با کمک درمانهای دارویی، روشهای غیر دارویی و آموزش اصول فرزند پروری، تظاهرات بیماری را به میزان قابل توجهی کنترل کرد.
💠دیدگاه اکثر خانوادهها نسبت به درمانهای دارویی،که دارو درمانی در کودکان مبتلا به این اختلالات اعتیاد آور است یا عملکرد مغز کودک را تخریب میکند،درست نیست، اما بسیار حائز اهمیت است که درمان دارویی بدون مشاوره نادرست و ناقص می باشد.
☄☄☄☄☄☄☄☄
https://eitaa.com/matalbamozande1399
#قسمت_اول♥️
1
صداي فریاد بابا واقعا از جا پروندم.
برو تو اتاقت همین الان.
اصلا باورم نمیشد بابا جلوي کل فامیل اینجوري سرم داد بزنه. آقاي مهرابی باباي ارشیا خواست پا در میونی کنه که بابا گفت:
مرتضی خواهش می کنم. این بار باید باش جدي برخورد کنم. دیگه شورشو در آورده.
بعد همانطور که غضبناك به من نگاه می کرد گفت:
وقتی اداي بچه ها رو در میاري پس باید مثل بچه ها تنبیه بشی. نه یک دختر پونزده ساله.
سرم پائین بود. عصبی شده بودم و برعکس همه دختراي دیگه که توي این موقعیت گریه می کنن و خالی می شن من باید حتما
داد می کشیدم تا آروم شم.
ماکان پشیمون از دهن لقی که کرده بود سر به زیر نشسته بود. ارشیا هم طبق معمول دست به سینه به نمی دونم چی روي میز زل
زده بود.
نمی دونم چرا می خواستم سر ارشیا داد بزنم . در حالی که بلا سر اون بدبخت اومده بود. شاید چون بابا بخاطر کاري که با اون
کردم اینجور دعوام کرده بود.
بابا دوباره داد زد:
گفتم تو اتاقت تا آخر مهمونی حق نداري بیاي پائین.
کل بچه ها ساکت نشسته بودن.
کسري پسر عموم که خودشم پایه کار من شده بود با کلی عذاب وجدان نگام می کرد.
بدون اینکه به کسی نگاه کنم صاف رفتم طرف پله ها و رفتم تو اتاقم و درو تا اونجایی که میشد محکم به هم کوبیدم.
یا باید داد می زدم یا یه چیزي و می شکستم تا آروم شم. وگر نه داغون میشدم. توي اتاق قدم زدم و بعدم یه گلدون کوچیک کهچند وقت پیش خوشم آمده بود و خریده بودمش و برداشتم و رفتم تو بالکن اتاقم و محکم پرتش کردم تو حیاط.
گلدون با صداي شرقی شکست و خورده هاش تا شعاع چهار پنج متري پخش و پلا شد. انگار که یه آرمابخش قوي بم تزریق
کرده باشن راحت شدم.
وقتی آروم شدم رفتم سراغ در و بازش کردم صداي خنده و گفتگوي مهمونا از پائین می آمد. سرم و از لاي در بیرون بردم و
خوب گوش دادم. صداها رو از پائین راحت می شنیدم.
لجم گرفت انگار همه یادشون رفته بود من نیستم. برگشتم تو و درو بستم و همون پشت در نشستم.
تند تند داشتم انگشتمو می جویدم و توي فکر بودم که کار بابا و ماکان و چه جوري تلافی کنم. بدجوري منو ضایع کرده بودن
خصوصا که ارشیا هم امشب اینجا بود.
دقیقا خودمم نمیدونم چرا اینجور کارارو می کنم ولی همیشه یه چیزي مثل یه مرض که نمیدونم اسمشو چی بذارم می افته به جونم
و وادارم میکنه دست به همچینین کارایی بزنم که ممکنه تا یکی دوماه بعد هم عذاب وجدانش تو ذهنم بمونه.
