#قسمت_صد_و_بیست_دالان_بهشت 🌹
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ثریا هم کنار من نشست و فرزانه و مرتضی روبروي ما. امیر و مرتضی با سر و صدا شوخی می کردند و ثریا و فرزانه احوالپرسی و تعارف. محمد هم با مادر گرم صحبت بود و این میان فقط من بودم که سرم را به سحرگرم کرده بودم تا بتوانم جلوي خودم را بگیرم و بی اعتنا باشم.
انگار چیزي مثل آهن ربایی قوي مرا به سمت محمد می کشید و از این که حس می کردم او آرام و بی تفاوت غرق صحبت با مادر است و اصلاً من را نمی بیند و وجودم را حس نمی کند، عذاب میکشیدم. نمی دانم شاید توقع من زیاد بود و به اشتباه در انتظار همان نگاه ها و رفتارهاي گذشته بودم وشاید به خاطر عطش و کشش شدیدي که خودم نسبت به او داشتم، رفتار عادي او به نظرم بی اعتنایی می آمد. احمقانه بود ولی حقیقت داشت، او را عاشق و بی قرار می خواستم. حالا می فهمیدم که اشتباه
می کردم که شب و روز دعا می کردم خدایا فقط ببینمش، چون حالا می دیدم دیدنش بدون داشتنش برایم چقدر کشنده است.
غوغایی که توي وجود من بود با رفتار عادي و آرام او چقدر مغایر بود و چقدر عذابم می داد.
احساس می کردم با بی اعتنایی و بی توجهی می خواهد مرا کوچک کند و بیش تر از این که آن
روز جلوي مرتضی این ها حالم به هم خورده و گریه کرده بودم، در رنج بودم و فکر می کردم مشتم پیش همه باز شده. نمی دانم، شاید هم بی اعتنا نبود، رفتارش معمولی بود و من انتظار بیجایی داشتم. به هر حال هر چه بود، لحظه به لحظه اعصابم کوفته تر می شد. همین موقع بود که چشمم به چشم هاي فرزانه افتاد و به نظرم آمد با کنجکاوي نگاهم می کند که شاید هم باز اشتباه از من بود که مثل گربه دزده فکر می کردم توجه همه به ما و رفتارهاي ماست. براي این که سرم به چیزي گرم باشد از فرزانه خواستم که اگر عکسی از زري دارد برایم بیاورد. وقتی عکس ها را آورد، ماتم برده بود. اصلاً باور نمی کردم. زري در حالی که هیکلی تقریباً دوبرابر گذشته ها پیدا کرده بود، قیافه اي زنانه داشت و با دو پسري که در بغل گرفته بود با آن زري که در ذهن من بود، زمین تا آسمان فرق داشت. دو تا پسرهایش، سالار و سهند، مثل سیبی بودند که از وسط با شوهرش نصف کرده باشند. خود مسعود هم تقریباً بیش تر موهایش ریخته بود و دیگر کاملاً شبیه دکترها شده بود. چند تا عکس هم با محمد داشت که معلوم بود توي این چند سال محمد دو سه بار رفته انگلیس. از عکس هاي زري جالب تر، عکس هاي فاطمه خانم بود که با یک پسر و دو دختر دوقلو، کنارقیافه هاي بسیار شاد محترم خانم و حاج آقا انداخته بودند. پرسیدم: بچه هاي فاطمه خانم، الان چند ساله هستن؟ فرزانه گفت: دوقلوها، هورا و هیوا، شش ساله شونه و هومن سه سال. هنوز اصفهان زندگی می کنند؟! فرزانه جواب داد: نه الان چهار ساله که رفتن بحرین. هومن همان جا به دنیا آمده. بقیه عکس هاي عروسی خود فرزانه و مرتضی بود که مربوط به سه سال پیش بود، ولی محمد توي هیچ کدام از عکس ها نبود. فهمیدم آن موقع ایران نبوده. پس کی آمده؟! یعنی بعد از این چند سال بار اول است که آمده؟ اصلاً تازه برگشته؟! کاش یکی درباره او حرف می زد یا از او سوال میکرد.
از فرزانه پرسیدم: چطوري زري تا حالا نیامده ایران؟! مرتضی به جاي فرزانه توضیح داد : دو سال اول که داشت زبان می خواند و اقامتش درست نشده بود. بعد هم که حامله شد و قرار شد وقتی بچه بزرگ تر شد بیاد. اما تا سالار خواست یکخورده بزرگ تربشه، دوباره زري خانم حامله شد و مادر رفت اون جا. امسالم که قرار بود به خاطر قلب آقا جون بیاد،بازم قرار شد مادر این ها برن و خلاصه فکر کنم دیگه همون بمونه یکدفعه درس شوهرش که تموم بشه با هم بیان و در حالی که با خنده به محمد اشاره می کرد گفت:
خانواده ما اینجورین دیگه. رفتنشون با خودشونه، برگشتنشون با خدا!
مادر حال مهدي را پرسید.
مرتضی گفت: اي بابا، اون ها وقتی که ایران هم بودن، کسی خبر از حالشون نداشت.
مادر با تعجب گفت: مگه حالا کجا هستن؟!
شش، هفت ساله رفتن کانادا، پیش فامیل هاي زنش. مادر آهی از ته دل کشید و سري تکان داد و گفت: بیچاره محترم خانم. چقدر توي این سال ها اتفاق هاي جورواجور افتاده بود. صحبت به پدرم و خانم جون کشید و اظهارتاسف مرتضی که دنباله اش باز محمد با مادر همصحبت شد و بعد توي چند لحظه اي که سکوت شد، محمد با خنده و خوشرویی از ثریا پرسید:
خوب حالا تو بگو چی شد با جماعت پسر حاجی ها آشتی کردي؟! هنوز شنیدن صدایش برایم مثل آهنگی زیبا، دوست داشتنی و دلنشین بود. فکر کردم تن صدایش عوض که نشده، هیچ، گرم تر و گیراتر از گذشته ها مرا مجذوب می کند.
ثریا با خنده گفت: آشتی نکردم. یک خوبشون رو سوا کردم، همین.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
📚نویسنده: نازی صفوی
⛔ کپی با ذکر نام نویسنده بلامانع است
#قسمت_صد_و_بیست_و_یک_دالان_بهشت 🌹
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
امیر قهقه زنان گفت: همه ش حرف بود براي رنگ کردن من، تو چرا این قدر ساده اي، می خواست
منو گول بزنه که زد ...
امیر و محمد می گفتند و ثریا جواب می داد و همه می خندیدند. این میان هر بار فرزانه یا مرتضی با
من حرف می زدند، محمد رویش به سمت مادر یا امیر بود و من که فکر می کردم مخصوصاً این
رفتار را می کند، داشتم دق می کردم. راحت حرف می زد، شوخی می کرد، گهگاه در پذیرایی به مرتضی و فرزانه کمک می کرد ولی انگار اصلاً مرا نمی دید. درست مثل این که من اصلاً آن جا
نبودم و این وجودم را از تحقیر و توهین و زجر پر می کرد. اعترافش سخت بود، ولی حقیقت داشت. در برابر او دوباره همان مهناز هشت سال پیش شده بودم، محتاج نوازش و مهر و نگاه های حمایتگراو، محتاج تکیه کردن به سینه فراخش و حس کردن گرماي آرامش بخش دست هایش .
