💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
☀️
#ایده_آموزشی 💎
✅شونه تخم مرغ و این کاربردهای جالب !
👍خیلی به دردتون میخوره حتما نگاه کنید
.
.
.
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
لطفـــا فقــط فــورواد کنیــد ⏭
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
☀️
#ایده_آموزشی 💎
✅ایده ای جالب برای درست کردن آلبوم دیواری با حلقه رنگ شده و چند عدد روبان🖼 .
.
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
لطفـــا فقــط فــورواد کنیــد ⏭
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🔔 ساعت آشپزی 🌭🎂👇
🔷#مربا_زردآلو_آفتابی 🍑 😋
زردآلو رسیده شیرین 2کیلو
شکر 1 کیلو
آب 1 لیتر
🔸شکر وآب رو مخلوط کنید و بجوشانید،نیازی نیست که زیاد بجوشانید برای این مربا شربت رقیق لازم است.
هسته زردآلو ها رو در بیارید.و توی ظرف پیرکس یا شیشه ای یک ردیف بچینید.
شربت آماده شده رو روی زردآلو بریزید.
ظرفتون رو ببرید پشت بام یا توی بالکن و روی ظرف یک شیشه کمی کوچکتر از ظرف قرار بدید تا کمی از کناره ظرف باز باشه.(برای اینکه بخارش خارج بشه)
کناره های ظرف که باز مونده رو با تور بپوشونید تا گرد و خاک وحشره داخل ظرف نشه.باید جایی ظرفتون رو بگذارید که کاملا آفتاب گیر باشه.
بعد از دو روز طرف دیگه زردآلو ها رو برگردونید.و باز هم بعد از دو روز طرف دیگه
معمولا این مربا در عرض 5 تا 7 روز آماده میشه.مربای من 6 روزه آماده شد.
#با_رسپی_های_امتحان_شده
┏━━━🍃💞🍂━━━┓
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#دسر_موکا_شکلاتی
شیر 2 لیوان
پودر ژلاتین 20 گرم (2 ق غ)
شکلات تخته ای 80 گرم
پودر قهوه یا نسکافه ( 1 بسته ، 1 تا 2 ق غ)
گلوکز 1 ق م (قابل حذف )
شکر 3 ق غ (میران شکر بستگی به ذایقه خودتون داره و تلخی و شیرینی شکلاتتون خودتون چک کنین )
خامه صبحانه یا قنادی 100 گرم (2 تا 3 ق غ ) میزان خامه رو می تونین به دلخواه کم و زیاد کنین
روی نصف لیوان آب سرد پودر زلاتین رو پاشیدم و روی حرارت غیر مستقیم قرار دادم تا ذراتش حل بشه .
شیر و شکلات و پودر قهوه یا نسکافه و شکر رو داخل قابلمه ای ریختم و روی حرارت قرار دادم و مخلوط کردم نمی خواد بجوشه اصلا .
به دلخواه گلوکز ریختم (بابت شفاف شدن دسر هست و قابل حذفه)
و بعد ژلاتین حل شده و هم دما با مواد رو ریختم و بعد مخلوط کردن از حرارت برداشتم .
وقتی مواد از گرمی افتاد بهش خامه رو اضافه کردم و مخلوط کردم .
داخل قالب ریختم و در یخچال یه شب تا صبح گذاشتم تا ببنده .
بعد از بسته شدن دورش رو با چاقو آزاد کردم روش یه دیس مرطوب قرار دادم و برگردوندم .
و به دلخواه تزیین کردم .
#با_رسپی_های_امتحان_شده
┏━━━🍃💞🍂━━━┓
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#کیک_کماج
#کیک_بدون_شکر
واما دستور:
تخم مرغ 3 عدد (همدمای محیط)
آرد کیک پزی 2 لیوان یا پیمانه
بیکینگ پودر 2 ق چ اندازه گیری
پودر هل 1/2ق چ
وانیل 1/4 ق چ
شیره 2/3 لیوان (شیره انگور،شیره توت ویاشیره خرما)
من سه شیره ریختم وشیرینی کیک کامل بود
اگر شیره انگور تنها ریختین ممکنه کیک کم شیرین بشه می تونید حدود 1/3 لیوان شکر به دستوراضافه کنید با تخم مرغ هم بزنید،البته درصورت دلخواه،با شیره خرما تنها هم شیرینی کیک کامل هست چون شیره خرما شیرینه،
روغن مایع 1/2 لیوان
شیر گرم 1/2 لیوان
گلاب 1/4 لیوان
خرما 1/2 لیوان(خرماها را هسته وپوست گرفته و تکه تکه کنید)
کشمش 2/3 لیوان(با کمی ارد مخلوط کنید وارد اضافه آن را بگیرید)
گردو به دلخواه مقداری 👈 آرد+بیکینگ پودر+پودرهل را الک کنید و کنار بگذارید،
درون ظرفی دیگر
تخم مرغ ها بعلاوه وانیل را حدود 5 دقیقه بزنید تا کرم رنگ وکشدار شود،سپس شیره را بیفزایید دو دقیقه دیگر هم بزنید،
شیر وگلاب 1دقیقه هم زده
سپس روغن چند ثانیه
خرما در حد مخلوط شدن
درنهایت مخلوط مواد آردی کم کم اضافه شود وبا لیسک یکدست کنید
دراین مرحله کشمش وگردو را مخلوط کنید
قالب سایز 22
چرب واردپاشی شده ویا قالب اگر ساده بود کاغذ روغنی انداخته (بهتره میان تهی باشد)
مایه کیک را درون قالب ریخته وصاف کنید
در فر از 20دقیقه قبل گرم 170 درجه حدود 45 دقیقه
پخت کیک چک شود شاید کمی بیشتر زمان ببرد😊
#با_رسپی_های_امتحان_شده
┏━━━🍃💞🍂━━━┓
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_سی گفتم عه مامان ..چرا خاموش کردی داشتم گوش میدادم .. مامان بدون اینکه دستم رو رها کنه نشست و
#قسمت_سی و_یک
زود جواب دادم گور بابای حسین ..بره گم شه ..من برای خودم گریه میکنم ..
مامان همون جلوی در نشست و گفت لازم نکرده .. مگه چی شده ..خدارو شکر که دعاهام جواب داد و خیلی زود برات خواستگار پیدا شده ..
لبخندی زد و گفت نزاشتی حرفم رو بزنم ..حبیبه خانوم میگه همکار شوهرش ،سپرده یه زن خوب واسش پیدا کنه ..اونم تو رو بهش گفته مرد قبول کرده..
اشکهام رو پاک کردم و منتظر به مامان نگاه کردم ..
