eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
23.4هزار عکس
27.5هزار ویدیو
133 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean @جهت تبلیغات با قبول ....
مشاهده در ایتا
دانلود
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🔻 کبد چرب دلیلی برای منع مصرف تخم مرغ نیست! مونا تاچه بندها کارشناس مسئول بهبود تغذیه شبکه بهداشت و درمان بویین زهرا: 🔹️بسیاری از افراد به جهت ترس ابتلا از کبد چرب و یا در صورت مبتلا بودن به این بیماری به خاطر تشدید گرید(درجه) آن به طور کلی تخم مرغ یا زرده آن را از رژیم غذایی خود حذف می کنند. اما واقعیت این است که زرده تخم مرغ هیچ خطری برای ایجاد یا تشدید گرید کبد چرب ندارد. 🔹️ زرده تخم مرغ با اینکه منبع غنی از کلسترول است اما به دلیل دارا بودن ترکیباتی در زرده، میزان جذب کلسترول آن در روده بسیار پایین است. به همین دلیل حذف تخم مرغ یا زرده آن اصلا توصیه نمی شود و تخم مرغ منبع خوبی از عنصر روی و پروتئین است. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🔺آشامیدن آب پخته نخود با نمک (نخودآب)، تکه کننده اخلاط لزج و باز کننده انسداد ها است. 🔸ادرارآور، برطرف کننده درد سینه وعفونت ریه می باشد. 🔸درمان ورم لثه و درد آن موثر است. 🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 ⚪️افرادی که نباید مقدار زیاد لبنیات مصرف کنند ✨👈افرادی که از درد مفاصل رنج میبرند و یبوست دارند ✨👈افرادی که سنگ کلیه ، مثانه ، ‌کیسه صفرا دارند ✨👈افرادی که نفخ معده و روده دارند ✨👈زنانی که درد قاعدگی و شکم درد دارند ✨👈کودکانی که شب ادراری دارند 🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 ⭕️چگونه صبح مغز را تقویت کنیم: ①حداقل 5 دقیقه ورزش کنیم ②حداقل 5 دقیقه کتاب بخوانیم ③حداقل 5 دقیقه بازی فکری انجام دهیم ④با آرامش صبحانه بخوریم 🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 ⇩ : 🔅سیر 🔅دارچین 🔅ترب کوهی 🔅هسته گریپ فروت 🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🔻ویتامین هایی که بعد از ۴۰ سالگی حتماً باید بخورید! 🔹️ویتامین ب ۱۲ 🔹️ویتامین دی 🔹️پتاسیم 🔹️امگا ۳ 🔹️کلسیم 🔹️منیزیم 🔹️پروبیوتیک 🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 قویتر از شیر، کنجد❗️ سه برابر شیر کلسیم دارد دشمن پوکی استخوان، ضد ورم و مفاصل و روماتیسم، ضدسرطان و قارچ است. هوش و بینایی را تقویت کرده و کلسترول را کاهش می دهد. دارای خواص گوشت است اما ضرر آن را ندارد! https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
❣ یادمه اولین باری که بهش نزدیک شدم و گفتم ازش حس خوبی میگیرم، واکنشش برام خیلی جالب بود. فقط یک کلمه پرسید: «چرا؟» منم در جواب بهش گفتم، شاید چون چشماش زیباترین تصویریه که در طول این بیست و چند سال دیدم! اونم لبخند زد و با همون لحن نوک زبونی و جذابش گفت: «شروع خوبی بود!» و این شروع اشنایی من و سوزان بود. آشنایی ای که هر دومون خوب می دونستیم قرار نیست به باهم بودن مون ختم بشه.. سوزان ارمنی بود و پدر و مادری مسیحی و به شدت مذهبی داشت. من هم مسلمون بودم و توی خونواده ای با اعتقادات مذهبی سفت و سخت بزرگ شده بودم. ما سال ۷۰، توی دانشگاه اصفهان، هم