در مقابل آتشی که وجود مرا می سوزاند، رفتار او آب یخی بود که اعصابم را مختل می کرد و از
خودم و وضعی که داشتم بیزار. ذره ذره تحملم تمام می شد و از این که آمده بودم بی نهایت شیمان بودم. غمی سنگین به دلم چنگ می زد و احساس تلخی از حقارت و کوچک شدن به من دست می داد، بی اختیار اخم هایم لحظه به لحظه بیش تر درهم فرو می رفت. صداي خنده هاي آن ها با وجود معذب و قیافه درهم من که هیچ جوري نمی توانستم معمولی و بی اعتنا نشانش بدهم، ناهمانگی عجیبی داشت. مدام به خودم براي این که آمده بودم، بد و بیراه می گفتم : خوب شد؟! خیالت راحت شد؟ دیدي چطوري انگار تو یک دیواري، ندیده گرفتت؟! خوب خودتو سنگ روي یخ کردي؟! بی چاره، تو مثل یک وصله ناهمرنگ دیگه هیچ وقت توي این جمع رفونمی شی. اومدي این جا که چی؟ که ازش توجه و اعتنا گدایی کنی؟!
غرق این افکار عذاب آور بودم که یکدفعه مرتضی گفت: راستی مهناز خانم تبریک، شنیدم
مهدکودك باز کردین. فرزانه ادامه داد: واقعاً کار خوبیه، هم شغل خوبیه هم محیط خوبی داره، نه؟شاید مرتضی هم با دیدن قیافه درهم من خواسته بود مرا از آن حالت در بیاورد و خبر نداشت وضع این جوري خراب تر می شود. چون یکدفعه همه ساکت شدند و حواس ها متوجه ما شد. تمام نیرویم را به کار می بردم که صدایم نلرزد و سنجیده و آرام و درست جواب بدهم. سرم را تکان دادم و گفتم: خوب، اگه آدم بچه ها را دوست داشته باشه، بله کار خوبیه، منتها کار من اون جا بیش تر کارهاي دفتریه. مریم بیش تر از من با بچه ها سر و کار داره . محمد به جاي من از مادر پرسید: همون مریم مهدوي، مادر جون؟!
واي خدا، انگار خانه را توي سرم کوبیدند، جلوي چشم هاي همه، چرا از مادر پرسید؟ چرا از من نمی پرسید؟! میداند که حواس همه به ماست، می خواهد همه بفهمند اوست که دلش نمی خواهد با من همکلام شود. از حرص و غصه و لجبازي داشتم خفه می شدم. با خود گفتم شاید پشیمان شده که هشت سال پیش هم نگذاشته دیگران بفهمند او بوده که مرا نخواسته و حالا می خواهد تلافی کند. زجري که به خودم داد و پیش خودم در تنهایی کشیدم کم بوده که حالا می خواهد تمام و کمال خردم کند؟! حرص همراه هجوم فکرهاي مختلف داشت اعصابم را از کنترل خارج می کرد. بعد ازاین همه سال زجر، این همه سال انتظار تلخ، حالا حقم این بود؟ بدبخت! خوب شد؟ دوباره خوب لگد مالت کرد؟ خیالت راحت شد؟ براي چی اومدي؟ این جا چه کار داري؟ این همه زجر را براي چی می کشی؟! ...
خودم هم نفهمیدم چه شد. وقتی به خود آمدم که سراپا ایستاده بودم و می گفتم:
با اجازه فرزانه جون، آقا مرتضی، من چند تا کار عقب افتاده دارم باید برم. یکدفعه سکوت شد. فرزانه و مرتضی با تحیر گفتند: چی؟ الان؟ ناهار نخورده؟ مادر و امیر هم با ناراحتی گفتند: کجا؟
در جواب مرتضی و زنش گفتم:
به خدا مامان می دونن، صبح هم اگه به شما قول نداده بودم نمی اومدم، وظیفه ام بود بیام ببینمتون که موفق شدم. بعد با نگاهی که به مادر و امیر کردم به آن ها فهماندم که دوباره آن روي سگی ام بالا آمده تا دیگراصرار نکنند .
امیر با ناراحتی گفت: خیلی خوب، صبر کن می رسونمت. نه امیر جان، خودم می تونم برم.
نه صبر کن، سر ظهره. مگه روزهاي دیگه کسی منو می رسونه سرکار؟ خودم می رم.
بعد رو به همه یک خداحافظی دسته جمعی کردم و برگشتم بروم که ناگهان شنیدم:
امیر، تو باش. من می رم.
غیر ممکن بود. محمد بود. نفسم بند آمد. حتی جرئت نکردم رویم را برگردانم. سکوت ناگهانی همه،وضع را وخیم تر کرد
محمد به مادر گفت: مادر جون، با اجازه، من مهناز خانم رو می رسونم. می رم خونه. قراره یک کتاب براي امیر بیارم. برمی دارم و می آم.
طفلک مادرم نمی دانست چه بگوید، و امیر بدتر از مادر. من در حالی که سعی می کردم سحر را که سفت به گردنم چسبیده بود و گریه می کرد به امیر بدهم با حرصی که تلاش می کردم مخفی کنم،..
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
📚نویسنده: نازی صفوی
⛔ کپی با ذکر نام نویسنده بلامان
#قسمت_صد_و_بیست_و_دو_دالان_بهشت 🌹
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
غیر ممکن بود. محمد بود. نفسم بند آمد. حتی جرئت نکردم رویم را برگردانم. سکوت ناگهانی همه،وضع را وخیم تر کرد
محمد به مادر گفت: مادر جون، با اجازه، من مهناز خانم رو می رسونم. می رم خونه. قراره یک کتاب براي امیر بیارم. برمی دارم و می آم.
طفلک مادرم نمی دانست چه بگوید، و امیر بدتر از مادر. من در حالی که سعی می کردم سحر را که سفت به گردنم چسبیده بود و گریه می کرد به امیر بدهم با حرصی که تلاش می کردم مخفی کنم، گفتم: خیلی ممنون خودم می رم.
محمد خیلی جدي گفت: گفتم که کار دارم.
لجم گرفت. انگار من آدم نبودم یا در مورد کنیزش حرف می زد. سحر را به امیر دادم و همان طور
که دوباره خداحافظی می کردم بدون این که نگاهش کنم گفتم: شما به کارتون برسین، من خودم می رم. خداحافظ.
از خانه بیرون آمدم. چه اوضاعی هشد بود، همه در سکوت حواسشان به ما بود.
اما محمد صبر نکرد، گفت: با اجازه، فعلاً خداحافظ. در را بست و به سرعت دنبال من که داشتم به قدم هایی که به دویدن بیش تر شباهت داشت میرفتم، دوید. صبر کن، کارت دارم.
جواب ندادم. دوباره آن رعشه لعنتی برگشته بود. با خود می گفتم خدا کند نیاید. خدایا اگر دوباره
حالم به هم بخورد؟! چه کار داشت؟! به اندازه کافی خردم کرده بود دیگر چی می خواست؟!
توي کوچه، در حالی که یکی دو قدم بیش تر با هم فاصله نداشتیم، با لحنی محکم که براي من گزنده و تلخ بود، گفت: گفتم صبر کن باهات کار دارم . ایستادم، ولی برنگشتم. نمی توانستم با او روبرو شوم. دست هایم را مشت کرده بودم بلکه لرزه تنم کم تر شود. همان طور که کنارم می ایستاد، بدون این که نگاهم کند، گفت: ماشین من اون جاست. گفتم که خودم می تونم برم .
منم گفتم که باهات کار دارم .
چرا این طور حرف می زد؟ چرا چنین با تحکم و سرد دستور می داد و رفتار می کرد؟
با حرص گفتم: ولی من با شما کاري ندارم.
از کنارش که در ماشین را باز کرده بود، گذشتم.
آستین لباسم را گرفت، نه با ملایمت، با عصبانیت مرا به طرف عقب کشید: گفتم باهات کار دارم،
سوار شو، می تونی بفهمی یا نه؟!
باور نمی کردم، اهانت از این بیش تر؟ این همان محمد آرام بود؟ اصلاً چه حقی داشت با من این
طور رفتار کند؟ من را به هیچ می گرفت، آخر به چه حقی؟! خواستم چیزي بگویم، ولی تقریباً به
زور مرا سوار ماشین کرد و در را بست.