ولی لذتی که موقع انجام اینجور کاراي عجیب و غریب بم دست میده باعث میشه دوباره برگردم و یه کار دیگه انجام بدم.
اسم من ترنجه.به نظرم اسم قشنگیه ولی نمی دونم چرا خودم همیشه یاد پرتقال نارج می افتم.
ماکانم هر وقت می خواد اذیتم کنه صدام میکنه نارج پرتقال و نمی دونم هر مرکباتی که به ذهنش می رسه می بنده با ناف ما.
ولی مامانم و بابام کلی با این اسم عجیب غریبی که روي من گذاشتن حال میکنن. پونزده سالمه امسال کلاس اول دبیرستانم.
مدرسه رو باري به هر جهت دارم طی میکنم اصلا نمی دوم در آینده می خوام چه گلی به سرم بگیرم.
نگاهم و چرخوندم توي اتاقم. ازش خوشم می آمد. اصلانم برام مهم نبود بقیه چه فکري درباره ام می کنن . اتاق خودم بود.
اتاقم و خیلی دوس دارم چون قبل عید امسال به یه بدبختی خودم دست تنها رنگش کردم. من کلا از رنگاي تیره خوشم میاد.
براي همین قبل عید امسال هم زد به سرم پامو کردم تو یه کفش و گفتم می خوام براي عید اتاقموسیاه کنم. مامان که می گه من
دیونه شدم.
بابا و ماکان هم همون موقع گفتن عمرا یه برس روي دیوار من بکشن. منم لجم گرفت گفتم خودم رنگ می کنم.
اونام بم خندیدن. منم با اینکه اصلا نمی دونستم رنگ چیه یه روز بعد از مدرسه رفتم توي یه رنگ فروشی و از فروشنده پرسیدمبراي یه اتاق سه در چهار چقدر رنگ لازمه.
فروشنده یه نگاهی به قد و قواره من کرد که متاسفانه با پونزده سال سن عین بچه ها به نظر میام. بعد از مدرسه هم رفته بودم و
روپوش مدرسه تنم بود. نمی دونم چه فکري کرد ولی زیاد طالب نبود جواب بده. گفت:
بستگی داره چه رنگی بخواي بزنی
می خوام خیلی گرون نشه.
فروشندهه که معلوم بود کنجکاو شده گفت:
نقاش خودش میدونه چقد رنگ می خواد.
منم نمی دونم خل شده بودم اصلا نمی فهمیدم دارم با کی حرف میزنم گفتم:
نقاش؟ آره بابام پیکاسو رو برام خبر کرده بیاد روي دیوار اتاقم هنر نمایی کنه. خیر سرم باید خودم رنگ بزنم.
شاگرد طرف که نمی دونم اون ته مغازه داشت چکار می کرد با شنیدن این حرف نگام کرد و گفت:
خودت می خواي اتاقتو رنگ کنی؟
بعدم یه نگاهی به قد و قواره من انداخت که فهمیدم منظورش اینه که با این قدت چه جوري میخواي اتاقتو رنگ کنی!
منم حرصم گرفته بود گفتم:
بله؟ فروختن رنگ به افراد زیر هیجده سال ممنوعه؟
شاگرده پخی زیر خنده زد و صاب کارش یه اخم وحشتناکی بش کرد که طرف دست و پاشو جمع کرد. بعدم گلوشو صاف کرد و
مشغول کار خودش شد. حسابی دیرم شده بود. می دونستم یه دقیقه دیرکنم مامان کل بیمارستانا
هیچکس نگفت1.mp3
5.11M
📚 مجموعه صوتی 30 قسمتی "هیچکس به من نگفت...! "
📝 #قسمت_اول
🎙 به کلام : مصطفی صالحی
🎼 تنظیم: بابک رحیمی
📕 برگرفته از کتاب ((هیچکس به من نگفت)) نوشته حسن محمودی
⏰ 2:07
•┈••✾🍃🌺🍃✾••┈•
اَلٰا بِـذِڪْرِٱݪلّٰـهِ تَـطْـمَـئِـنُّ ٱلْـقُـلُـوبُ
https://eitaa.com/matalbamozande1399
#قسمت_اول
#ضربالمثل
( باد آورده را باد می برد) :
مال و ثروتی که بدون رنج و زحمت به دست آید خود به خود از دست میرود، زیرا سعی و تلاشی در تحصیل آن بکار نرفته تا قدر و قیمت آن بر صاحب مال و مکنت معلوم افتد. مال و ثروت باد آورده چون به دیگری تعلق دارد، همیشه دستخوش باد حوادث است و صاحبش هر آینه از آن طرفی نخواهد بست.