دانشگاهی بودیم. اون ساکن اصفهان بود و ادبیات میخوند و من هم اصالتا رشتی بودم و دانشجوی حسابداری. اون روز هم مثل همه ی دوشنبه ها هیچی از کلاس مالیه عمومی نفهمیدم! طبق معمول تموم هفته های گذشته منتظر بودم ده دقیقه قبل از پایان کلاس بیاد دم در و از قسمت شیشه ای برام دست تکون بده، که یعنی کلاسش تموم شده. بعدشم دوتایی بریم همون کافه ی همیشگی و برام کتاب بخونه. همیشه آرزوش این بود که یه کتاب فروشی بزرگ داشته باشه. بهش میگفتم اگه یه روزی کتاب فروشی رویاهات به واقعیت بدل شد، اسمش رو بذار «کتاب فروشی باران های نقره ای». اینجوری هروقت وارد کتاب فروشیت بشی یاد شهر من و خودم میفتی! سوزان عاشق ادبیات و کتاب بود و منم عاشق هرچیزی که اون عاشقشون بود! وقتی دانشگاه مون تموم شد با خانواده ها صحبت کردیم. واکنش ها دقیقا همونی بود که انتظارشو داشتیم؛ یک «نه»ی قاطعانه، به دلایل کاملا مذهبی. ما واقعا احساس می کردیم که عاشق همیم، اما عاشق خونواده هامون هم بودیم. اون زمان هم مثل الآن نبود که خونواده ها کمی منطقی تر با این دست مسائل برخورد کنن. روزای قشنگ من و سوزان آذر ماه ۱۳۷۰ شروع شد و بهار ۱۳۷۵ که من رفتم سربازی تموم شد. بعد از کلی آرزوی قشنگ برای هم، از هم خداحافظی کردیم. بعد از اون هیچوقت به اصفهان برنگشتم. اما وقتی سال گذشته همسرم مقصد سفر برای تعطیلات عید رو اصفهان اعلام کرد، نمیدونم چرا از این پیشنهاد استقبال کردم. حس غریبی داشتم. چیزی در حدود ۳۰ سال از اون روزا گذشته بود، اما یه ترس ناشناخته ای روحم رو آزار میداد. وقتی دلیل این ترس رو فهمیدم که دست توی دست همسر و پسرم داشتیم مرکز شهر قدم میزدیم. یه ساختمون بسیار بزرگ و مجلل که این تابلوی بزرگ روی درش خودنمایی می کرد: «کتاب فروشی باران های نقره ای» با اینکه از رفتن به داخل کتاب فروشی می ترسیدم... با اینکه از روبرو شدن دوباره با سوزان می ترسیدم... با وجود ترس از این که ممکنه توی ۵۰ سالگی با دیدن زنی، به غیر از همسرم، ضربان قلبم شدید بشه... دلم نمیخاست دیگه دلم جز برای همسرم برای کسی دیگه بزنه اما یه نیروی ناشناخته من رو به داخل کتاب فروشی کشید. توی اون ساعت از روز خیلی شلوغ نبود. همسر و پسرم به بخش رمان ها رفتن و من درست وسط کتاب فروشی خشکم زده بود. دختر جوونی که داشت راهنمایی شون می کرد به نظرم آشنا اومد. وقتی که لبخند زد... مطمئن شدم؛ اون چشم ها... اون لبخند... اون کمان گوشه ی لبها موقع خندیدن... اون دختر بدون شک دختر سوزان بود. درست لحظه ای که خواستم صداش کنم و درباره ی صاحب کتاب فروشی ازش سوال کنم، چشمم به یه قاب عکس بالای میزی که دختر جوون از پشتش بلند شده بود افتاد. عکس سوزان بود. مسن تر، شکسته تر... و شاید جذاب تر. گوشه ی قاب عکس یه نوار مشکی زده شده بود و در کنار اون هم یه تخته سیاه چوبی کوچیک که روی اون به خطی زیبا نوشته شده بود: «عشق، زیباترین دین دنیاست. سوزان گروسیان ۱۲ ژوئن ۱۹۶۸ ۳۱ ژانویه ۲۰۱۹» کار از فشار دادن نوک بینی و لب ورچیدن گذشته بود. اشکام سرعت عمل شون خیلی از من بیشتر بود. همسرم با نگرانی به سمتم اومد و پرسید: «چیشده علیرضا...» و من به سختی لبخندی مصنوعی زدم و گفتم: «چیزی نیست. یاد خاطرات دوران دانشگاهم افتادم و بغض کردم. همین...» دستشو فشار دادم و این اولین و آخرین دروغی بود که به همسرم گفتم... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ••-••-••-••-••-••-••-••
