eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.6هزار دنبال‌کننده
21.5هزار عکس
25هزار ویدیو
124 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ پرسش:سلام پدرم منو ۱۴سالگی به زور داد به پسری که ازم ۹سال بزرگتره از اولش خیلی باهم مشکل داشتیم به من اصلا محبت نمی کرد با زنداداشش که ازش چهار سال بزرگتره میشستن حرف میزدن پیش من نمی اومد می‌گفت از پدرم خجالت میکشم ولی می‌رفت زنداداشش بغل میکرد شبا باهم میشستن حرف میزدن وقتی میگفتم باهام دعوا میکرد می‌گفت من با اون جورم تو خیلی بچه ای حرفامون تو یه جوب نمیره به پدرمم هر چقدر اسرار میکردم طلاقمو نمی‌گرفت بعد دوسال نامزدی باهم عروسی کردیم بعد عروسی شروع کرد به کتک زدنم از وقتی منو زد دیگه بهش احترام نمی‌ذارم هفت ماه بعد از عروسی به اسرار من حامله شدم با خودم میگفتم این دیگه آدم بشو نیست حداقل با بچه سرمو گرم کنم ،این بی انصاف حتی تو حاملگی هم منو کتک می‌زد خلاصه سوختمو ساختم حالا ۱۸سالمه با یه پسر یکو نیم ساله با پدر مادر همسرم تو یه ساختمون زندگی میکنیم چهار تا برادر داره خونه همشون جداس چند روز پیش با همسرم سر این که منو هرجا می‌بره از دماغم میاره بحثمون شد دوروز باهاش حرف نزدم اونم صبح می‌رفت شب می اومد خونه یه روز من خونه مامانم بودم شب ساعت ۱۱برادر شوهرم منو آورد خونمون شوهرم خونه نبود رفتم خونه پدر شوهرمینا اونجا بود نشستم پدر شوهرم به منم فش داد از خونه بیرونم کرد بچمم موند پیش اونا من با گریه رفتم خونه پدرم شوهر بی غیرتم حتی به خودش زحمت نداد دنبالم بیاد یه شب بدون پسرم با گریه و غصه سر کردم بعد ظهر خواهر شوهرم اومد خونه پدرم هرچی از دهنش در اومد بهم گفت منم بهش گفتم بعد اومد منو زد منم اونو زدم بیرونش انداختم زنیکه دخترش هم سن منه بعد اون پدرم رفت پسرمو آورد شوهرمم زنگ زده به خواهرام هرچی از دهنش اومده گفته، میگه منو نمی خواسته به زور منو گرفتن براش،شب اون روز برادر شوهرم و جاریم منو بردن خونشون به زور با شوهرم آشتیم دادن با این که باهاش حرف میزنم ولی ازش خیلی دلخورم حتی ازم دفاعم نکرد میگم خونه جدا بگیر میگه هنوز نشستیم دیگه اصلا مرد زندگی نیست محبت کردن هنوزم بلد نیست ازش خیلی متنفرم پدرمم نمی‌ذاره طلاق بگیرم. از خیانت کردن متنفرم ولی با این رفتاراش همش به سرم میزنه محبتمو از یکی دیگه بگیرم شاید اون منو حمایت کنه نه مثل شوهر خودم خوردم کنه لطفاً راهنماییم کنین حالم خیلی بده احساس اضافه بودن میکنم😔😔😔 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
❤️ سلام ادمین عزیز ممنونم از کانال بسیار خوبتون منم میخوام مشکلم رو بگم‌ که با برادرشوهرمه برادرشوهرم یک ادم کلاه برداره و هر چند وقت پول هنگفتی به جیب میزنه و خودش و زن و بچش دیگه به خدا هم بنده نیستند انچنان با غرور و فخر فروشی راه میرن که حالت بهم میخوره حتی نگاه کنی و مرتب همه رو تحقیر میکنن به خاطر پولی که داره دوست داره همه جا حرف اون باشه و احترام ویژه ای بهش بزارن ما خونه داریم به همسرم میگفت خونت رو بفروش و بیا تو یکی از اپارتمانهای من زندگی کن یک دفعه یک برج ساخت همسرم قبول نکرد که زیر دین اون باشه یک ادم بسیار مستقله و بارها به همسرم گفت زنت رو طلاق بده چون من یک افسردگی بعد زایمانم گرفته بودم خلاصه نه تنها زندگی من که تو زندگی همه سرک میکشه حالا کاری به ایناش ندارم قبل کرونا که رفتیم خونشون از بیرون اومد خدا میدونه که چیزی مصرف کرده بود یا نه به همسرم گفت چرا هرکس میمیره ختمش نمیری منظور هم دهاتیها و فامیلهاز دور رود همسرم گفت تو داری سرکار نمیری من کار دارم نمیتونم کسایی که نمیشناسم ررم ختمشون دیدم خیلی عصبیه به همسرم گفتم هیچی نگو یکم اروم بشه از بیرون اومده داشت غذا میخورد تمام سفره و غذا و...رو پرت کرد به من گفت تو دخالت نکن منم گفتم من که چیزی نگفتم رفت از اشپزخونه یک چاقوی خیلی بزرگ اورد گفت خودم رو میخوام بکشم نمیزاری داداشم با من رفت و امد کنه در صورتیکه چون پولدارن ماهی حداقل یک تولد و جشن مفصل میگرفتن ما ماهی یک بار رو میرفتیم چون همسرم امر و نهیش رو گوش نمیکرد دوست داشت مثل یک برده کنارش نگه داره و سیلی محکمی هم به پسرش زد و من فقط تو اون لحظه طکوو کردم و گریه کردم چون کوچکترین حرفی ممکن بود به ضرر کسی تموم بشه و چاقو رو یا به خودش یا کسی بزنه چاقو رو همسرم گرفت حتی زنش یک بار به شوهرش نگفت این چه کاریه اینا مهمونن و همسرم به ما گفت بلند شین بریم بلند شد یک سیلی محکم زد به همسرم جلوز بچه هام کجا دارزد میرین پسرم اونقدر عصبی شد وقتی باباش رو زد گفتم الان سکته میکنه به زنعموش گفت شانس اورد عموم بود وگرنه یک بلایی سرش میوردم خلاصه یکم که جو اروم شد بلند شدیم با گریه برگشتم و هیچی نتونستم اونجا بگم از خودم ناراحت شدم نتونستم جوابش رو بدم شاید هم سکوتم تو اون شرایط بهتر رود دو روز بعد اون ماجرا جاریم با یک دسته گل بلند شد اومد خونمون معذرت خواهی کرد از رفتار همسرش و ناها موندن به هر کی گفتم سرزنشم کرد که چرا تو خونه راه دادم نزدیک دو سال باهاشون رفت و امد نکردیم برادرشوهرم با یک واسطه بیرون را همسرم اشتی کردو گفت من تو زندگی خیلی خلاف کردم اما روزی نیست که به خاطر این رفتارم با شما و خانوادت خودم رو سرزنش نکنم اما خشمش خیلی بالاست همیشه ازش حراس دارم خواهراش همین عید میگفت چرا رفت وامد نمیکنید و ...منم گفتم مگه زنش این رفتار و کرده بود که بیاد معذرت خواهی باید خودش میومد اینجوری گفتم دست از سرم بردارند چون یک ادم مغروری هست فکر نمیکردم بیان برادرشوهرم یک کیک بزرگی گرفت با زن و بچش اومد اما دخترم هیچ حس خوبی بهشون نداره انقدر که از خود راضین فکر میکنن پول دارن همه باید نوکر اینا باشن برادرشوهرم به دخترم گفت بیا کنار من و دستش رو دراز کرد دست بده دخترم گفت همینجا خوبه نشستم و دست نداد خیلی حالشون گرفته شد از ازن رفتار من از دلم نمیره چطور انتظار داشته باشم بچه های نوجوونم اون صحنه ها رو فراموش کنن الان من دوست ندارم باهاشون رفت و امد کنم به نظرتون چیکار کنم ببخشید طولانی شد ممنونم از راهنماییهاتون دوستان خوبم🙏🙏 لطفا دوستمونو راهنمایی کنید خیلی ناراحتن🙏🏻🌹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
❤️ سلام به همه اعضای گروه 💝💝💝 امیدوارم هیچ غمی تو زندگیتون نباشه 🤲 که بخواین از کسی راهنمایی بگیرین . من دوماه پیش توی این کانال به دوستان گفتم که مادر شوهرم و شوهرم کرونا گرفتن و نگران بچمم .با لطف خدا حال مادر شوهر و شوهرم خب شد . و حالا از اون جایی بگم که باعث ناراحتیم شده .من وقتی این دو عزیز مریض شدن منو دخترم تنها به مدت ده شب تو خونه موندیم هم باید غذا درست میکردم هم ظرف هاشون رو میآوردم توحیاط خودمون میشستم .وهم به دخترم باید می‌رسیدم واقعا دیگه خسته شده بودم ازطرفی هم جاریم چون فکر میکرد شوهر من هم مریض شده وظیفه ی منه که کارهاشون رو بکنم .این درست ولی آیا وظیفه ی من بود به جز اونا به غذای برادر شوهرم و پدر شوهرم هم برسم مگه من چه گناهی کرده بودم .حال شوهر من خیلی بد هم نبود فقط دوروز بدن درد کشید وخیلی بهتر شد ووقتی هم به شوهرم گفتم که بیا خونه ی خودمون همین جا بخواب پروتکل ها روهم رعایت می کنیم .قبول نکرد و گفت من اینجا موندم که به مامانم برسم ومادرشوهرمم اصلا رعایت نمی کرد یعنی ماسک نمیزد تو خونه. وبخاطر همین برادر شوهرمم کرونا گرفت .و برادر شوهر کوچیکمم که متاهل اصلا تایک هفته به مادرش نزدیک نمی شد . من خیلی حرص میخوردم درست مادرشوهرمو دوست داشتم ولی الان که فکر میکنم میبینم چه کارهای کرده بود ومن ندید گرفته بودم . (از نزدیک عروسیمون که نزاشت من یه آرایشگاه خوب برم ومنو برد پیش زن عموی شوهرم که مال زمان احد بوق بود ولی جاریمو هرارایشگاهی که خواست خودش اونجا برد .وبعد عروسیمون که من یه مدت دلم خواست چادر سرکنم ولی دلم نمی خواست من تازه عروس وقتی میخوام برم عروسی چادر سر کنم ولی ایشون می گفتن چادر سر کن .