بیهود نیست که در ممالک راقیه و پیشرفته، ثروتمندان واقع بین، فرزندانشان را مجبور میکنند که به هنگام تحصیل علم و دانش، ساعات فراغت را شخصاً کار کنند و به مال و منال پدر خوشدل و دلگرم نباشند. چه فرزندی که در عنفوان جوانی کار کند قطعاً احساس رنج و زحمت میکند و پس از مرگ پدر ثروت موروثی را به دست تطاول و اسراف نمیسپارد.
#قسمت_دوم در ادامه⬇️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌼🍂🌺🍂🌼🍂🌺
#رمان_آنلاین
دست تقدیر
#قسمت_اول🎬:
محیا سرش را به در نزدیک کرد تا صدای داخل اتاق را بهتر بشنود، صدای عمویش، ابو حصین بلند بود و صدای مادرش رقیه آهسته به گوشش میرسید، اما او سعی می کرد تا هیچ کلمه ای را از مکالمه ای که پشت در جاری بود، از دست ندهد چون کاملا می فهمید که این صحبت انگار یک نوع جنگ بر سر آینده اوست، جنگی که شاید به نوعی خودکشی برای مادرش رقیه بود،زنی مؤمن و با فهم و درک و بسیار مهربان..
رقیه با لحنی که سعی می کرد آرام و بدون تنش باشد، گفت: ابو حصین، برادر من! امر کردید که به عراق بیایم تا مال و املاکی که از آن ابومحیا ست را جدا کنید و به فرزند برادرتان که دختر من هست، بدهید. با اینکه چشم طمعی به این املاک نداشتم اما حرف شما را زمین نزدم، رنج سفر را تحمل کردم و دست محیا را گرفتم کشور خودمان را ترک کردیم آمدیم...
ابوحصین به میان حرف رقیه، زن برادر مرحومش دوید و گفت: کشور خودمان نه!!! کشور خودت...چون تو ایرانی هستی..اما محیا از خون برادر من است، او ایرانی نیست، یک عرب هست فهمیدی؟! فکر نکن اجازه دادم بعد از مرگ برادرم به ایران بروید و محیا آنجا درس بخواند دیگر تو بزرگتر و همه کارهٔ محیا هستی، الان هم اینقدر با من یکی به دو نکن، قرار نیست شما به ایران برگردید..
رقیه آب دهانش را قورت داد و گفت: نمی شود...باید برگردیم، خانه و زندگی ما آنجاست، محیا درسش تمام شده، پرستار هست و به زودی سرکار می رود و می خواهد باز هم در کنار کارش درس را ادامه دهد خدا را چه دیدی شاید دکتری شد برای خودش و صدایش را آرام تر کرد و ادامه داد: شما به من قول دادید که ما را به ایران برگردانی...
ابو حصین قهقه تمسخر آمیزی زد و گفت: با این اوضاع مملکت تو، محیا اونجا نمی تونه هیچ پیشرفتی کند و بعد صدایش را پایین تر آورد و ادامه داد: جسته و گریخته شنیده ام به زودی شاه ایران فراری خواهد شد، اوضاع ایران به شدت خراب است، اگر تقسیم املاک را بهانه کردم دو هدف داشتم اول اینکه جانتان را نجات دهم و دوم اینکه خوشبختی محیا را تضمین کنم.