چند ثانیه خیره نگاهم کرد و گفت خب ..چی بگم ؟
چشمهام رو گرد کردم و گفتم ماماان ..فقط گفتی یه مرد میخواد زن بگیره ،من به همین یه جمله جواب بدم؟؟
چند سالشه؟ چی کاره است؟ زن داشته نداشته...
مامان با دست اشاره کرد که صبر کنم و گفت نمیزاری که .. صبر کن یکی یکی میگم ..
مرد اسمش احمد ..سی و چهار سالشه ..زنش رو طلاق داده و یه دختر شش ساله داره ..تو شرکت شوهر حبیبه خانوم نگهبانه...
با تعجب گفتم دختر داره؟ خودش نگهش میداره؟
مامان گفت آره ..اینو دقیق ازش پرسیدم ..حضانت بچه اش رو خودش گرفته و هفته ای یه بار صبح تا شب بچه رو میده به مادرش ..
+خیلی وقته جدا شده؟
مامان دستش رو به چونه اش گذاشت و گفت فکر کنم گفت تازه جدا شده ..
سرم رو با تاسف تکون دادم و گفتم پس همه ی مردا لنگه ی همن ..چه راحت میتونن جای قبلی رو پر کنند ..
مامان بلند شد و گفت زندگی فیلم و کتاب نیست که یکی از غم اون یکی سر به بیابون بزاره ..مردا واقعیت رو زودتر قبول میکنند .. تو هم بلند شو دست و صورتت رو آب بزن بیا پایین ،اینجا غمبرک نزن ..
بعد از رفتن مامان به فکر فرو رفتم ..اگه منم با این مرد ازدواج کنم زنش بهم حسودی میکنه که جاش رو گرفتم .. همونطور که من با فهمیدن اینکه یکی به جام اومده قلبم آتیش گرفت ..
با این فکر لبهام کش اومد .. یک بار هم تو زندگی یکی به من حسودیش میشد ..
ته دلم یه جوری شد ..
اگه منم شوهر کنم به گوش حسین میرسه .. هر چقدر هم دوسم نداشته باشه ولی حتما دلش آتیش میگیره ..
با این فکرها انرژی گرفتم و بلند شدم و پایین رفتم ..
مامان تا منو دید طرف ضبط رفت و روشنش کرد و گفت آی قربونت برم .. بیا آهنگ گوش کن .. به خودت برس ..
صورتم رو شستم و مشغول کار شدم ..مامان از این و اون صحبت میکرد که گفتم مامان ، به حبیبه خانوم بگو بیان تا همدیگه رو ببینیم ...
••-••-••-••-••-••-••-••
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_سی و_یک زود جواب دادم گور بابای حسین ..بره گم شه ..من برای خودم گریه میکنم .. مامان همون جلو
#قسمت_سیو_دو
مامان از این و اون صحبت میکرد که گفتم مامان ،به حبیبه خانوم بگو بیایند تا همدیگه رو ببینیم...
مامان از خوشحالی لبخند عمیقی زد و گفت آاا باریکلا دختر عاقلم .. همین درسته .. باید زندگی کنی .. باید زندگیتو از نو بسازی ..گذشته ها رو هم کلا فراموش کن ..ایشالا این مرد میاد و خوشبختت میکنه ..
بین حرف مامان گفتم ولی امروز و فردا بهش نگو ..میگه از خدا خواسته بودن..
مامان اخمی کرد و گفت زهره .. آخه مگه حبیبه خانوم کیه و چیکاره ی خواستگاره که بخواد همچین فکری بکنه ؟
امروز که نه ولی فردا میرم بهش میگم ..
دوباره تو دلم غوغایی بود..چند تا حس رو باهم داشتم .. ناراحتی .. استرس و هیجان و ... امید....
شب موقع شام خوردن ،مامان موضوع خواستگار رو تعریف کرد ..
رامین گفت این بار خودم میرم تحقیقات .. از همه میپرسم چطور آدمیه ..
مامان گفت وااا ..خب از شوهر حبیبه خانوم میپرسیم ..باهم دوست و همکارن ..بهمون دروغ نمیگه که ..
رامین گفت من با شما کاری ندارم از هر کی که میخواهید بپرسید من میرم از محل و در و همسایه اش میپرسم ..
مامان آروم زد پشت دست خودش و گفت نکنی همچین کاری رو .. زشته پیش حبیبه خانوم ..اصلا بزار بیاد شاید نپسندید..
رضا که ساکت تو فکر رفته بود با یه پوزخندی به مامان گفت یعنی اون با یه بچه میخواد از زهره ایراد بگیره ؟ چشه مگه؟
مامان فوری حرفش رو عوض کرد و گفت منظورم این شاید زهره نپسندید ...اه...چقدر اما و اگر میکنید ...
از کنار سفره بلند شد و به آشپزخونه رفت .. رضا صداش رو پایین آورد و گفت زهره ..با ساز مامان نرقص ..عجله نکن ..
سری تکون دادم و مشغول جمع کردن ظرفها شدم ..
فردا ظهر نشده ،مامان به حبیبه خانوم خبر داد و تا غروب حبیبه خانوم واسه پنج شنبه قرار خواستگاری گذاشت ..
تو این دو روز هر بار که مامان رو میدیدم زیر لب ذکر میگفت و دعا میخوند .. دلم براش میسوخت و به خاطر آرامشش دعا میکردم که این ازدواج سر بگیره ..
پنج شنبه ساعت پنج بود که حبیبه خانوم و شوهرش به همراه احمد به خونمون اومدند ..
احمد مرد قامت متوسط و گندمی بود .. چهره اش خوب بود ولی از لحظه ای که اومدند اصلا سرش رو بالا نیاورد و نگاهم نکرد جز همون لحظه ی وارد شدن ..
مطمئن شدم که نپسندیده ..کنار مامان نشستم ..حبیبه خانوم و مامان و شوهرش صحبت میکردند و من و احمد ساکت نشسته بودیم .. نگاهش میکردم با گلهای قالی ور میرفت و انگار تو اینجا نبود .. یهو سرش رو بالا آورد و به مامان گفت اجازه میدید ما باهم صحبت کنیم ؟
••-••-••-••-••-••-••-••
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_سیو_دو مامان از این و اون صحبت میکرد که گفتم مامان ،به حبیبه خانوم بگو بیایند تا همدیگه رو بب
#قسمت_سی و_سه
مامان لبخندی زد و گفت بله پسرم .. زهره جان با احمد آقا برید اتاق حرف بزنید ..هر سوالی دارید از هم بپرسید ..
بلند شدم به سمت اتاق رفتم و تعارف کردم .. سریع وارد اتاق شد و نشست .. به من که هنوز سرپا بودم گفت شما میدونید من یه دختر دارم، که قراره با خودم زندگی کنه ؟
لبخندی زدم و روبه روش نشستم و گفتم چه با عجله .. بزارید اول خودمون رو معرفی کنیم ..