دوباره احساس آن روزي که توي گوشم زده بود، پیدا کردم. احساس خفیف شدن، احساس خواري وشکستگی و هیچ شدن. آن موقع مستحق این رفتار بودم، ولی حالا چه؟!
بغض گلویم را گرفت، بغضی که ثمره هشت سال رنج و عذاب شبانه روزي بود. بغضی که هشت
سال قورت داده بودم و حالا با این رفتارش باعث می شد که خفه ام کند. صدایم به فریاد بلند شد وخودم هم نفهمیدم چه شد که عقده هشت ساله ام را با کینه و غیظ و نفرت بیرون ریختم.
چی کار داري؟ از جون من دیگه چی می خواي؟ بعد از این چند سال اومدي که دوباره منو خرد و لهکنی و بري؟ که به دیگران چی رو بفهمونی؟ خیال می کنی نمی دونم براي چی دوباره خواستی باامیر این ها رابطه برقرار کنی؟!
هاج و واج مانده بود و با چشم هایی که از غضب به سرخی می زد، گفت: من از جون تو چی میخوام؟ من تو رو خرد کردم؟! تو رو خدا بس کن، نگذار فکر کنم هنوز عقلت نمی رسه.
بعد با زهرخندي تلخ اضافه کرد: در تعجبم براي فراموش کردن اون تجربه تلخ چطور تا حالا ازدواج نکردین؟! اگه ....
نتوانستم طاقت بیاورم، حرفش را بریدم. احساس کردم مسخره ام می کند. مخصوصاً با حرف آخرش کاملاً از کوره در رفتم. با همه توانم فریاد زدم. فریاد زدم تا اشک هایم را کنار بزنم.
داري اعتراف می کنی که فکر می کردي عقلم نمی رسه آره؟! اشتباه می کنی. هم اون موقع عقلم میرسید، هم حالا. خیلی خوب هم عقلم می رسه، این قدر که از همه مردها نفرت داشته باشم. این قدرکه بفهمم مردها فقط اسمی از مرد دارن، یک مشت نامردن که فقط، فقط حرف می زنن، دروغ میگن، بهت قول می دن و بعد زیر قولشون می زنن. این قدر عقلم می رسه که از تو، از گذشته ام و ازهرچی مرده متنفر باشم .
در ماشین را باز کردم و پیاده شدم و سوار اولین ماشینی که می گذشت شدم، در حالی که او مبهوت،سرجایش خشکش زده بود و به من خیره مانده بود. اشک هایم سرازیر شده بود که از راننده که با تعجب از توي آینه نگاهم می کرد، خجالت می کشیدم. خدایا، چه کار کرده بودم؟ براي این که مرا پس نزده باشد، براي این که دوباره تحقیر نشوم، براي این که می ترسیدم دوباره خفیفم کند، تمام خشمم را از بی اعتنایی اش و تمام رنجی که این چند سال کشیده بودم،
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
📚نویسنده: نازی صفوی
⛔ کپی با ذکر نام نویسنده بلامانع است
💠شهیدی که با اذانش ۱۸ نفر را بدام انداخت🌷
🔸️در یکی از عملیاتها که زمان زیادی به سپیده نمانده بود و ارتفاعات باید فتح میشده و ابراهیم هادی مسئول بازپسگیری ارتفاعات بوده ، تیر میخورد ، وقتی بالای سر او میروند میگویند که هنگام اذان صبح روی بلندی ایستاده و رو به دشمن اذان گفته است که در همین حین تیری رها میشود و به کتف شهید ابراهیم هادی برخورد میکند که آسیبی نمیبیند.
اما در همین لحظات میبینند که 18 نفر عراقی خودشان را تحویل داده و اسیر میشوند.
وقتی علت این کار را از آنها سوال کردند ، میگویند که به ما گفته بودند ایرانیها مجوس هستند ، اما با شنیدن صدای اذان فهمیدیم که ایرانیها اهل نماز هستند ، در حالی که فرماندهان ما اهل خوردن مشروبات و کارهای ناپسند هستند.
عمادی اضافه کرد : راوی نقل میکند که سالها بعد حین یک عملیات ، یک نفر جلوی او را میگیرد و میگوید من را شناختی؟ من فرمانده آن 18 نفری هستم که با اذان ابراهیم هادی خود را تحویل دادیم و آیتالله حکیم ضمانت ما را کرد و اکنون در گردان توابین لشگر بدر با عراق میجنگیم.
🔹️ شما نگاه کنید ، یک اذان شهید هادی 18 نفر را نجات داد و آنها را بدام انداخت.❤
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#تربیت_دینی
📢 وای بر این پدر و مادرها
💠حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم به تعدادی کودک نگاه میکرد و فرمود: واى بر فرزندان آخر الزمان از روش پدرانشان!
🔹️پرسیدند : از پدران مُشرک آن ها؟
🔸️حضرت فرمود : نه ، از پدران مسلمانشان كه چيزى از فرائض دينى را به آنها ياد نميدهند و تنها از اين خشنودند كه فرزندشان درآمد مالى داشته باشند هر چند ناچيز باشد.
🔹️سپس فرمود: من از اين پدران بيزارم و آنان نيز از من بيزارند!
📚مستدرك الوسائل، ج 2، ص 625
🔺️بسیاری از پدر و مادرها در این دوران پر مشغله و فشار اقتصادی ، برای آینده فرزندان خود نگرانیهایی دارند.
🔹️کلاس کنکور خوب ، کلاس موسیقی، ورزش و... اما کمترین توجهی به نیازهای روحی و معنوی آنها در راستای آشنایی با فرائض دینی ندارند.
🔸️ تربیت فرزندان تک بُعدی در آینده اولین آسیب را به خود او وارد میکند.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_صد_و_بیست_و_سوم_دالان_بهشت 🌹
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
توي صورتش کوبیده بودم و درد می کشیدم. خیلی سخت است که آدم با دست خود قلبش را به لجن بکشد و دور بیندازد، فقط براي این که بر دیگري پیشی بگیرد. من از سر ترس، تمام دردم را به صورت نفرت بیرون ریخته
بودم و حالا پشیمان بودم. چرا؟ نمی دانستم. با خود می گفتم « مگه ندیدي چطوري ندیده ت میگرفت ؟! مگه توهین رو توي حرف زدن و رفتارش ندیدي؟ !» پس چرا از این که به او نیش زده بودم به جاي احساس آرامش، رنج می بردم و درد می کشیدم؟ « آخه احمق، چرا لااقل صبر نکردي ببینی چی کار داره؟! تو که هشت سال صبر کرده بودي ده دقیقه هم رویش. نمی مردي که .. . » وقت هایی هست که دنیا با همه بزرگی براي آدم مثل قبري تاریک و تنگ می شود و همه هواي دنیا، جلوي خفگی آدم را نمی گیرد. آن روز براي من از آن وقت ها بود. خدایا، اصلاً چه لزومی داشت دوباره من و او با هم روبرو شویم؟ چه حکمتی چه مصلحتی توي این برخورد دوباره ،بود غیراز شکنجه روح فرسوده من؟! پس این سرطانی که مثل خوره، جان من را می خورد کی می خواهی تمام کنی؟!
بی قرار و ناآرام به خانه رسیدم، در حالی که هنوز اشک هایم مثل باران جاري بود. بعد از سال ها دوباره چشمه اشکم روان شده بود. خدایا چه کنم؟! صداي اذان بلند شد و مرا بی اختیار به سمت پنجره کشاند. نمی دانم در وجودم چه ارتباطی بین اذان و آسمان هست که وقتی اذان را می شنوم دوست دارم آسمان را هم ببینم. صداي اذان توي آن ظهر خلوت جمعه و سکوت محیط و نگاه به آسمان آبی و فراخ، قلبم را بی طاقت تر از آن که بود کرد. هق هق کنان و از ته دل زار زدم و آن قدر اشک ریختم که احساس کردم آرام آرام آخرین قواي بدنم هم تحلیل می رود. با حال زار رفتم سراغ قرص هاي معده ام و بعد از سر ضعف دراز کشیدم و نفهمیدم کی با چشمانی خیس از اشک خوابم برد.
