eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.6هزار دنبال‌کننده
21.5هزار عکس
25هزار ویدیو
124 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
‍ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :9⃣4⃣1⃣ #فصل_چهاردهم قربان صدقه من و بچه هایم می رفت. دقیقه به دقیقه بلند می
‍ ✫⇠ ✫⇠قسمت :1⃣5⃣1⃣ گذاشتمش زمین و چادری بستم کمرم و چیزی انداختم روی سرم و از پلّه های بلند به سختی پایین آمدم. حیاط شلوغ بود. خواهرم جلو آمد و گفت: «دختر چرا این طوری آمدی بیرون. مثلاً تو زائویی.» بعد هم چادرش را درآورد و سرم کرد. خوب نمی توانستم راه بروم. آرام آرام خودم را رساندم توی کوچه. مردی داشت از سر کوچه می آمد. لباس سپاه پوشیده بود و کوله ای سر دوشش بود؛ ریشو و خاک آلوده؛ اما صمد نبود. با این حال، تا وسط کوچه رفتم. از دوستان صمد بود. با خجالت سلام و علیکی کردم و احوال صمد را پرسیدم. گفت: «خوب است. فکر نکنم به این زودی ها بیاید. عملیات داریم. من هم آمده ام سری به ننه ام بزنم. پیغام داده اند حالش خیلی بد است. فردا برمی گردم.» انگار آب سردی سرم ریختند، تنم شروع کرد به لرزیدن. دست ها و پاهایم بی حس شد. به دیوار تکیه دادم و آن قدر ایستادم تا مرد از کوچه عبور کرد و رفت. شینا و خواهرهایم توی کوچه آمده بودند تا از صمد مژدگانی بگیرند. مرا که با آن حال و روز دیدند، زیر بغلم را گرفتند و بردند توی اتاق. توی رختخواب دراز کشیدم. تمام تنم می لرزید. شینا آب قند برایم درست کرد و لحاف را رویم کشید. سرم را زیر لحاف کشیدم. بغض راه گلویم را بسته بود. خودم را به خواب زدم. ادامه دارد...✒️ ✫⇠ ✫⇠قسمت :2⃣5⃣1⃣ می دانستم شینا هنوز بالای سرم نشسته و دارد ریزریز برایم اشک می ریزد. نمی خواستم گریه کنم. آن روز مهمانی پسرم بود. نباید مهمانی اش را به هم می زدم. سر ظهر مهمان ها یکی یکی از راه رسیدند. زن ها توی اتاق مهمان خانه نشستند و مردها هم رفتند توی یکی دیگر از اتاق ها. بعد از ناهار خواهرم آمد و بچه را از بغلم گرفت و برد برایش اسم بگذارند. اسمش را حاج ابراهیم آقا، پدربزرگ صمد، گذاشت مهدی. خودش هم اذان و اقامه را در گوش مهدی گفت. بعدازظهر مردها خداحافظی کردند و رفتند. مرداد ماه بود و فصل کشت و کار. اما زن ها تا عصر ماندند. زن برادرها و خواهرها رفتند توی حیاط و ظرف ها را شستند و میوه ها را توی دیس های بزرگ چیدند. مهدی کنارم خوابیده بود. سر تعریف زن ها باز شده بود، من هنوز چشمم به در بود و امیدوار بودم در باز شود و لحظة آخر مهمانی پسرم، صمد از راه برسد. 🔸فصل پانزدهم مهدی شده بود یک بچة تپل مپل چهل روزه. تازه یاد گرفته بود بخندد. خدیجه و معصومه ساعت ها کنارش می نشستند. با او بازی می کردند و برای خندیدن و دست و پا زدنش شادی می کردند. اما همة ما نگران صمد بودیم. برای هر کسی که حدس می زدیم ممکن است با او در ارتباط باشد، پیغام فرستاده بودیم تا شاید از سلامتی اش باخبر شویم. می گفتند صمد درگیر عملیات است. همین. ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
‍ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :1⃣5⃣1⃣ #فصل_چهاردهم گذاشتمش زمین و چادری بستم کمرم و چیزی انداختم روی سرم و