و چند وقت بعد عروسیمون که منو شوهرم جروبحثمون شد و پدر شوهرم اومد و گفت بیا بریم خون هی ما من نرفتم پدر شوهرم قهر کرد چون من مامانم وباباهم اومدن دنبالم من نرفتم . مادر شوهرم گفت عیب نداره بیا برو از پدر شوهرت معذرت خواهی کن من هم رفتم چرا مگه من چیکار کرده بودم که معذرت خواهی کنم چون شوهرم قبل ازدواجمون بهم گفته بود اگه دعوامون شد حق نداری بری خون هی کسی منم نرفتم .وقتی من عروسی کردم داداشم خون هی جاریم که اون موقعه دست مستاجر بود میشستن .من حتی خونهی داداشم که چسبیده به خونهی ما هست هم نمی رفتم فقط خونهی خودم بود م. وبخاطر این که حوصلم سر میرفت میرفتم خونهی مادر شوهرم و میدیدم خونشون کثیف جاروبرقی میکشیدم خونهی 250متریشون روتمیز میکردم وحیاط وایون 60متریشون رو میشستم . همه رو یک روزه چون مادر شوهرم میگرن دارن کارخونه انجام نمیدن میگن سرم درد میگیره اگه کارکنم. بعد یکسال که نزدیک عروسی برادر شوهرم هم بود من باردارشدم بعد 6ماه خیلی خوشحال شدیم منو همسرم از خوشحالی گریه میکردیم .چون شوهرم قبل ازدواجمون به مدت 9سال اعتیاد داشتن .بعد ترکشون اومدن خواستگاری من.ترسیدیم شاید بخاطر اعتیادشون بچه دارنشیم . چندروز بعد این که فهمیدم بار دارم روزی بود که برادر شوهرم میخواست جهاز زن شو بیاره .مادر شوهرم اومد گفت بیا کمک خون مو تمیز کنیم گفتم باشه رفتم .گفت از آشپز خونه شروع کنیم ومن هم چون کم سن بودم نمیدونستم نباید تو بارداری کار کرد .وروغن نباتی شون که بزرگ هم بود نمیدونم 10کیلویی بود یا 16کیلویی بلند کردم وگذاشتم سر جاش و شروع کردم مثل حمال تمیز کردن. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
❤️ سلام من دختری ۱۴ساله هستم تا الان ۲سال هستش که یکی از اقوام از من خواستگاری کرده ایشون از هرنظر خوب هستن مالی همه چیز دارن خونه و ماشینو حتی برای من هم خواستن بگیرن اخلاقشم نسبتا خوب هستش اهل نماز هم هست مشکل من اینه ک الان اگر دروغ نگم ظاهرش و اندامشو دوست ندارم شاید بگین ورزش کنه و ......مجابش کنم ولی من اعتقاد دارم تا خودش نخواد درست نمیشه الان هم ۲۰سالشونه به جز خود ظاهرش من با دلم نتونستم کنار بیام اصلا حتی فکرشم میکنم لرزه به بدنم میندازه ک از ارزوهام بگذرم کل فامیل پاپیچم شدن دوستا رفقا مادرم پدرم خاله ها داییا مادربزرگ همه خواستن مجابم کنن ولی من هرکار کردم نتونستم با دلم کنار بیام یجور ترس هم دارم مادرو پدرم این چند روز خیلیییی باهام حرف زدن تا مجابم کنن قبول کنم ولی من نتونستم اونا رو مایوس کردم اون اقا از همهههههه لحاظ خوبه من ترسم اینه ک اگه ردش کنم ممکنه دیگه همچین موقعیتی برام پیش نیاد یا خدا به خاطر اینکه ردش کردم وقتی بزرگ شدم منو در دام یه شخص بد بندازه 😔شاید مسخره به نظر بیاد ولی من خیلییی میترسم که همه رو از خودم ناامید کنم فردای روز اگر بزرگ شدم زندگی خوبی نداشته باشم از اعضا خواهش میکنم کسی هست که مثل من باشه ؟اینکارو کرده باشه در ایندش چ اتفاقی افتاد ؟ زندگیش خوب شد یا اونجوری که میخواست نبود من میترسم ناامید بشم و اینکه اگر دعایی چیزی هست که همسری خوب به موقعش نصیبم بشه هست ؟!بهم بگین خواهش میکنم اگر خوندید کمکم کنید و اینکه قران رو هم باز کردم 😳😔 خوب دروامد و ایه ای از سوره صافات اومد اولشم (فاقبلو /قبول کنید )اومد ولی من نمیتونم نمیدونم چرا ولی دلم راضی نمیشه ممنون میشم راهنمایی کنید و بهم بگین اگر کسی اینجوری بوده چ اتفاقی براَش افتاده ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
❤️ سلام ممنون ۲۷ سالمه، دو ساله جدا شدم، همسر سابقم یه خواهر داشتن که دو سال از من بزرگتر بودن و اونم هرازگاهی با شوهرش جنگ و دعوا داشتن. کلا خانواده ای هستن که از همه طلبکارن خودشونو از همه برتر میدونن در صورتی که هیچی نیستن و فقط ادعاست، کارایی که خودشون میکردن همش درست بود اما کارای بقیه پر از عیب و ایراده و من نتونستم بسازم و جدا شدم. حدود ۲ ماه پیش شوهر خواهرش به من تو پیام داد و گفت بهترین کارو کردی از این دیوونه ها خودتو کشیدی بیرون من بدبخت همچنان باهاشون درگیرم. یکم از شوهر سابقم بهم خبر داد که خب خودمم یکم کنجکاو بودم که ببینم بعد از من در چه حاله و همینطور داشتیم حرف میزدیم و داشت میگفت شما دختر خیلی خوب و خانومی هستی حیف بود زندگیت با این وحشیا تلف بشه گفتم ممنون، دیدم نگاه کرد ولی جوابی نیومد یکم صبر کردم بعد میخواستم خداحافظی کنم که دیدم زده در حال تایپ و چندتا حروف بی مفهوم اومد یکم دیگه مکث کردم دیدم داره تماس تصویری میگیره هنگ کردم سریع قطعش کردم کلا اومدم بیرون و نتمو خاموش کردم، بعد ده دقیقه روشن کردم دیدم کلی صدا برام فرستاده گوش دادم صدای زنش بود که بلند بلند هرچی تونسته بود بار من کرده بود هی میگفت دختره ی..... آبرو برات نمیزارم بمونه و.... از اونورم از سروصداها مشخص بود که شوهرش داره جلوشو میگیره. فرداش سر ظهر صدای جیغ و داد زن شنیدم از پنجره نگاه کردم دیدم خواهر شوهرمه تو کوچه سرشو گرفته بود بالا اسم منو میاورد میگفت فلانی زیر پای شوهر من نشسته شوهرم بخاطر این میخواد طلاقم بده. وای که از حس اون لحظم هیچ توصیفی نمیتونم بکنم فکر میکردم خواب و خیاله نمیدونستم چیکار باید بکنم نفسم بند اومده بود، مادرم همینجور میزد تو سر خودش و چادر سر کرد دویید بیرون چندتا از زنای همسایه اومدن بیرون ساکتش میکردن کل کوچه از پنجره آویزون بودن برای کاری که نکردم آبرومو برد تو خونمون یه بل بشویی شده بود بابام ظرف پرتاب میکرد سمتم داد و هوار میزد سرم میگفت چرا باهام پیام بازی کردی نزاشتن برم شکایتشو کنم بخاطر آبرویی که ازم ریخته گفتن وقتی پیاماتو رو کرد میخوای چیکار کنی، آخه مگه هرکی دو کلمه پیام رد و بدل کنه ینی رابطه دارن؟؟؟ حالا از اون موقع من تو خونه زندانیم نمیزارن تنها برم بیرون میگن زن مطلقه نباید بیرون بره همین الانشم حرف پشتت زیاده تو هر مجلسی میگن بپوشون خودتو فکر نکنن میخوای مخ شوهراشونو بزنی سیر شدم از زندگیم طلاق گرفتم که از اون جهنم خلاص شدم اسیر خانواده خودم شدم نفس نمیزارن بکشم نه سرکار میرم نه کلاس نمیدونم چه آینده ای قراره داشته باشم. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
❤️ سلام و خسته نباشید به ادمین و دوستان شاید با خوندن مشکلم سرزنشم کنید اما همین اول ازتون میخوام خودتونو واقعا جای من بزارید و بعد نظرتونو بگید من ۳۹ سالمه و بچگی سختی داشتم چند روز بعد از به دنیا اومدنم برادرم که ۴ سالش بوده فوت میکنه و همه اینو از قدم من میدونستن خانواده پدری و مادریم همشون پسر دوست بودن و من به جرم دختر بودنم خیلی توسط پدر و مادرم آزار و اذیت میشدم و توسری خور بودم مثل یه نون خور اضافه یه موجود بی ارزش باهام رفتار میکردن بعد از من مادرم باردار نمیشد و بازم اینو از قدم من میدونستن تا اینکه ۷ سالم بود که برادرم به دنیا اومد و تو خونمون چند روز جشن و سرور و برو بیا بود هم گاو کشتن هم گوسفند دیگه از اون به بعد شدم خدمتکار مامانمو داداشم همیشه بهترین چیزا برای برادرم بود هرچی اون میخواست براش فراهم بود ولی من آدم نبودم که اصلا مهم نبود چی میخوام باید خودمو سرکوب میکردم هیچوقت یادم نمیره ۱۱ سالم بود بیرون بودیم از دم بستنی فروشی رد شدیم خیلی هوس بستنی میوه ای افتاد به دلم به مامانم گفتم گفت پول ندارم دو دقیقه بعدش برادرم بهونه شیرموز گرفت سریع براش خرید برادرم ۵ سالش بود که برادر کوچیکترم با دنیا اومد بخدا دروغ نمیگم انقدر با من بدرفتار میکردن که تو همون سن کم شب تا صبح گریه میکردم و از خدا میخواستم بمیرم ۱۷ سالم بود با فامیل دورمون ازدواج کردم ۲۰۰ هزار تومن از شوهرم شیربها گرفتن و با همون برام جهاز خریدن در صورتی که مادرم تا قبل از فوت برادرم یعنی فقط چند روز بهم شیر داده بود که هنوزم که هنوزه شوهرم میخنده میگه ۲۰۰ دادم خریدمت ۸ سال پیش مادرم بخاطر سرطان روده فوت کرد هنوز سالش نرسیده بود که برادر کوچیکم تو دعوا با چوب یکیو میزنه و طرف فوت میکنه پدرم یه کارگاه داشت که کل درآمدش از اجاره ی اون بود فروختش و باهاش برادرمو قاچاقی فرستاد آلمان تا اونجا دستش خالی نباشه از اون به بعد بابام تو سن ۷۰ سالگی رفت باربری تو بازار، با موتور بار جابه جا میکرد و همینم باعث شد دیسک کمر بگیره و خونه نشین بشه الان یک سالی هست که نمیتونه کار کنه و هیچی از خودش نداره جز یه موتور قراضه که تو حیاط خاک میخوره خونشم زده به نام داداشام و همیشه زنگ میزنه التماس منو برادرام میکنه که یکم خرجی بهش بدیم حالا برادرام نشستن نقشه کشیدن که خونه رو بفروشن برادر بزرگه میگه پول لازمم والا بدبخت میشم برادر کوچیکم از اونور زنگ میزنه به من که اوضاعم خرابه میخوان خونه رو بفروشن و بابامو بفرستن خانه سالمندان تا بهشون غر میزنم میگن اگه دوست نداری ببرش خونه خودت ناسلامتی تنها دخترشی زور نداره این حرفشون؟ حالا هرموقع بهش فکر میکنم دلم میسوزه ولی از طرفی میگم حقشه بابام این همه خودشو کشت براشون این همه منو خوار و کوچیک میدونست حالا بزار جوابشو ببینه پسراش دارن علنا میندازنش دور اتفاقا یه باغ کوچیک تو بومهن داریم با یه اتاق ۲۵ متری میتونم بفرستمش اونجا اما کینه ای که ازش به دل دارم مانع میشه بنظرتون چیکار کنم؟ 😢 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