لبخند خشکی زد و گفت راستش من دو ساعت دیگه باید برم دخترم رو تحویل بگیرم بخاطر همون زود رفتم سر اصل موضوع ..
دلم با شنیدن این حرفش کمی گرفت ..هیچی نمیخواست از من بدونه فقط میخواست بپرسه دخترش رو قبول دارم یا نه؟
تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم میدونم یه دختر دارید کاش امروز همراهتون میاوردید که همدیگه رو میدیدیم و آشنا بشیم ..
چشمهاش برقی زد و با شوق گفت دخترم مثل فرشته هاست ..مطمئن هستم اگه ببینید عاشقش میشید ..
پرسیدم چند وقته جدا شدید؟
با این سوال چشمهاش مات و لبخندش جمع شد و گفت چهل و هفت روزه ..
با تعجب گفتم تو همین مدت کم تصمیم گرفتید ازدواج کنید ؟چطور میتونید؟
گفت یه زن چطور میتونه سر چیزای بیخودی از عشق ده سالش، از خونه و زندگیش بگذره؟ چطور میتونه از بچه اش بگذره؟ پس منم میتونم جای همچین زنی رو خیلی زود با بهترش پر کنم ...
هنگ کرده بودم و نمیدونستم چی بگم ..
سکوتم رو که دید گفت من همه ی شرط و شروط شما رو میپذیرم فقط یک شرط دارم اونم دخترمه... باید قول بدید باهاش خیلی خوب و ...
مکث کرد و ادامه داد خیلی خیلی خوب رفتار کنید .. من دخترم رو به مادرش ندادم که خودم هر روز مراقب حالش باشم ..
لبم رو با زبونم تر کردم و گفتم حالا اگر جوابمون مثبت بود در مورد این موضوع حرف میزنیم ..
دست گذاشت رو زانوش و بلند شد و گفت کی جواب میدید؟
سرم رو بالا گرفتم و گفتم ما باید چند باری همدیگه رو ببینیم .. اونطور که لازمه همدیگرو نمیشناسیم ..
چشمهاش رو برای لحظه ای بست و گفت من با نگاه اول فهمیدم شما و خانوادتون آدمهای صاف و ساده ای هستید و دنبال یک زندگی سالمید.. منم یکی هستم مثل خودتون .. همسایتون هم من و همه جوره تائید میکنه پس دست دست کردن نداره..
دو روز بعد بیام برای جواب خوبه؟؟
بلند شدم و روبه روش ایستادم و گفتم به حبیبه خانوم میگم بهتون خبر میده ..
از اتاق که بیرون رفتیم حس کردم خوشحاله .. و موقع خداحافظی گفت پس حبیبه خانوم شما زحمت بکشید خبر بگیرید ..
حبیبه خانوم با لبخند چشمی گفت و نزدیک من و مامان شد و گفت مثل اینکه بدجور پسندیده ..
مامان گفت چه عجله هم داره ..
حبیبه خانوم چشمکی زد و گفت تو مضیقه است طفلی....
••-••-••-••-••-••-••-••
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_سی و_سه مامان لبخندی زد و گفت بله پسرم .. زهره جان با احمد آقا برید اتاق حرف بزنید ..هر سوال
#قسمت_سیو_چهار
مامان بدرقشون کرد و جلوی در رامین باهاشون روبه رو شد..
مامان تا وارد اتاق شد گفت خوب بود خدایی، مگه نه زهره؟
ظرف میوه رو برداشتم و گفتم ولی خیلی عجله داره.. میگه دو روز دیگه جواب بده.. آخه به این زودی مگه میشه..
رامین گفت مرد سالمی به نظر میرسید.. من میترسیدم معتادی، چیزی باشه ولی... این خانواده نداره؟ مادری.. خواهری.. چرا هیچ کس همراهش نیومده بود؟
سینی چای رو ، جلوی رامین گذاشتم و گفتم راست میگی.. کاش ازش میپرسیدم ..
مامان صورتش رو جمع کرد و گفت چه ایرادهای بنی اسرائیلی میگیرید.. یارو مرد گنده است.. بچه داره.. دلش خواسته تنها بیاد وقتی قطعی شد به خانواده اش بگه ..
گفتم شاید .. ولی حبیبه خانوم اومد بگو زهره میگه باید دوباره حرف بزنم تا بتونم تصمیم بگیرم ..
مامان باشه ای گفت ولی شنیدم که زیر لب گفت آخر هم اینو میپرونه ...
موقع خواب چشمهام رو میبستم ولی از بس ذهنم درگیر بود خوابم نمیبرد .. یه دلم میگفت جواب منفی بدم و خودم رو راحت کنم میدونستم دوباره با کلی مشکل مواجه میشم ولی از طرفی هم دلم میخواست مستقل بشم .. صاحب خونه و شوهر و بچه بشم ..
از کلافگی بلند شدم و یه لیوان آب خوردم و به سختی خوابیدم ..
دو روز بعد حبیبه خانوم اومد و جواب خواست و همونطور که به مامان گفته بودم خواستم دوباره ببینمش..
این بار قرار شد بریم بیرون و با هم صحبت کنیم ..
غروب بود که اومد دنبالم ..تو ماشینش نشسته بود .. دوست داشتم واسه دفعه اول از ماشین پیاده میشد ..
به اجبار سوار ماشین شدم و سلام دادم ..
نگاه کوتاهی بهم کرد و گفت حالت خوبه .. من منتظر بودم جواب قطعی بدید.. همیشه اینقدر دیر و سخت تصمیم میگیرید ..
گفتم ما یکبار تو زندگی شکست خوردیم این بار باید بیشتر فکر کنیم ..
لبخندی زد و گفت من خیلی سریع تصمیم میگیرم و خیلی سریع عملی میکنم ..
کمی گشتیم و جلوی یه آبمیوه فروشی نگه داشت .. سفارش داد و دستهاش رو گذاشت زیر چونش و گفت الان هر چی میخواهی بپرس که باید تا آخر شب جواب بهم بدی ..
نفهمیدم جدی گفت یا شوخی .. آب دهنم رو قورت دادم و پرسیدم با خانوادتون مشکل دارید ؟
سرش رو تکون داد و گفت نه .. چرا اینو میپرسید؟
شالم رو مرتب کردم و گفتم آخه .. چطور بگم ..د یدم تنها اومدید ..
نوک بینیش رو خاروند و گفت من مشکلی ندارم ولی اونا ازم دلخورن .. مخالف جداییم بودند .. میگفتند بخاطر دخترت زندگی کن ولی من اجازه نمیدم کسی تو زندگیم دخالت کنه ....