‍ ❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬ ✫⇠ ✫⇠قسمت :3⃣5⃣1⃣ شینا وقتی حال و روز مرا می دید، غصه می خورد. می گفت: «این همه شیر غم و غصه به این بچه نده. طفل معصوم را مریض می کنی ها.» دست خودم نبود. دلم آشوب بود. هر لحظه فکر می کردم الان است خبر بدی بیاورند. آن روز هم نشسته بودم توی اتاق و داشتم به مهدی شیر می دادم و فکرهای ناجور می کردم که یک دفعه در باز شد و صمد آمد توی اتاق، تا چند لحظه بهت زده نگاهش کردم. فکر می کردم شاید دارم خواب می بینم. اما خودش بود. بچه ها با شادی دویدند و خودشان را انداختند توی بغلش. صمد سر و صورت خدیجه و معصومه را بوسید و بغلشان کرد. همان طور که بچه ها را می بوسید، به من نگاه می کرد و تندتند احوالم را می پرسید. نمی دانستم باید چه کار کنم و چه رفتاری در آن لحظه با او داشته باشم. توی این مدت، بارها با خودم فکر کرده بودم اگر آمد این حرف را به او می زنم و این کار را می کنم. اما در آن لحظه آن قدر خوشحال بودم که نمی دانستم بهترین رفتار کدام است. کمی بعد به خودم آمدم و با سردی جوابش را دادم. زد زیر خنده و گفت: «باز قهری!» خودم هم خنده ام گرفته بود. همیشه همین طور بود. مرا غافلگیر می کرد. گفتم: «نه، چرا باید قهر باشم، پسرت به دنیا آمده. ادامه دارد...✒️ ✫⇠ ✫⇠قسمت :4⃣5⃣1⃣ خانمت به سلامتی وضع حمل کرده و سر خانه و زندگی خودش نشسته. شوهرش هفتم پسرش را به خوبی راه انداخته. بچه ها توی خانه خودمان، سر سفره خودمان، دارند بزرگ می شوند. اصلاً برای چی باید قهر باشم. مگر مرض دارم از این همه خوشبختی نق بزنم.» بچه ها را زمین گذاشت و گفت: «طعنه می زنی؟!» عصبانی بودم، گفتم: «از وقتی رفتی، دارم فکر می کنم یعنی این جنگ فقط برای من و تو و این بچه های طفل معصوم است. این همه مرد توی این روستاست. چرا جنگ فقط زندگی مرا گرفته؟!» ناراحت شد. اخم هایش توی هم رفت و گفت: «این همه مدت اشتباه فکر می کردی. جنگ فقط برای تو نیست. جنگ برای زن های دیگری هم هست. آن هایی که جنگ یک شبه شوهر و خانه و زندگی و بچه هایشان را گرفته. مادری که تنهاپسرش در جنگ شهید شده و الان خودش پشت جبهه دارد از پسرهای مردم پرستاری می کند. جنگ برای مردهایی هم هست که هفت هشت تا بچه را بی خرجی رها کرده اند و آمده اند جبهه؛ پیرمردهای هفتاد هشتاد ساله، داماد یک شبه، نوجوان چهارده ساله. وقتی آن ها را می بینم، از خودم بدم می آید. برای این انقلاب و مردم چه کرده ام؛ هیچ! آن ها می جنگند و کشته می شوند که تو اینجا راحت و آسوده کنار بچه هایت بخوابی؛ وگرنه خیلی وقت پیش عراق کار این کشور را یکسره کرده بود. ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
‍ ❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :3⃣5⃣1⃣ #فصل_پانز