رقیه با بغضی در صدایش با لکنت گفت: ش...ش..شما لطف کردید، اما خوشبختی محیا در این نیست که از خانه و زندگی که با آن خو گرفته جدا شود و با مردی که جای پدرش را دارد ازدواج کند.
ناگهان صدای فریاد ابوحصین بلند شد و گفت:
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
https://eitaa.com/matalbamozande1399
شناسنامه ی کتاب
نام کتاب: روشنا
مولف :مائده افشاری
تاریخ : ۱۴۰۲/۵/۲۰
#قسمت_اول
#روشنا
زنگ ساعت دیوانه ام کرد چشمانم را کمی باز کردم ،با دست روی ساعت کوبیدم تا زنگش قطع شود که متوجه ساعت 7:30 شدم پتو را به گوشی پرتاپ کردم از رختخواب بلند شدم جستی زدم به سمت سرویس دویدم بعد از شستن صورتم دوباره به اتاق برگشتم از داخل کمد مانتویی بیرون آوردم دکمه هایش را یکی در میان بستم که صدای مامان مرا به خود آورد
چی شده !😳
وای مامان ساعت هشت کلاس دارم دیرم شده
مامان در حالی که لقمه نانی نزدیکم می آورد گفت عجله نکن برو سر خیابان تاکسی بگیر
نگاهی به ساعت مچی کردم نه بی فایده بودمسیر دانشگاه تا این جا طولانی هست نمی توانم پیاده با تاکسی بروم
نگاهی مظلومانه به مامانم کردم میشه ماشینت را بدی
مامان در حالی که از اتاق خارج می شد
سینا ماشین را برده تعمیرگاه
نفس عمیقی کشیدم اه الان وقت خرابی ماشین بود
از خانه خارج شدم خودم به سر خیابان رساندم بعد دقیقه سوار تاکسی شدم
صدای اخبار فضای ماشین را پر کرده بود که در مورد وضعیت بد مسکن و شرایط گرانی جامعه می گفت
کلافه شدم آخه اول صبح این حجم از آه ناله 😢😒
اخبار که تمام شد نوبت راننده شد حالا او شده بود گوینده و من مثل همیشه شنونده
راننده از وضعیت سخت کاری راننده ها می گفت و همچنین کممبوددرآمد ها و....
بعد از کلافگی از صحبت ها به دانشگاه رسیدم ؛نگبهان مرا می شناخت و گفت نیم ساعت دیگر کلاس ها تموم میشه فکر نمی کنم استاد اجازه ورود بده
زیر لب گفتم خوابم برد
به سمت ساختمان هفت رفتم فضایی بزرگ با تعداد راهرو های متعدد وارد کلاس 208 شدم
دستم را جلو بردم و چند تق به در زدم
سلام استاد
به به خانم درخشنده می خواستید تشریف نیاورید
ببخشید استاد خوابم برد
بفرمائید
به سمت صندلی رفتم چند تا از دانشجویان پسر لبخند تمسخر آمیزی به من زدنند که اعصابم بهم ریخت
بعد از پایان کلاس به سمت استاد رفتم ....
نویسنده :تمنا🥰☺️
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
#رمان_آنلاین
فصل دوم:
#دست_تقدیر۲
#قسمت_اول🎬:
به نام خدا
إِنَّ اللَّهَ لاَ یُغَیِّرُ مَا بِقَوْم حَتَّى یُغَیِّرُوا مَا بِأَنفُسِهِمْ « سوره رعد، آیه۱۱»
و براستی این وعدهٔ قران است که انسان می تواند با اعمالش تقدیر و سرنوشتش را تغییر دهد.
رؤیا، ماشین را خاموش کرد و همانطور که قربان صدقه دختر کوچکش، هدی میرفت او را بغل کرد، از ماشین پیاده شد و دزدگیرش را زد و می خواست به طرف در خانه برود که ماشینی کنارش متوقف شد و سپس صدای مهربان همسرش بلند شد: سلام خانم معلم، اندکی صبر تا این غلام حلقه به گوش هم برسد.