••-••-••-••-••-••-••-••
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_سیو_چهار مامان بدرقشون کرد و جلوی در رامین باهاشون روبه رو شد.. مامان تا وارد اتاق شد گفت خو
#قسمت_سی و_پنج
از شنیدن جمله ی آخرش خوشحال شدم اینکه برعکس حسین رفتار میکنه ..
لبخند کمرنگی زدم و گفتم خوبه که آدم مستقلی هستید ..
کمی به طرفم خم شد و گفت پس یک قدم به جواب مثبت نزدیک شدیم ..
این بار لبخندم عمیقتر شد و گفتم انشاءلله ولی هنوز سوال دارم ..
از آبمیوه ای که برامون آورده بودند کمی نوشید و گفت میشنوم ..
+چرا .. با وجود بچه از همسرتون جدا شدید؟
اخمهاش رفت تو هم و به صندلی تکیه داد و گفت چون بچه دارم باید با هر شرایطی زندگی میکردم؟ جداییمون هم فقط نداشتن تفاهم بود که به نظر خیلیها ساده است ولی تحملش سخته...
بهش حق میدادم .. من و حسین هم تفاهم نداشتیم و نتونستیم زندگی کنیم .
بعد از یک ساعت صحبت ، من و به خونه رسوند و لحظه ی پیاده شدن گفت هنوز هم نمیدونی جوابت چیه؟
سرم رو پایین انداختم و گفتم هنوز قطعی نه...
نفس بلندی کشید و گفت حدودی هم بگی قبوله ..هااا..چیه جوابت؟
سرم رو بالا آوردم و نگاهش کردم و گفتم تقریبا مثبته...
خنده ی پیروزمندانه ای کرد و گفت تا فردا جواب قطعی بده .. میخوام خیلی زود عقد کنیم و همه بدونند باهات ازدواج کردم ..
جوری حرف میزد که انگار مدتها عاشقم بوده و منتظر ..
ولی از حرف و لحنش خوشم اومد و با لبخند ازش خداحافظی کردم ...
وقتی وارد خونه شدم و مامان قیافمو دید گفت مبارکه ..مبارکه ..
با خنده گفتم مامان من هنوز حرفی نزدم که ..
مامان چشمهاش رو ریز کرد و گفت من مادرتم ، تو رو بزرگ کردم از چشمهات میفهمم ..
همه چی رو واسه مامان تعریف کردم ..
مامان گفت حالا ناز میکردی یا واقعا نمیدونی چه جوابی بدی؟
دراز کشیدم و دستم رو گذاشتم رو پیشونیم و گفتم من فقط میترسم .. وگرنه دوست دارم ازدواج کنم ..
مامان خودش رو کشید سمتم و موهام رو نوازش کرد و گفت قربونت برم اون خانواده ی وحشی چشم تو رو ترسوندند وگرنه همه آدمها که مثل هم نیستند .. میگم داداشات هم میرن تحقیق.. از محل و خونه و زندگیش .. توکل کن به خدا ...
فردا رضا و رامین به سرکار نرفتند و نزدیک ظهر واسه پرس و جو رفتند..
دل تو دلم نبود دوست داشتم با خبرهای خوب برگردند ..
دو سه ساعتی برگشتشون طول کشید ..
رضا گفت همه ازش تعریف میکردند .. از مغازه دارهای محل پرسیدیم از یکی دو نفری که تو کوچشون بود پرسیدیم ..
کمی تعجب کردند که میخواد به این زودی زن بگیره ولی چیز بدی در موردش نگفتند ..
مامان گفت خب خداروشکر برم به حبیبه خانوم بگم ..
هر سه تایی باهم گفتیم مااامااان ..
دستش رو گذاشت رو قلبش و گفت زهرمار ترسیدم ..
لباسش رو کشیدم و گفتم مادر من یکم صبور باش .. بزار خودشون بیان واسه جواب....
••-••-••-••-••-••-••-••
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_سی و_پنج از شنیدن جمله ی آخرش خوشحال شدم اینکه برعکس حسین رفتار میکنه .. لبخند کمرنگی زدم و گ
#قسمت_سی و_شش
مامان نشست و گفت آره راست میگی ..خودش بیاد بهتره..
همونطور که حدس میزدم حوالی غروب حبیبه خانوم اومد واسه گرفتن جواب ..
مامان نگاهی بهم انداخت و گفت اگه شما تایید میکنید آدم خوبیه ، دیگه حرفی نمیمونه ..
حبیبه خانوم گفت والا آقامون که خیلی ازش تعریف میکنه .. من چندبار بیشتر ندیدم ولی فکر کنم آدم خوبی باشه و به درد زهره میخوره ..
مامان گفت توکل بر خدا بگو بیان رسمی کنیم ..
حبیبه خانوم گفت بیان که نه فقط خودش میاد به زهره گفته که فعلا با خانواده اش حرف نمیزنه ..
مامان کمی دمغ شد و گفت بالاخره یه خاله ای، عمه ای ، چیزی نداره .. اینطوری تنها .. یه جوریه ...
حبیبه خانوم گفت خب من میام دیگه ..فرض کن من خالشم ..
مامان لبخندی زد و گفت باشه خاله خانوم تشریف بیارید ..
حبیبه خانوم گفت فردا غروب میاییم ..
اون شب کلی رویا بافی کردم .. اینکه صاحب یه زندگی فوق العاده میشم ..اینکه به بهانه ی رفتن به خونه ی دایی از جلوی مغازه ی حسین رد بشیم و حسین ببینه که من با یکی بهتر از خودش ازدواج کردم و درد بکشه .. دردی که من تو این چند روز کشیدم ..دردی که مامان چند ماهه کشیده ..
با این فکرها خوابم برد ..
فردا غروب احمد همراه حبیبه خانوم و شوهرش اومدند .. یک جعبه شیرینی دستش بود ..
رضا بخاطر اتفاقی که دفعه پیش افتاده بود این بار حرفی نمیزد و مدام ساکت بود ..
مامان نگاهی بهم کرد و گفت مهریه هر چی خود زهره بگه همون..
سرم رو پایین انداختم و گفتم وقتی تو زندگی آرامش نباشه و خوشبخت نشی مهریه به چه درد میخوره ..
شوهر حبیبه خانوم گفت بالاخره سنت... باید یه چی بگی ..
گفتم یه سکه ...
حبیبه خانوم گفت دیگه یه سکه هم خیلی کمه .. پنج تا سکه ..
رو کرد به مامانم و گفت خوبه؟؟
مامان سرش رو کج کرد و گفت چی بگم والا ..
حبیبه خانوم خندید و گفت بگو مبارکه ..