‍ ✫⇠ ✫⇠قسمت :5⃣5⃣1⃣ اگر آن ها نباشند، تو به این راحتی می توانی بچه ات را بغل بگیری و شیر بدهی؟!» از صدای صمد مهدی که داشت خوابش می برد، بیدار شده بود و گریه می کرد. او را از بغلم گرفت، بوسید و گفت: «اگر دیر آمدم، ببخش بابا جان. عملیات داشتیم.» خواهرم آمد توی اتاق گفت: «آقا صمد! مژدگانی بده، این دفعه بچه پسر است.» صمد خندید و گفت: «مژدگانی می دهم؛ اما نه به خاطر اینکه بچه پسر است. به این خاطر که الحمدلله، هم قدم و هم بچه ها صحیح و سلامت اند.» بعد مهدی را داد به من و رفت طرف خدیجه و معصومه. آن ها را بغل گرفت و گفت: «به خدا یک تار موی این دو تا را نمی دهم به صد تا پسر. فقط از این خوشحالم که بعد از من سایة یک مرد روی سر قدم و دخترها هست.» لب گزیدم. خواهرم با ناراحتی گفت: «آقا صمد! دور از جان، چرا حرف خیر نمی زنید.» صمد خندید و گفت: «حالا اسم پسرم چی هست؟!» معصومه و خدیجه آمدند کنار مهدی نشستند او را بوسیدند و گفتند: «داداس مهدی.» چهار پنج روزی قایش ماندیم. روزهای خوبی بود. مثل همیشه با هم می رفتیم مهمانی. ناهار خانة این خواهر بودیم و شام خانة آن برادر. با اینکه قبل از آمدن صمد، موقع ولیمه مهدی، همة فامیل ها را دیده بودم؛ اما مهمانی رفتن با صمد طور دیگری بود. ادامه دارد...✒️ ❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬ ✫⇠ ✫⇠قسمت :6⃣5⃣1⃣ همه با عزت و احترام بیشتری با من و بچه ها رفتار می کردند. مهمانی ها رسمی تر برگزار می شد. این را می شد حتی از ظروف چینی و قاشق های استیل و نو فهمید. روز پنجم صمد گفت: «وسایلت را جمع کن برویم خانة خودمان.» آمدیم همدان. چند ماه بود خانه را گذاشته و رفته بودم. گرد و خاک همه جا را گرفته بود. تا عصر مشغول گردگیری و رُفت و روب شدم. شب صمد خوشحال و خندان آمد. کلیدی گذاشت توی دستم و گفت: «این هم کلید خانة خودمان.» از خوشحالی کلید را بوسیدم. صمد نگاهم می کرد و می خندید. گفت: «خانه آماده است. فردا صبح می توانیم اسباب کشی کنیم.» فردا صبح رفتیم خانة خودمان. کمی اسباب و اثاثیه هم بردیم. خانة قشنگی بود. دو اتاق خواب داشت و یک هال کوچک و آشپزخانه. دستشویی بیرون بود سر راه پله ها؛ جلوی در ورودی. امّا حمام توی هال بود. از شادی روی پایم بند نبودم. موکت کوچکی انداختم توی حیاط و بچه ها را رویش نشاندم. جارو را برداشتم و شروع کردم به تمیز کردن. خانه تازه از دست کارگر و بنا درآمده بود و کثیف بود. با کمک هم تا ظهر شیشه ها را تمیز کردیم و کف آشپزخانه و هال و اتاق ها را جارو کردیم. عصر آقا شمس الله و خانمش هم آمدند. صمد رفت و با کمک چند نفر از دوست هایش اسباب و اثاثیة مختصری را که داشتیم آوردند و ریختند وسط هال. تا نصف شب وسایل را چیدیم. ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
‍ ✫⇠ ✫⇠قسمت :7⃣5⃣1⃣ 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین این خانه از خانه های قبلی بزرگ تر بود. مانده بودم تنها فرشمان را کجا بیندازیم. صمد گفت: «ناراحت نباش. فردا همة خانه را موکت می کنم.» فردا صبح زود، بلند شدم و شروع کردم به تمیز کردن و مرتب کردن خانه. خانم آقا شمس الله هم کمکم بود. تا عصر کارها تمام شده بود و همه چیز سر جایش چیده شده بود. عصر سماور را روشن کردم. چای را دم کردم و با یک سینی چای رفتم توی حیاط. صمد داشت حیاط را آب و جارو می کرد. موکت کوچکی انداخته بودیم کنار باغچه. بچه ها توی حیاط بازی می کردند. نشستیم به تعریف و چای خوردن. کمی که گذشت، صمد بلند شد رفت