رؤیا که همیشه دلش غنج می رفت برای این حرفهای صادق به عقب برگشت و هدی را در آغوش صادق که الان پیاده شده بود، گذاشت و گفت: و علیکم السلام یا سیدی!! بیا بگیر گل دخترت را غلام نخواستم، به قول مادرم: آقا باش و خدمت کن...
صادق همانطور که بوسه ای از گونه هدی که با چشمان خوابآلود پدرش را نگاه می کرد، می چید گفت: الهی این آقا فدای دختر گل و خانم گل ترش بشه...
رؤیا درخانه را باز کرد و گفت: ماشینت را نمیاری تو؟! بعدم اگر قربون ما بشی کی بیاد برای آقا پسرت درس مردانگی بده؟!
صادق همقدم با رؤیا وارد خانه شد و گفت: خوب معلومه، همسر عزیزم که ازصدتا مرد مردتره...
رؤیا در هال را باز کرد و همانطور که به صادق تعارف می کرد وارد بشن گفت: چقدر زبون میریزی تو! یعنی اگر این زبون را نداشتی تا الان صدبار ترورت کرده بودن..
صادق به سمت اتاق خواب بچه ها رفت و دستش را روی بینی اش گذاشت و گفت:هیس! آرامش آغوش پدر، دختر را به خوابی ناز کشانید، لطفا با حرفهایتان، زحمات این پدر را بر باد ندهید.
رؤیا همانطور که چادرش را در می آورد، لبخندی زد و به سمت اتاق رفت و بعد از دقایقی که لباس هایش را عوض کرده بود، صادق هم در آشپزخانه به او پیوست.
رؤیا چای ساز را به برق زد و گفت: آفتاب از کدوم طرف سر زده امروز زود اومدی؟! بعدم ماشینت را بیار داخل تا پراید ما هم به دنبالش داخل شود.
صادق به سمت یخچال رفت و همانطور که بطری آب را بیرون می آورد گفت: دیگه گفتیم امروز سورپرایزتون کنیم، اراده کردم امروز حیاط کوچکمان جولانگاه پراید همسر عزیزمان باشد و اسب این شاهزادهٔ بی تاج و تخت بر سر در کاخمان بماند.
رؤیا که از این حرفها خاطره خوشی نداشت، قابلمه خورشت را روی گاز گذاشت تا گرم شود و بلند گفت: چچچی میگی صادق؟! می خوای جایی بری؟!
صادق انگشتش را روی دماغش گذاشت و گفت: آرام باش همسرم، آرام باش ای مادر نمونه که اگر صدایت را بالا ببری، آن پری رو که در خواب ناز آرمیده تو را به خود می خواند و از این لحظات در کنار یار ماندن محروم می کند.
رؤیا آهسته گفت: صادق! بگو ببینم چی شده؟! می خوای جایی بری؟!
صادق مانند پسرک شیطونی که شرمسار بود سرش را پایین انداخت و آهسته گفت: مأموریت دارم...اما خیلی زود تموم میشه، فقط دو سه شب هااا
رؤیا اوفی کرد و روی صندلی قهوه ای رنگ آشپزخانه نشست و گفت: صادق! من توی این شهر غریب با دو تا بچه چه کنم؟! نه خواهر و نه مادر و نه قوم و خویشی کنارمه، تو هم که دم به دقیقه میری مأموریت...
صادق روبه روی رؤیا نشست و گفت: اولا پسرمون محمد هادی برای خودش مردی شده، امسال دیپلم میگیره دوما دیگه باید عادت کنیم، اگر به خاطر محل کار شما نبود که میرفتیم مشهد کنار پدر و مادر و آشناهامون، اما چکار کنم؟! مشکل انتقالی شماست...
