eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.6هزار دنبال‌کننده
21.5هزار عکس
25هزار ویدیو
124 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
(بادمجان بم آفت ندارد!!): درباره‌ی باغ شهربم! بادمجان بم آفت ندارد!! ریشه‌ی این ضرب المثل فارسی را می‌توان در این دانست که در شهر بم مرغوب‌ترین بادمجان را بادمجان بم می‌دانند وبادمجانی که در آب وهوای شهر بم رشد کند محصولی فوق العاده مرغوب خواهد داشت که تحت این شرایط آب و هوا هیچ گونه آفتی نخواهد داشت این را می‌توان به صورت تجربی آزمود که نگارنده این وبلاگ سال گذشته بدون هیچ گونه تجربه وامکانات خاصی توانست حدود یکصد بوته بادمجان را کاشته ومحصولاتی عالی ومرغوب بدست آورد وامسال نیز به این کار مبادرت کرده است. می‌توان گفت شرایط آب وهوایی شهر بم بادمجانها را از هر گونه آفت مصون می‌دارد والبته اقلیم مناسب و وجود آب قناتها این شهر که این شهر باستانی را به بهشتی در کویر تبدیل کرده است. ضرب المثل بامجان بم آفت ندارد بادمجان گیاهی است یك ساله با برگ‌های بیضی شكل و متعلق به خانواده‌ای است که در آن، گوجه فرنگی، فلفل و سیب زمینی وجود دارند. بادمجان از زمان‌های بسیار قدیم در هند كشت می‌شده و از آن جا به نقاط دیگر جهان، راه یافته است. چین از قرن نهم هجری شروع به كشت و زرع آن كرد. در ایران نیز بادمجان بم از از انواع مرغوب ومشهور آن بشمار می‌آید تا جایی که جلال آل احمد در سفر ی که حدود60 سال پیش به بم داشته در کتاب "سه مقاله "از ان یادکرد که بوته‌های آن هم قد آدمی‌اند و مرغوب. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/matalbamozande1399
(کبوتر با کبوتر ، باز با باز): در روزگاران قديم ، پرنده فروشی بود که سر راه پرنده‌های بيچاره دام پهن می‌کرد تا آنها را شکار کند . او پرنده‌هایی را که شکار می‌کرد ، در قفس می‌انداخت و به مردم می‌فروخت . دکان پرنده فروش پر بود از گنجشک و قمری و بلبل و قناری و طوطی و کبوتر و سار / مشتری‌های پرنده فروش ، آدم‌های جور واجوری بودند . مثلاً يکی می‌آمد بلبل می‌خريد تا از شنيدن آواز قشنگش لذت ببرد . يکی کبوتر می‌خريد تا کبوتر بازی کند يا سرش را ببرد و آبگوشت کبوتر بخورد . يکی دنبال طوطی می‌آمد تا پرنده‌ای سخنگو بخرد . يک روز پرنده فروش سراغ دام رفت تا ببيند چه پرنده‌ای در دام او گرفتار شده ، ديد به جز چند گنجشک ، يک کلاغ هم اسير شده است . با خود گفت : " هيچ کس به فکر خريد کلاغ نيست . بهتر است کلاغ را آزاد کنم برود پی کارش . نه خوش صداست و نه گوشت خوشمزه‌ای دارد ". او دست خود را در تور برد تا کلاغ را بيرون بياورد . کلاغ که از او می‌ترسيد ، محکم به دست پرنده فروش نوک زد . پرنده فروش ناله‌اش بلند شد و به کلاغ گفت : " دست مرا نوک می زنی؟ می‌خواستم آزادت کنم . اما بايد توی قفس بيندازمت تا ديگر از اين کارها نکنی ." پرنده فروش ، کلاغ را همراه با گنجشکهايی که شکار کرده بود ، برد و توی قفس انداخت . کلاغ تا به پرنده‌های ديگر رسيد ، خوشحال شد و گفت : " دوستان ، بهتر است برای فرار از اين قفس فکری کنيم . بياييد عقل‌هايمان را روی هم بريزيم و ببينيم چه کاری از دستمان ساخته است ." گنجشکها جيک جيک کنان گفتند : " راست ميگويی . بايد برای نجات از دست پرنده فروش به فکر چاره‌ای باشيم . " طوطی که خود را زيباترين و بهترين پرنده جهان می‌دانست ، از اينکه کلاغی تازه وارد ، به فکر نجات پرنده‌ها افتاده و توانسته گنجشکها را با خود ، هم عقيده کند ، ناراحت شد و گفت : " اين حرفها به کلاغ سياهی مثل تو نيامده ، ساکت باش و به سرنوشتی که در پيش داری تن بده . " کلاغ نگاهی به طوطی انداخت و گفت : " چه خودخواه ! اگر توی آسمان خدا و جنگل بی انتها ، آزاد می‌پريدی چکار می‌کردی؟ آن وقت حتما ً می‌گفتی که من خدای پرندگانم . ببينيد چه طوری صدايش را نازک می‌کند و ادای آدمها را در می‌آورد . آخر بيچاره ، اين آدمها برای ما پرنده‌ها مگر چيزی جز دام و قفس و کشتن دارند که تو اين قدر به تقليد صدای آنها افتخار می‌کنی؟ " طوطی گفت : " بسه ديگه حرف نزن که قار قار گوش خراشت ، اعصابم را به هم ريخت . تو هم اگر می‌توانی صدای آدم‌ها را تقليد کن . " کلاغ گفت : " برای چه تقليد کنم ؟ که مثل تو برايم قفس بسازند و مثل دلقکها برای آدم‌ها ادا دربياورم ؟ همان بهتر که آدم‌ها قار قار مرا دوست نداشته باشند و مرا توی قفس نيندازند ." طوطی گفت : " به چه بدبختی‌ای گرفتار شده‌ايم ! بق بقوی کبوترها و جيک جيک گنجشکها کم بود ، گرفتار قار قار کلاغ هم شديم . " گنجشک‌ها همه با هم گفتند : " جيک جيک ما خيلب خوب است . دوست نداری گوش‌هايت را ببند . " کبوترها هم گفتند : " بق بقوی ما هرچه باشد ، براي خودمان خوب است و دوستش داريم ." کلاغ که ساکت شده بود ، فکری کرد و گفت : " بله ، گنجشکها صدای خودشان را دوست دارند ، کبوترها بق بقوی خودشان را و ما کلاغها هم صدای قار قار خودمان را / کبوتر با کبوتر ، باز با باز ... کند هم جنس با هم جنس پرواز . خود آدم‌ها برای ما پرنده‌ها کم غم و غصه درست می‌کردند ، حالا تقليد صدای‌شان به وسيله طوطی هم آزارمان می‌دهد . طوطی‌جان ، تو که از صدای انسان‌ها خوشت می‌آيد ، همين جا بمان تا هميشه در قفس آدم‌ها باشي . من هم می‌دانم چه کنم . " کلاغ آن قدر قار قار کرد که اعصاب صاحب پرنده فروشی را به هم ريخت . از شنيدن صدای قار قار او ، کلاغهای ديگر هم در اطراف دکان جمع شدند و همه با هم مشغول قار قار شدند . پرنده فروش که از کرده‌اش پشيمان شده بود ، در ِ قفس را باز کرد تا کلاغ را آزاد کند . تعداد ديگری از پرنده‌ها هم از فرصت استفاده کردند و به آسمان پر کشيدند . اما طوطی ماند . او در قفس ماند تا صدای آدم‌ها را تقليد کند . از آن به بعد وقتی بخواهند بگويند آدم بايد با افراد مثل خودش آمد و رفت و نشست و برخاست داشته باشد ، به مثل " کبوتر با کبوتر ، باز با باز " اشاره می‌کنند.🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/matalbamozande1399