توی اتاق لباس پوشید و آمد و گفت: «من دیگر باید بروم.» پرسیدم: «کجا؟!» گفت: «منطقه.» با ناراحتی گفتم: «به این زودی.» خندید و گفت: «خانم! خوش گذشته. یک هفته است آمده ام. من آمده بودم یکی، دو روزه برگردم. فقط به خاطر این خانه ماندم. الحمدلله خیالم از طرف خانه هم راحت شد. اگر برنگشتم، سقفی بالای سرتان هست.» خواستم حرف را عوض کنم، گفتم: «کی برمی گردی؟!» سرش را رو به آسمان گرفت و گفت: «کی اش را خدا می داند. اگر خدا خواست، برمی گردم. اگر هم برنگشتم، جان تو و جان بچه ها.» ادامه دارد...✒️ ✫⇠ ✫⇠قسمت : 8⃣5⃣1⃣ داشت بند پوتین هایش را می بست. مثل همیشه بالای سرش ایستاده بودم. زن برادرش را صدا کرد و گفت: «خانم! شما هم حلال کنید. این چندروزه خیلی زحمت ما را کشیدید.» تا سر کوچه با او رفتم. شب شده بود. کوچه تاریک و سوت و کور بود. کمی که رفت، دیگر توی تاریکی ندیدمش. یک ماهی می شد رفته بود. من با خانة جدید و مهدی سرگرم بودم. خانه های توی کوچه یکی یکی از دست کارگر و بنا در می آمد و همسایه ها ی جدیدتری پیدا می کردیم. آن روز رفته بودم خانه همسایه ای که تازه خانه شان را تحویل گرفته بودند، برای منزل مبارکی، که خدیجه آمد سراغم و گفت: «مامان بیا عمو تلفن زده کارت دارد.» مهدی را بغل گرفتم و نفهمیدم چطور خداحافظی کردم و رفتم خانة همسایة دیوار به دیوارمان. آن ها تنها کسانی بودند که در آن کوچه تلفن داشتند. برادرشوهرم پشت تلفن بود. گفت: «من و صمد داریم عصر می آییم همدان. می خواستم خبر داده باشم.» خیلی عجیب بود. هیچ وقت صمد قبل از آمدنش به ما خبر نمی داد. دل شورة بدی گرفته بودم. آمدم خانه. دست و دلم به کار نمی رفت. یک لحظه خودم را دلداری می دادم و می گفتم: « اگر صمد طوری شده بود، ستار به من می گفت.» لحظة دیگر می گفتم: «نه، حتماً طوری شده. آقا ستار می خواسته مرا آماده کند.» تا عصر از دل شوره مردم و زنده شدم. ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
‍ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :7⃣5⃣1⃣ #فصل_پانزدهم 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین #دختر_شینا این خانه از خ
‍ ❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :9⃣5⃣1⃣ به زور بلند شدم و غذایی بار گذاشتم و خانه را مرتب کردم. کم کم داشت هوا تاریک می شد. دم به دقیقه بچه ها را می فرستادم سر کوچه تا ببینند بابایشان آمده یا نه. خودم هم پشت در نشسته بودم و گاه گاهی توی کوچه سرک می کشیدم. وقتی دیدم این طور نمی شود، بچه ها را برداشتم و رفتم نشستم جلوی در. صدای زلال اذان مغرب توی شهر می پیچید. اشک از چشمانم سرازیر شده بود. به خدا التماس کردم: «خدایا به این وقت عزیز قسم، بچه هایم را یتیم نکن. مهدی هنوز درست و حسابی پدرش را نمی شناسد. خدیجه و معصومه بدجوری بابایی شده اند. ببین چطور بی قرار و منتظرند بابایشان از راه برسد. خدایا! شوهرم را صحیح و سالم از تو می خواهم.» این ها را می گفتم و اشک می ریختم، یک دفعه دیدم دو نفر از سر کوچه دارند توی تاریکی جلو می آیند. یکی از آن ها دستش را گذاشته بود روی شانة آن یکی و لنگان لنگان راه می آمد. کمی که جلوتر آمدند، شناختمشان. آقا ستار و صمد بودند. گفتم: «بچه ها بابا آمد.» و با شادی تندتند اشک هایم را پاک کردم. خدیجه و معصومه جیغ و دادکنان دویدند جلوی راه صمد و از سر و کولش بالا رفتند. صدای خنده بچه ها و بابا بابا گفتنشان به گریه ام انداخت. دویدم جلوی راهشان. صمد مجروح شده بود. این را آقا ستار گفت. پایش ترکش خورده بود. ادامه دارد...