گاهی آدم حاضر است هر چه دارد بدهد تا فقط چند ساعت بی خبر و رها از قید چیزهایی که آزارش می دهد، در سکوتی محض آرامش بگیرد. همان موقع هاست که خواب به داد آدم می رسد، و اگر مثل علاج کامل نباشد، لااقل مثل مسکنی قوي دردها را در زمان حال از آدم دور می کند. آن روز خواب براي من با همه آشفتگی اش این طور بود. فراموشی و فرار از زمان حال.
با صداي آرام مادر و ثریا هوشیار شدم، ولی چشم هایم را باز نکردم، ثریا داشت می گفت:
دیدین بیخودي حرص و جوش خوردین. من که گفتم حتماً یا خوابیده یا رفته پیش مریم.
چه می دونم مادر، وقتی دیدم جواب تلفن رو نمی ده، دلم هزار راه رفت.
صداي بلند امیر آمد: ثریا کجایی؟ پس چرا نمی آي؟
مادر آرام گفت: مادر یواش، خوابیده.
امیر با لحنی گزنده و پر از حرص گفت:
ا ، پرنسس خواب تشریف دارن؟!
و در جواب مادر و ثریا که می گفتند « یواش تر با» صدایی بلند تر از قبل ادامه داد:
مامان، به خدا دیگه من از دست رفتار شما، بیش تر از خود اون دارم ذله می شم. آخه مادر من، چرا قبول نمی کنین که این دیگه یک دختر بچه هفت هشت ساله نیست؟! به خدا من امروز جلوي این ها آب شدم. باز دارین اشتباه چند سال پیش رو ادامه می دین ها. بالاخره کی باید بفهمه مردم نوکر باباش نیستن؟! کی یاد می گیره هچ جوري رفتار کنه؟!
ثریا براي این که غائله را ختم کند، گفت: سحر کو؟ بریم دیر شد.
پایین پیش محمده.
محمد؟! پس محمد همراهشان آمده بود؟ الان آن پایین دم در است؟! چقدر دلم می خواست بلند شوم و از پنجره پایین را ببینم، ولی می ترسیدم از صداي تخت بفهمند که بیدارم.
دوباره با حرف هاي امیر که نمی دانم حس می کرد من بیدارم، یا با صداي بلند می گفت که بیدار
شوم، حواسم متوجه حرف هاي او شد.
مادر جون، هی نگین با مردم خوب رفتار می کنه، به خدا اگه ناصر و مریم نبودن، این با این خلق و
خویش نمی تونست اون مهد رو هم بچرخونه. من بچه هک نیستم، اسمش اینه، ایشون مدیر اون جان ولی اصل قضیه گردن ناصر و مریم است. خوب آخه تا کی این هر کاري دلش می خواد بکنه و دیگران جورش را بکشند؟! بالاخره باید درست زندگی کردن رو یاد بگیره یا نه؟!
یک لحظه فکر کردم، همچو بیراه هم نمی گوید. واقعاً اگر ناصر و راهنمایی ها و تلاشش نبود و
پشتکار و زحمت هاي مریم، من اصلاً از عهده برنمی آمدم. ولی من کی فکر کردم همه نوکر
بابامند؟! چرا امیر این طور در موردم قضاوت می کرد؟!
ثریا گفت:
امیر جان، الان چه وقته این حرف هاس؟ از اون گذشته این ها که مربوط به مادر نمی شه. تو بعد با خود مهناز حرف بزن.
امیر کلافه گفت:
پس کی وقت این حرف هاس؟! به مامان می گم چون مقصرن. شما یک امروز خودتون رو جاي من
بگذارین ...
ثریا گفت: ا ، امیر چرا حرف غیر منطقی می زنی؟ خوب مادر هم اون جا بود. مادر هم ناراحت شد.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
📚نویسنده: نازی صفوی
⛔ کپی با ذکر نام نویسنده بلامانع است
⭕️ ماه رجب
🔰اعمال مختص شب اول
1⃣ استهلال و دعای آن👇
اللَّهُمَّ أَهِلَّهُ عَلَیْنَا بِالْأَمْنِ وَ الْإِیمَانِ وَ السَّلامَةِ وَ الْإِسْلامِ رَبِّى وَ رَبُّکَ اللهُ عَزَّ وَ جَلَّ.
اللَّهُمَّ بَارِکْ لَنَا فِى رَجَبٍ وَ شَعْبَانَ وَ بَلِّغْنَا شَهْرَ رَمَضَانَ وَ أَعِنَّا عَلَى الصِّیَامِ وَ الْقِیَامِ وَ حِفْظِ اللِّسَانِ وَ غَضِّ الْبَصَرِ وَلا تَجْعَلْ حَظَّنَا مِنْهُ الْجُوعَ وَ الْعَطَشَ
⚠️ استهلال یعنی هنگام غروب به قصد پیدا کردن هلال اول ماه افق را نظاره کردن.
2⃣غسل
👈 از گناهان خود پاک میشود مانند روزى که از مادر متولد شده است (روایت نبوی)
3⃣ زیارت امام حسین علیه السلام
4⃣ 10 نماز دو رکعتی نماز (جمعا 20 رکعت)
👈 تا خود، اهل، مال و اولادش محفوظ بماند و از عذاب قبر در پناه باشد
5⃣ دورکعت نماز👇
⚠️بعد از نماز عشاء
⭕️ رکعت اول حمد
و ألم نشرح
و توحید سه مرتبه
⭕️ رکعت دوم حمد
و ألم نشرح
و توحید
و معوذتین (سوره های ناس و فلق)
⚠️ پس از سلام، سى مرتبه لا إِلَهَ إِلا اللهُ
⚠️ و سى مرتبه صلوات
👈 حق تعالى گناهان او را بیامرزد مانند روزى که از مادر متولد شده است
🔰 اعمال مختص روز اول
1⃣روزه
👈هر كس این روز را روزه بگیرد، آتش جهنم یك سال از او دور شود
2⃣غسل
3⃣ زیارت امام حسین علیه السلام
👈 موجب آمرزش الهی (روایت از امام صادق علیه السلام)
⭕️https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
میلاد حضرت امام محمد باقرعلیه السلام وروز اول ماه رجب بر همه شما مبارکباد زمانی درسامرا بیماری وبا وطاعون امده وشیعیان می مردند مرحوم میرزا محمد تقی شیرازی توصیه می کنند که ازامروز به مدت ده روز همه مشغول خواندن زیارت عاشورا شوند وهدیه کنند به روح نرجس خاتون مادرامام زمان واین حکم را به تمام شیعیان رساندند وتلف شدن شیعیان متوقف شد وسنی ها هم راه چاره خواستند و همین کارکردند وبلا از انها هم برطرف شد این ازکتاب داستان شگفت ایت اله شهید دستغیب نقل شده انشا اله همه ما هم ازفردا اول رجب برای دفع ویروس کرنا همگی تا ده روز زیارت عاشورا می خوانیم وثوابش هدیه می کنیم بروح نرجس خاتون انشااله که خداوند هم به احترام زیارت عاشورا ومادر امام زمان وامامان معصوم این بیماری را از همه شیعیان ومسلمانان دفع کند
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🔆 شعبان جعفری (شعبان بی مخ)
🔴 آیا تا کنون به این موضوع فکر کرده اید که لقب "بی مخ" را چه کسی بر شعبان جعفری، یکی از افرادی که نامش به تاریخ معاصر ایران سنجاق شده است، گذاشت؟
🔵 در حال مطالعه خاطرات "شعبان جعفری" یا همان "شعبان بی مخ" معروف بودم که به نکته جالبی برخوردم.