(پنبه دزد ، دست به ریشش می‌کشد) : یکی بود یکی نبود, تاجری بود که کارش خرید و فروش پنبه بود و کار و بارش سکه شده بود . تا آنجا که بازرگانان دیگر به او حسودی می‌کردند یک روز یکی از بازرگان‌ها نقشه‌ای کشید و شبانه به انبار پنبه‌ی تاجر دستبرد زد . به تنهایی شب تا صبح پنبه‌ها را از انبار بیرون کشید و در زیرزمین خانه‌ی خودش انبار کرد . صبح که شد تاجر پنبه خبر دار شد که ای دل غافل تمام پنبه‌هایش به غارت رفته است . داد و فریاد کنان به نزد قاضی شهر رفت و گفت : خانه خراب شدم . قاضی هم دستور داد که مامورانش به بازار بروند و پرس و جو کنند و دزد را پیدا کنند . اما نه دزد را پیدا کردند و نه پنبه‌ها را . قاضی با عصبانیت گفت : چرا دست خالی برگشتید ؟ حتی به کسی مشکوک نشدید . ماموران گفتند : چرا بعضی‌ها درست جواب ما را نمی‌دادند ما به آنها مشکوک شدیم . قاضی گفت : از این ستون به آن ستون فرج است بروید آنها را بیاورید . ماموران رفتند و تعدادی از افراد را دستگیر کردند و آوردند . قاضی تاجر پنبه را صدا کرد و گفت به کدام یک از این‌ها شک داری ؟ تاجر پنبه گفت به هیچ کدام . قاضی فکری کرد و گفت : ولی من دزد را شناختم . دزد بیچاره آن قدر دست پاچه بوده و عجله داشته که وقت نکرده جلو آیینه برود و پنبه‌ها را از سر و ریش خودش پاک کند . ناگهان یکی از همان تاجرهای محترم دستگیر شده دستش را به صورتش برد تا پنبه را پاک کند . قاضی گفت : دزد همین است . تاجر محترم گفت : من پنبه‌های همکارم را ندزدیده‌ام ؟ قاضی گفت : همین حالا مامورانم را می‌فرستم تا خانه‌ات را بازرسی کنند . یک‌ساعت بعد ماموران خبر دادند که پنبه‌ها در زیر زمین تاجر انبار شده است و او هم به جرم خود اعتراف کرد و از آن به بعد می‌خواهند بگویند که آدم خطا کار خودش را لو می‌دهد. می‌گویند : پنبه دزد ، دست به ریشش می‌کشد .🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/matalbamozande1399
(کلاهش پس معرکه است .): جوانان امروزی شاید معرکه گیری را ندیده باشند ولی دست کم در فیلم‌ها دیده‌اند . در گذشته که سرگرمی کم بود معرکه گیری یکی از روشهای سرگرمی و نیز کسب درآمد برای برخی بود . معرکه گیر در حال اجرای کارهای بامزه و شگفت خود می‌شد و مردم بیکار و نیز دوستدار دور او دایره وار جمع می‌شدند .صف اولیها با افزایش جمعیت می‌نشستند . اگر کسی از صف اولی‌ها شلوغ می‌کرد و حواس معرکه گیر را پرت می‌کرد مردم کلاهش را بر می‌داشتند و به بیرون معرکه پرت می.کردند . قدیمی‌ها همه کلاه به سر بودند و یا دستار بر سر داشتند و آن‌که کلاهش را به پس معرکه پرت کرده بودند ناچار به دنبال کلاه می‌رفت و دیگری جای خوب او را که ارزشمند بود می‌گرفت و او ناگزیر به انتهای جمعیت می‌رفت و اگر قدش کوتاه بود که دیگر نمایش را هم از دست می‌داد . این امر کم کم ضرب المثل شد . ضمناً اگر به عکس‌های شصت هفتاد سال پیش ایران توجه کنید می‌بینید که چه مرد و چه زن همگی چیزی مانند دستار و روسری یا کلاه بر سر داشتند .🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/matalbamozande1399
(فواره چون بلند شود سرنگون شود.) : یعنی هر صعودی یه سقوطی داره… که البته باید فقط در مادیات این‌طور باشد… صعود معنویات سقوط نداره… اما گفته‌اند که خاندان برمک خاندانی ایرانی بودند که در دربار عباسیان نفوذ فراوان داشتند و تعدادی ازآنها وزرای خلفای عباسی بودند. جعفر برمکی حتی با هارون الرشید دوستی فوق العاده نزدیک داشت… روزی که به باغی رفته بودند هارون هوس سیب کرد… و به جعفر گفت برایم سیب بچین… جعفر دور و بر رو نگاه کرد و چیزی که بتونه زیر پاش بذاره و بالا بره پیدا نکرد… هارون گفت بیا پا روی شونه‌ی من بذار و بالا برو… جعفر این کارو کرد و سیبی چید و با هارون خوردند و خوششان آمد… هارون به باغبان گفت برای پرورش این باغ قشنگ از من چیزی بخواه… باغبان که از برمکیان بود گفت قربان می‌خواهم که دست خطی به من بدهید که من از خاندان برمک نیستم… همه تعجب کردند اما به هر حال هارون این دست‌خط را به باغبان داد… بعدها که هارون از نفوذ برمکیان در حکومتش خیلی ترسیده بود و بر اثر سعایت بعضی از آدم‌های حسود دستور قلع و قمع برمکیان را صادر کرد و همه‌ی آنها را کشتند و زمانی که برای کشتن باغبان رفتند باغبان دست‌خط خلیفه را نشان داد و گفت من برمکی نیستم… این مسئله به گوش هارون رسید و از باغبان پرسید چطور آن روز چنین چیزی را پیش بینی کردی و این دست‌خط را از من گرفتی؟ باغبان گفت من در این باغ چیزهای مفیدی یاد گرفته‌ام از جمله این که می‌بینم وقتی آبفشان را باز می‌کنم قطرات آب رو به بالا می‌روند و وقتی به اوج خودشان می‌رسند سقوط می‌کنند و به زمین می‌فتند… بنابراین وقتی دیدم جعفر پا روی شانه‌ی شما گذاشت متوجه شدم که به نقطه‌ی اوجش رسیده و دیر نیست که سقوط کند و وقتی هم چیزی سقوط می‌کند هر چه بزرگتر باشد خسارت بیشتری وارد می‌آورد و فهمیدم که اگر جعفر سقوط کند ما را هم با خودش به نابودی می‌کشاند … بنابراین دست‌خط گرفتم که برمکی نیستم. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/matalbamozande1399
(از پشت خنجر زد) : پناه بر خدا از منافقان روزگار كه در لباس دوستی جلوه می‌كنند ولی چون وثوق و اعتماد طرف مقابل را جلب كردند در فرصت مناسب از پشت خنجر می‌زنند و دشنه را تا دسته در قلب دوست فریب خورده فرو می‌كنند. افراد منافق به سابقه تاریخ و شوخ چشمی‌های روزگار هرگز روی خوش ندیدند و اگر هم احیانا" چند صباحی از باده غرور و خیانت سرمست بودند، آن سرمستی دیری نپایید و آن شهد موقت به شرنگ جانكاه و جانگداز مبدل گردید. اكنون ببینیم چه كسی برای اولین بار از پشت خنجر زد و فرجام كار محرك اصلی به كجا انجامید : هنگامی كه ذونواس فرزند شواحیل - یا به قولی تبع الاوسط پادشاه یمن موسوم به حنیفه ی بن عالم - را به قتل رسانید و به دستیاری بزرگان و امرای كشور بر مسند سلطنت مستقر گردید، چون پیرو هیچ مذهبی نبود و یا به روایتی از آیین موسی پیروی می‌كرد، در مقام آزار و كشتار امت مسیح بر آمد و كار ظلم و شكنجه را نسبت به این قوم به جایی رسانید كه عاقبت پادشاه حبشه، كه دین مسیحیت داشت، در صد دفع و رفع وی بر آمد و یكی از سرداران نامی خود به نام اریاط را با هفتاد هزار سپاهی به كشور یمن اعزام داشت. در جنگی كه بین اریاط و ذونواس رخ داد ذونواس به سختی شكست خورد منهزم گردید و اریاط زمام امور یمن را در دست