💚 سلام خسته نباشید من ۵۳ سالمه دبیر بازنشسته هستم دو تا دختر دارم که ازدواج کردن و یک نوه شیرین ۴ ساله. من زندگی سختی داشتم با مادرشوهر و خواهرشوهر و جاری توی یه خونه ۸۰ متری ۱۰ سال زندگی کردم اذیت شدم پیر شدم اما خب بالاخره گذشت و گذشت... من حدودا دو ماه پیش رفتم خونه مادرم که بیمار بود چون یک راه دو ساعتها فاصله هست بین خونه خودم و مادرم به همسرم گفتم شب نمیام. مادرم پشت تلفن گفت حالش خوب نیست اما رفتم دیدم خیلی سرحاله و خودشم تعجب کرد از حال خوبش و دیگه اصرار پشت اصرار که تو برو خونه شوهرتو تنها نگذار شاید دخترات بهت احتیاج داشته باشن و من به شوهرم زنگ زدم اما گوشی آنتن نمی داد من ماشین نیاورده بودم بنابراین اسنپ گرفتم رفتم. رسیدم خونه دیدم کفش شوهرم جلوی در نیست گفتم شاید رفته بیرون چیزی بخره خلاصه رفتم داخل دیدم از اتاق خواب صدا میاد و رفتم دیدم شوهرم و یه زن توی خونم هستن دوست ندارم اون شب رو توصیف کنم اما تا اینجا بگم که خیلی سریع گوشیمو در آوردم یه عکس گرفتم و چون شوهرم افتاد دنبالم که گوشی رو بگیره بدون کفش از خونه فرار کردم و شانسی اسنپیه داشت توی کوچه دور میزد من سریع دست تکون دادم سوارش شدم و نمی دونستم کجا برم حالم خیلی بد بود ناچار رفتم خونه خواهرم چون نمی خواستم مادرم و دخترامو ناراحت کنم شبو موندم شوهرم مدام زنگ میزد جواب نمی دادم پیامک تهدید می فرستاد که می کشمت اگه به کسی بگی و عکس رو پاک کن و فلان چند روز طول کشید که حالم بیاد سر جاش شوهرمم از ترسش نمیتونست به کسی زنگ بزنه سراغمو بگیره خواهرم می گفت برگرد سر خونه ات دیگه سنی ازت گذشته نمیتونی طلاق بگیری زشته ولی من یاد اون لحظه میفتادم حالت تهوع می گرفتم. بعد از چند روز بالاخره تصمیم خودمو گرفتم زنگ زدم به شوهرم گفتم اگه نمیخوای دخترا و دامادات عکستو ببینن باید خونه و زمین و ماشینتو به نامم کنی منم سکوت میکنم برمیگردم سر خونه زندگیم اونم ناچار قبول کرد و همینکارم کرد من الان دو هفته ست برگشتم سر زندگیم اما همون طور که گفتم حالم بهم میخوره ازش. نمیتونم توی صورتش نگاه کنم دلم میخواد ازش جدا بشم. درسته سنم بالاست اما تصمیمات منطقی ربطی به سن و سال نداره، می خوام بدونم بنظرتون اگر جدا بشم چطوری زندگی کنم؟ مستقل بشم یا برم خونه مادرم تنها با هم زندگی کنیم؟ جواب دخترامو چی بدم؟ 😔 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ••-••-••-••-••-••-••-••
❣ من ممنونم! از شمایی که سیگاری هستی ولی جلوی زن و بچه سیگارتو غلاف می‌کنی... ممنونم! از شمایی که انصاف پیشه می‌کنی و سودِ هزارِ برابر نمی‌کشی رو جنسات... ممنونم! از شمایی که از روی چادر و مانتو و زنجیر و تتو کسی رو قضاوت نمی‌کنی... ممنونم! از شمایی که وقتِ چشم توی چشم شدن با غریبه ها به جای اخم کردن، لبخند می‌زنی... ممنونم! از شمایی که زباله ی ماسک و دستکشت رو منظره ی شهر نمی‌کنی... ممنونم! از شمایی که توی هر نوع وسیله ی نقلیه ی عمومی جوری نمی‌شینی که بقیه معذب شن... ممنونم! از شمایی که توی فضای مجازی همه رو از کوچیک