شاید خیلی از ما تصور کنیم که لقب "بی مخ" از زمانی بر شعبان جعفری گذاشته شد که او در سنین جوانی بود و کار در زورخانه را شروع کرد، اما اینطور نیست. او تعریف می کرد که وقتی به مدرسه رفتم، هم کلاسی هایم برای خروج از کلاس دستشان را بالا می گرفتند 🙋♂ و از معلم لبرای خروج از کلاس اجازه می گرفتند و با اجازه معلم از کلاس خارج می شدند. اما وقتی من می خواستم از کلاس خارج شوم بدون بالا بردن دست و بدون اجازه از کلاس خارج می شدم و زمانیکه به کلاس درس باز می گشتم، آقای معلم با گذاشتن انگشت بر پیشانی می گفت که : " این مخش خرابه ". و از آنجا بود که نام بی مخ را برایم گذاشتند و همه مرا شعبان بی مخ صدا می کردند.
👈 ای کاش برای همدیگر لقب نگذاریم و با هم با احترام رفتار کنیم.
👈 کاش بشود اگر همدیگر را با لقب صدا می کنیم، از القاب خوب، الهام بخش و با تاثیر مثبت استفاده کنیم.
👈 در اینجا هدف قضاوت در مورد شخصیت شعبان جعفری و تاثیرگذاری او بر تاریخ معاصر ایران نیست، اما از این خاطره می توان تاثیر رفتار و بیان یک معلم را بر آینده یک فرد و حتی یک کشور و جامعه مشاهده کرد که تا چه حد می تواند اثرات مثبت یا منفی داشته باشد.
👈 شاید رفتار صحیح و مثبت یک معلم می توانست سیر زندگی شعبان جعفری را در جاده ای دیگر قرار دهد و اکنون از او با عنوان دیگری غیر از "بی مخ" در تاریخ یاد می شد.
۱۰ فروردین ۱۳۹۸
امیرحسین قربانی نژاد
🌷🌷🌷
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🦋نمکدان را که پر میکنی توجهی به ریختن نمکها نداری..
اما زعفران، را که میسابی به دانه دانه اش توجه میکنی..!!
حال آنکه بدون نمک هیچ غذایی خوشمزه نیست..
ولی بدون زعفران، ماهها و سالها میتوان آشپزی کرد و غذا خورد..
🦋مراقب نمکهای زندگیتان باشید..
ساده و بی ریا و همیشه دم دست..
که اگر نباشند وای بر سفره زندگی..
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
یک روز استاد دانشگاه به هر کدام از دانشجویان کلاس یک بادکنک باد شده و یک سوزن داد و گفت یک دقیقه فرصت دارید بادکنکهای یکدیگر را بترکانید هر کس بعد از یک دقیقه بادکنکش را سالم تحویل داد برنده است مسابقه شروع و بعداز یک دقیقه من و چهار نفر دیگه با بادکنک سالم برنده شدیم
سپس استاد رو به دانشجویان کرد و گفت «من همین مسابقه را در کلاس دیگری برپا کردم و همه کلاس برنده شدند زیرا هیچکس بادکنک دیگری را نترکاند چرا که قرار بود بعد از یک دقیقه هرکس بادکنکش سالم ماند برنده باشد که اینچنین هم شد ما انسانها رقیب یکدیگر نیستیم و قرار نیست ما برنده باشیم و دیگران بازنده قرار نیست خوشبختی خود را با تخریب دیگران تضمین کنیم میتوانیم با هم بخوریم با هم رانندگی کنیم با هم شاد باشیم پس چرا بادکنک دیگری را بترکانیم؟»
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
❗️در آخرالزمان همه هلاک می شوند، مگر کسانی که...
💎حضرت امام عسکری (ع) میفرمایند:
کسی در آخرالزمان از هلاکت و نابودی نجات پیدا نمی کند ، مگر این که خداوند او را به دعا برای تعجیل فرج و ظهور موفق بگرداند.
📚(بحار الانوار ج۱۰۲ ص۱۱۲)
🔸آیت الله بهجت( ره ):
بهترین کار برای به هلاکت نیفتادن در آخرالزّمان ، دعای فرج #امام_زمان(عج) است ؛ البته دعایی که در همه اعمال ما اثر بگذارد. قطعاً اگر کسانی در دعا جدّی و راستگو باشند ، مبصراتی (دیدنی هایی) خواهند داشت. باید دعا را با شرایط آن خواند و «توبه از گناهان» از جمله شرایط دعا است.
#اللهـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرج
--------------------------
❗️در آخرالزمان همه هلاک می شوند، مگر کسانی که...
💎حضرت امام عسکری (ع) میفرمایند:
کسی در آخرالزمان از هلاکت و نابودی نجات پیدا نمی کند ، مگر این که خداوند او را به دعا برای تعجیل فرج و ظهور موفق بگرداند.
📚(بحار الانوار ج۱۰۲ ص۱۱۲)
🔸آیت الله بهجت( ره ):
بهترین کار برای به هلاکت نیفتادن در آخرالزّمان ، دعای فرج #امام_زمان(عج) است ؛ البته دعایی که در همه اعمال ما اثر بگذارد. قطعاً اگر کسانی در دعا جدّی و راستگو باشند ، مبصراتی (دیدنی هایی) خواهند داشت. باید دعا را با شرایط آن خواند و «توبه از گناهان» از جمله شرایط دعا است.
#اللهـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرج
--------------------------
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💚 به #یاد_امام زمان باش...
🔷شخصی از امام کاظم درباره آیه 20 سوره لقمان که میفرماید:
"نعمتهای آشکار و پنهانش را بر شما تمام کرد" پرسید.
👈امام فرمودند:
#نعمت_آشکار امامی است که میان مردم نمایان است. #نعمت_پنهان، امام غایب از دیده هاست.
آن شخص پرسید: در میان امامان کسی پنهان میشود؟
فرمودند: بله، وجودش از #چشم مردم پنهان میشود ولی یادش از #دلهای مومنان مخفی نمیشود.
🔸 امام باقر فرموده اند: همانا یاد و ذکر ما (اهل بیت)، #یاد و ذکر #خداست.
📚بحارلانوار، ج51 ،ص150،
کافی، ج2 ،ص496
╔═.🍃.══════╗
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ناصر:
#وظیفه_ویـژه_منتظـران
⭕️ دعوت کردنِ مردم به امام زمان و شناساندنِ حضرت
🔹 هر کس به میزان علم و دانش خود، باید مردم را به سوی امام دعوت نماید و مردم را به ایشان نزدیک نماید و #نشر_معارف_مهدویت از جمله این کارهاست. شخص دعوت کننده باید علاوه بر حکمت علمی، دارای حکمت عملی بوده و بصورت عملی مردم را با حضرت آشنا نماید زیرا تاثیر بیشتری دارد.
🔅 امام معصوم میفرماید: همانا #عالِمی که به مردم معارف دینشان را یاد میدهد و ایشان را به امامشان دعوت میکند، از هفتاد هزار عابد، برتر است.
📚 مکیال المکارم، ج 2، ص 274
👈 آیت الله موسوی اصفهانی نویسنده کتاب ارزشمند مکیال المکارم میفرماید:
وظیفه ما در زمان غیبت دعوت کردنِ مردم و هدایت آن ها به سمت امام زمان است و این کار از مهمترین طاعات و واجبترین عبادات اسـت.
📚 مکیال المکارم، بخش ٨
╔═.🍃.════╗
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
این جواب حضرت خانم فاطمه زهرا بود در جواب به مردی که همسر خودش رو به نزد خانم فاطمه زهرا س میفرسته تا ازش بپرسه که شیعه شما شدن یعنی چی و چکار باید کرد :
که در جواب خانم فاطمه زهرا این طور می فرمایند که :
اگر به آنچه که تو را به آن دستور و فرمان می دهیم عمل کنی و از آنچه که تو را از آن بر حذر می داریم دوری کنی - تو از شیعیان ما هستی و الا هرگز
خیلی این فرمایش خانم فاطمه زهرا پیام داره
اینکه شیعه بودن به حرف و یا به ادعا و شناسنامه نیست - به پیروی از دستوراته ؛
خیلی ها اصلا در شناسنامه و ... شیعه نیستند ولی با توجه به پیروی از دستورات خدا و پیامبر خدا و ائمه معصومین بالاترین شیعه محسوب میشن.
