eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
21.8هزار عکس
25.4هزار ویدیو
125 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
اسمم گِراناز هست ساکن جنوب شرقی کشور درست حدس زدید مابین استان کرمان و بلوچستان ...خودم تک دختر و چهار برادر کوچکتر از خودم دارم....متولد شده از پدر و مادری با اصالت بلوچ قومی کهن و نژاد اصیل ایرانی.... پدرم هوبیار(خوبیار)خان بزرگ و خان طائفه هست ،هنوزم با گذشت زمان سیستم سنتی ارباب رعیتی و ریش سفیدی بر منطقه ما حاکم هست.... شغل اون تجارت هست و از کشورهای همسایه پارچه ،برنج و انواع محصولات رو وارد ایران میکنه...پدرم به شدت مرد متعصب و خود رأیی هست، که فقط حرف باید حرف خودش باشه،اما مادرم (نورخاتون) همیشه تسلیم اون بوده و حتی وقتی پدرم خواست زن دوم بگیره خم به ابرو نیاورد و خودش رفت خواستگاری وتمام کارهای مراسم عروسی انجام داد،زن دوم پدرم هرگز بچه دار نشد و هیچ راهی به قلبش پیدا نکرد،و گوشه نشین عمارت  شد،پدرم ماهی یکبار یه شب به اتاقش میره و بس ،تو قوم ما بچه مهمه هر چی بیشتر بهتر و باعث فخر فروشی به دیگران هست، مخصوصاً بچه پسر،دورادور می شنیدم که می‌گفت نورخاتون منو شکم بند کرده تا بچه نیارم و خودش بانوی عمارت و سوگولی خان بمونه ،اما تو روی خودمون جرات نداشت همچین حرفی بزنه،من چون تک بودم هم پیش مادرم و پدرم به شدت عزیز بودم و غرق در طلا و جواهرات بودم و بهترین و گران قیمت ترین لباسها رو می پوشیدم ..قدرت پدرم غرور خاصی به من داده بود ،ولی هیچ وقت کسی رو از بالا نگاه نکردم،از وقتی یادمه پسر عموم(باهوت)نامزد و ناف بر من بود ‌..پدرم عموم روزی که من به دنیا اومدم با هم قرار ازدواج مارو گذاشته بودن ،اما من بهش هیچ حسی نداشتم،اون قدبلند ،چهارشونه،با هیکل ورزیده و صورت آفتاب سوخته و با چشمای سیاه نافذش جایی توی قلب من پیدا نکرد!!! رسم ما اینطوری هست که وقتی از بچگی قرار ازدواج گذاشته شده تمام و کمال خرج دختر بر عهده خانواده پسر هست،عموم(نِظَر) هر عید و یا مناسبتی برای من هدایایی می آورد، وقتی دوازده سالم بود جشن بزرگی برای نامزدی من و باهوت گرفته شد،اما من بهش علاقه ای نداشتم،تا اینکه وقتی چهارده سالم بود،پدرم برای رفت و آمد من به مدرسه راننده استخدام کرد،یه مرد حدود چهل ساله.. اون روز قلبم به هیجان در آمد و دلم رو باختم به پسر هجده ساله ای که همراهش بود،بعد فهمیدم برادر زاده راننده هست و یتیمه و با عموش زندگی میکنه‌‌‌ هر وقت می دیدمش ضربان قلبم اوج می گرفت‌‌وقتیم می رفت حسابی دلتنگش می شدم،..‌ این جریان ادامه داشت تا اینکه من شانزده ساله شدم.. یه روز عموم اومد خونمون به پدرم گفت:باهوت و گراناز باید ازدواج کنن ...اما پدرم گفت دخترم داره درس میخونه ،هنوز بچس ،تک دختره  عروسی باشه برای دوسال دیگه ...اما عموم اینقدر اصرار کرد که پدربزرگ گفت :هوبیار کوتاه بیا، بزار عروسی سر بگیره.. پدرم دیگه کوتاه اومد و حرفی نزد،با گریه رفتم به اتاقم، خودم و انداختم تو بغل بشریٰ دختر عمه ام،اتاقمون مشترک بود ،با هق هق گفتم نمیخوام زن باهوت بشم.. اونم ناراحت شد وبا دستش اشکم و پاک کرد وگفت: مگه ما دخترا چاره ای جز گوش دادن به حرف بزرگترها داریم،اینجا قانون مرد سالاریه،هرچی گفتن باید بگیم چشم!! میرم به وُمَر میگم بیاد خواستگاریم ،به بابا میگم اونو میخوام، میدونم اونم دوستم داره باید قبول کنن!! بشریٰ گفت:اون از مال دنیا هیچی نداره، پدرت قبولش نمیکنه!! نداشته باشه مهم اینه من میخوامش... دست بشرئٰ رو گرفتم رفتم تو حیات دیدمش زیر سایه درخت نشسته بود‌‌ با هم رفتیم کنارش گفتم ما میریم بیرون همراهمون بیا .. اونم چشمی گفت: ماشین روشن کرد منو بشرئٰ عقب نشستیم.. بهش گفتم بریم توی جنگل ،بشریٰ دور واستاد.. کنارش نشستم معذب بود؛بدون هیچ مقدمه ای گفتم بیا خواستگاریم!!! با سرعت نور سرشو بالا آورد تو چشمام خیره شد چند ثانیه بهت زده نگام کرد ولی زود نگاهشو ازم دزدید و از کنارم رد شد ،به سمت ماشین حرکت کرد یه چیزی به بشریٰ گفت، اونم دوید سمتم و گفت وُمَر میگه بیا بریم.. عصبی رفتم در ماشین باز کردم و گفتم میدونم تو هم دوستم داری، پس انکار نکن !!سرش که رو فرمون ماشین گذاشته بود بلند کرد ،چشماش قرمز شده بود فک کنم گریه کرده بود،حلقه اشک تو چشام جمع شده بود و منتظر یه تلنگر بود تا بریزه،با صدایی که از ته چاه میومد گفت:برای من ممنوعی ،حتی جرأت ندارم اسمتو به زبون بیارم،کارگر پدرتم،به نظرت بهم دختر میده؟! حق با اون بود!!!گفتم من باهوت و نمیخوام، دلم پیش تو گیره .. خیره به چشمام بود تا از نگاهم ببینه راست میگم یانه!!از ماشین پیاده شد، شونه به شونه هم قدم زدیم کنار رودخونه نشستیم‌‌‌ https://eitaa.com/joinchat/2761883670C6191fa3660 ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