❤️ سلام خواستم منم مشکلمو بگم که دیگه قابل تحمل کردن نیست برام.. من چون بچه اول بودم از اول مادرم همیشه تحت فشارم میزاشت اجازه نمیداد با دوستام جایی برای تفریح برم یا حتی تولدی که دعوت میشدم کلاس زبان فقط میرفتم که اونم منو میزاشتن و میومدن دنبالم خیلی اذیت میشدم تو حسرت معاشرت بودم گذشت و فقط ۱۷ سالم بود که مادر پدرم بدون رضایتم منو شوهر دادن خانواده شوهرم نمیدونستن من راضی نیستم من با اون سن کمی که داشتم دلم نیومد آبروریزی بشه و صداشو در نیاوردم چون کار از کار گذشته بود چقد گریه کردم چقد زار زدم به حال خودم اما دلشون نسوخت و گفتن داماد دستش به دهنش میرسه و کی از این بهتر ولی من سرتاپا رویا و آرزو بودم تو نامزدی خیلی اختلاف داشتیم چون من همسرمو دوست نداشتم و تفکراتمون هم خیلی متفاوت بود ۹ سال فاصله سنی داشتیم و اونم مثل مامان بابام فکر میکرد یکسال با بدبختی گذشت و ازدواج کردیم و خانوادش شروع کردن که بچه دار شید اون موقع یکم میونمون با همسرم یکم خوب شده بود انقد گفتن و گفتن دیدم سن همسرم هم خیلی بالا میره و بهتره بچم پدر جوون داشته باشه توی ۲۰ سالگی باردار شدم از شانسم بچه دوقلو شد، بارداری وحشتناک و سختی داشتم و به زور اون ۹ ماه رو گذروندم خیلی بدن ظریفی داشتم و پوستم کشش دوتا بچه رو نداشت بعد زایمان تازه بدبختیام شروع شد. الان بچه ها دو سالشونه خیلی شدید با شوهرم به اختلاف خوردم و ازش متنفرم اصلا بویی از زندگی مشترک و همکاری نبرده و همه مشکلات با ۲۲ سال سن رو دوش منه وقتی همکلاسیامو میبینم هنوز مجردن و از هر بابت آزادن و لذت میبرن داغون میشم.. تقصیر من چی بود.. چرا با سرنوشتم بازی کردن.. الان خواهرم ۱۸ سالش شده و اونو رهاش کردن شب خونه دوستش میمونه یا تا دیر وقت میرن بیرون ماشین انداختن زیر پاش.. ولی من باید دوتا بچه تر و خشک کنم و با همسری که دوسش ندارم و اختلاف داریم خفه بشم.. من خیلی زیبام خیلی اندام خوبی دارم هیچکس باورش نمیشه متاهلم چه برسه به دوتا بچه.. چیکار کنم اخه امروز زنگ زدم به مامانم بهش گفتم خدا لعنتت کنه که با آینده من بازی کردید منو فروختید... من چیکار کنم 😔 اینم بگم آنلاین شاپ زدم و درآمد خودمو دارم سرمایه هم دارم ولی هیچکس پشتم نیست خانواده همسرم هم اصلا دوسم ندارن و براشون مهم نیستم اونم از خانواده خودم که منو فروختن و با سرنوشتم بازی کردن.. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
❤️ سلام عزیزم خسته نباشید میشه درد دل منم بذارید. میدونم ممکنه کسی نتونه کمکم کنه ولی دارم از ناراحتی و غصه میترکم خسته شدم میخوام دردودل کنم... خانمی هستم ۳۰ ساله. من ته تغاری خانواده بودم یه خواهر و برادر دارم که خیلی ازم بزرگترن وقتی تو شکم مامانم بودم خواهرم باعث مرگ پدرم و نامزدش شد که خدا ازش نگذره ما با حقوق و اموال پدرم زندگی میکردیم مادرم مریض بود و همیشه بدحال بعد چند سال خواهرم ازدواج کرد و پسر دار شد اما شوهرش مرد و بیوه شد. خواهرم روانی شد و زنی بد شد که تو شهر کوچیکمون باعث ننگمون بود پسرشو مادرم بزرگ کرد خواهرم مارو کتک میزد و اذیت میکرد برادرم ازدواج کرده بود و کاری به ما نداشت تمام حقوق و مال و اموال پدرم دست خواهرم بود و ما حق اعتراض نداشتیم من دختری زیبا و درسخوان بودم که چشم همه دنبالم بود اما بخاطر خواهرم کسی نمیومد خواستگاریم وقتی ۱۷ سالم شد مادرم دزدکی منو برد و خونه رو زد به نامم و گفت به هیچکس نگو این خونه حق توعه و نباید خواهرت بفهمه چون خواهر و برادرم حق ارثشونو برداشته بودن و تموم کرده بودن مادرم به ریش سفیدهای فامیل سپرده بود که این خونه برای دختر کوچیکمه... خلاصه روز به روز خواهرم بدتر میشد به طوری که همه منو تو راه مدرسه اذیت میکردن و تهمت میزدن خواهرم منو زندانی میکرد و هیچ دوستی نداشتم کم کم افسرده شدم آرزوی مرگ خودمو میکردم هیچ آبرویی تو شهرمون نموند برام خواهرم منو خوار و خفیف کرد به فکر خودکشی بودم اما جراتشو نداشتم دانشگاه عالی قبول شده بودم ولی خواهرم نزاشت برم از زندگی سیر شده بودم تا اینکه با یکی از پسرای فامیل همسایه آشنا شدم اون پسر فرشته نجات من بود گفتم هرجوریه باید زنش بشم و خودمو نجات بدم رفتم با داییم صحبت کردم گفتم اگه نمیخوای خودمو بکشم منو با این پسر عقد کن اونم برای حفظ آبروش جلوی خواهرم وایساد و منو عقد کرد خواهرم نیومد اما بعدش منو تنها گیر آورد و کلی فحشم داد و کتکم زد نامزدم میخواست بره بزنتش نزاشتم از اون خونه فرار کردم و دوسال قهر بودیم خداروشکر شوهرم مرد خیلی خوبی بود و حمایتم کرد از طرف خانوادش اذیت شدم اما خودش خوب بود دوباره دانشگاه رفتم درس خوندم و بچه دار شدم بعد دوسال خواهرم گریه کنان اومد دم در که منو ببخش منم بخشیدم و فرصت دوباره دادم و رفتم مادرمو دیدم که چقدر از دوری من زجر کشیده بود خواهرم ولش کرده بود و رفته بود جای دیگه اما طولی نکشید مادرم فوت شد و خواهرم روز خاکسپاری به همه گفت این خونه مال منه و میخوام بفروشم منم سندمو رو کردم و درگیر شکایت و دادگاه شدیم خواهرم کلی فحشم داد و نفرین کرد و پشت سرم حرف زد ولی اخر خونه به من رسید من از طرف خانوادم و شوهرم از طرف خانوادش خیلی اذیت شدیم دلم میخواد با بچم سه تایی بریم یه شهر دور خسته شدم از این همه ظلم. توروخدا برامون دعا کنید شوهرم بوتیک داشت ولی بخاطر کرونا کارش کساد شد دعا کنید کار خوب پیدا کنه ببخشید که طولانی شد. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
❤️ سلام اگه میشه پیام منودر کانالتون بزارید..... خیلی وقته حسم نسبت به پدرم عوض شده....یعنی دیگه مثل قبلا دوستش ندارم و بهش اطمینان ندارم ....پدرم خودش آدم بددلی هستش و همیشه به مامانم تهمت میزنه ،در صورتی که مامانم از برگ گل هم پاک تره ،مامانم پاک ترین آدمیه که دیدم ولی با این وجود پدرم خیلی اذیتش میکنه و جلوی ما بچه ها یه تهمت هایی رو بهش میزنه که دوست دارم سر بابام داد بزنم....مامانم تعریف میکنه میگه اون موقع که سر دادشم باردار بوده ، در خونه کمی باز بوده چون اونجایی که زندگی میکردن خونه مادربزرگم بود و همه رفت و آمد داشتن و باابام به مامانم گیر داده که میگفت بهش در رو برای کی باز گذاشتی..... یه بار یه شماره تو کوچه افتاده بود وبابام با مامانم دعوا میکنه و میگه این شماره کیه... مامانم حتی جرئت نداره در کوچه رو باز کنه... مامانم از ترس آبروش و بخاطر ما بچه هاش تحمل میکنه..... در ضمن مامانم بیماری ام اس داره که دلیل این بیماری ناراحتی زیادی و غم و غصه زیاده و بخاطر اذیت های بابامه که اینجوری شده و بزور راه میره.... بابام منو هم خیلی محدود میکنه. حتی یه گوشی هم حاضر نشد برام بخره میگه برات زوده ....و یه تبلت خیلی قدیمی تو دستمه....حتی وقتی به دوستام پیام میدم میگه داری چیکار میکنی با گوشی....جرأت ندارم جلوی بابام تبلتمو تو دستم بگیرم . خیلی وقت پیش چت های بابام رو با چند تا دختر دیدم....واقعااااااا حالم خراب شد....چیزایی میخوندم که تا حالا نشنیده بودم....... هر روز میرفتم وقایمکی چت هاشو با دخترا میخوندم .....ولی بعد دو روز نتونستم بخونمشون ٬ چون حالم بد میشد...... به مامانم بعد دو سه هفته گفتم .... چت ها رو نشونش دادم ...میخوند و گریه میکرد ولی هیچ کاری نکرد.... یه بارم به بابام گفت که رمز گوشیتو باز کن ببینم با چی. سرگرمی که بابام هوچی بازی درآورد و گوشی رو گذاشت توی کمدش .. و بابام رمز گوشیش رو عوض کرد حالا نمیدونم فهمیده بود که من رمزش رو میدونم یا نه..... نسبت به بابام حس بدی پیدا کردم.... نمیدونم چیکار کنم...ازش متنفر باشم یا دوستش داشته بشم ؟؟؟ من دخترم و ۱۶سالمه و وقتی بابام رو شناختم حالم از همه ی مردها بهم میخوره .... لطفن نظر بدید که در مورد بابام چیکار کنم ؟ دوستش داشته باشم؟..آخه چطوری؟؟؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