رؤیا سرش را تکان داد و گفت: نه اینکه شما بدت میاد اینجا باشیم؟!
صادق لبخندی زد و گفت: هدف ما خدمت هست، حالا چه میشه توی مناطق محروم خدمت کنیم؟!
رؤیا خیره به شعله روشن گاز شد و گفت: چند روز پیش یه گروه جهادی اومدن برای خدمت، نبودی ببینی مردم اون روستا چه صف طویلی تشکیل دادند برای پزشک...البته پزشک عمومی بود و این بیمارها از هر نوع بیماری توشون دیده میشد، ولی یه چیز جالب و البته عجیب برات بگم...
صادق که خوشحال بود رؤیا با یاد آوری روستا، بحث مأموریت رفتن اونو فراموش کرده بود گفت: بگو ببینم چی جالب و چی عجیب بود؟!
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
https://eitaa.com/matalbamozande1399
#برشی_از_یک_زندگی
#گراناز
#قسمت_اول
اسمم گِراناز هست ساکن جنوب شرقی کشور درست حدس زدید مابین استان کرمان و بلوچستان ...خودم تک دختر و چهار برادر کوچکتر از خودم دارم....متولد شده از پدر و مادری با اصالت بلوچ قومی کهن و نژاد اصیل ایرانی....
پدرم هوبیار(خوبیار)خان بزرگ و خان طائفه هست ،هنوزم با گذشت زمان سیستم سنتی ارباب رعیتی و ریش سفیدی بر منطقه ما حاکم هست....
شغل اون تجارت هست و از کشورهای همسایه پارچه ،برنج و انواع محصولات رو وارد ایران میکنه...پدرم به شدت مرد متعصب و خود رأیی هست، که فقط حرف باید حرف خودش باشه،اما مادرم (نورخاتون) همیشه تسلیم اون بوده و حتی وقتی پدرم خواست زن دوم بگیره خم به ابرو نیاورد و خودش رفت خواستگاری وتمام کارهای مراسم عروسی انجام داد،زن دوم پدرم هرگز بچه دار نشد و هیچ راهی به قلبش پیدا نکرد،و گوشه نشین عمارت شد،پدرم ماهی یکبار یه شب به اتاقش میره و بس ،تو قوم ما بچه مهمه هر چی بیشتر بهتر و باعث فخر فروشی به دیگران هست، مخصوصاً بچه پسر،دورادور می شنیدم که میگفت نورخاتون منو شکم بند کرده تا بچه نیارم و خودش بانوی عمارت و سوگولی خان بمونه ،اما تو روی خودمون جرات نداشت همچین حرفی بزنه،من چون تک بودم هم پیش مادرم و پدرم به شدت عزیز بودم و غرق در طلا و جواهرات بودم و بهترین و گران قیمت ترین لباسها رو می پوشیدم ..قدرت پدرم غرور خاصی به من داده بود ،ولی هیچ وقت کسی رو از بالا نگاه نکردم،از وقتی یادمه پسر عموم(باهوت)نامزد و ناف بر من بود ..پدرم عموم روزی که من به دنیا اومدم با هم قرار ازدواج مارو گذاشته بودن ،اما من بهش هیچ حسی نداشتم،اون قدبلند ،چهارشونه،با هیکل ورزیده و صورت آفتاب سوخته و با چشمای سیاه نافذش جایی توی قلب من پیدا نکرد!!!
رسم ما اینطوری هست که وقتی از بچگی قرار ازدواج گذاشته شده تمام و کمال خرج دختر بر عهده خانواده پسر هست،عموم(نِظَر) هر عید و یا مناسبتی برای من هدایایی می آورد، وقتی دوازده سالم بود جشن بزرگی برای نامزدی من و باهوت گرفته شد،اما من بهش علاقه ای نداشتم،تا اینکه وقتی چهارده سالم بود،پدرم برای رفت و آمد من به مدرسه راننده استخدام کرد،یه مرد حدود چهل ساله.. اون روز قلبم به هیجان در آمد و دلم رو باختم به پسر هجده ساله ای که همراهش بود،بعد فهمیدم برادر زاده راننده هست و یتیمه و با عموش زندگی میکنه
هر وقت می دیدمش ضربان قلبم اوج می گرفتوقتیم می رفت حسابی دلتنگش می شدم،..