گرفت. دیر زمانی از امارات اریاط در یمن نگذشت كه یكی از سرداران سپاه او موسوم به ابرهه كه نسبت به وی حسد می ورزید سپاهیانی فراهم آورده متوجه شهر صنعا پایتخت یمن شد. اریاط مردی سلحشور و شجاع بود و ابرهه می دانست كه از عهده وی در میدان جنگ بر نخواهد آمد. بنابراین در صنعا به غلام خود غنوده دستور داد كه وقتی در میدان جنگ با اریاط روبرو می‌شود و او را به كار جنگ و جدال مشغول می دارد وی ناگهان از پشت به اریاط حمله كند و كارش را بسازد. چون ابرهه و اریاط مقابل یكدیگر قرار گرفتند، اریاط با ضرب شمشیر خود چنان بر فرق ابرهه نواخت كه تا نزدیك ابروی وی، شكافی عظیم بر داشت ! ولی در همین موقع غنوده به دستور ارباب خود، اریاط را نامردانه از پشت خنجر زد و به قتل رسانید. وقتی كه خبر كشته شدن اریاط به نجاشی پادشاه حبشه رسید سخت بر آشفت و سوگند یاد كرد كه تا قدم بر خاك یمن نگذارد و موی سر ابرهه را به دست نگیرد از پای ننشیند. چون ابرهه از قصد نجاشی و سوگندی كه یاد كرده بود آگاه شد تدبیری اندیشید و نامه ای مبنی بر پوزش و معذرت با انبانی از خاك یمن و موی سر خویش توسط یكی از كسان و نزدیكان به حضور سلطان حبشه فرستاد و در نامه معروض داشت :«برای آنكه سوگند سلطان راست آید، خاك یمن و موی سر خویش را فرستادم.» 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/matalbamozande1399
(زد که زد خوب کرد که زد ): هر وقت فرد ساده دلی بنشیند و در «خیال پلو» بپزد و آرزوهای دور و دراز ببافد حاضران این مثل را می‌زنند. : می‌گویند یك روز زنی كه شغلش ماست فروشی بود، ظرف ماستش را بر روی سرش گذاشته بود و برای فروختن به شهر می‌برد. در راه با خودش فكر كرد كه «ماست را می‌فروشم و از قیمت آن چند تا تخم مرغ می‌خرم. تخم مرغ‌ها را زیر مرغ همسایه میذارم تا جوجه بشه. جوجه‌ها كه مرغ شدند می‌فروشم و از قیمت آن گوسفند می‌خرم. كم كم گوسفندهام زیاد میشه، یك روز میان چوپون من و چوپون كدخدا زد و خورد میشه كدخدا مرا می‌خواد و از من میپرسه : چرا چوپون تو چوپون مرا زده؟ منم میگم : زد كه زد خوب كرد كه زد ! زن كه در عالم خیال بود همینطور كه گفت : «زد كه زد خوب كرد كه زد» سرش را تكان داد و ظرف ماستی از رو سرش به زمین افتاد و ماست‌ها پخش زمین شد. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/matalbamozande1399
(شانس خرکی) : اصطلاح بالا مترادف نقش آوردن و کنایه از بخت و اقبال غیر متقربه است که بر حسب تصادف و بدون انتظار قبلی روی دهد . و محرومیتها و ناکامی‌های گذشته را جبران نماید با این تفاوت که اصطلاح شانس آوردن به صورت جدی ولی عبارت مثلی نقش خرکی در لباس شوخی و یا به منظور اهانت و تحقیر گفته می‌شود. اگر هر سه قاپ به شکل خر یعنی سه خر بنشینید این هم بزرگترین نقش است که کمتر اتفاق می‌افتد و قاپ باز مانند سه اسب سه برابر مبلغ شرط بندی را که اصطلاحا" بر دکلان هم می‌گویند از حریفانش خواهد برد. اصطلاح نقش خرکی از بازی سه قاپ و نقش خر در بازی ریشه گرفته و به همین صورت در میان عوام الناس ضرب المثل شده بود ولی در عصر حاضر که بازار زبان و ادب پارسی عرصه تاخت و تاز لغات خارجی قرار گرفته واژه لاتینی شانس جای واژه فارسی و معرب نقش را گرفته بالنتیجه اصطلاح نقش خرکی تغییر شکل داده صورت ضربالمثل یافته است و در موارد مشابه مورد استناد و تمثیل عوام الناس قرار می‌گیرد. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/matalbamozande1399
( کاسه‌ای زیر نیم کاسه است.): (برای بیان این معنا که فریب و نیرنگی در کار است از این ضرب المثل استفاده می‌شود) در گذشته که وسایل خنک کننده و نگاه دارنده مانند یخچال و فریزر و فلاسک و یخدان وجود نداشت، مردم خوراکی‌های فاسد شدنی را در کاسه می‌ریختند و کاسه‌ها را در سردابه‌ها و زیرزمین‌ها، دور از دسترس ساکنان خانه و به ویژه کودکان می‌گذاشتند. آن گاه کاسه‌ها و قدح‌های بزرگی را وارونه بر روی آن‌ها قرار می‌دادند تا از خس و خاشاک و گرد و غبار و حشرات و حیوانات موذی مانند موش و گربه محفوظ بمانند. کاسه‌ی بزرگ در جاهای صاف و مسطح زیر زمین چنان کاسه‌های کوچک‌تر و نیم کاسه‌ها را می‌پوشاند که گرمای محتویات آن‌ها تا مدتی به همان درجه و میزان اولیه باقی می‌ماند. ولی در آشپزحانه‌ها کاسه‌ها و قدح‌های بزرگ را وارونه قرار نمی‌دهند و آن‌ها را در جاهای مخصوص پهلوی یکدیگر می‌گذارند و کاسه‌های کوچک و کوچک‌تر را یکی پس از دیگری در درون آن‌ها جای می‌دهند. از این رو در گذشته اگر کسی می‌دید که کاسه‌ی بزرگی در آشپزخانه وارونه قرار گرفته است به قیاس کاسه‌های موجود در زیر زمین، گمان می‌کرد که در زیر آن نیز باید نیم کاسه‌ای وجود داشته باشد که به این شکل گذاشته شده است، ولی چون این کار در آشپزخانه معمول نبود و نیست، در این مورد مطمئن نبود و لذا این کار را حقه و فریبی می‌پنداشت و در صدد یافتن علت آن بر می‌آمد. بدین ترتیب رفته رفته عبارت "زیر کاسه نیم کاسه‌ای است" به معنای وجود نیرنگ و فریب در کار، در میان مردم به صورت ضرب المثل در آمده و در موارد وجود شبهه‌ای در کار مورد استفاده قرار گرفت. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/matalbamozande1399
( ﭘﯿﺎﺯ ﺗﺎ ﭼﻐﻨﺪﺭ ﺷﮑﺮ ﺧﺪﺍ ) : ﻣﯿ‌ﮕﻮﯾﻨﺪ ﺩﺭ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﻗﺪﯾﻢ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮﯼ ﺩﺭ ﺩﻫﯽ ﺯﻧﺪﮔﯽ می‌کرد . ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺑﻪﻫﻤﺴﺮﺵﮔﻔﺖ: ‏ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﻢ ﻫﺪﯾﻪﺍﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺑﺒﺮﻡ. ﺷﺎﯾﺪ ﺷﺎﻩ ﺩﺭﻋﻮﺽ ﭼﯿﺰ ﺷﺎﯾﺴﺘﻪای در ﺷﺎُﻥ ﻭﻣﻘﺎﻡ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺒﺨﺸﺪ ﻭ ﻣﻦ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻔﺮﻭﺷﻢ ﻭ ﺑﺎ ﭘﻮﻝ ﺁﻥ ﺯﻧﺪگی‌ماﻥ ﻋﻮﺽ ﺷﻮﺩ‏. ﻫﻤﺴﺮﺵﮐﻪ ﭼﻐﻨﺪﺭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ. ﮔﻔﺖ :‏ ﺑﺮﺍﯼ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﭼﻐﻨﺪﺭ ﺑﺒﺮ ! ‏ ﺍﻣﺎ ﻣﺮﺩ ﮐﻪ ﭘﯿﺎﺯ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ، ﻣﺨﺎﻟﻔﺖ ﮐﺮﺩ و ﮔﻔﺖ:‏ﻧﻪ! ﭘﯿﺎﺯ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ ﺧﺎﺻﯿﺘﺶ ﻫﻢ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺳﺖ.‏ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺍﻧﮕﯿﺰﻩ ﮐﯿﺴﻪﺍﯼ ﭘﯿﺎﺯ ﺩﺳﺘﭽﯿﻦ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺑﺮﺩ. ﺍﺯ ﺑﺪ ﺣﺎﺩﺛﻪ، ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺍﺯ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺑﺪﺍﺧﻼﻗﯽ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺻﻼ" ﺣﻮﺻﻠﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺷﺖ. ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪﺍﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮﯼ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﯾﮏ ﮐﯿﺴﻪ ﭘﯿﺎﺯ ﻫﺪﯾﻪ ﺁﻭﺭﺩﻩ، ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺷﺪ ﻭﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﭘﯿﺎﺯﻫﺎ ﺭﺍ ﯾﮑﯽﯾﮑﯽ ﺑﺮﺳﺮ ﻣﺮﺩ ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﺑﮑﻮﺑﻨﺪ. ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺩﺭ ﺯﯾﺮ ﺿﺮﺑﺎﺕ ﭘﯽﺩﺭﭘﯽ ﭘﯿﺎﺯﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﺮﺳﺮﺵ ﻣﯽﺧﻮﺭﺩ، ﺑﺎﺻﺪﺍﯼ ﺑﻠﻨﺪ می‌گفت :‏ ﭼﻐﻨﺪﺭ ﺗﺎ ﭘﯿﺎﺯ، ﺷﮑﺮﺧﺪﺍ !! ‏ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﮐﻪ ﺻﺪﺍﯼ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺭﺍ ﻣﯽﺷﻨﯿﺪ، ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩ ﻭﺟﻠﻮ ﺁﻣﺪ ﻭﭘﺮﺳﯿﺪ : ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﭼﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﻣﺮﺗﺐ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻣﯽﮐﻨﯽ؟ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺑﺎ ﻧﺎﻟﻪ ﮔﻔﺖ: ﺷﮑﺮ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺣﺮﻑ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺍﻋﺘﻨﺎ ﻧﮑﺮﺩﻡ ﻭ ﭼﻐﻨﺪﺭ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﻡ ﻭ ﮔﺮﻧﻪ ﺍﻻﻥ ﺩﯾﮕﺮ ﺯﻧﺪﻩ ﻧﺒﻮﺩﻡ! ﺷﺎﻩ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﻣﺮﺩ خنده‌اش گرفت و کیسه‌اﯼ ﺯﺭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺨﺸﯿﺪ ﺗﺎ ﺯﻧﺪﮔﯿﺶ ﺭﺍ ﺳﺮﻭﺳﺎﻣﺎﻥ ﺩﻫﺪ! ﻭﺍﺯ ﺁﻥ ﭘﺲ ﻋﺒﺎﺭﺕ ( ﭘﯿﺎﺯ ﺗﺎ ﭼﻐﻨﺪﺭ ﺷﮑﺮ ﺧﺪﺍ ) ﺩﺭ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﻓﺮﺩﯼ ﺑﻪ ﮔﺮﻓﺘﺎﺭﯼ ﺩﭼﺎﺭ ﺷﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﻤﮑﻦ ﺑﻮد ﺑﺪﺗﺮﺍﺯ ﺁﻥ ﻫﻢ باشد به کارمیرود..‌. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/matalbamozande1399
( لعنت به کار دستپاچه) : این مثل را می‌آورند تا به کسی که کاری را معطل می‌کند و به شوخی طعنه بزند . آوردهاند که ... بچه‌ای تازه بدنیا آمده بود و در خانه گهواره نداشتند . پدر بچه رفت به نجار سر گذر سفارش کرد یک گهواره برایش بسازد ، نجار قبول کرد و چند روز گذشت و مشتری چند بار آمد و رفت و یک روز اعتراض کرد که بابا اگر نمی‌خواهی بسازی ، بگو بروم جای دیگر سفارش بدهم . نجار گفت : چرا می‌سازم ولی رسمش این است که برای کار سفارشی ، قدری بیعانه می‌دهند که ما بدانیم این گهواره حتماً مشتری دارد . مشتری قدری پول به رسم بیعانه به او داد و قرار شد سه روز دیگر گهواره حاضر باشد . چند روز گذشت و چون بیعانه داده بود به جای دیگر هم مراجعت نمی‌کرد ، گاهی می‌آمد و می‌پرسید آماده شد ؟ نجار می‌گفت : همین فردا و پس فردا تمام می‌شود . مشتری می‌رفت و چند روز دیگر می‌آمد کار تمام نشده بود . در خانه کم کم با نبودن گهواره عادت کرده بودند و بچه بزرگ شد ولی چون پدر بیعانه داده بود ، برای این‌که بیعانه از میان نرود گاهی سراغ گهواره را می‌گرفت ،‌کم کم از بس که طول کشید موضوع فراموش شد و آن بچه بزرگ شد ده ساله و بیست ساله شد و بعد زن گرفت و خودش بچه دار شد . وقتی بچه تازه متولد شد بازهم گهواره در خانه نبود . مادربزرگ به پسرش گفت : راستی حالا که گهواره لازم دارید خوب است بروی پیش آن نجار و آن گهواره را که چند سال پیش بیعانه داده بودیم بگیری که هم بیعانه نقد شود و هم گهواره به کار بیاید . پسر رفت از نجار گهواره را مطالبه کرد . نجار گفت : خیلی گرفتار بودم و هنوز نتوانستم بسازم ، انشاء الله یک گهواره خوبی می‌سازم ، که خودتان بگوئید بارک الله . اوقات مرد تلخ شد و گفت : آخر کی می‌خواهی بسازی ؟ گهواره را برای من سفارش داده بودند که حالا بزرگ شده.ام و بچه دار شده‌ام ، هنوز هم امروز و فردا می‌کنی ؟ خلاصه خودت میدانی یا بیعانه را پس بده یا گهواره را تا فردا حاضر کن ، که اگر فردا بیایم و حاضر نباشد ، من می‌دانم که چه باید کرد ! نجار جواب داد : اصلاً میدانی چیست من اصلاً از کار دستپاچه خوشم نمی‌آید . حالا که شما اینقدر عجله دارید و بیست و دو سال است من را ناراحت کرده‌اید ، من آن بیعانه را به شما پس می‌دهم ، گهواره هم نمی‌سازم مرا بگو که می‌خواستم به شما خدمت کنم و لعنت به هر چه کار دستپاچه است . بفرمائید این هم بیعانه‌تان اگر خیلی عجله دارید بروید به یک نجار دیگر سفارش بدهید . 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/matalbamozande1399
(گرنگهدار من آنست که من می دانم ....) : ایمان به خدا و توکل به عنایت پروردگاری از نعمتهای موهوبی است که چون نصیب آدمی شود به جرات می‌توان گفت به همه چیز دست یافته و هیچ عاملی نخواهد توانست که او را در مسیر زندگی شیرین رویاانگیزش منحرف سازد . افراد معتقد و مومن سعادتمندترین مردان روزگار هستند زیرا چون نقطه اتکای خویش را قوی و زورمندی ببینند و به طور کلی به اصل و اساس لایزالی پای بند هستند لذا هرگونه محرومیت و ناکامی را از روزنه دیده و خواسته معشوق و معبود نگریسته برآن لبخند می‌زنند و شداید و سختیها را به حسن قبول تلقی می‌کنند . ورد زبانشان همواره ضرب المثل منظوم بالاست و به هنگام تلخکامی برای آرامش خاطر چنین زمزمه می‌کنند : گرنگهدارمن آنست که من می دانم شیشه را دربغل سنگ نگه می دارد اکنون به واقعه‌ای تاریخی بپردازیم که این شعر را به صورت ضرب المثل درآورده است . آقامحمدخان قاجار در دوران سلطنت خویش دو بار به جنگ روسها و فتح گرجستان شتافت . بار اول در سال 1029 هجری قمری با شصت هزار سپاهی به گرجستان عزیمت کرد و هراکلیوس والی آنجا را که به جانب روس متمایل بود گوشمالی داده شهر تفلیس را قتل عام و کلیساها را خراب کرد . کشیشها را دست و پا بسته در آب افکند و دختران و پسران تفلیسی را به اسارت گرفت . بار دوم در سال 1211 هجری بود که خبررسید کاترین ملکه روسیه سپاهی بیکران به جانب ایران گسیل داشته گرجستان و دربند و باکو وگنجه و طالش در معرض خطرقرار گرفت .