❤️ نمیدونم از کجا شروع کنم زندگیم با شوهرم به بن بست رسیده ما همدیگه رو از بچگی میشناختیم که بعد اون تا یکی دو سال باهم ارتباط داشتیم که بعدش شروع کرد به دست به سر کردن من که گفت آبجیم باش و دوست معمولی و از این مزخرفات بعد یک سال که دوباره برگشت به من که من تورو میخواستم نمیخوام دوباره از دستت بدم و... خلاصه من تا به خودم بجنبم اومد خواستگاری و با اینکه از ته دل راضی نبودم تا به خودم بیام عقد کردیم که میزارم پای قسمت و سرنوشت. الان مشکلی که دارم اینه که اصلا نمیتونم با گذشته کنار بیام مخصوصا که زن داداشش عکسا و فیلماشو با اون دختره نشونم داد مسافرت رفتنشون واسش تولد گرفتنش یا اینکه دختره هرجا میخواست بره حتما باید شوهرم میبرد میرسوند ولی من که الان ده ساله زنشم ماهی یبار هم نشده سوار ماشینش بشم یا وقتی باردار بودم حتی منو دکتر نمیبرد میگفت کار دارم خودت با اتوبوس برو. تو خونه باهام خوبه محبت میکنه خنده شوخی، البته تا وقتی من به هیچی مخالفت و اعتراض نکنم ولی تو عمل هیچی نیست گردش و تفریح اینا همش با دوستاشه حتی هرازگاهی که دوستاش با زنهاشون میان هم باز این تنها میره حتی وقتی برادراش شب جمع میشن خونه ی اونا باز تنها میره بهونشم اینه که قلیون میکشیم تو با بچه نمیتونی خیلی فکرا تو سرم میاد نکنه فکرش هنوز با قبلیه نکنه کاری میکنه میترسه به من بگن نکنه من زشتم خجالت میکشه منو به بقیه نشون بده حتی تو جمع خانوادگی کنار من نمیشینه تو خیابون اگه بخوایم راه بریم ده قدم جلوتر از من میره بهونشم اینه که تو یواش راه میری تا حالا نتونستم چیزی تو گوشیش پیدا کنم تو شبکه های اجتماعی اینا هم هیچی... ولی چند وقت پیش تو دعوا یه حرفی زد از رو عصبانیت که من یکی دو سال اول ازدواج با تو همه کار کردم ولی بعد گفت منظورم فقط مشروب خوردن بود نه چیز دیگه... یه چیز دیگه اینکه من خیلی حساسم به اینکه زنی رو سوار ماشینش کنه ولی بارها پیش اومد یعنی لو رفت که همکارای خانمش رو تا جایی رسونده، با اینکه بارها سر این موضوع دعوا کردیم ولی چند وقت پیش دوستش زنگ زد گفت فردا بیا زن و بچمو ببر فلان اداره و اینم بردشون و اینم بگم که واسه بقیه انقدر دست و دل بازه همه حسابی تیغش میزنن، چند وقت پیش عموش ازش ۶۰ میلیون تومن قرض خواست اینم داد تو گوشیش خوندم بهش گفته بود این ماه میتونم فقط ۲۰ تومن از قرض و بدم ۱۰ تومن ماه بعد میدم که شوهرم گفت ۲۰ تومنو هروقت داشتی بده بقیشو نمیخواد من خیلی ناراحت شدم گفتم پنج ساله تمام طلاهای منو بچه رو فروختی قول دادی بهترشو میخری الان طلا که نمیخری هیچی پولاتم میبخشی به فامیلت که گفت به تو ربطی نداره چیکار کنم گم شی بری دست از سرم برداری گفتم از این ناراحتم که من واست مهم نیستم گفت آره مهم نیستی همه مهمن برام جز تو هرچند بارها اینارو تو دعوا گفته ولی بعد معذرت خواهی که من وقتی عصبانی ام چرت وپرت زیاد میگم تو گوش نکن ولی خیلی ناراحتم که هیشکی و ندارم پشتم باشه حداقل یه مدت قهر کنم برم که به غلط کردن بیفته امیدوارم خدا هیچ زنی رو به جایی نرسونه که نه جایی واسه رفتن داشته باشه نه دل خوش واسه موندن. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
❤️ سلام پیام منم قرار بدین . خودم بیست و یک سالمه همسرم ۲۷.توی دوران نامزدی هستیم .من وقتی ۱۳سالم بود ی ازدواج و نامزدی ناموفق داشتم ک ب خاطر زور پدرم بود .دوسش نداشتم و ادم درستی ام نبود .ب فاصله شیش ماه جدا شدم . این بین ازدواج نکردم ولی از طریق فضای مجازی با پسری اشنا شدم و دوست شدیم و بیرون رفتیم یسری عکسای دوتایی گرفتیم و عقلم نمیکشید ک نکنم این کارو ..گذشت من با ابن اقا ب اختلاف خوردم و بهم زدم و از اونروز تهدید هاشون شروع شد ک اگر ادامه ندی با من ب پدرت و برادرت میگم و میام جلو در خونتون و ابرو ریزی میکنم ..منم میترسیدم هرکار ک میگف انجام میدادم . گذشت تا دوسال مزاحمت ایجاد نکرد و من خاستگار داشتم و جواب مثبت دادم .و الان با همسرم نامزد هستیم همه چی خوب بود تا سه ماه پیش ک همسرم اتفاقی رم گوشی منو نگاه کرده بود و فهمیده بود تو فضای مجازی صحبت کردم با اقایی و پیگیر قضیه شد و همه چیز رو فهمید اون اقا پسر همه چیز رو براش فرستاده بود تصیمیم گرفت طلاق بگیریم ولی من خیلی دوسش دارم خیلی خیلی احترام براش قائل هستم با مشاوره و روانپزشک سه ماهه کش دادم قضیه رو گاهی مهربونه و میگه دوسم داره گاهی ام میگه ن بریم طلاق بگیریم دو هفته پیش ک قول موندن بهم داد و خیلی محبت کرد و گفت ک میمونه و ابنطوری رازی کرد منو که کامل باهم باشیم و زن و شوهر باشیم .و تا دو روز همه چی خوب بود ولی باز عوض شد و شد همون مرد سختگیر و بی اعتماد و ک دائم حرف طلاق میزنه و گف ک تو باید تاوان میدادی تاوان اعتمادی ک بهت کردم رو ولی چ تاوانی واقعا . من موندمو ی گذشته داغون ی ابرویی ک پیش پدر مادرم رفته و همسری ک منو نمیخواد . پدر مادرم هنوز نمیدونن و نمیدونم اگر متوجه بشن چی میشه خیلی میترسم ‌ چیکار کنم سه ماهه مدام دارم تلاش میکنم .در ضمن توی زندگیم ب همسرم خیلی وفادار بودم و ب خاطر وضعیت مالیشون چیزی نخواستم ازشون .و وقتی ازدواج کردم ب کل تغییر کردمو حجابم خیلب سفت و سخت رعایت کردم و توبه کردم . حالا تصمیمشون جدی . من نمیدونم چیکار کنم . کسی هست بتونه راهنماییم کنه ک بهترین تصمیم رو بگیرم برای زندگیم . ب جدایی رازی باشم . یا بازم تلاش کنم .چیکار کنم 😔😔😔 ••-••-••-••-••-••-••-•• https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
❤️ سلام من یک زن کارمند هستم و۴۶ سالمه مشکلی که با همسرم دارم اینه که ایشون بسیار ولخرج می باشد ودر ۱۷ سال پیش خانه ایی ۱۱۰متری در منطقه ایی کم بهره خرید وباز سازی کرد و۶ دانگ خونه را به نام من کرد واز آن زمان به بعد من هرچه که پول در می آورم خرج می کند ومی گوید پول خونه را باید بدهی وماشین ثبت نام کردم وپولش رادادم به نامم کرده ولی می گوید مال تو نیست ومن هم زن بسیار صرفه جو وباحساب خرج می کنم الان چند ملک دیگر شوهرم دارد که من هم برای تهیه آنها کمکش کرده ام ولی به مدت یکسال است که کارت بانک ام را بهش نمی دهم ایشون دیگه به من از کارها ودارای هایش نمی گوید وخو دش را با گوشی سرگرم می کند از او کادو که می خواهم می گوید تو پول داری ونیازی نیست وبه روحیات من توجه نمی کند بااین که برای دخترانمان از هیچ محبتی وکادویی دریغ نمی کند از اوناامید شده ام ومی دانم که دیگر علاقه ایی به من ندارد واز این که او فقط به عنوان یک کارت بهم نگاه می کند از پول دلر بودنم متنفر میشوم از او خواهش کردم باهم وقت بگذرانیم ویا دسته گلی برای سالگرد ازدواج بگیرد ولی ایشون بی توجهی می کند به دخترم اجازه می دهد به طور دائم با دوستانش به کافی شاپ بروند واینترنت به طور مام شارژ می شود وهیچ نظارتی بر کار شون نمی کند ودختران ازمن متنفر شده اند وهیچ مهارتی جز آشپزی ندارند ودر ایراداتی که بهشون می گیرم حرف های پدر شون را به من می زنند سردرد های میگرنی در قبل از قاعدگی بسیار اذیتم می گن تومور در سینه دارم واز زندگی بااین مرد واصلاح شدنش ناامید شده ام شاید وقتی این را شما می خوانید من وضعیت دیگری داشته باشم ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌تواین روزعزیزبرام دعاکنید🙏🏻 ••-••-••-••-••-••-••-•• https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