با شیرینی دهانمون رو شیرین کردیم ..
احمد موقع رفتن گفت آماده باش صبح میام بریم آزمایش بدیم و حلقه بخریم و از دفترخونه وقت عقد بگیریم ..اگه خدا بخواد پس فردا عقد میکنیم ..
وسایلت رو جمع کن که از محضر میریم خونه ..
گفتم به این زودی؟ یه روز باید جهیزیه ام رو بیارم ..
احمد دستش رو بالا آورد و گفت اصلا ..من تو خونه ام همه چی دارم غیر از وسایل شخصیت چیزی نیار ..
گفتم غیر از جهیزیه ،دخترت هنوز یک بار هم منو ندیده ..نمیتونه باهام کنار بیاد ..
احمد لبخندی زد و گفت ملیکا اینقدر بچه ی آروم و نازیه که با هر چی من بخوام کنار میاد نگران نباش...
ناچار قبول کردم ....
••-••-••-••-••-••-••-••
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🔔 سخنان کوتاه وآموزنده 👇👇
🌿💚🌿💚🌿💚🌿💚
ماهی ها گریه شان دیده نمیشود
گرگ ها خوابیدنشان
عقاب ها سقوطشان
و انسان ها درونشان ...
🍂🕸️ 🕸️🍂🕸🕸🕸
مرز بین «دلسوزی» و «فضولی» خیلی باریکه :)
🍂🕸️ 🕸️🍂🕸🕸🕸
آدم نمیتونه اخلاق هیچکیو عوض کنه ولی میتونه با هر کی به اندازه لیاقتش رفتار کنه :)
🍂🕸️ 🕸️🍂🕸🕸🕸
آدما بیشتر از خودیا ضربه میخورن تا از بی خودیا :)
🍂🕸️ 🕸️🍂🕸🕸🕸
تو هیچ کاری اضافه کاری نکنی مخصوصا محبت..
🍂🕸️ 🕸️🍂🕸🕸🕸
تو زندگیم چسب 1 2 3 خیلی بیشتر به دردم خورده تا رفیقام :)
🍂🕸️ 🕸️🍂🕸🕸🕸
یه تصمیم جدی تو زندگیم گرفتم، میخوام رو حقم تف بمالم، که دیگه کسی حقمو نخوره :))😁
🍂🕸️ 🕸️🍂🕸🕸🕸
نقطه ضعفِ آدما مثلِ رمزِ عابر بانک میمونه، نباید کسی بدونه :)
🍂🕸️ 🕸️🍂🕸🕸🕸
کلمه ی دوستت دارم تعهد میاره، عین تُف این ور اون ور پرتش نکنین ، با تشکر :)
🍂🕸️ 🕸️🍂🕸🕸🕸
نقطه ضعفِ آدما مثلِ رمزِ عابر بانک میمونه، نباید کسی بدونه :)
🍂🕸️ 🕸️🍂🕸🕸🕸
یه تصمیم جدی تو زندگیم گرفتم، میخوام رو حقم تف بمالم، که دیگه کسی حقمو نخوره :))😁
🍂🕸️ 🕸️🍂🕸🕸🕸
دور و ورمون پر از آدمای مارمولکی شده که شدیداً احساس اژدها بودن دارن :)
🍂🕸️ 🕸️🍂🕸🕸🕸
ب بعضیام باید گفت :
تو با کسایی عکس میگیری که ما بهشون میگیم برو کنار تو عکس نیفتی :)
🍂🕸️ 🕸️🍂🕸🕸🕸
بين اين مَردُمِ عاشق كُشِ معشوقه فروش
مَگُذارم
مَگُذارم
مَگُذارم
مَگُذار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍀
پسر فقیری که از راه فروش خرت و پرت در محله های شهر، خرج تحصیل خود را بدست میآورد یک روز به شدت دچار تنگدستی شد. او فقط یک سکه ناقابل در جیب داشت. در حالی که گرسنگی سخت به او فشار میاورد، تصمیم گرفت از خانه ای تقاضای غذا کند.
با این حال وقتی دختر جوانی در را به رویش گشود، دستپاچه شد و به جای غذا یک لیوان آب خواست.
دختر جوان احساس کرد که او بسیار گرسنه است.
برایش یک لیوان شیر بسیار بزرگ آورد. پسرک شیر را سر کشیده و آهسته گفت: چقدر باید به شما بپردازم؟
دختر جوان گفت: هیچ.
مادرمان به ما یاد داده در قبال کار نیکی که برای دیگران انجام می دهیم چیزی دریافت نکنیم.
پسرک در مقابل گفت: از صمیم قلب از شما تشکر می کنم. پسرک که هاروارد کلی نام داشت، پس از ترک خانه نه تنها از نظر جسمی خود را قویتر حس می کرد، بلکه ایمانش به خداوند و انسانهای نیکوکار نیز بیشتر شد. تا پیش از این او آماده شده بود دست از تحصیل بکشد.
سالها بعد... زن جوانی به بیماری مهلکی گرفتار شد. پزشکان از درمان وی عاجز شدند. او به شهر بزرگتری منتقل شد. دکتر هاروارد کلی برای مشاوره در مورد وضعیت این زن فراخوانده شد. وقتی او نام شهری که زن جوان از آنجا آمده بود شنید، بلافاصله بیمار را شناخت. مصمم به اتاقش بازگشت و با خود عهد کرد هر چه در توان دارد، برای نجات زندگی وی بکار گیرد. مبارزه آنها بعد از کشمکش طولانی با بیماری به پیروزی رسید.
روز ترخیص بیمار فرا رسید. زن با ترس و لرز صورتحساب را گشود. او اطمینان داشت تا پایان عمر باید برای پرداخت صورتحساب کار کند. نگاهی به صورتحساب انداخت.
جمله ای به چشمش خورد: همه مخارج با یک لیوان شیر پرداخته شده است. امضا دکتر #هاروارد_کلی زن مات و مبهوت مانده بود. به یاد آنروز افتاد. پسرکی برای یک لیوان آب در خانه را به صدا در آورده بود و او در عوض برایش یک لیوان شیر آورد. اشک از چشمان زن سرازیر شد.
فقط توانست بگوید: خدایا شکر... خدایا شکر که عشق تو در قلبها و دستهای انسانها جریان دارد.
با مطالب خوب
بهشتی از زیبایی و زندگی بسازید
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✨ 25 گنج بزرگ دنيا از زبان امام جعفر صادق (علیه السلام)
امام جعفر صادق عليه السلام فرمودند:
۱- طلبتُ الجنة، فوجدتها في السخأ:
بهشت را جستجو نمودم، پس آن را در بخشندگی و جوانمردی یافتم.