آقا محمدخان جنگ با امیر بخارا را به تعویق انداخته سریعاً به سوی گرجستان حرکت کرد ولی در همان اوقات کاترین فوت شد و جانشین او پل امر به مراجعت لشکریان منصرف شده به سوی قراباغ شتافت و تصمیم به تسخیر قلعه شوشی گرفت چه ابراهیم خلیل خان رییس ایل جوانشیر و حاکم قلعه شوشی سر مخالفت داشت و به هیچ وجه حاضر به اطاعت و تمکین نبود . توضیحاً یادآور می‌شود که قلعه شیشه هم می‌گفتند و در کتب تاریخی با هر دو اسم معروف و مشهور است . سرسلسله قاجار قلعه شوشی یا شیشه را در محاصره گرفت و برای آن‌که از خونریزی و کشتار جلوگیری شود این شعر را برای ابراهیم خلیل خان حاکم قلعه فرستاد : زمنجنیق فلک سنگ فتنه می بارد تو ابلهانه گریزی به آبگینه حصار؟ که منظور از آبگینه حصار همان قلعه شیشه یا شوشی است . ابراهیم خلیل خان که سرتسلیم و اطاعت نداشت این شعر را که منسوب به خیرانی است در پاسخ آقا محمدخان فرستاد : گرنگهدار من آنست که من می دانم شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد که البته در این بیت مراد و مقصود ابراهیم خلیل خان از شیشه همان قلعه شیشه یا شوشی بوده که با استفاده از صنعت شعری ابهام آن را به کار برده است .در هرصورت شعر بالا از آن تاریخ ضرب المثل شد و بالمناسبه مورد استناد و تمثیل قرار گرفت . برای آن‌که فرجام کار دانسته شود یادآور می‌شود که قلعه شوشی به زودی فتح شد ولی این آخرین فتح آقا محمدخان قاجار بود زیرا چند روز بعد در شب جمعه بیست و یکم ذیحجه سال 1211 هجری به دست دو نفر مجرم که حکم قتلشان را صادر کرده بود به قتل رسید . 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/matalbamozande1399
(درختی را که در غیر فصل بار بدهد باید از ریشه درآورد): روزی بود روزگاری بود ، زمستان و برف بود . صاحب باغ که از خانه ماندن خسته شده بود با خودش گفت : برم به باغم سری بزنم . به باغش رفت . برف روی زمین نشسته بود باغبان گفت : دو سه ماه دیگر درختانم دوباره به بار می‌نشینند . ناگهان چشمش به درخت انجیری افتاد که بر شاخه‌هایش چند تا انجیر روییده بود . باغبان با تعجب گفت:نکند خواب می‌بینم ؟ این فصل و میوه انجیر ؟ باغبان با خودش گفت : بهتر است میوه‌ها را به پادشاه هدیه کنم تا جایزه‌ای به من بدهد . با این فکر به طرف قصر پادشاه راه افتاد . دربانها پرسیدند : با شاه چکار داری ؟ باغبان گفت : آمده‌ام هدیه مخصوص به شاه تقدیم کنم . شاه از دیدن انجیرها خوشحال شد . دو سه تا انجیر خورد و گفت : از این باغبان در قصر پذیرایی کنید تا برگردم . باغبان فکر کرد که شاه برمی‌گردد و جایزه‌ی خوبی به او می‌دهد موضوع این بود که شاه به شکار می‌رفت . شکار شاه چند روزی طول کشید وقتی به قصر برگشت دلخور و ناراحت به اتاق خوابش رفت . چون نتوانسته بود شکار کند ، کسی هم جرات نکرد درباره باغبان با او حرفی بزند . چند روز گذشت . صاحب باغ با اعتراض گفت : به شاه بگویید مرا مرخص کند ولی آنها جواب درستی به او ندادند . باغبان صدایش بلند شد . داد و بیداد راه انداخت و خودش را به در و دیوار کوبید . آنها هم ناراحت شدند و او را بعنوان دیوانه به تیمارستان فرستادند صاحب باغ مدتها در تیمارستان ماند دیگر کسی باور نمی‌کرد که او سالم است و دیوانه نیست . از قضای روزگار یک روز شاه با درباریانش برای بازدید از تیمارستان به آنجا رفت باغبان او را دید و تمام ماجرا را برای شاه تعریف کرد . شاه خندید و گفت : چه سرنوشت بدی داشته‌ای . حالا دستور می‌دهم که تو را آزاد کنند . و بعد تو را به خزانه من ببرند و هر چه خواستی بردار باغبان به خزانه جواهرات شاه رفت . مدتی در خزانه گشت و به خزانه دار گفت : آنچه من می‌خواهم در اینجا نیست ، پرسیدند : تو چه می‌خواهی ؟ باغبان گفت : به دنبال یک تبر تیز و یک جلد قرآن می‌گردم . خبر به پادشاه رسید . باغبان را صدا کرد و گفت : چرا به جای جواهرات ( تبر و قرآن ) می‌خواهی ! صاحب باغ گفت : تبر را به دلیل این می‌خواهم که با خود به باغ ببرم و درختی را که بی موقع میوه داد و مرا به این درد و رنج انداخت ببُرم و قرآن را هم به این دلیل که پیش فرزندانم ببرم و آنها را به قرآن قسم بدهم که به طمع مال و دنیا و جایزه به کارهایی مثل کاری که من کردم دست نزنند . از آن به بعد ، به کسی که می خواهد محبت و لطف بی موقع انجام دهد می گویند : درختی را که در غیر فصل بار بدهد باید از ریشه درآورد. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/matalbamozande1399
(مار گزیده از ریسمان سیاه و سفید می‌ترسد.) : كسی كه بلايی بر سرش آمده و تجربه تلخی از چيزی دارد ، در آن مورد بدگمان و محتاط‌تر می‌شود . بعضی حوادث یا خاطرات تلخ ، چنان تاثیری در روح انسان می‌گذارد که حتی با گذشت زمان نیز فراموش نمی‌شود. شرایطی که به موجب یاد آوردن آن خاطره یا حادثه شود، می‌تواند در رفتار و عمل شخص تاثیر بگذارد. در چنین مواردی از این ضرب المثل استفاده می‌شود. خانه‌ای را موش برداشته بود . گربه‌ای متوجه‌ی موضوع شد ، به آنجا رفت و تا می‌توانست از آنها خورد . کشتار بی رحمانه‌ی گربه ، موشها را به وحشت انداخت و همگی از ترس به سوراخهای‌شان پناه بردند . وقتی گربه متوجه پنهان شدن موشها شد به فکر افتاد تا به ترفند و نیرنگ آن‌ها را از سوراخهای‌شان بیرون بکشد. از این رو بالای دیواری رفت ،خود را به میخی آویخت و خود را به مردن زد . اما موشی که مخفیانه گربه را پاییده و متوجه‌ی نیرنگ او شده بود، به او گفت :" این کار تو بی فایده است . من حتی از مرده‌ی تو هم فاصله می‌گیرم." 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/matalbamozande1399