❤️ سلام ادمین تروخدا پیام من رو بزارید خیلی داغونم😭 ما خونواده مون فقیر هست‌ ولی خداروشکر دستمون به دهنمون میرسه توی روستا هستیم من درسم و طراحیم و کلا کارای هنریم عااالیییه مثلا من بافتنی فقط زنجیره زدن رو حضوری یاد گرفتم بقیه‌ش با اینترنت همه کاری انجام میدم کلاس ششمم امسال میرم هفتم مشکل من اینه که من از خودم هیچ پولی ندارم وقتی هم به مامانم میگم کش مو گلسر درست میکنم میفروشم میگه نمیخواد بشین سر جات الان من کفشم دو ساله که پامه ینی من همکلاسیام همشون پولدارن فقط من فقیرم بعد اونا ماهی یه کفش و دمپایی ماهی یه لباس جدید خیلی غصه میخورم الان چادرم کوتاه شده برام بعد برا کلاس هفتم به بالا چادر واجبه و توی روستای ما راهنمایی نیس باید بریم روستاهای اطراف دوست ندارم دیگه جلوی اونا هم زشت بگردم الان من برای سال هفتمم چادر میخوام کوله میخوام یه کفش بیرنی و یه اسپرت میخوام لباس فرم هست بقیه لوازم التحریر هست ولی من پول یکیشون رو هم ندارم آدمیم نیستم که به خونواده بگم اینو میخوام برام بخرید اونو میخوام برام بخرید چند تا لباس و روسری آخریم که خریدم با پول خودم بوده با سهام عدالت و اینا ولی خب اینا توی سال یه بار باشه یا دوبار فوقش حتی یارانه‌م نمیرسه دست خودم بابام یه طوریش کرده که مستقیم میره برا قسط وام حتی اگه همون ماهی ۴۰ تومنم داشتم خودش خیلی خوب بود الان نمیدونم چیکار کنم سردرگمم اگرم بخوام با پول بابام چیزی بخرم باید بدردنخور ترین و زشت ترین لوازم التحریر ها رو بخرم چون پولمون نمیرسه برای مسابقه قرآن و احکامم که پارسال برنده شدم الان جایزه‌ش رو نمیدن هر وقت افتتاحیه مسابقات جدید بود میدن ولی اصلا نمیتونم قبول کنم که جلوی همکلاسیام دیگه برا کلاس هفتم زشت باشم آخه اونا اونطور که من شنیدم همشون یا اکثرشون پولدارن و فیسو تروخدا راهنماییم کنید چیکار کنم که کمتر غصه بخورم خییییلی ناراحتم دارم دق میکنم دیگه از بس فکر و خیالش رو میکنم😭 آیا به نظر شما کاری هست که توی روستا درآمد داشته باشه و سرمایه اولیه‌ش ۱۵۰ تومن باشه چون من تمام پولم همینه😥 تروخدا راهنماییم کنید🙏🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
❤️ سلام من اولین باره که پیام میدم لطفا بزارید ،من۱۶ سالمه وقتی بچه بودم خواهرم با پسر همسایمون دوست شد و من شدم نامه رسونه شون😒 احمقانه اس ولی من واقعا ابجیمو دوست داشتم و به خاطرش هرکاری میکردم😞 بعد باهاش ازدواج کرد حالا البته رابطه خوبی باهاش ندارم اما دوسش دارم ،از بچگی پسر خالمو دوست داشتم اونا یه شهر دیگه بودن و با ما فاصله داشت😔از احساس اون خبری نداشتم .بابام دوست داشت من زود ازدواج کنم به خیال خودش هرکی ازدواج کنه ادم میشه درصورتی که به قران من خیلی تلاش کردم به پسر خالم فکر نکنم و به هیچ پسری محل ندم و موفقم شدم تو تمام فامیل من مغرور ترین دختریم که کسی نتونسته فریبش بده . و گذشت تا ۱۵ سالم شد عمم شروع کرد به خواستگاری اومدن یعنی منو کشت تواین یه سال ،هروز میومد و من رد میکردم و وحشتناک تر اینکه خودمم از دل شکستن متنفر بودم،پدرمم از عمم خیلی حساب میبرد مثل مادر برای پدرم بودند تااینکه به عمم گفتم من پسر خالمو دوست دارم (پسرخاله من الان چند سالی هست خارج رفته) بهم گفت باشه من دیگه نمیام ولی خیلی ناراحت شد😔 بهش گفتم به بابام نگو ،اونم نامردی نکرد و تو دوثانیه برداشت به بابام گفت بماند که چقدر کتک ناحق خوردم حلالشم نمیکنم واسه این کار امسال به خاطر دلتنگی از پسر خالم به عمم گفتم جوابم مثبته دلم نمیخواست دل پدرمو مادرمو بشکنم چون میدونستم تاوان داره پسرعمم هفت سال از من بزرگتره کارگاه چاپ داره و دستش تو جیب خودشه از لحاظ ظاهری به من نمیرسه اما بد نیست ، خلاصه که ما الان عقد کردیم و من همون روز قسم خوردم زندگی بدون خیانت کنارش بسازم😊 ولی متاسفانه گاهی یاد پسر خالم میافتم خیلی دلم میگیره چون هنوز سنی ندارم و اینکه از احساس اون باخبر نبودم فقط دیگه دلم نمیخواست منتظر بمونم میدونم بی شرمی وبه خاطر خدام که شده دیگه اصلا نباید بهش فک کنم ولی قلب خودم چی چند بار لهش کردم 💔😔 تمام ارزوهام و دختر بودنم به باد رفت ولی من هنوز درسم و ادامه میدم یعنی دارم یازدهم تجربی میرم و تصمیم دارم دانشگاه برم💪 حالا میخام بدونم کسی راه حلی داره یا شرایطی مثل من داشته چیکار کرده؟ تااین فکرای لعنتی رو از سرم بیرون کنم و بتونم یه زندگی خوب و بسازم ؟؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
❤️ من ۲۲ سالمه ۱۷ سالگی عقد کردم خیلی دوست داشتم درسمو ادامه بدم ولی بخاطر یسری شرایط نشد خونمون خیلی متشنج بود و پدر و مادرم با اینکه طلاق نگرفته بودن ولی جدا زندگی میکردن، من و داداشم با مامانم بودیم و همه مخارجمون با مامانم بود، برادرم کار میکرد و منم درس میخوندم، دوران دبیرستان رو که تموم کردم خواستم کنکور بدم که خب نزاشتن هم بخاطر شرایط مالی هم اینکه مخالف بودن هرکار کردم نشد و منم بیخیال شدم، بعدش ازدواج کردم یه ازدواج سنتی، یک سال و نیم عقد بودم بعد کلی سختی و بگو مگو بین همسرم و خانوادم ازدواج کردیم عاشق شوهرم شدم اونم که با علاقه قبلی اومد خواستگاریم، همسرم تو این راه تنها بود کسی نبود که کمکش کنه چه تو اجاره خونه چه عروسی و چه مخارج دیگه پدر مادرش کمکش نبودن، به هرحال با وام و پس انداز عروسی گرفتیم و عروسی خوبی برام گرفت راضی بودم خیلی خوشبخت بودم جوری که میگفتم درسته زندگی مجردیم خیلی سختی کشیدم و به چیزایی که میخواستم نتونستم برسم ولی حداقل تو این زندگی خوشبختم. یک سال و نیم بعد بچه دار شدیم و خدا بهمون یه پسر داد، در طول بارداری خیلی کمکم بود مواظبم بود ولی اصلا خوشحالی یا ذوقش رو نسبت به بچه نشون نمیداد مثلا تکون میخورد بهش میگفتم ببین لگد میزنه خوشحال میشد و ذوق میکرد ولی همین که میدید من با ذوق نگاش میکنم تغییر موضع میداد و کنار میرفت تا زایمان کردم، اوایل خوب بود ولی همین که شیطونی های بچه و کنجکاوی ها و خرابکاری هاش شروع شد همسرم کلا ۳۶۰ درجه عوض شد و روز به روز بدتر میشد، میگفت بچه چی بود چرا به حرفت گوش دادم همش دست و پا گیره و حرص میده یبارم میدیدی انقدر با بچه گرم میگیره بازی میکنه بوسش میکنه میبره پارک اما در کل خیلی لجباز شده همش باهم دعوا داریم، مایی که تو این سه چهار سال اصلا کوچکترین بی احترامی به هم نکرده بودیم الان راحت بی احترامی میکنه لجبازی میکنه همش دعوا داره بیخودی باهام لج میکنه یه جایی میریم چون هی باید دنبال بچه باشم یا میگم برو دنبالش اون روز و زهرمارمون میکنه. به نظرتون چیکار کنم خیلی خسته شدم اصلا زندگیم آرامش قبل و نداره بچه رو دعوا گاهی آروم میزنتش بدرفتاری میکنه. والا من تغییری حتی بعد زایمان به وزن و اندام قبلم رسیدم فقط یکم ترک پوستی دارم، رابطمون خب بخاطر خستگی و درگیری کمتر شده ولی مثل قبل به خودم میرسم حالا گهگاهی خستم ولی همیشه مرتبم. امروزم روز سومه باهم قهریم و اصلا هیچ اقدامی برای آشتی نمیکنه منم چون تقصیر خودش بود و خیلی دلشکسته شدم باهاش حرف نزدم قبلا به یک ساعت نمیکشید از دلم درمیاورد همش برام گل میخرید کمکم میکرد ولی از وقتی بچه اومده دیگه هیچ کاری نمیکنه حتی تو بچه داری هم اصلااا کمک نمیکنه. به نظرتون چیکار کنم؟ توروخدا کمکم کنید تقصیر منه یا تقصیر ایشونه؟ بهش میگم خب مشکلی هست خودم متوجهش نیستم بگم ولی سکوت میکنه میگم بریم مشاور میخنده هیچی نمیگه، فقطم ورد زبونشه کاش بچه دار نمیشدیم هرچی میگم شکر کن که خدا بهمون بچه سالم داده جلومون بدو بدو میکنه هرچی در مورد رفتارای بچه ها تو سنای مختلف توضیح میدم میگم عادیه اصلا انگار نه انگار. به همفکری بقیه احتیاج دارم توروخدا کمکم کنید، اینم بگم خودشم قبول داره عوض شده خیلی روابطمون خراب شده چندبارم بهم قول داده ولی چند روز خوب بوده و دوباره از نو. ••-••-••-••-••-••-••-•• https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