۲- و طلبتُ العافية، فوجدتها في العزلة:
و تندرستی و رستگاری را جستجو نمودم، پس آن را در گوشه گیری (مثبت و سازنده) یافتم.
۳- و طلبت ثقل الميزان، فوجدته في شهادة «ان لا اله الا الله و محمد رسول الله»:
و سنگینی ترازوی اعمال را جستجو نمودم، پس آن را در گواهی به یگانگی خدا تعالی و رسالت حضرت محمد (صلی الله علیه و آله) یافتم.
۴- و طلبت السرعة في الدخول الي الجنة، فوجدتها في العمل لله تعالي:
سرعت در ورد به بهشت را جستجو نمودم، پس آن را در كار خالصانه برای خدای تعالی یافتم.
۵- و طلبتُ حب الموت، فوجوته في تقديم المال لوجه الله:
و دوست داشتن مرگ را جستجو نمودم، پس آن را در پیش فرستادن ثروت (انفاق)برای خشنودی خدای تعالی یافتم.
برگ عیشی به گور خویش فرست
كس نیارد ز پس، تو پیش فرست
۶- و طلبت حلاوة العبادة، فوجدتها في ترك المعصية:
و شیرینی عبادت را جستجو نمودم، پس آن را در ترك گناه یافتم.
۷- و طلبت رقة القلب، فوجدتها في الجوع و العطش:
و رقت (نرمی) قلب را جستجو نمودم، پس آن را در گرسنگی و تشنگی (روزه) یافتم.
۸- و طلبت نور القلب، فوجدته في التفكر و البكأ:
و روشنی قلب را جستجو نمودم، پس آن را در اندیشیدن و گریستن یافتم.
۹- و طلبت الجواز علي الصراط، فوجدته في الصدقة:
و (آسانی) عبور بر صراط را جستجو نمودم، پس آن را در صدقه یافتم.
۱۰- و طلبت نور الوجه، فوجدته في صلاة الليل:
و روشنی رخسار را جستجو نمودم، پس آن را در نماز شب یافتم.
۱۱- و طلبت فضل الجهاد، فوجدته في الكسب للعيال:
و فضیلت جهاد را جستجو نمودم، پس آن را در به دست آوردن هزینه زندگی زن و فرزند یافتم.
۱۲- و طلبت حدب الله عزوجل، فوجدته في بغض اهل المعاصي:
و دوستی خدای تعالی را جستجو كردم، پس آن را در دشمنی با گنهكاران یافتم.
۱۳- و طلبت الرئاسة، فوجدتها في النصيحة لعبادالله:
و سروری و بزرگی را جستجو نمودم، پس آن را در خیرخواهی برای بندگان خدا یافتم.
۱۴- و طلبت فراغ القلب، فوجدته في قلة المال:
و آسایش قلب را جستجو نمودم، پس آن را در كمی ثروت یافتم.
۱۵- و طلبت عزائم الامور، فوجدتها في الصبر:
و كارهای پر ارزش را جستجو نمودم، پس آن را در شكیبایی یافتم.
۱۶- و طلبت الشرف، فوجدته في العلم:
و بلندی قدر و حسب را جستجو نمودم، پس آن را در دانش یافتم.
۱۷- و طلبت العبادة فوجدتها في الورع:
و عبادت را جستجو نمودم، پس آن را در پرهیزكاری یافتم.
۱۸- و طلبت الراحة، فوجوتها في الزهد:
و آسایش را جستجو نمودم، پس آن را در پارسایی یافتم.
۱۹- و طلبت الرفعة، فوجدتها في التواضع:
برتری و بزرگواری را جستجو نمودم، پس آن را در فروتنی یافتم.
۲۰- و طلبت العز، فوجدته في الصدق:
و عزت (ارجمندی) را جستجو نمودم، پس آن را در راستی و درستی یافتم.
۲۱- و طلبت الذلة، فوجدتها في الصوم:
و نرمی و فروتنی را جستجو نمودم، پس آن را در روزه یافتم.
۲۲- و طلبت الغني، فوجدته في القناعة:
و توانگری را جستجو نمودم، پس آن را در قناعت یافتم.
قناعت توانگر كند مرد را خبر كن حریص جهانگرد را
۲۳- و طلبت الانس، فوجدته في قرائة القرآن:
و آرامش و همدمی را جستجو نمودم، پس آن را در خواندن قرآن یافتم.
۲۴- و طلبت صحبة الناس، فوجدتها في حسن الخلق:
و همراهی و گفتگوی با مردم را جستجو نمودم، پس آن را در خوشخویی یافتم.
۲۵- و طلبت رضي الله، فوجدته في برالوالدين:
و خوشنودی خدا تعالی را جستجو نمودم، پس آن را در نیكی به پدر و مادر یافتم.
📚 منبع: مستدرك الوسائل، ج 14، ص 234
#جالب_و_خواندنی
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌺🌟🌟🌲🌟🌟🌺
رزق معنوی 💰💰
پدر آیتالله زنجانی نقل کردند از حاج آقای نخودکی سوال کردیم میشه علم کیمیا رو به ما یاد بدی! گفت میخواه یه چیزی بهتون یاد بدم که قدرتش از علم کیمیا هم بالا تر باشه.
گفتیم بله حاج آقا
به مافرمودند:
بعد هرنماز اینها را بخونید:
🌹اول تسبیحات حضرت زهرا
🌹دوم آیت الکرسی تاوهوالعلی العظیم
🌹سوم 3 تا قل هو الله
🌹چهارم 3 تا صلوات
🌹پنجم آخر آیه 2 سوره طلاق از من یتق الله و آیه 3
🌺🌺وَ مَنْ یَتَّقِ اللهَ یَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً وَ یَرْزُقْهُ مِنْ حَیْثُ لا یَحْتَسِبُ وَ مَنْ یَتَوَکِّلْ عَلَی الله فَهُوَ حَسْبُهُ اِنَّ اللهَ بالغُ اَمْرِهِ قَدْ جَعَلَ اللهُ لِکُلِّ شَیْءٍ قَدْرا.🌺🌺۳ مرتبه
سپس فرمود: هرچه من دارم از عمل کردن به این 5 مورد بعد از هر نماز دارم.
🌹🌹یکی از عوامل تحکیم دوستی و رفاقت هدیه دادن به دوستانه .🌹🌹
این هدیه معنوی مبارکتون باشه ان شاءالله همگی بخونیم و بهش عمل کنیم. .
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
بسم الله الرحمن الرحیم
🌿💚
*فوق العاده خواندنی و قابل تامل*
گویند قبل از انقلاب مردی در شهر خوی بود که به او ترمان (terman) میگفتند. او شیرینعقل بود و گاهی سخنان حکیمانهی عجیبی میگفت. روزی از او پرسیدند: «مصدق خوب است یا شاه؟ بگو تا برای تو شامی بخریم.» ترمان گفت: «از 2 تومنی که برای شام من خواهی داد، 2 ریال کنار بگذار و قفلی بخر بر لبت بزن تا سخن خطرناک نزنی!!!»