(دوستی خاله خرسه) : يكی بود يكی نبود غير از خدا هيچ‌كس نبود . پيرمردی در دهی دور در باغ بزرگی زندگی می‌كرد . اين پيرمرد از مال دنيا همه چيز داشت ولی خيلی تنها بود ،‌ چون در كودكی پدر و مادرش از دنيا رفته بود و خواهر و برادری نداشت . او به يك شهر دور سفر كرد تا در آنجا كار كند . اوايل ، چون فقير بود كسی با او دوست نشد و هنگامی‌كه او وضع خوبی پيدا كرد حاضر نشد با آنها دوست شود ، چون می‌دانست كه دوستی آن‌ها برای پولش است. يك روز كه دل پيرمرد از تنهائی گرفته بود به سمت كوه رفت . در ميان راه يك خرس را ديد كه ناراحت است . از او علت ناراحتيش را پرسيد . خرس جواب داد : ” ديگر پير شده‌ام ، بچه‌هايم بزرگ شده‌اند و مرا ترك كرده‌اند و حالا خيلی تنها هستم . “ وقتی پيرمرد داستان زندگيش را برای خرس گفت ، آن‌ها تصميم گرفتند كه با هم دوست شوند . مدتها گذشت و بخاطر محبت‌های پيرمرد ، خرس او را خيلی دوست داشت . وقتی پيرمرد می‌خوابيد خرس با يك دستمال مگس‌های او را می‌پراند . يك روز كه پيرمرد خوابيده بود ، چند مگس سمج از روی صورت پيرمرد  دور نمی‌شدند و موجب آزار پيرمرد شدند . عاقبت خرس با وفا خشمگين شد وبا خود گفت : ” الان بلائی سرتان بياورم كه ديگر دوست عزيز مرا اذيت نكنيد . “ و بعد يك سنگ بزرگ را برداشت و مگس‌ها را كه روی صورت پيرمرد نشسته بودند نشانه گرفت و سنگ را محكم پرت كرد . و بدين ترتيب پيرمرد جان خود را در راه دوستی با خرس از دست داد . و از اون موقع در مورد دوستی با فرد نادانی كه از روی محبت موجب آزار دوست خود می‌شود اين مثل معروف شده كه می‌گويند ”‌دوستی فلانی مثل دوستی خاله خرسه است." 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/matalbamozande1399
(تغاری بشکند ماستی بریزد جهان گردد به کام کاسه لیسان): معنی: هنگامی که پیشامدی غیرمنتظره و به وجود آمدن فرصت و موقعیت چیزی نصیب فرصت طلبان و مفت خوارگان شود. دختری عاشق جوانی بود و همواره در آتش عشق و دوری او می‌سوخت به این امید بود که شاید روزی به او برسد. دختر هر روز کارش این بود که ظرفی ماست را به یکی از دکان‌های محله برای فروش ببرد. ناگاه آن جوان، مرد. وقتی خبر مرگش به دختر رسید، دختر از ناراحتی مثل مار بر خود می‌پیچید ولی از ترس پدر و مادرش جرات گریه کردن نداشت. فردای روزی که خبر مرگ معشوق را شنیده بود، ظرف ماست را بر سر گذاشت و به طرف دکان روان شد. چون قدری راه رفت عمدا" پای خود را به زمین، گیر داد و ظرف ماست را به زمین انداخت و بالای سر آن نشست. در ظاهر به بهانه‌ی شکستن ظرف و ریختن ماست و در واقع در غم آن جوان شروع کرد به گریه تا کمی دلش سبک شود. در این گیر و دار چند فقیر و گرسنه سر رسیدند و مشغول لیسیدن ماست شدند. پیر مردی دانا که این جریان را دیده بود گفت: تغاری بشکند ماستی بریزد جهان گردد به کام کاسه لیسان 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/matalbamozande1399
(فواره چون بلند شود سرنگون شود): نیم بیتی بالا که به صورت ضرب المثل در آمده است در موردی به کار می رود که آدمی از حدود مقتدر و مشخص تجاوز نماید و دست به کاری زند که فوق قدرت و توانایی و بلکه شأن و شخصیت او باشد.   ساده‌تر آنکه شخص از گلیم خود پا را فراتر نهد و از محدوده خود به محیطی برتر و بالاتر پرواز نماید . بدیهی است نقاد روزگار هر کس را در صف خود جای می‌دهد سهل است بلکه گاهی شتاب سقوط و اعاده به مقام و محل اولیه به قدری شدید می‌باشد که به تلاشی و انهدام عامل جسور منتهی می‌گردد. در چنین موقعی است که ضرب المثل بالا مصداق پیدا می‌کند وصرفا" آن را مورد استناد واصطلاح قرار می‌دهند. گاهی این ضرب المثل در مورد مخالفان و دشمنان بکار می‌رود یعنی اگر مخالف و معاند در مسیر ارتقاء و ترقی بیش از حد تصور پیشرفت کند به این صورت بیان می‌کنند . اقبال خصم هر چه فزونتر شود نکوست فواره چون بلند شود سرنگون شود 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/matalbamozande1399
ضرب المثل (زیرآب زدن) : زیرآب، در خانه‌های قدیمی ‌تا کمتر از صد سال پیش که لوله کشی آب، تصفیه شده نبود معنی داشت. زیرآب در انتهای مخزن آب خانه‌ها بوده که برای خالی کردن آب، آن را باز می‌کردند. این زیرآب به چاهی راه داشت و روش باز کردن زیرآب این بود که کسی درون حوض می‌رفت و زیرآب را باز می‌کرد، تا لجن ته حوض از زیرآب به چاه برود و آب پاکیزه شود. در همان زمان وقتی با کسی دشمنی داشتند، برای این‌که به او ضربه بزنند زیرآب حوض خانه‌اش را باز می‌کردند تا همه آب تمیزی را که در حوض دارد از دست بدهد. صاحب خانه وقتی خبردار می‌شد خیلی ناراحت می‌شد و چون بی آب می‌ماند. به دوستانش می‌گفت: زیرآبم را زده‌اند... 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/matalbamozande1399
(آش شله قلمکار) : هر کاری که بدون رعایت نظم و نسق انجام گیرد و آغاز و پایان آن معلوم نباشد ، به آش شله قلمکار تشبیه و تمثیل می‌شود . اصولا" هر عمل و اقدامی که در ترکیب آن توجه نشود، قهرا" به صورت معجونی در می‌آید که کمتر از آش شله قلمکار نخواهد بود. اکنون ببینیم آش شله قلمکار چیست و از چه زمانی معمول و متداول گردیده است. ناصر الدین شاه قاجار بنابر نذری که داشت سالی یک روز، آن هم در فصل بهار ، به شهرستانک از ییلاقات شمال غرب تهران و بعدها به علت دوری راه به قریه سرخه حصار، واقع در شرق تهران می‌رفت. به فرمان او دوازده دیگ آش بار می‌گذاشتند که از قطعات گوشت چهارده رأس گوسفند و غالب نباتات مأکول و انواع خوردنی‌ها ترکیب می‌شد. کلیه اعیان و اشراف و رجال و شاهزادگان و زوجات شاه و وزرا در این آشپزان افتخار حضور داشتتند و مجتمعأ به کار طبخ و آشپزی می‌پرداختند. عده‌ای از معاریف و موجهین کشور به کار پاک کردن نخود و سبزی و لوبیا و ماش و عدس و برنج مشغول بودند. جمعی فلفل و زرد چوبه و نمک تهیه می‌کردند. نسوان و خواتین محترمه که در مواقع عادی و در خانه مسکونی خود دست به سیاه و سفید نمی‌زدند، در این محل دامن چادر به کمر زده در پای دیگ آشپزان برای روشن کردن آتش و طبخ آش کذایی از بر و دوش و سر و کول یکدیگر بالا می‌رفتند تا هر چه بیشتر مورد لطف و عنایت قرار گیرند. خلاصه هر کس به فرا خورشان و مقام خویش کاری انجام می‌داد تا آش مورد بحث حاضر و مهیا شود. چون این آش ترکیب نامناسبی از غالب مأکولات و خوردنی‌ها بود، لذا هر کاری که ترکیب ناموزون داشته باشد و یا به قول علامه دهخدا:"‌چو زنبیل در یوزه هفتاد رنگ" باشد؛ آن را به آش شله قلمکار تشبیه می‌کنند.🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/matalbamozande1399