❤️ سلام مدیر متن منم بزارید توکانال من مجردبود خیلی خاستگارداشتم بابام زیادخوب بد میکرد چندتا ازخاستگارام پسرعمه هام بودن ک بابا ردشون کرد میگفت سیگارمیکشه اون یکیم روستا بودمیگفت حیف توبری روستا زندگی کنی باکارکشاورزی سنی نداری ۱۷سالم بود خلاصه ازبس خوب بد کرد بهانه های علکی میاورد تااین ک یه دوست داشتم اسمش مریم بودمرفتم سرکارشیرینی پزی کارمیکردم ازدواج کرده بود طلاق کرفته بود مریم یروز بهم زنگ زد گف زهره یه پسر هست خیلی خوبه پاک سالمه معرفیت کنم شوهرمیکنی منم خندیدم گفتم خودت چرا نمیکنی گف اخ من دردسر داره شوهرم هنوز نیامده برای امضا اخرین طلاق از این حرفا گفتم اگ موردخوبی باش عیب نداره خلاصه تااینک امدن خاستگاریم پسره بابام حی تاامدن رفتن گف این پسرمعتاد دیگ منم گفتم توهرخاستگاری میاد بهانه علکی میاری مامانم بهش حرف زد بابام گف باش هرکاری میکنیدبکنید من قبول ندارم این خانواده رو خلاصه باهزاربدبختی بابام راضی کردیم ۲۷ سالم بودپسره ۲۸ سال یک سال نیم نامزد عقد بودیم نامزدم تهران بودن خانشون ولی کرد بودن منم کرمانشا تواین یکسال نیم اصلا شاید دوسه باررفت امدداشته بودیم خلاصه رفتیم برای ازمایش خون تونگوشوهرم معتادداداشش ک شبیح هم هستن بجاش زود رفته بودازمایش داده بودکارشون ک تمام شده بوداومدن دنبال ما منم ازامایش دادم مامانم پرسید محمد پس چرانیامده گفتن کارداشته ازمایش دا ده اونم دیگ خلاصه چندما ه بعدازدواج کردیم دیدم شوهرم کم کم موادش میاوردبیرون میکشید خداشاهداصلا من نمیدانستم این حروین شیشه هست شوهرم میکش اصلا میکشید توذهنم میگفتم خدایااین چیه خلاصه زندگی من انقد زجر بدبختی کشیدم بخداروزی هزاربارارزوی مرگ میکنم خانوادم همه میگفتن داداشم دامادمون تحقیق کردن گفتن این پسر بدردت نمیخوره توجوانی دخترهست ۳۰سالش ازدواج نکرده توروهمشون وایسادم چون خواهرشوهرم زن میزدگریه میکردمیگف داداشم اصلا اینجورنیست این دشمن داره بهش تهمت میزنن من الان یکسال ازدواج کردم وضع مالی خوبی ندارم شوهرمم گاهی خوبه گاهی بدخیلی سردباهام منم دیگ امیدی ندارم خجالت میکشم ب خانوادم بگم حق باشما بودمن بین خانوادم شوهرم شوهرم انتخاب کردم ایندم خراب کردم بخدا هیچ زنی توزندگی اندازه من زجربدبختی نکشیده بخدا هرچ فکرمیکنم گناهم چ بوده چ حکمتی ک من این همه باید زجربکشم انقدم گریه میکنم هرشب زیرچشمام سیا شده الانم هی بیکاره توخونه خانوادمم نمیدانن معتادچون قیافش اصلا ب معتادنمیخوره خوشگلم هست البته درحد همیم خوشگلیمون امیدوارم هیچ زنی اینجورمشکلاتی براشون پیش نیاد خلاصه من خیلی زجر کشیدم الانم دارم زجرمیکشم قول داده بره کمپ حلا نمیدانم فقط برام دعاکنید ببخشیدمتن زیادشد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🧡🙁 سلام دوستان توو رو خدا راهنماییم کنید من ۱۵ سالمه و نامزدم ۲۲ سالشه ما باهم نامزدیم مشکل من اینه ک من از نامزدم هییچ محبتی نمیبینم الان ۵ ماه هستش ک نامزد کردیم اولای نامزدیم خیلی محبت میکرد منم خیلی محبت میکردم بش همیشه سراغمو ازم میگرف من بهش پیام ندادنی بهم پیام میداد و اینم بگم نامزدم خیلی گذشته داره یعنی قبل از من خیلی دختر بازی میکرده و با دختر ها رابطه داشته همون اول هم ب من همه رو گف ک اونا مثل دستمال کاغدی بودن برام ازشون ک استفاده میکردم مینداختم دور ب همه چی رو گف ،گفت ک نمخوام ازت هیچ چیزی رو پنهون کنم ولی ........ حالا الان اصلا پیام نمیده تا من پیام ندم پیام نمیده محبت هم نمیکنه اصلا بهش میگم دوست دارم بهم میگه یوووخ بابا اخلاقش هم زیاد خوب نیس من خیلی کمبود محبت دارم من از خانواده م هم محبت ندیدم اصلا و ابدا الان همین دیشب من بهش پیام ندادم اونم پیام نداد اصلا بپرسه حالم رو اینم بگم بهش پیام دادنی هم حرفی نداریم بزنیم جز سلام و علیک همین بعد دیگه همش میگم چخبر میگه سلامتی اون از من میپرسه چخبر منم میگم سلامتی متاسفانه هیچ حرفی هم نداریم ک بهم بگیم همیشه من بهش پیام میدم الان خیلی وقته دیگه اعصاب ندارم همش تو خودمم همش اهنگ های غمگین گوش میکنم خیلی شکستم . بخودمم خیلی میرسم از لحاظ تیپ و قیافه هم خیلی خوبم تو رو خدا راهنماییم کنید حرف طلاق رو هم نزنید ک نمیتونم طلاق بگیرم چون خانواده ام پشتم نیستن و بخاطر ابرو هیچ وقت نمیزارن طلاق بگیرم .التماس دعا ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🧡 سلام خسته نباشید ممنونم بابت کانال عالیتون مشکل من در مورد خواهرمه خواهرم چندین سال پیش با یکی از اقواممون ازدواج کرد دوران نامزدی باهم خیلی خوب بودن یعنی خواهرم از بس عاشق شوهرش بود هرچی اون میگفت همون کار رو انجام میداد برای همین زندگی خوبی داشتن تا اینکه عروسی کردن کم کم روابطشون سرد شد چون دامادمون اصلا در قید و بند هیچی نبود روابطش با دخترا خیلی راحت بود همه اش در حال چت کردن بود البته اینا رو ما اصلا نمیدونستیم چون هیچوقت خواهرم به روی خودش نمیاورد اول عروسیشون شوهر خواهرم هیچ طلایی برای خواهرم نخرید خودمون بهش طلا دادیم خواهرم شاغل بود دامادمون خونه هم نداشت تو خونه یکی از اقوام نشستن بعد چندتا وسیله خونه خرید که اونم بعد از عروسی با فروش طلاهای خواهرم و وامی که خواهرم گرفته بود بدهیش رو صاف کرد. خواهرم خیلی صبوری کرد ولی فایده نداشت شوهرش اصلا مسئولیت پذیر نبود هیچوقت هم خونه پدرم همراه خواهرم نمیومد هر وقت ما هم میرفتیم خونه خواهرم یا نبود یا خیلی باهامون بی تفاوت بود که دیگه دوست نداشتیم بریم. خلاصه خواهرم مریض شد دیگه شوهرش میرفت تهران یکی دوماه طول میکشید برنمیگشت سربازیش هم نتونست تموم کنه ولش کرد درسی که خونده بود هم تموم نکرد دیگه خواهرم خسته شد طلاق گرفت بعد از طلاق کم کم روحیه ی خواهرم بهتر شد چون شاغل هم بود و خانواده ی ما خیلی باهم روابط گرمی داریم زود روحیه اش درست شد کم کم خواستگارا اومدن ولی اصلا حاضر نبود ازدواج کنه دو مورد که خیلی خوب بودن راضیش کردیم صحبت کنه برای یکیشون که واقعا جوون مومن و برازنده ای بودن خانواده هم اصرار کردن ولی قبول نکرد دیگه سخت نگرفتیم تا اینکه یکی از پسرای محله که درس خونده و پسر مثبتی بود البته کار آزاد داشت اومد خواستگاریش ، اول قبول نکرد گفتیم صحبت کن دیگه چندین بار صحبت کردن ،پسره هم گفت من هرچقدر بخواد صبر میکنم دیگه با تلفن و پیام باهم در تماس بودن بعد از سه ماه خواهرم گفت جوابم مثبته دیگه باهم عقد کردن تا یک ماه خواهرم خوشحال بود کم کم افسردگی گرفت حالا نزدیک یک ساله عقد هستن کلا پشیمون شده چرا ازدواج کرده میگه شماها اصرار کردین من گفتم آمادگی ازدواج ندارم حالا هم نامزدم میخواد بیاد پیشم حالم بد میشه تا حالا با چندتا مشاور هم صحبت کرده فایده نداره البته انگار خودش نمیخواد میگه دوسش ندارم که بخوام براش تلاش کنم یه نکته که در مورد نامزد خواهرم بگم فوق العاده کمرو هست به زور تو یه جمع سلام علیک میکنه خواهرم میگه این اخلاقش رو دوست ندارم مشاور گفته با چند جلسه مشاوره کمروییش درست میشه ولی خواهرم دیگه انگار توانایی جنگیدن برای زندگیش رو نداره میگه میخوام همیشه تنها زندگی کنم بگیم برو مشاور هم حالا دیگه بدش میاد میگه برای زندگی اولیم خیلی تلاش کردم چون عاشقش بودم برای این دیگه نمیتونم میگه هر وقت گریه میکنم نامزدم دست تو موهام میکشه ولی نمیگه چته یا برام حرف بزنه تا من حالم خوب بشه همه اش ساکته حالا لطفا اعضای گروه کمکم کنید چه رفتاری نشون بدیم یعنی بذاریم طلاق بگیره یا راهکار دیگه ای هم داره؟ مادرم خیلی ناراحته میگه پسر سالمی هست خونه و ماشین هم داره الان سرکار هم هست حیفه بخواد از دستش بده ،یه نکته دیگه خواهرم بیماره که البته خیلی خفیفه تا چندماه دیگه آمپولاشم قطع میشه ولی مادرم میگه شاید هرکسی با این بیماری کنار نیاد خواهرم الان طوری شده که حتی رستوران هم با نامزدش نمیره میگه حالم بد میشه لطفا راهنماییم کنید🙏 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💚 سلام شوهرم گفته آخر ماه بریم شمال خونه ی مادرشوهرم اما غصه گرفته منو آخه هروقت میریم مادرشوهرم سر اردک میبره باهاش خورشت میپزه انقدر بدم میاد و بو میده اصلا نمیگه عروس من عادت نداره به این غذاها واسش یچی دیگه درست کنم صبحانه ها تخم مرغ محلی پنیر و کره محلی میاره حالم بد میشه میگه بخور از بس غذای صنعتی خوردی دود و خاک خوردی اینارو بخور تقویت بشی یبارم جلوی من سر مرغ بدبختو برید باهاش کباب درست کرد من لب نزدم بهش آخه مگه میشه ببینی مرغی رو سر میبرن بعد بخوری؟ شوهر من عادت داره به این غذاها ولی من اصلا نمیتونم لب بزنم دختر ۵ سالمم عاشق مادرشوهرم ایناس هرچی درست کنه میخوره حتی مهمونیاشون غذاهای محلی با اردک هست یعنی چند روزی که اونجا هستم حالم از هرچی مسافرته بهم میخوره تصمیم گرفتم به مادرشوهرم زنگ بزنم بگم مادر اگه غذای محلی میخوای بپزی من سفر رو کنسل میکنم نمیدونم این کارم درسته یا نه؟ توروخدا درکم کنید شما راهنماییم کنید چیکار کنم؟ توروخدا نگید خودت واسه خودت اونجا غذا بپز مثلا خیر سرم میرم مسافرت استراحت کنم خوش بگذرونم نه اینکه بشورم بسابم حتی عادت دارم رو میز ناهارخوری غذا بخورم پاهام درد میگیره رو زمین اونا ولی رو زمین سفره پهن میکنن منم مجبورم به احترامشون رو زمین همون دو لقمه رو بخورم به زور کوفتم میشه😔 توروخدا بگید چجوری شوهرمو منصرف کنم از مسافرت آخه اگه چیزی بگم میگه تو حساسی این همه آدم عاشق غذای محلی هستن. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌱 سلام.التماست میکنم مشکلم رو بزاری زودتر چون زمانی ندارم بنام خدا.الهام۱۷ ساله.من یه دختر مذهبی هستم.به ترتیب یع خواهر و برادر بزرگتر از خودم دارم.من سالها پیش عاشق پسرعموم شدم.ایشونم همینطور.خونشون روستا بود.ما هیچگونه ارتباطی(چت.تماس و..)باهم نداشتیم.حدود پنج سال هست که این علاقه شکل گرفته.ما فقط سالی یکبار اونم عید ها همدیگه رو درحد یک سلام ساده میدیدیم.ایشون۲۴سال دارن.سه سالی هست که از طریق خانوادشون اومدن خاستگاری ولی خانوادم جوابی ندادن.دوسالی هست که من یه خواستگار سمج دارم ایشونم از اقوام دور هستند.۲۸سال دارن.و کارمند سازندگی هستند فکر کنم.ادم خوبی هست ولی به شدت به زن داداشش گوش میده.و این خاستگاری هم از اول از طریق همین زن داداشش(که دختر خاله من میشه)صورت گرفت.من این اقا رو اصلا دوست ندارم.از زمستون تا حالا چند هفته ای یبار خانواده عموم میان خونمون برای هواستگاری و خانواده این اقا هم همش زنگ میزنن.پدرم هم با دوتا خانوادع رودربایسی داره.چند باری از من پرسیدند و من گفتم که پسرعموم رو میخام و اصلا نمیتونم به اون اقا جواب مثبت بدم و...تا چند ماه پیش یه مشکلاتی پیش اومد که من گفتم من مشکلی ندارم ولی باید با اون اقا حرف بزنم.من درهم شکستم برای خانوادم.ولی نگفتم که جوابم مثبت هست.همون شب خانوادم رفتن و بهشون قول منو دادن بدون اینکه من چیزی بدونم ولی خودشون فکر میکردن من میدونم😭.چند باری بعد از اون دفعه که بحثش پیش میمومد به مادرم میگفتم که دیگه نمیخام درموردشون بشنوم و من به هیچ عنوان قبول نمیکنم.یه شب که دوباره زنگ زد پدر اون اقا و من گفتم راضی نیستم پدرم گفت من بهشون قول دادم همون موقع ولی چون قبول نمیکنی خودم میبرمشون خاستگاری دخترعمت.منم خوشحال شدم و فکر کردم دیگه تموم شده.حالا دیشب که دوباره زنگ زدن بابام گفت خودم بهتون اطلاع میدم که تا قبل از محرم بیاید(فک کنم برای نامزدی و..😭)بعد ک تلفنو قطع کرد اومد با من حرف زد و گفت که پسرخوبیه و سالمه و...بهم گفت چون از خانوادش خوشت نمیاد من خودم برات خونه اجاره میکنم.و...من هیچوقت تا الان روی حرف پدرم حرف نزدم.و پدرم منو به اندازه دنیا دوس داشته تا الان.دیشب سرمو انداختم پایین بهش گفتم من نمیتونم قبول کنم قبلا هم گفتم.ک بهم گفت یعنی چی من به مردم قول دادم و نمیشه بزنم زیرش ابروم میره و... اگر قبول نکنی من دیگه بقران قسم باهات کاری ندارم😭اخه مگه گناه من چیه.توی این چند ماه انقدی گریه کردم و فشار روم بوده که قلبم درد میگرفته و من که همیشه نمره اول کلاس بودم درسم افت کرده و حتی یه خط از کتابم رو نخوندم.😭💔بخاطر خانوادم خیلی بهش فکر کردم ولی نمیتونم.نمیشه من حتی عکس اون اقا رو میبینم حالم بهم میخوره.از لحاظ ظاهری خیلی خوشتیپ هستن ولی من نمیتونم قبولش کنم.من پسرعموم رو دوست دارم.😭 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
سلام خوبید میگم تو رو خدا مشکل منم بزارید دوستان راهنمایی کنن به خدا مغزم منفجر شد از بس فکر کردم غصه خوردم ما چهار ساله عروسی کردیم وقتی می‌خواستیم عروسی کنیم قبلش شوهرم یک سال مریض بود خیلی دستمون خالی شد و بدهکار شدیم به همین خاطر من حاضر شدم تو حیاط مامانش خونه درست کنیم و زندگی کنیم آخه دو تا اتاق بود خرابه بود خیلی داغون بود ما درستش کردیم یه سوئیت مرتب تمیز با همه امکانات آشپزخانه و سرویس بهش اضافه کردیم و چهار سال زندگی کردیم بگذریم از مشکلاتی که تو این چند سال داشتم و شوهرم یه شهر دیگه سر کار میرفت انقدر سختی کشیدم مادرشوهرم چند بار به مهمونای من توهین کرد و هزار تا مشکل دیگه من کوتاه اومدم به خاطر شوهرم چون خیلی خیلی دوسش دارم اگه بفهمه کسی با من بد رفتار کرده خون به پا میکنه من چیزی نمیگم که ناراحت نشه. بعد از چهار سال یک سال پیش ما با هزارتا دردسر یه زمین خریدیم حالا که مادر شوهرم فهمیده میگه باید از اینجا برید که برادر شوهرم بیاد اینجا تحت هیچ شرایطی زیر بار نمیره اصلا براش مهم نیست پنج سال پیش با پولی که ما خرج کردیم اگه طلا می‌خریدم الان کلی سرمایه داشتم ماشین می‌خریدم این همه زجر نمیکشیدم من از همه چی حتی تو عروسی از خیلی چیزا گذشتم که خونمون رو درست کنیم مامانش حرفی نداشت حالا میگه چون زمین دارید از اینجا برید با این شرایط ما چجوری خونه درست کنیم ما تازه از قسط بانک و وسایل خونه و این چیزا راحت شدیم به خدا کم آوردم نمیدونم چه کنم آخه من چه گناهی کردم وقتی ما زمینمونو خریدیم ده میلیون برادرشوهرمم میتونست بخره اخه زمینا دولتی بود به خدا من ۸ ماه تو تابستون و زمستون رفتم و اومدم که تونستم بخرم اون زمینو در صورتی که به برادر شوهرم و زنش هرچی گفتیم نیومدن بخرن حالا مادرشوهرم میگه فقط از اینجا برید من گفتم اگه خونه رو از شوهرم بگیرید منم طلاق میگیرم میگه به درک در صورتی که چقدر خوبی می کنم به امام حسین شوهرم یه چیزی بخره برام دلم نمیاد تنهایی بخورم میبرم به مامانش میدم به شوهرم میگم یه خورده ببر به مامانت اون جاریم بهش سر نمیزنه و همش میگه چرا زنگ میزنه و فلان بسان تو رو خدا راهنماییم کنید. این خونه ای که درست کردیم با طلاهایی که کادو گیرم اومده بود و وام ازدواج درست کردیم و بقیشم که بدهکار شدیم بعد عروسی با طلاهای خودم که فروختم بدهی باقی مونده رو دادم که اگه الان بود کلی سرمایه داشتم اون موقع طلا گرمی چند بود من تقریبا ۲۵ گرم طلا فروختم. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ••-••-••-••-••-••-••-••
🧡 سلام من دو تا برادر دارم که باهم شراکتی کار میکنن و خدا رو شکر مالی خوبیم هر سه ، عروسامونم سرکار میرفتن از وقتی درامد داداشام بالا رفت دیگه کار نمیکنن و خانه دارن. عزیزم من مادرم تا وقتی سالم بود برای هر سه تامون به یک اندازه زحمت کشید از نگهداری و بزرگ کردن بچه هامون بگیر تا کارای خونه و پر کردن یخچالو یعنی هیچ وقت من یا عروسا سبزی قرمه درست نکردیم همیشه فریزرمون مادرم زحمتشو کشیده کلا میخوام بگم کم نذاشت این حرف من نیستا حرف عروسا هم هست همیشه گفتن بهترین مادرشوهر و دارن ، حالا مادرم سنش رفته بالا بیمار شده که نمیخوام توضیح بدم در مورد بیماری فقط اینکه پخت و پز کار خونه دیگه نمیتونه البته کارای بهداشتی خودش انجام میده فقط حمام که میره یک بار همینجوری باید بش سرزد نفسش نگیره. مادرم برامون زحمت کشیده حتی پول شروع کار داداشام و از پس انداز سالها کار کردنش داد. بگذریم من تصمیم گرفتم مامان ماهی یک بار پیش یکیمون بمونه و اینو تو جمعمون گفتم و قرار شد داداشام فکر کنن و بگن بعد چند روز عروسا تو گروه خواهر برادری که شوهرمم هست گفتن که نمیتونن این کار و انجام بدن (حتی زنگ نزدن پیام دادن) شوهر من با اینکه پسر مردمه اما رو چشمش قبول کرد با اینکه از قدیم میگن پسر باید مادر پدرش نگه داره، عروسا که مادرم اون همه زحمت خودشونو بچه هاشونو کشیده سریع دست رد به سینه زدن دلم خیلی شکسته برادرامم دیگه مطیع حرف زناشونن منم بچه کوچیک دارم نگهداری مامان برام سخته اما اگه سه نفری شریک میشدیم تو این کار اکی بود حالا نمیدونم چکار کنم به برادرام گفتم که همونجور مامان براتون کم نداشت بت زناتونم وظیفه دارن نگه دارن این واقعا زیادیه؟ و وقتی ۳ تا بچه داره چرا باید بره زیر دست پرستار ممنون ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ••-••-••-••-••-••-••-••