مرحوم پدرم نقل میکرد، در سال 1345 برای آزمون استخدامی معلمی از خوی قصد سفر به تبریز را داشتم.
ساعت 10 صبح گاراژ گیتیِ خوی رفتم و بلیط گرفتم. از پشت اتوبوسی دود سیگاری دیدم، نزدیک رفتم دیدم، ترمان زیرش کارتُنی گذاشته و سیگاری دود میکند. یک اسکناس 5 تومانی نیت کردم به او بدهم. او از کسی بدون دلیل پول نمیگرفت. باید دنبال دلیلی میگشتم تا این پول را از من بگیرد. گفتم: «ترمان، این 5 تومان را بگیر به حساب من ناهاری بخور و دعا کن من در آزمون استخدامی قبول شوم.» ترمان از من پرسید: «ساعت چند است؟» گفتم: «نزدیک 10.» گفت: «ببر نیازی نیست.» خیلی تعجب کردم که این سوال چه ربطی به پیشنهاد من داشت؟ پرسیدم: «ترمان، مگر ناهار دعوتی؟» گفت: «نه. من پول ناهارم را نزدیک ظهر میگیرم. الان تازه صبحانه خوردهام. اگر الان این پول را از تو بگیرم یا گم میکنم یا خرج کرده و ناهار گرسنه میمانم. من بارها خودم را آزمودهام؛ خداوند پول ناهار مرا بعد اذان ظهر میدهد.» واقعا متحیر شدم. رفتم و عصر برگشتم و دنبال ترمان بودم. ترمان را پیدا کردم. پرسیدم: «ناهار کجا خوردی؟» گفت: «بعد اذان ظهر اتوبوس تهران رسید. جوانی از من آتش خواست سیگاری روشن کند. روشن کردم مهرم به دلش نشست و خندید، خندیدم و با هم دوست شدیم و مرا برای ناهار به آبگوشتی دعوت کرد.» ترمانِ دیوانه٬ برای پول ناهارش نمیترسید، اما بسیاری از ما چنان از آینده میترسیم و وحشت داریم که انگار در آینده دنیا نابود خواهد شد؛ جمع کردن مال زیاد و آرزوهای طولانی و دراز داریم.
حضرت علی (ع) میفرمایند: از آنچه که داری، فقط آنچه که میخوری مال توست، سرنوشتِ بقیهی اموالِ تو٬ معلوم نیست.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✅فقر چیست ؟
🍂 ﻓﻘﺮ ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ :
دوتا ﺍﻟﻨﮕﻮ ﺗﻮﯼ ﺩﺳﺘﺖ ﺑﺎﺷﻪ ﻭ دوتا ﺩﻧﺪﻭﻥ ﺧﺮﺍﺏ ﺗﻮﯼ ﺩﻫﻨﺖ.
🍃 ﻓﻘﺮ ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ:
استفاده لوازم آرایشی برای یک دختر از نخ دندانش زودتر تمام بشه
🍂 ﻓﻘﺮ ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ :
ﻣﺎﺟﺮﺍﯼ ﻋﺮﻭﺱ ﻓﺨﺮﯼ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﻭ ﺯﻥ ﺻﯿﻐﻪ ﺍﯼ ﭘﺴﺮ ﻭﺳﻄﯿﺶ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺣﻔﻆ ﺑﺎﺷﯽ ﺍﻣﺎ ﺗﺎﺭﯾﺦ ﮐﺸﻮﺭ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﻭ ﻧﺪﻭﻧﯽ.
🍃 ﻓﻘﺮ ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ :
ﺗﻮﯼ ﺧﯿﺎﺑﻮﻥ ﺁﺷﻐﺎﻝ ﺑﺮﯾﺰﯼ ﻭ ﺍﺯ ﺗﻤﯿﺰﯼ ﺧﯿﺎﺑﻮﻧﻬﺎﯼ ﺍﺭﻭﭘﺎ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﻨﯽ.
🍂ﻓﻘﺮ ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ :
ﻣﺎﺷﯿﻦ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﻣﯿﻠﯿﻮﻥ ﺗﻮﻣﺎﻧﯽ ﺳﻮﺍﺭ ﺑﺸﯽ ﻭ ﻗﻮﺍﻧﯿﻦ ﺭﺍﻧﻨﺪﮔﯽ ﺭﻭ ﺭﻋﺎﯾﺖ ﻧﮑﻨﯽ.
🍃 ﻓﻘﺮ ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ :
ﺩﻡ ﺍﺯ ﺩﻣﻮﮐﺮﺍﺳﯽ ﺑﺰﻧﯽ ﻭﻟﯽ ، ﺗﻮ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﭽﻪ ﺍﺕ ﺟﺮأﺕ ﻧﮑﻨﻪ ﺍﺯ ﺗﺮﺳﺖ ﺑﻬﺖ ﺑﮕﻪ ﮐﻪ ”ﺑﺮ ﺣﺴﺐ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﻗﺎﺏ ﻋﮑﺲ ﻣﻮﺭﺩ ﻋﻼﻗﻪ ﺍﺕ ﺭﻭ ﺷﮑﺴﺘﻪ”..
🍂 ﻓﻘﺮ ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ :
ﻭﺭﺯﺵ ﻧﮑﻨﯽ ﻭ ﺑﻪ ﺟﺎﺵ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻨﺎﺳﺐ ﺍﻧﺪﺍﻡ ﺍﺯ ﺟﺮﺍﺣﯽ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﮐﻤﮏ
ﺑﮕﯿﺮﯼ.
🍃 ﻓﻘﺮ ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ :
ﺩﺭ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﻓﺮﺍﻏﺘﺖ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺳﻮﺯﺍﻧﺪﻥ ﭼﺮﺑﯽ ﻫﺎﯼ ﺑﺪﻧﺖ ﺑﻨﺰﯾﻦ ﺑﺴﻮﺯﺍﻧﯽ.
🍂 ﻓﻘﺮ ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ :
ﮐﺘﺎﺑﺨﺎﻧﻪ ﺧﻮﻧﻪ ﺍﺕ ﮐﻮﭼﮑﺘﺮ ﺍﺯ ﯾﺨﭽﺎﻟﺖ ﺑﺎﺷﻪ.