(میان پیغمبران جرجیس را انتخاب کرد) : مورد استفاده و استناد عبارت مثلی بالا هنگامی است که مخاطب در انتخاب مطلوبش  بی سلیقگی نشان دهد و آنچه را که کم فایده و بی مایه‌تر باشد بر سر اشیا مرجح شمارد. اما ریشۀ این عبارت:  جرجیس نام پیغمبری است از اهل فلسطین که پس از حضرت عیسی بن مریم به پیغمبری مبعوث گردیده است. بعضی وی را از حواریون می‌دانند ولی میرخواند وی را از شاگردان حواریون نوشته است و برخی نیز گویند که وی خلیفه داود بوده است.  جرجیس ثروت فراوان داشت که حسابدارها هم از ضبط حساب آن به عجز اعتراف می‌کرند. در سرزمین موصل به دست حاکم جباری به نام داذیانه گرفتار شد. چون بت و صنم داذیانه به نام افلون را سجده نکرد به انواع عقوبتها او را می‌کشتند اما به فرمان الهی زنده می‌شد تا آنکه عذابی در رسید و همۀ کافران را از میان برداشت.  عطار می‌نویسد:"او را زنده در آتش انداختند، گوشتهایش را با شانۀ آهنین تکه تکه کردند و چرخی را که تیغهای آهنین به آن نصب کرده بودند از روی بدنش گذراندند اما با آنکه سه بار او را کشتند هر سه بار زنده شد و سرانجام هم نمرد تا آنکه دشمنانش به آتشی که از آسمان فرستاده شد هلاک شدند."  اما جرجیس را چرا ضرب المثل قرار داده‌اند از آن جهت است که در میان چند هزار پیامبر مرسل و غیرمرسل که برای هدایت و ارشاد افراد بشر مبعوث گردیده‌اند گویا تنها جرجیس پیغمبر صورتی مجدر و نازیبا داشت. جرجیس آبله رو بود و یک سالک بزرگ بر پیشانی- و به قولی بر روی بینی- داشت که به نازیبایی سیمایش می‌افزود.  با توجه به این علائم و امارات، اگر کسی در میان خواسته‌های گوناگون خود به انتخاب نامطلوبی مادون سایر خواسته‌ها مبادرت ورزد به مثابۀ مومنی است که در میان یک صد و بیست و چهار هزار پیغمبر به انتخاب جرجیس اقدام کند و او را به رسالت و رهبری برگزیند.  راجع به این ضرب المثل روایت دیگری هم در بعضی کتب ادبی ایران وجود دارد که فی الجمله نقل می‌شود.  روباهی خروسی را از دهی بربود و شتابان به سوی لانۀ خود می‌رفت. خروس در دهان روباه با حال تضرع گفت:"صد اشرفی می‌دهم که مرا خلاص کنی." روباه قبول نکرد و بر سرعت خود افزود. خروس گفت:"حال که از خوردن من چشم نمی‌پوشی ملتمسی دارم که متوقع هستم آن را برآورده کنی." روباه گفت:"ملتمس تو چیست و چه آرزویی داری؟" خروس گرفتار که در زیر دندانهای تیز و برندۀ روباه به دشواری نفس  می‌کشید جواب داد:"اکنون که آخرین دقایق عمرم سپری می‌شود آرزو دارم اقلاً نام یکی از انبیای عظام را بر زبان بیاوری تا مگر به حرمتش سختی جان کندن بر من آسان گردد."  البته مقصود خروس این بود که روباه به محض آنکه دهان گشاید تا کلمه‌ای بگوید او از دهانش بیرون افتد و بگریزد و خود را به شاخۀ درختی دور از دسترس روباه قرار دهد. روباه که خود سرخیل مکاران بود به قصد و نیت خروس پی برده گفت: جرجیس، جرجیس و با گفتن این کلمه نه تنها دهانش اصلاً باز نشد بلکه دندانهایش بیشتر فشرده شد و استخوانهای خروس به کلی خرد گردید. خروس نیمه جان در حال نزع گفت:"لعنت بر تو، که در میان پیغمبران جرجیس را انتخاب کردی." 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/matalbamozande1399
( مرغ ایشان یک پا دارد) : در یکی از روزها دوستان ملانصر الدین با عجله در خانه‌ی ملا را زدند و به او گفتند : حاکم شهر عوض شده و حاکم جدیدی آمده . ملا گفت : حاکم عوض شده که شده ؟ به من چه ؟ دوستانش گفتند ، یعنی چه ؟ این چه حرفی است ؟ باید هر چه زودتر هدیه‌ای تهیه کنی و برای حاکم جدید ببری . ملا گفت : آها ؛ حالا فهمیدم پس من باید هدیه‌ای تهیه کنم و ببرم پیش حاکم جدید تا اگر فردا برای شما گرفتاری پیش آمد ، واسطه بشوم و از حاکم بخواهم کمک‌تان کند ؟ دوستانش گفتند : بله همین طور است . ملا گفت : این وسط به من چه می رسد ؟ دوستانش گفتند : بابا تو ریش سفیدی ، تو بزرگی . یکی از دوستان ملا ، گفت : ناراحت نباش ، هدیه را خودمان تهیه می‌کنیم . یک مرغ چاق و گنده می پزیم تا تو آن را به خانه‌ی حاکم ببری . ملا گفت : دو تا بپزید . یکی هم برای من و زن و بچه‌ام . چون من باید فردا ریش گرو بگذارم آنها قبول کردند و فردا با دو مرغ بریان به خانه‌ی ملا آمدند . ملا یک مرغ را به زنش داد و مرغ بریان دیگر را در سینی گذاشت تا نزد حاکم ببرد . در راه اشتهای ملا تحریک شد و سرپوش سینی را برداشت و یکی از پاهای مرغ را کند و خورد و دوباره روی آن را پوشاند و نزد حاکم برد . حاکم سرپوش را برداشت تا کمی مرغ بخورد . دید که ای دل غافل . مرغ ملا یک پا دارد . سوال کرد چرا مرغ بریان یک پا دارد . ملا گفت : مرغ های خوب شهر ما یک پا دارند . حاکم فهمید که ملا بسیار زرنگ و باهوش است و به او گفت : ناهار میهمان ما باشید از آن به بعد هر کسی که روی حرف نادرست خود پافشاری کند می‌گویند : مرغ ایشان یک پا دارد . 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/matalbamozande1399
(جيك‌جيك‌ مستونت‌ بود، فكر زمستونت‌ بود) : به‌ كسی‌ كه‌ به‌ فكر آينده‌اش‌ نيست و دچار مشكل‌ می‌شود می‌گويند: "جيك‌جيك‌ مستونت‌ بود، فكر زمستونت‌ بود؟" مورچه‌ای در فصل بهار و تابستان دانه‌‌ها‌ را‌ به‌ لانه‌اش‌ می‌برد و انبار می‌كرد تا در روزهای سرد و سخت‌ زمستان‌ بی غذا نماند. گنجشک که کار کردن زیاد مورچه را میدید،به مورچه گفت:حیف این وقت خوش نیست، چرا این‌قدر کار می‌کنی؟ مورچه گفت:بازی‌ و خورد و خواب‌ هم‌ اندازه‌ای دارد. باید كمی‌ هم‌ به‌ فكر فردا و فصل‌ زمستان‌ بود. مثل‌ من‌ كمی‌ دانه‌ انبار كن‌ كه‌ هنگام‌ برف‌ و باران‌ و سردی هوا گرسنه‌ نمانی. گنجشك‌ گفت:هوای‌ به‌ اين‌ خوبی‌ را رها كنم‌ و به‌ فكر انبار كردن‌ آذوقه‌ باشم؟ امروز كه‌ خوردنی‌ و نوشيدنی‌ هست، در فصل‌ زمستان‌ هم‌ حتماً برای‌ خوردن‌ چيزی پيدا خواهم‌ كرد. روزها، هفته‌ها و ماه‌ها پشت‌سر هم‌ رفتند تا اينكه زمستان‌ سرد از راه‌ رسيد. برف‌ باريد و همه‌جا را سفيدپوش‌ كرد. ديگر نه‌ گياه‌ و سبزه‌ای روی زمين‌ ماند و نه‌ ميوه‌ای روی شاخه‌ی درختی پيدا شد. گنجشك‌ كمی اين‌طرف‌ رفت، كمی آن‌طرف‌ رفت، اما چيزی برای خوردن‌ پيدا نكرد. پروبالش‌ در آن‌ هوای سرد قدرت‌ پرواز نداشت. نمی‌دانست‌ چه‌كار كند. ياد مورچه افتاد و با خودش‌ گفت:بهتر است‌ پيش‌ دوستم‌ بروم. شايد او كمكی به‌ من‌ كند و دانه‌ای به‌ من‌ بدهد كه‌ بخورم‌ و از گرسنگی نميرم. با اين‌ فكر گنجشك‌ خودش‌ را به‌ در لانه‌ی مورچه رساند و در زد و حال‌ و روزش‌ را برای مورچه تعريف‌ كرد و گفت: "كمكم‌ كن‌ كه‌ از گرسنگی دارم‌ می‌ميرم." مورچه گفت: يادت‌ می‌آيد كه‌ در تابستان‌ چندبار به‌ تو گفتم‌ به‌ فكر اين‌ روزها هم‌ باش، اما تو گوش‌ نكردی و مي‌بينی كه‌ حالا به‌ چه‌ روزی افتاده‌ای. ببينم‌ وقتی كه‌ "جيك‌جيك‌ مستونت‌ بود، فكر زمستونت‌ نبود؟" مورچه وقتی دید گنجشك‌ از بی خيالی خودش‌ پشيمان‌ شده، گفت: در هر صورت‌ ما دوتا با هم‌ دوستيم. من‌ هم‌ آنقدر آذوقه‌ انبار كرده‌ام‌ كه‌ بتوانم‌ تو را هم‌ ميهمان‌ كنم...🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/matalbamozande1399
(آش نخورده و دهن سوخته) : در زمان‌های دور، مردی در بازارچه شهر حجره‌ای داشت و پارچه می‌فروخت . شاگرد او پسر خوب و مودبی بود وليكن كمی خجالتی بود. مرد تاجر همسری كدبانو داشت كه دستپخت خوبی داشت و آش‌های خوشمزه او دهان هر كسی را  آب می‌انداخت. روزی مرد بيمار شد و نتوانست به دكانش برود. شاگرد در دكان را باز كرده بود و جلوی آنرا آب و جاروب كرده بود ولی هر چه منتظر ماند از تاجر خبری نشد. قبل از ظهر به او خبر رسيد كه حال تاجر خوب نيست و بايد دنبال دكتر برود. پسرك در دكان را بست و دنبال دكتر رفت . دكتر به منزل تاجر رفت و او را معاينه كرد و برايش دارو نوشت  پسر بيرون رفت و داروها را خريد وقتی به خانه برگشت ، ديگر ظهر شده بود. پسرك خواست داروها را بدهد و برود ، ولی همسر تاجر خيلی اصرار كرد و او را برای ناهار به خانه آورد.  همسر تاجر برای ناهار آش پخته بود سفره را انداختند و كاسه‌های آش را گذاشتند . تاجر برای شستن دستهايش به حياط رفت و همسرش به آشپزخانه برگشت تا قاشق‌ها را بياورد. پسرك خيلی خجالت می‌كشيد و فكر كرد تا بهانه‌ای بياورد و ناهار را آنجا نخورد . فكر كرد بهتر است بگويد دندانش درد می‌كند. دستش را روی دهانش گذاشتش. تاجر به اتاق برگشت و ديد پسرك دستش را جلوی دهانش گذاشته به او گفت : دهانت سوخت؟ حالا چرا اينقدر عجله كردی ، صبر می‌کردی تا آش سرد شود آن وقت می‌خوردی ؟ زن تاجر كه با قاشق‌ها از راه رسيده بود به تاجر گفت : اين چه حرفی است كه می‌زنی ؟ آش نخورده و دهان سوخته ؟ من كه تازه قاشق‌ها را آوردم. تاجر تازه متوجه شد كه چه اشتباهی كرده است   ✅ از آن‌ پس، وقتی كسی را متهم به گناهی كنند ولی آن فرد گناهی نكرده باشد  ، گفته‌ می‌شود :‌ آش نخورده و دهان سوخته🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/matalbamozande1399
(گرگ باران دیده "بالان دیده"): آیا می‌دانستید که تقریباهمه‌ی فارسی زبانان، حتی بزرگانی ادب فارسی، اصطلاح " گرگ باران دیده " را که کنایه از افراد آزموده ، سرد و گرم چشیده و دنیا دیده است به غلط " گرگ باران دیده" می‌گویند و می نویسند ؟ به کار بردن واژه ی باران در این اصطلاح اساسا" نادرست است، زیرا همه‌ی گرگ‌ها باران دیده هستند و اتفاقا" در روزهای زمستانی و بارانی بیشتر از لانه خارج می‌شوند و به شکار می‌پردازند و اگر باران دیدن علت با تجربه شدن گرگ باشد، این شامل تقریبا" همه‌ی حیوانات است نه فقط گرگ‌ها. شکل درست این اصطلاح" گرگ بالان" دیده است و معنی "بالان"، دام و تله مخصوص گرگ است و گرگی که چند بار از دشواری و خطر بالان نجات یافته باشد پختگی و آزمودگی لازم را در شکار پیدا کرده است. افراد آزموده و سرد و گرم چشیده نیز آنانی هستند که با اندیشه‌های عاقلانه ازهمه‌ی دشواری‌ها و بلاها رهایی یافته و راه و رسم زندگی را فرا گرفته‌اند. عامه‌ی مردم چون معنی واژه‌ی "بالان" را نمی‌دانستند آن را به باران و بدین ترتیب اصطلاح را به " گرگ باران دیده " تبدیل کرده‌اند. برگرفته از فرهنگ دهخدا 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/matalbamozande1399
  (يك كلاغ ، چهل كلاغ) :   ننه كلاغه صاحب يك جوجه شده بود . روزها گذشت و جوجه كلاغ كمي بزرگتر شد . يك روز كه ننه كلاغه براي آوردن غذا بيرون ميرفت به جوجه اش گفت : عزيزم تو هنوز پرواز كردن بلد نيستي نكنه وقتي من خونه نيستم از لانه بيرون بپري .و ننه كلاغه پرواز كرد و رفت .       هنوز مدتي از رفتن ننه كلاغه نگذشته بود كه جوجه كلاغ بازيگوش با خودش فكر كرد كه مي تواند پرواز كند و سعي كرد كه بپرد ولي نتوانست خوب بال وپر بزند و روي بوته هاي پايين درخت افتاد .   همان موقع يك کلاغ از آنجا رد میشد چشمش به بچه كلاغه افتاد و متوجه شد كه بچه كلاغ نياز به كمك دارد . او رفت كه بقيه را خبر كند و ازشان كمك بخواهد  پنج كلاغ را ديد كه روي شاخه اي نشسته اند گفت :” چرا نشسته ايد كه جوجه كلاغه از بالاي درخت افتاده.“ كلاغ ها هم پرواز كردند تا بقيه را خبر كنند .      ... تا اينكه كلاغ دهمي گفت : ” جوجه كلاغه از درخت افتاده و فكر كنم نوكش شكسته . “  و همينطور كلاغ ها رفتند تا به بقيه خبر بدهند .    ... كلاغ بيستمي گفت :” كمك كنيد چون جوجه كلاغه از درخت افتاده و نوك و بالش شكسته .“    همينطور كلاغ ها به هم خبر دادند تا به كلاغ چهلمي رسيد و  گفت :” اي داد وبيداد  جوجه كلاغه از درخت افتاده و فكر كنم كه مرده .“    همه با آه و زاري رفتند كه خانم كلاغه را دلداري بدهند . وقتي اونجا رسيدند ، ديدند ، ننه كلاغه تلاش ميكند تا جوجه را از توي بوته ها بيرون آورد. كلاغ ها فهميدند كه اشتباه كردند و قول دادند تا از اين به بعد چيزي را كه نديده اند باور نكنند . از اون به بعد اين يك ضرب المثل شده و هرگاه يك خبر از افراد زيادي نقل  شود بطوريكه به صورت نادرست در آيد ، مي گويند خبر كه يك كلاغ، چهل كلاغ شده است   ⚠️ پس نبايد به سخنی كه توسط افراد  زيادی دهن به دهن گشته، اطمينان كرد زيرا ممكن است بعضی از حقايق از بين رفته باشد و چيزهای اشتباهی به آن اضافه شده باشد. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/matalbamozande1399