و خیلی ها هم در شناسنامه شیعه هستند و ادعای شیعه بودنشون گوش فلک رو کر کرده در حالی که از هر کافر و منافقی هم پست ترند و چه بسا الان اگر همان امام معصوم در بین ما بود از خیلی از شیعیان خود تبری میجست .
شیعه بودن به شناسنامه و یا به حرف و ادعا نیست، بلکه به عمل به دستورات قرآن و پیامبر و ائمه معصومینه و بس...
#با_فروارد_کردن_پستها
#ما_را_حمایت_کنید😍
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌹توبه جوان بنی اسرائیل
✍جوانی در بنی اسرائیل زندگی می کرد و به عبادت حق تعالی مشغول بود روزها را به روزه و شبها را به نماز و طاعت، تا بیست سال کارش همین بود تا که یک روز فریب خورده و کم کم از خدا کناره گرفت و عبادتها را تبدیل به معصیت و گناه کرد و از جمله گنه کاران قرار گرفت و در این کار بیست سال باقی ماند یک روز آمد جلو آئینه خود را ببیند، نگاه کرد دید موهایش سفید شده از معصیتهای خود بدش آمد واز کرده های خود سخت پشیمان گردید.
گفت خدایا بیست سال عبادت و بیست سال معصیت کردم اگر برگردم بسوی تو آیا قبولم می کنی. صدائی شنید که می فرماید: «اجبتنا فاحببناک ترکتنا فترکناک و عصیتنا فامهلناک و ان رجعت الینا قبلنا». تا آن وقتی که ما را دوست داشتی پس ما هم تو را دوست داشتیم. ترک ما کردی پس ما هم تو را ترک کردیم، معصیت ما را کردی ترا مهلت دادیم. پس اگر برگردی بجانب ما، تو را قبول می کنیم. پس توبه نمود و یکی از عبّاد قرار گرفت. از این مرحمتها از خدا نسبت به همه گنه کاران بوده و هست.
بازآ بازآ هرآنچه هستی بازآی
گر کافر و گبر و بت پرستی بازآی
این درگه ما درگه نامیدی نیست
صدبار اگر توبه شکستی بازآی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🙏به استقبال نماز می رویم
⛔️ نماز اول وقت را ترک نکنید!
🔷🔹« #نماز_اول_وقت » خیلی موثر است. آنهایی که هر چند می زنند، کار و بارشان جور نمی شود، به خاطر این است که نماز اول وقت نمی خوانند. شما #جوان ها را موعظه می کنم که اگر می خواهید دنیا و آخرت داشته باشید، نماز اول وقت را ترک نکنید.
🔷🔹 روایت دارد اگر کسی نماز مغرب و عشاء را آنقدر دیر بخواند که آسمان پر از ستاره شود، #ملعون است؛ و همینطور روایت دارد در مورد کسی که نماز صبحش را آنقدر دیر بخواند که ستاره ای در آسمان نباشد، او هم ملعون است. تا اذان را گفتند، نماز را شروع کنید.
✅نماز اول وقت را ترک نکنید.
˝ آیتالله مجتهدی (ره)
--------------------------https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#تلنگر
ادعا می کنیم که #امام_زمان (عج) را دوست داریم❗️
ادعا می کنیم که منتظر ایشان هستیم❗️
🌸🍃 امام زمانی که منتظرش هستیم ، نیاز به #313_یار_وفادار دارد تا بتواند ظهور کند و با کمک یارانش ، بر تمام جهان حکومت کند .
📣 آهای منتظران ...
شما چقدر تلاش می کنید که یار امام زمان (عج) بشید⁉️
چقدر از این دنیا دل کندید که به آخرت برسید⁉️
چقد جلوی نفستونو گرفتید تا #گناه نکنید⁉️
📣 آهای محبان مهدی (عج) ...
دیگه تا کی میخایم #جمعه ها از راه برسه وو بدون ظهور به غروب دلگیرش برسه⁉
اگه میخاید که امام زمانتون ، هرچه سریعتر ظهور کنن و ادعا دارید که از منتظرانش هستید ؛
پس بسم الله . . .
✅ خودتو بساز ؛ از خودت یه یار باوفا و باتقوا درست کن
اگه ادعا داری محب مهدی هستی و امام زمان (عج) رو دوس داری ؛
✅ پس یجور زندگی کن که اون دوست داره .
اونوقت میشیم #منتظران_واقعی . . .
میشیم #محبان_مهدی (عج) . . .
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
❣ #سلام_امام_زمانم ❣
🍀ای #دیدنت بهانه ترین خواهش دلم
🌼فکری بکن برای من و آتش دلمـ♥️
🍀دست #ادب به سینه بیتاب میزنم
🌼 #صبحت_بخیر حضرت آرامش دلم
سلام✋ روشنیِ دیدهی احرار ...😍
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌸🍃
--------------------------
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✨﷽✨
🔴ملاقات امام زمان با دلاک
✍سید محمد موسوی رضوی نجفی از شیخ باقر بن شیخ هادی کاظمی نقل کرد: شخص صادقی که دلاک بود و پدر پیری داشت که در خدمتگزاری به او کوتاهی نمیکرد. حتی آنکه برای پدر آب در مستراح حاضر میکرد و منتظر می ایستاد که او بیرون آید و به مکانش برساند. همیشه مواظب خدمت او بود مگر در شب چهارشنبه که به مسجد سهله میرفت.
تا اینکه مسجد رفتن را ترک نمود. علت ترک کردن مسجد را از او جویا شدم. گفت: چهل شب چهارشنبه به مسجد رفتم، چون چهارشنبه ی دیگر شد بخاطر خدمت به پدر میسر نشد به مسجد بروم تا اینکه شب شد، عازم مسجد شدم، در راه شخص اعرابی را دیدم که بر اسبی سوار است، چون نزدیکم رسید رو به من کرد و از مقصد من پرسید.گفتم: مسجد سهله. فرمود: "اوصیک بالعود اوصیک بالعود" (یعنی: وصیت میکنم تو را به پدر پیرت)
📝 و آن را سه مرتبه تکرار کرد. آنگاه از نظرم غایب شد. دانستم که او مهدی است و آن جناب راضی نیست به جدا شدن من از پدرم، حتی در شب چهارشنبه. پس دیگر به مسجد نرفتم...
📚 منتهی الامال، باب۱۴، ص۱۳۵۸
✅https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
نیایش امروز 🌺🍃🌺
پروردگارا 🙏
🌹به ما بیاموز
که دل آدم عصاره وجود توست❤️
حرمت دلها را از یاد نبریم...❗️
🌹بیاموز که دوست داشتن را
فراموش نکرده و آنهایي که
دوستمان دارند را از یاد نبریم...❗️
🌹بیاموز که سوگند راست بودن
دروغمان را به نام تو نسازیم...❗️
🌹و بیاموز همان باشیم
که قولش را به تو داده ایم 🙏
آمیـــن یا حَیُّ یا قَیّوم 🙏
ای زنده، ای پاینده 🙏
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌷صبح یعنی که
خدا فرصت آغازت داد
بال و پر داد تو را، رخصت پروازت داد
🌷صبح یعنی که
خدا فال قشنگی به شما از
غزلهای همین خواجهٔ شیرازت داد
🌷سلام صبحتان بخیر
🌷امروزتون قشنگ
عمرتون بلند
روزی تون زیاد
مشکلاتتون کم
لبخندتون همیشگی
مهربونی توقلبتون و
🌷دعای خیر همراهتون 🙏
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
کاش "ادکلن بوی مادر" داشتیم!