🍃 ﻓﻘﺮ ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ :
ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﮐﻤﮏ ﺑﻪ ﯾﻪ ﺁﺩﻣﯽ ﮐﻪ ﻧﯿﺎﺯﻣﻨﺪ ﮐﻤﮑﻪ، ﻣﻮﺑﺎﯾﻠﺖ ﺭﻭ ﺩﺭﺑﯿﺎﺭﯼ ﻭ ﺍﺯﺵ ﻓﯿﻠﻢ ﻭ ﻋﮑﺲ ﺑﮕﯿﺮﯼ.
🥦فقر اینه که :
به جای تقویت فرهنگ غنی کشورت از فرهنگ منحط غربی استقبال کنی
توی خیابان قدم زدن با سگ ، دامن زدن به بی عفتی و پشت پا زدن به ادب و نزاکت انسانی را برای خودت یک تمایز و افتخار بدانی و حواست نباشد که با جهالت ونفهمی خودت فرهنگی را ویران می نمایی که قرنهاست که مردم کشورت برای حفظ آن خون دل خورده اند
😢😢😢😢😢😢😢😢😢😢
ولی یادت باشد همه چیز آخرش تمام می شود
به نقطه اتمام میرسد
ولی
روسیاهی اش به زغال می ماند
🔰🔰🔰🔰
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
لویی پاستور شیمی دادن و زیست شنان برجسته، که شهرت او مدیون شناخت نقش باکتریها در بروز بیماری و کشف واکسن ضد هاری میباشد در مدرسه شاگرد متوسطی بود!
عمل پاستوریزهکردن که از نام او گرفته شده، از ابداعات این دانشمند نامدار است. پاستور نخستین کسی است که پی به واگیر دار بودن سیاه زخم گوسفندان برد.
جالب است بدانید که این دانشمند بزرگ که تخصص او در شیمی باعث شد بیماری های بسیاری شناخته و درمان شوند در دوره لیسانس در درس شیمی بین 22 نفر رتبه 22 را کسب کرد!!
✔️برداشت اولیای مدرسه از فرزند شما همیشه درست نیست.
در کنار آموزش فرزندان ، به آنها زیاد سخت نگیرید بگذارید تا حدود زیادی خودشان آگاه شده و انتخاب نمایند
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
کاش هر آدم روی زمین این حکمت ها را آنقدر می خواند که ملکه ذهنش می شد:
امان از جوگیری
امان از جو گیری
بسیاری از کار های افراد ناشی از جو گیری های جاهلانه و منبعث از جهالتی است که به آن عادت کرده اند
👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌
در هنگام ایام قشنگ رمضان در ملا عام سیگار می کشد و روزه خواری می کند ، اما حواسش نیست که در جبهه ای مقابل خدا ایستاده است
و...
هر که با حق در افتاد بر افتاد
😔😔😔😔😔😔😔😔😔😔😔😔
جوان است ، اما کمی تعقل ندارد که بفهمد حضور او با مظاهر بی عفتی در جامعه چه الگو سازی زشتی برای سایرین داشته و با این حرکات منافی دین ،چه جهنمی برای زندگی آینده خود رقم می زند
و....
بگذار تا بیفتد و بیند سزای خویش
😢😢😢😢😢😢😢😢😢😢😢😢
در یک جامعه دینی زندگی می کند ، اما با بی عفتی، تهمت ، دروغ ، حیف و میل بیت المال ، سگ بازی ، بی حجابی و غفلت ، دل اول خدا و بعد مومنان ، خانواده شهدا و اولیای الهی را به درد آورده و با کارنامه ای پر از تباهی عمر عزیز را طی می نماید
اما حواسش نیست که
آنقدر گرم است بازار عمل
دیده گر بینا شود هر روز روز محشر است
😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳
حرکات و سکناتش کنترل ندارد
هر حرفی را می زند، هر کاری را بدون تفکر انجام میدهد و هر لقمه ای را می خورد، اما کمی تعقل نمی نماید که با این حرکات درهای دعا ، خیر و بهروزی را به روی خود می بندد
و....
دیدی که چه کرد آن اشرف خر
این مظلمه برد و وان دگر زر
😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍
برای دنیایشان خودکشی می کنند شب و روز می دوند
اما توجهی ندارند که خدا ؛پیامبر ، قران و دعا هم بخش لاینفک زندگی آنهاست
و....
غفلت سبب شده تا جلوتر از جلو پای خود را نبینند
دعایشان بالا نرفته و دنیا زدگی دیر یا زود از پایشان در می آورد
اینها توجه ندارند که:
هر که گریزد ز خرابات شاه
بارکش غول بیابان شود
😐😐😐😐😐😕😐😕😕😕😕😕
در عصر امام حی و ناظر زندگی می کنند ، اما گاه می شود سالی یک بار هم به امام خود نمی اندیشند
با این وصف انتظار هم دارند که چشم و چراغ عالم خوبان باشند
گروهی اند که حواسشان نیست انسان بدون توجه به امام زمانش ، کور است و در بی روح ترین دنیای آفرینش زندگی می کند
.....و دیر یا زود گذر زمان آنها را به کام مرگ می کشاند در حالیکه
مات میته جاهلیه و ...
عنقریبست که از ما اثری باقی نیست
شیشه بشکسته و می ریخته و ساقی نیست
😡😡😡😡😡😡😡😡😡😡😡😡
در فضای واقعی و مجازی هر مطلبی را می خواند و هر صحنه ،فیلم و عکسی را می بیند ، اما حواسش نیست که خدا و دو فرشته نگهبانش ناظر حرکات اوست
و....
بعد از ایامی چند ناگهان بانگ بر آمد که فلان ابن فلان رفت
و....
حسرت عاقلان می شود که مبادا بدون توبه از دنیا رفته باشد
و.....
الان در عالم تاریک قبر و وحشت چه می کشد
🥦🥦🥦🥦🥦🥦🥦🥦🥦🥦🥦🥦
این حکایت برخی رفتگان و شاید برخی از ما که لاحقون بهم می باشیم، است
کاش تا دیر نشده است برگردیم
شاید فردا برای برگشت دیر باشد
و ...
شاید امروز آخرین برگ از دفتر حساب و کتابمان را مهر بزنند
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
چه زیبا میشد این دنیا
اگر شاه و گدا کم بود
اگر بر زخم هر قلبی
همان اندازه مرهم بود
چه زیبا میشد این دنیا
اگر دستی بگیرد دست
اگر قدری محبت را
به ناف زندگانی بست
چه زیبا میشد این دنیا
کمی هم با وفا باشیم
نباشد روزگاری که
نمک بر زخم هم پاشیم
چه زیبا میشد این دنیا
نیاید اشک محرومی
زمین و آسمان لرزد
ز آه و درد مظلومی
چه زیبا میشد این دنیا
شود کینه ز دلها گم
اگر بشکستن پیمان
نگردد عادت مردم
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d