سلام عزیزان من دختر بزرگ خانواده هستم ۴۵سالم ازداج نکردم نه من ونه دوتا خواهرم که از من کوچکترن پدرم فوت شده دوتا برادرام هم ازدواج کردن مادرم یکساله دچار سیروز کبد شده رو تخت خوابیده مشکل من وسواس بیش از اندازه خواهرمه که از من دوسال کوچکتره از وقتی که کرونا آمده که بدتر یعنی اینطور بگم که تمام روز داره الکل میزن به خودش وهر جایی که احتمال بده کسی از اون جا رد شده ویا در حال دست شستن اونم نه یکبارو دوبار گاهی تا هفت هشت بار دستاشو تابالای آرنج بامایع میشوره یعنی دست به هر چی بزنه باید بره بشوره مثلا می خواد رختخواب خودشو بندازه اول یک پتو بزرگ روی فرش پهن میکنه بعد میره دستاشو همونطور که گفتم میشوره بعد میره تشکشو میاره روی اون پتو میندازه بعدبالشت میاره دستاشو حسابی میشوره بعد می خوابه هر دفعه که می خواد بره سرویس باید تمام سرویسو الکل بزنه بعد ده دقیقه صبر میکنه تا باصطلاح خودش الکل اثر کنه بعد میره سرویس که کلا تا بیاد بیرون نزدیک نیم ساعت میشه وقت ظرف شستن که واویلاست اول ظرفهارو میشوره بعد میذاره توماشین ظرفهایی که مانده هم بادست میشوره که اگه مثلا من بخوام بشورم کلا تمامش نیم ساعت وقت میبره اون توی سه ساعت میشوره پول آب بسیار زیاد میاد از همه بدتر اگه همسایه های ساختمان بفهمن بی چاره میکنن ماروحق هم دارن هر چی توصیه می کنیم که گناه داره اصرافه فایده نداره انگار بادیوار حرف میزنیم اصلا به صدای آب حساس شدم وبه بوی الکل آلرژی پیدا کردم از سرویس که میاد تازه به دستاوپاهاش الکل میزنه طور خدا راه حل نشون بدین نمی تونم بهش بگم بالای چمش ابرو یه جوری من میشوره میذاره کنار که به مرگ راضی شدم همه میگن ببرینش پیش روانشناس ولی نمی شه اون مارو مریض میدونه نه خودشو همش مراقبه کی دست به چی زد که بهش بگه برو بشوره خلاصه که همه رو دیوانه کرده ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d} ••-••-••-••-••-••-••-••
💚 سلام خسته نباشید من ۵۳ سالمه دبیر بازنشسته هستم دو تا دختر دارم که ازدواج کردن و یک نوه شیرین ۴ ساله. من زندگی سختی داشتم با مادرشوهر و خواهرشوهر و جاری توی یه خونه ۸۰ متری ۱۰ سال زندگی کردم اذیت شدم پیر شدم اما خب بالاخره گذشت و گذشت... من حدودا دو ماه پیش رفتم خونه مادرم که بیمار بود چون یک راه دو ساعتها فاصله هست بین خونه خودم و مادرم به همسرم گفتم شب نمیام. مادرم پشت تلفن گفت حالش خوب نیست اما رفتم دیدم خیلی سرحاله و خودشم تعجب کرد از حال خوبش و دیگه اصرار پشت اصرار که تو برو خونه شوهرتو تنها نگذار شاید دخترات بهت احتیاج داشته باشن و من به شوهرم زنگ زدم اما گوشی آنتن نمی داد من ماشین نیاورده بودم بنابراین اسنپ گرفتم رفتم. رسیدم خونه دیدم کفش شوهرم جلوی در نیست گفتم شاید رفته بیرون چیزی بخره خلاصه رفتم داخل دیدم از اتاق خواب صدا میاد و رفتم دیدم شوهرم و یه زن توی خونم هستن دوست ندارم اون شب رو توصیف کنم اما تا اینجا بگم که خیلی سریع گوشیمو در آوردم یه عکس گرفتم و چون شوهرم افتاد دنبالم که گوشی رو بگیره بدون کفش از خونه فرار کردم و شانسی اسنپیه داشت توی کوچه دور میزد من سریع دست تکون دادم سوارش شدم و نمی دونستم کجا برم حالم خیلی بد بود ناچار رفتم خونه خواهرم چون نمی خواستم مادرم و دخترامو ناراحت کنم شبو موندم شوهرم مدام زنگ میزد جواب نمی دادم پیامک تهدید می فرستاد که می کشمت اگه به کسی بگی و عکس رو پاک کن و فلان چند روز طول کشید که حالم بیاد سر جاش شوهرمم از ترسش نمیتونست به کسی زنگ بزنه سراغمو بگیره خواهرم می گفت برگرد سر خونه ات دیگه سنی ازت گذشته نمیتونی طلاق بگیری زشته ولی من یاد اون لحظه میفتادم حالت تهوع می گرفتم. بعد از چند روز بالاخره تصمیم خودمو گرفتم زنگ زدم به شوهرم گفتم اگه نمیخوای دخترا و دامادات عکستو ببینن باید خونه و زمین و ماشینتو به نامم کنی منم سکوت میکنم برمیگردم سر خونه زندگیم اونم ناچار قبول کرد و همینکارم کرد من الان دو هفته ست برگشتم سر زندگیم اما همون طور که گفتم حالم بهم میخوره ازش. نمیتونم توی صورتش نگاه کنم دلم میخواد ازش جدا بشم. درسته سنم بالاست اما تصمیمات منطقی ربطی به سن و سال نداره، می خوام بدونم بنظرتون اگر جدا بشم چطوری زندگی کنم؟ مستقل بشم یا برم خونه مادرم تنها با هم زندگی کنیم؟ جواب دخترامو چی بدم؟ 😔 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ••-••-••-••-••-••-••-••
🌱 سلام.التماست میکنم مشکلم رو بزاری زودتر چون زمانی ندارم بنام خدا.الهام۱۷ ساله.من یه دختر مذهبی هستم.به ترتیب یع خواهر و برادر بزرگتر از خودم دارم.من سالها پیش عاشق پسرعموم شدم.ایشونم همینطور.خونشون روستا بود.ما هیچگونه ارتباطی(چت.تماس و..)باهم نداشتیم.حدود پنج سال هست که این علاقه شکل گرفته.ما فقط سالی یکبار اونم عید ها همدیگه رو درحد یک سلام ساده میدیدیم.ایشون۲۴سال دارن.سه سالی هست که از طریق خانوادشون اومدن خاستگاری ولی خانوادم جوابی ندادن.دوسالی هست که من یه خواستگار سمج دارم ایشونم از اقوام دور هستند.۲۸سال دارن.و کارمند سازندگی هستند فکر کنم.ادم خوبی هست ولی به شدت به زن داداشش گوش میده.و این خاستگاری هم از اول از طریق همین زن داداشش(که دختر خاله من میشه)صورت گرفت.من این اقا رو اصلا دوست ندارم.از زمستون تا حالا چند هفته ای یبار خانواده عموم میان خونمون برای هواستگاری و خانواده این اقا هم همش زنگ میزنن.پدرم هم با دوتا خانوادع رودربایسی داره.چند باری از من پرسیدند و من گفتم که پسرعموم رو میخام و اصلا نمیتونم به اون اقا جواب مثبت بدم و...تا چند ماه پیش یه مشکلاتی پیش اومد که من گفتم من مشکلی ندارم ولی باید با اون اقا حرف بزنم.من درهم شکستم برای خانوادم.ولی نگفتم که جوابم مثبت هست.همون شب خانوادم رفتن و بهشون قول منو دادن بدون اینکه من چیزی بدونم ولی خودشون فکر میکردن من میدونم😭.چند باری بعد از اون دفعه که بحثش پیش میمومد به مادرم میگفتم که دیگه نمیخام درموردشون بشنوم و من به هیچ عنوان قبول نمیکنم.یه شب که دوباره زنگ زد پدر اون اقا و من گفتم راضی نیستم پدرم گفت من بهشون قول دادم همون موقع ولی چون قبول نمیکنی خودم میبرمشون خاستگاری دخترعمت.منم خوشحال شدم و فکر کردم دیگه تموم شده.حالا دیشب که دوباره زنگ زدن بابام گفت خودم بهتون اطلاع میدم که تا قبل از محرم بیاید(فک کنم برای نامزدی و..😭)بعد ک تلفنو قطع کرد اومد با من حرف زد و گفت که پسرخوبیه و سالمه و...بهم گفت چون از خانوادش خوشت نمیاد من خودم برات خونه اجاره میکنم.و...من هیچوقت تا الان روی حرف پدرم حرف نزدم.و پدرم منو به اندازه دنیا دوس داشته تا الان.دیشب سرمو انداختم پایین بهش گفتم من نمیتونم قبول کنم قبلا هم گفتم.ک بهم گفت یعنی چی من به مردم قول دادم و نمیشه بزنم زیرش ابروم میره و... اگر قبول نکنی من دیگه بقران قسم باهات کاری ندارم😭اخه مگه گناه من چیه.توی این چند ماه انقدی گریه کردم و فشار روم بوده که قلبم درد میگرفته و من که همیشه نمره اول کلاس بودم درسم افت کرده و حتی یه خط از کتابم رو نخوندم.😭💔بخاطر خانوادم خیلی بهش فکر کردم ولی نمیتونم.نمیشه من حتی عکس اون اقا رو میبینم حالم بهم میخوره.از لحاظ ظاهری خیلی خوشتیپ هستن ولی من نمیتونم قبولش کنم.من پسرعموم رو دوست دارم.😭 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d