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
مادرهای ما از نسل مادرهایی هستند که تخت دونفره نداشتن اما شب سرشون رو با شریک زندگیشون ،روی یک متکا میذاشتن....عاشقانه هاشون رو جااااار نمیزدن .....مادرهای ما از نسل مادرهایی هستند که دائم به قناعت وقانع بودن افتخار میکردند .......مادرهای ما یک میز پر از عطر ولاک و سرخاب وماتیک نداشتن اما بعد از حمام لپهاشون گل می انداخت و لباسهاشون بوی عطرِحنا و گلاب میداد ...........مادرهای ما با کم وزیادِ زندگی ساختن و دَم نزدن ...صبور بودن...
کیک تولدو کادو ولنتاین وسالگرد ازدواج نداشتن اما خنده هاشون عمیق واز ته دل بود .......
مادرهای ما هود و ماکروفرو ظرفشویی نداشتن اما خونه هاشون همیشه بوی قشنگی میداد .....عطر ِغذاشون تا سر کوچه میومد .....سبزی و نون تازشون همیشه تو سفره بود .....همیشه دورتادور سفرشون مهمون بود و پذیرایی میکردن ......شیشه های ترشیشون روی طاقچه چیده بود ....
نگران مانیکور پدیکور ناخنهاشون نبودند با دستهاشون کتلت درست میکردند اونقدر خوشمزه که انگشتامون رو هم باهاش میخوردیم ......
مادرهای ما واقعی بودند و هستند......
زنده هاشون موندگار🌺
رفته هاشون بهشتی 🌺
به افتخار تمام مادرها 👏👏👏👏👏
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#چارلی_چاپلین_و_وصف_مادر:
وقتی بچه بودم کنار مادرم میخوابیدم
و هر شب یک آرزو میکردم.
مثلاً آرزو میکردم برایم اسباب بازی بخرد؛
میگفت: میخرم به شرط اینکه بخوابی،
یا آرزو میکردم برم بزرگترین شهربازیِ دنیا؛
میگفت: میبرمت به شرط اینکه بخوابی،
یک شب پرسیدم: اگر بزرگ بشوم
به آرزوهایم میرسم؟
گفت: میرسی به شرط اینکه بخوابی.
هر شب با خوشحالی میخوابیدم.
اِنقدر خوابیدم که بزرگ شدم
و آرزوهایم کوچک شدند.
دیشب مادرمو خواب دیدم؛
پرسید: هنوز هم شبها قبل از خواب
به آرزوهایت فکر میکنی؟
گفتم: شبها نمیخوابم.
گفت: مگر چه آرزویی داری؟
گفتم: تو اینجا باشی
و هیچ آرزویی نداشته باشم.
گفت: سعی خودم را میکنم
به خوابت بیایم به شرط آنکه بخوابی . . .!!
#تقدیم_به_تمامی_مادران_جهان♡
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💠 سلام انرژے مثبتے هااااا.....😊🙋
* * * * * * * * *
🌹همراه با چند جمله الهام بخش و زیبا برخیزید و بدرخشید ...
🌹روزی مملو از آرامش دوستے و موفقیت براتون آرزو مے ڪنم ...
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
اگه امروز بتونے یک تفاوت ڪوچک در زندگیت ایجاد ڪنے ، امروز
تبدیل به یڪے از متفاوتترین روزهاے عمرت میشه .
ےڪ ذره مهربونتر باشے ،
ےڪ ذره آرومتر باشے ،
ےا یک ذره بیشتر به خداوند اعتماد ڪنے ،
ےا یک ذره بیشتر قدر خودت رو بدونے ،
ِےا یک ذره شڪرگزار تر باشے ،
وےا یه ذره بیشتر براے رسیدن به هدفات تلاش ڪنے ،
امروز خیلے ساده و صمیمے به خدا بگو :
خداےا امروز بهم انرژے و عشق بده ،
میخوام
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
💠 جمله تاڪیدے امروز :
من از خداے خودم ممنونم ڪه امروز هم لیاقت زندگے ڪردن رو به من هدیه داده ،
و ڪمڪم میڪنه تا حضور دلنشینش رو احساس ڪنم .
خدایا شڪرت......🙏
* * * * * * * * * * *
روزتان پر از انرژے هاے مثبت و زیباے زندگے ... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
خیلی جالبه، بخونید
🍷
🤔🤔🤔👏👏👏👏👏
سلام.
آیا تا کنون فکر کرده اید چرا علامت داروخانه در تمام جهان "ماری پیچیده به دور یک جام، در حال نوشیدن شراب" است که امروزه به یک علامت بین المللیِ شناخته شده تبدیل شده؟
اگر بدانیم این ابتکار جهانی مربوط به کشور ماست، به ایرانی بودن خود افتخار می کنیم.
و اما اصل مطلب...
در زمان ابن سینا طاعونی سخت در همدان شیوع پیدا کرد،
ابن سینا متوجه شد که تنها عامل این بیماری موش است، پس دستور داد هر کس می خواهد از طاعون در امان باشد، در خانه اش مار نگهدارد تا با خوردن موش توسط مار، طاعون از بین برود، همچنین برای تقویت و زیادشدن زهرمار دستور داد جامی از شراب قرمز در سر راه مار قرار دهند، تا مار توان شکار موش بیشتری داشته باشد.
بعد از آن هر شخص طاعونی که به شفاخانه
می آمد، مشخص می شد که در خانه اش" مار" نداشته که مبتلا به طاعون شده، لذا می گفتند او بی مار است یعنی در خانه اش مار ندارد.
به افتخار این پزشک ایرانی، علامت داروخانه در دنیا ""ماری پیچیده به دور جام، در حال نوشیدن شراب "" ثبت شد و کلمه ی *"بیمار "* در فرهنگ ما ماندگار شد.
پ.ن) اگر این کار توسط یک اروپایی انجام می شد، در مورد آن دهها کتاب و صدها فیلم تولید می شد و هزاران خیابان و میدان در سراسر جهان به اسم او نام گذاری می شد.
👏👏👏👏
*به احترام خدمات ابن سینا سکوت نکن واگر فکر می کنی ارزش داره به اشتراک بگذار*
🐍🍷
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
❣
من به عنوان یک زن،
نمی گويم كه ميز آرايش نداشته باشي،
اما ميگويم حداقل از ميز تحريرت بزرگ تر نباشد!
نميگويم لوازم آرايش نخر،
اما ميگويم حداقل كتاب هم بخر...
من نميگويم دل نبند، عاشق نشو،
به خاطر عشقت فداكاري نكن،
بلكه ميگويم عاشق خوب كسي شو.
به كسي دل ببند كه عشق را،
اين صميميت روحاني را خوب بفهمد
و بشناسد.
نميگويم هر ماه رنگ موهايت را به روز نكن،
اما يادت نرود دانش و سوادت را هم به روز كني.
مقاله بخواني و بداني در دنيا چه ميگذرد.
من نميگويم كمدت پر از لباس هاي رنگارنگ نباشد،
اما ميگويم كتابخانه ات بزرگتر باشد.
نگذار هيچ ابزاري را مثل اسباب بازي هاي كودكي اطرافت بريزند
تا سرت گرم شود و نفهمي در جهان چه ميگذرد.
اصلا هر كاري خواستي بكن،
اما انديشه ات را نفروش،
براي خودت انديشه داشته باش.
❣آخر توستون خانواده ای...!https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
1- ﺳﻪ ﭼﻴﺰ ﺭﺍ خــداوند ﺩﺭ ﺩﻧﻴﺎ ﺯﻳﺎﺩ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﺩ.