به بزرگ به فحش نمی‌کشی... ممنونم! از شمایی که می دونی کسی نیست که ببینه و جلوتو بگیره ولی خودت به خاطر شرافتت هر کاریو نمی‌کنی... ممنونم! از شمایی که با اصطلاحِ مردا همه‌شون همین‌جورین و زنا همه‌شون همون‌جورین روی همه برچسب نمی‌زنی... ممنونم! از شمایی که نوعِ رفتار و حرف زدنت با آدمارو پول و ماشین و طبقه ی اجتماعیشون تعیین نمی‌کنه... ممنونم! از شمایی که می‌تونی بد باشی اما انتخابت خوب موندنه... ممنونم! بله! با شمام! شمایی که شده حتی به قدرِ یه لبخند، یه حرفِ قشنگ، یه رفتارِ درست، دنیا رو به جای بهتری برای زندگی کردن تبدیل می‌کنی... اگه تا حالا کسی اینو بهت نگفته، بذار من بگم: ممنونم! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ••-••-••-••-••-••-••-••
ناصر: 💚 سلام عزیزم من یه جاری دارم دو سال پیش شوهرش فوت کرد دوتا پسر بچه داره، شوهرش بیمه بود ولی جاریم خیلی سواستفاده گره، هر وقت مهمون داره یا زنگ میزنه به پدرشوهرم یا شوهرم واسش خرید کنن بیارن، دلیلشم اینه من ناموس شما هستم از پسرتون دوتا بچه دارم یادگاری شما باید به من کمک مالی کنید خدا شاهده خودمون گرفتاریم خودش حقوق شوهرشو داره پس انداز شوهرشو داره تق و توق هم مهمون داره دیروز به شوهرم پیام داد داداش دو کیلو خیار بخر مهمون دارم بخاطر خیار شوهرمو کشوند بازار اخه زن مومن خودت برو بخر اینم چ بگم جاریم زن خوبیه و اصلا زن بی حیایی نیست ولی کلک بازه و همش میخواد از شوهرم و پدرشوهرم بتیغه به شوهرم گفتم حقی نداری دیگه، بخری چیزی گفت ناموس داداشمه من چیکار کنم من خودم به جاریم زنگ زدم گفتم روت شد بخاطر یه خیار به شوهرم پیام میدی گفت باید شوهرت بمیره بفهمی چی میکشم بچه هام بی پدر شدن خدا سرت بیاره بعدشم گوشی رو قطع کرد منم زنگ زدم به مادرشوهرم گفتم مادرشوهرم گفت خجالت نکشیدی بخاطر یه خیار به حرف اومدی به جاريت حرف زدی توروخدا بگید چجوری پای این زن رو از زندگیم حذف کنم؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ••-••-••-••-••-••-••-••
‍ 🌌 یک داستان آموزنده🌌 📓داستان حاج ماشاءالله خدادادپور كرماني و عنايت ابا عبدالله الحسين (علیه السلام) 📖قسمت اول 🥀سی و دو سال از بهار عمرم می گذشت ، روزی در کارگاه نجاری مشغول کار بودم احساس تهوع شدیدی به من دست داد ، آن چنان که نتوانستم تحمل کنم. 🥀نزد پزشکی که در همسایگی مغازه ام بود به نام دکتر سید حسین وکیلی مراجعه کردم 🥀پس از معاینّه، نارسایی و مشکل کلیه ها مشخص شد، وی گفت : کلیه هات از کار افتاده. داروهایی تجویزنموده و دستور استراحت داد. 🥀در منزل بستری شدم، و داروها را مصرف می کردم ولی روز به روز حالم بدتر می شد. 🥀از خوردن آب هم ، منع شده بودم. گاهی از شدت تشنگی فقط لبهایم را تر می کردند. ادرار از من خارج نمی شد. چون کلیه ها کاملا از کار افتاده بود و در آن زمان دستگاه دیالیز هم وجود نداشت. 🥀تا این که تمام بدنم ورم کرد . پاها و دستها ورم کرده، چون کنده ی درخت شده بود،و اصلا خم نمی شد 🥀شکمم بزرگ شده بود و آب آورده بود. آن چنان متورم شده بود و پوست شکم نازک شده بود که داخل آن پیدا بود. 🥀دکتر گفت: نباید حرکت کنی. از شدت درد و ناراحتی به دیوار پنجه می کشیدم 🥀مدت دو سال در منزل به پشت خوابیدم . آنچه ذخیره داشتم، خرج کردم ؛ اما هر روز دردم بیشتر می شد... 