این جریان ادامه داشت تا اینکه من شانزده ساله شدم.. یه روز عموم اومد خونمون به پدرم گفت:باهوت و گراناز باید ازدواج کنن ...اما پدرم گفت دخترم داره درس میخونه ،هنوز بچس ،تک دختره عروسی باشه برای دوسال دیگه ...اما عموم اینقدر اصرار کرد که پدربزرگ گفت :هوبیار کوتاه بیا، بزار عروسی سر بگیره..
پدرم دیگه کوتاه اومد و حرفی نزد،با گریه رفتم به اتاقم، خودم و انداختم تو بغل بشریٰ دختر عمه ام،اتاقمون مشترک بود ،با هق هق گفتم نمیخوام زن باهوت بشم..
اونم ناراحت شد وبا دستش اشکم و پاک کرد وگفت: مگه ما دخترا چاره ای جز گوش دادن به حرف بزرگترها داریم،اینجا قانون مرد سالاریه،هرچی گفتن باید بگیم چشم!!
میرم به وُمَر میگم بیاد خواستگاریم ،به بابا میگم اونو میخوام، میدونم اونم دوستم داره باید قبول کنن!!
بشریٰ گفت:اون از مال دنیا هیچی نداره، پدرت قبولش نمیکنه!!
نداشته باشه مهم اینه من میخوامش... دست بشرئٰ رو گرفتم رفتم تو حیات دیدمش زیر سایه درخت نشسته بود با هم رفتیم کنارش گفتم ما میریم بیرون همراهمون بیا ..
اونم چشمی گفت: ماشین روشن کرد منو بشرئٰ عقب نشستیم..
بهش گفتم بریم توی جنگل ،بشریٰ دور واستاد..
کنارش نشستم معذب بود؛بدون هیچ مقدمه ای گفتم بیا خواستگاریم!!!
با سرعت نور سرشو بالا آورد تو چشمام خیره شد چند ثانیه بهت زده نگام کرد ولی زود نگاهشو ازم دزدید و از کنارم رد شد ،به سمت ماشین حرکت کرد یه چیزی به بشریٰ گفت، اونم دوید سمتم و گفت وُمَر میگه بیا بریم..
عصبی رفتم در ماشین باز کردم و گفتم میدونم تو هم دوستم داری، پس انکار نکن !!سرش که رو فرمون ماشین گذاشته بود بلند کرد ،چشماش قرمز شده بود فک کنم گریه کرده بود،حلقه اشک تو چشام جمع شده بود و منتظر یه تلنگر بود تا بریزه،با صدایی که از ته چاه میومد گفت:برای من ممنوعی ،حتی جرأت ندارم اسمتو به زبون بیارم،کارگر پدرتم،به نظرت بهم دختر میده؟!
حق با اون بود!!!گفتم من باهوت و نمیخوام، دلم پیش تو گیره ..
خیره به چشمام بود تا از نگاهم ببینه راست میگم یانه!!از ماشین پیاده شد، شونه به شونه هم قدم زدیم کنار رودخونه نشستیم
https://eitaa.com/joinchat/2761883670C6191fa3660
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
900_58296306274047.mp3
16.81M
⭕️چرا اکثر مردم نمیتونن ثروتمند بشن؟
⭕️چرا ثروتمندان هر روز ثروتمندتر و فقیران هر روز فقیرتر می شوند؟
⭕️چرا افکار ثروت ساز در ذهنم خطور نمیکنه؟
🔻به همراه تمرین مهم برای ثروتمند شدن💰🤑
( #قسمت_اول)
#میلاد_پاکار
https://eitaa.com/matalbamozande1399