🌱١ - ﺟﻮﺍﻥ ﺗﻮﺑﻪ ﻛﺎﺭ
🌱٢- چشمان پاک
🌱٣- ﻗﻠﺐ فروتن و زلال
2- ﺳﻪ ﭼﻴﺰ ﺭﺍ ﺑﺎﻳﺪ ﻛﻨﺎﺭ ﮔﺬﺍﺷﺖ .
🌱١- ﭼﺎﭘﻠﻮﺳﻲ
🌱٢- ﺍﺳﺮﺍﻑ
🌱٣- ﻏَﻤّﺎﺯی
3- ﺳﻪ ﭼﻴﺰ ﺭﺍ ﻧﮕﻬﺪﺍﺷﺘﻦ ﻭﺍﺟﺐ ﺍﺳﺖ .
🌱١- ﺯﺑﺎﻥ
🌱٢- ﺍﻋﺼﺎﺏ
🌱٣- ﻧَﻔﺲ
4 - ﺳﻪ ﭼﻴﺰ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺧﺪﺍ ﺁﺭﺯﻭ کن .
🌱 ١- ﻫﺪﺍﻳﺖ
🌱٢- ﻓﺮﺯﻧﺪ خوب
🌱٣- سلامتی و شفا
5 - ﺳﻪ ﭼﻴﺰ ﻋﻼﻣﺖ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﻲ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺍﺳﺖ .
🌱١- ﻋﺸﻖ
🌱٢-آرامش
🌱٣- ﺳﺎﺯﮔﺎﺭی
6 - ﺳﻪ ﭼﻴﺰ ﺭﺍ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺮﮒ ﺑﻪ ﻳﺎﺩﮔﺎﺭ ﺑﮕﺬﺍﺭ .
🌱١- ﻋﻠﻢ ﺳﻮﺩﻣﻨﺪ
🌱٢- ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺻﺎﻟﺢ
🌱٣- ﺻﺪﻗﻪ ﺟﺎﺭی
7- ﺳﻪ ﭼﻴﺰ ﺭﺍ ﺯﻳﺎﺩ ﻓﻜﺮ ﻛﻦ .
🌱١- ﺍﺯ ﭼﻪ ﺧﻠﻖ ﺷﺪﻩ ﺍی و از کجا آمدی.
🌱٢- ﺑﺮﺍﻱ ﭼﻪ ﺧﻠﻖ ﺷﺪﻩ ﺍی.
🌱٣ - ﺑﻪ ﻛﺠﺎ ﻣﻴﺮﻭی.
8 - ﺳﻪ ﭼﻴﺰ ﺭﺍ ﺣﺘﻤﺎً ﺣﺎﺻﻞ ﻧﻤﺎ .
🌱١- ﻋﻔﺖ ﻭ ﭘﺎﻛﺪﺍﻣﻨﻲ
🌱٢- ﻋﺰﺕ ﻧﻔﺲ
🌱3- اخلاق ﻧﻴﻜﻮ
9- ﺳﻪ ﭼﻴﺰ ﻋاقبت ﺧﻴﺮ ﻧﺪﺍﺭﺩ .
🌱١- ﺭﺷﻮه گرفتن
🌱٢- ﻓﺮﻳﺐ ﺩﺍﺩﻥ ﻣﺮﺩﻡ
🌱٣- ﺳﻮﺩ حرام ﺧﻮﺭﺩﻥ
10- ﺳﻪ ﭼﻴﺰ ﺩﺭ ﺩﻧﻴﺎ ﺑﺮﺍﻱ ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ ﺁﺯﻣﺎﻳﺶ ﺍﺳﺖ .
🌱١- فرزند
🌱٢- ﺷﻬﺮﺕ
🌱٣- ﻣٌﺼﻴﺒت...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ماجراى پدرى كه از پسرش نااميد ميشود و پسر پس از سالها حاكم شده و پدر را فرا ميخواند:
پدری با پسری گفت به قهر
که تو آدم نشوی جان پدر
حیف از آن عمر که ای بی سر و پا
در پی تربیتت کردم سر
دل فرزند از این حرف شکست
بی خبر از پدرش کرد سفر
رنج بسیار کشید و پس از آن
زندگی گشت به کامش چو شکر
عاقبت شوکت والایی یافت
حاکم شهر شد و صاحب زر
چند روزی بگذشت و پس از آن
امر فرمود به احضار پدر
پدرش آمد از راه دراز
نزد حاکم شد و بشناخت پسر
پسر از غایت خودخواهی و کبر
نظر افگند به سراپای پدر
گفت گفتی که تو آدم نشوی
تو کنون حشمت و جاهم بنگر
پیر خندید و سرش داد تکان
گفت این نکته برون شد از در
«من نگفتم که تو حاکم نشوی
گفتم آدم نشوی جان پدر»
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
حتما بخوانید👇
.
قال #مولانا #صاحب_العصر و الزمان عجل الله تعالی فرجه : بی یدفع الله البلاء عن اهلی و شیعتی
همانا خدا به واسطه من #بلا را از اهل و #شیعه من دور میکند.
همه ما این روزها درگیر بلاییم. گاهی بلای خود #ویروس ، گاهی بلای ترس از آن.
آرامش جسمی گروهی و #آرامش روانی همه ما به هم خورده است.
دغدغه هایمان تا سطح #کمبود_ماسک و ژل و .. فروکش کرده.
دعواهای بچگانه اصحاب #قدرت و جنگ انتقام #سیاست ، بر نگرانی هایمان افزوده.
طوری ، سالها ، #اعتقادات به بازی گرفته شده است که ما نقابدارانِ اعتقاد هم این روزها همه شعارهایمان را فراموش کردیم.
راستش گمان نمیکنم این روزها کسی حتی جرات کند مردم را به #توسل دعوت کند، و اگر میکند حتما صابون تمسخر حتی از جانب مذهبیپوش! ها را به تن مالیده است.
کجاست آن همه شعار و ادعا؟!
این نوشته هرگز در پی نفی اهمیت #بهداشت یا عمل به توصیه های #پزشکی نیست ، اما یادمان باشد « با توکل زانوی اشتر ببند » را.
نه رهایش کن ، نه #توکل را فراموش کن.
دوا را طبیب میدهد و شفا را خدا.
اگر روزی با #زیارت_عاشورا بلای وبا از سامرا ریشه کن شد ، چون عقیده به اعجاز آن کلام قدسی وجود داشت.
اگر امروز من از توسلم اثر نمی بینم چون برای تفنن و آزمون است.._ و صد البته که همین هم بی جواب نمی ماند_
یادمان باشد ، دلسوز ما کسی است که غصه دار همیشگی ماست : انا غیر مهملین لمراعاتکم
و یادمان بیاید که حضرتش به مرد بحرینی فرمود اگر همان لحظه مرا صدا می زدید ، دستگیری می کردم.
میان این همه توجه به ماسک و ژل و شستشو _ که صد البته لازم است_ از توجه پر از اضطرار به حضرتش غافل نباشیم _ که هزار البته واجب است_
نمیدانم دیگر باید چه رخ بدهد تا متوجه شویم : الاهی عظم البلاء و برح الخفاء و انکشف الغطاء و ضاقت الارض و منعت السماء را..
شاید هم تا همین جایش بلدیم و ادامه اش را در یاد نمی آوریم که : انت المستعان و الیک المشتکی و علیک المعول فی الشده و الرخا..
کاش بیاییم و بخوانیم ، با تضرع هم بخوانیم که خدای بنده نواز است و #امام مهربانتر از مادر..
.
در کنار عمل به همه احتیاطات عقلانی و توصیه های پزشکی ، خواندن دعای #الهی_عظم_البلاء را در دستور کار خود قرار بدهیم.. مگر بلا چه معنای دیگری دارد؟!
.
همه را به این دعای شریف دعوت کنیم..
باور کنیم اثر دارد..
.
لطفا برای ترویج و دعوت به خواندن این دعا پست را در حد توان منتشر نمایید.
#یاعلی
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d