🥀ناامیدی کامل و ناتوانی ام از ادامه درمان باعث شد مرا چون مرده ای از روی تخت بلند کردند و به بیمارستان ارجمند منتقل کردند. 🥀آن گاه دیدند موریانه تخت و تشک و مقداری از پشت مرا سوراخ کرده، که در اثر بی حسی که در بدنم پیدا شده بود، متوجه آن نگردیده بودم. 🏴🏴🏴ادامه دارد... ❖═▩ஜ••🍃🌸🍃••ஜ▩═❖ ┏┅❧"""✾""""✾"""❧┅┓ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
‍ 🌌 یک داستان آموزنده🌌 📓داستان حاج ماشاءالله خدادادپور كرماني و عنايت ابا عبدالله الحسين (علیه الس
‍ 🌌 یک داستان آموزنده🌌 📓داستان حاج ماشاءالله خدادادپور كرماني و عنايت ابا عبدالله الحسين (علیه السلام)🌹🌴 📖قسمت دوم 🥀در بیمارستان شورای پزشکی تشکیل دادند، و هر روز دوبار بدنم را زیر برق می گذاشتند ، و داروهای گوناکونی را روی من آزمایش می کردند ، و اگر کسی می خواست تزریق کردن را یاد بگیرد ، روی من تمرین می کرد . آب شکم مرا به وسیله ی سرنگ می کشیدند، ولی هیچ یک از برنامه های درمانی موثر واقع نمی شد  🥀پس از یک دوره شش ماهه ، مرا مرخص کردند و به منزل فرستادند، ولی حالم هر لحظه بدتر می شد و لذا با وساطت پزشک معالجم مجددا مرا به بیمارستان بردن ، و باز هم بعد از شش ماه مرا به منزل برگردانند 🥀در این مرحله، حالم به قدری وخیم شد که قابل گفتن نیست _ مثل اینکه اینجا شکم حاج آقا پاره می شه و قابل توصیف نیست _ مرا به بیمارستان بردند.. 🥀روزی استاندار وقت کرمان، آقای صمصام، برای بازدید از بیمارستان ارجمند وارد اتاق من شد . تا وضع مرا دید، خیلی ناراحت شد و با دکترم صحبت کرد. 🥀استاندار گفت: "این مریض را به خارج بفرستید و کلیه مخارج آن را من متحمل می شوم" 🥀ولی دکتر هرمان ابراشر که آلمانی بود، گفت: "این مریض در هیج جای دنیا قابل علاج نیست" 🥀دکتر جلو آمد و پلکهای مرا بالا زد و گفت این مریض ۲۴ ساعت دیگر بیشتر زنده نیست و فرستادن او به خارج هم فایده ای ندارد 🥀چنان بدنم ورم کرده بود که چشمهایم دیده نمی شد و آب که زیر پوست بدنم جریان داشت، معلوم می شد. 🥀دکتر به استاندار گفت: "فقط ۳ تا فرزند کوچک دارد، اگر لطف کنید آنها را به پرورشگاه تحویل بدهید" 🥀بچه هایم را آن روز به بیمارستان آوردند که در آخر عمر در کنارم باشند. با توجه به ناامیدی پزشکان مرا به خانه آوردند و در همان اتاق خشتی گنبدی کوچک خواباندند. 🏴🏴🏴ادامه دارد... ❖═▩ஜ••🍃🌸🍃••ஜ▩═❖ ┏┅❧"""✾""""✾"""❧┅┓ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🍀 از پیرمرد حکیمی پرسیدند: از عمری که سپری نمودی چه چیز یاد گرفتی؟ 🌺 پاسخ داد: ✨یاد گرفتم؛ که دنیا قرض است باید دیر یا زود پس بدهیم ✨یاد گرفتم؛ که مظلوم دیر یا زود حقش را خواهد گرفت. ✨یاد گرفتم؛ که دنیا ی ماهر لحظه ممکن است تمام شود اما ماغافل هستیم. ✨یاد گرفتم؛ که سخن شیرین ،گشاده رویی وبخشش سرمایه اصلی ما در زندگیست. ✨یاد گرفتم؛ که ثروتمند ترین مردم در دنیا کسی است که از سلامتی، امنیت وآرامش بهره مند باشد. ✨یاد گرفتم؛ که:بساط عمرو زندگیمان رادردنیا طوری پهن کنیم که درموقع جمع کردن دست و پایمان را گم نکنیم. ‌  ❖═▩ஜ••🍃🌸🍃••ஜ▩═❖ ┏┅❧"""✾""""✾"""❧┅┓ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d