✒️ ✫⇠ ✫⇠قسمت :0⃣6⃣1⃣ چند روزی هم در بیمارستان قم بستری و تازه امروز مرخص شده بود. دویدم توی خانه. مهدی را توی گهواره اش گذاشتم و برای صمد رختخوابی آماده کردم. بعد برگشتم و کمک کردم صمد را آوردیم و توی رختخواب خواباندیم. بچه ها یک لحظه رهایش نمی کردند. معصومه دست و صورتش را می بوسید و خدیجه پای مجروحش را نوازش می کرد. آقا ستار داروهای صمد را داد به من و برایم توضیح داد هر کدام را باید چه ساعتی بخورد. چند تا هم آمپول داشت که باید روزی یکی می زد. آن شب آقا ستار ماند و تا صبح خودش از صمد پرستاری کرد؛ اما فردا صبح رفت. نزدیکی های ظهر بود. داشتم غذا می پختم، صمد صدایم کرد. معلوم بود حالش خوب نیست. گفت: «قدم! کتفم بدجوری درد می کند. بیا ببین چی شده.» بلوزش را بالا زدم. دلم کباب شد. پشتش به اندازة یک پنج تومانی سیاه و کبود شده بود. یادم افتاد ممکن است بقایای ترکش های آن نارنجک باشد؛ وقتی که با منافق ها درگیر شده بود. گفتم: «ترکش نارنجک است.» گفت: «برو یک سنجاق قفلی داغ کن بیاور.» گفتم: «چه کار می خواهی بکنی. دستش نزن. بگذار برویم دکتر.» ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ ‍ 🔸بین الطلوعین 🔸 بین الطلوعین از طلوع فجر صادق ، یعنی ابتدای وقت نماز صبح و تا «طلوع آفتاب» ، انتهای وقت آن است و زمان واقع در بین این دو طلوع را «بین الطلوعین» می‌نامند. 🔸 و روایات فراوانی نیز در زمینه عبادت در «بین الطلوعین» وجود دارد که در برخی از آنها اذکار و عبادات ویژه‌ای هم پیشنهاد شده است: 🔸 پیامبر اکرم(ص): «هر کس از طلوع صبح تا طلوع آفتاب در مصلّاى خویش بنشیند و به تعقیب نماز مشغول باشد، خداوند او را از آتش دوزخ محفوظ دارد». 🔸 رسول خدا(ص): هر کس هنگام صبح، هفت بار این آیات را بخواند، در آن روز از بلاها محفوظ باشد: «فَاللهُ خَیْرٌ حافِظاً وَ هُوَ ارْحَمُ الرَّاحِمینَ، انَّ وَلِیِّى‏ اللهُ الَّذى‏ نَزَّلَ الْکِتابَ وَ هُوَ یَتَوَلَّى الصَّالِحینَ، فَانْ تَوَلَّوْا فَقُلْ حَسْبِى‏ اللهُ لا الهَ الَّا هُوَ، عَلَیْهِ تَوَکَّلْتُ وَ هُوَ رَبُّ الْعَرْشِ الْعَظیم »؛ پس [در هر حال] خداوند بهترین حافظ و مهربان‌ترین مهربانان است، ولىّ و سرپرست من‏ خدایى است که این کتاب را نازل کرده و او همه صالحان را سرپرستى می‌کند، پس اگر آنها [از حق] روى بگردانند [نگران مباش] بگو: خداوند مرا کفایت می‌کند، هیچ معبودى جز او نیست بر او توکّل کردم و او صاحب عرش بزرگ است. 🔸هر کسی صبح کند و چهار نعمت خدا را یاد نکند، می‌ترسم که این نعمت‌هاى خدا از او زایل گردد؛ آن چهار نعمت و سپاس بر آن، چنین است: «الْحَمْدُ للهِ الَّذى‏ عَرَّفنى‏ نَفْسَهُ، وَ لَمْ یَتْرُکْنى‏ عَمْیانَ الْقَلْبِ، الْحَمْدُ للهِ الَّذى‏ جَعَلَنى‏ مِنْ امَّةِ مُحَمَّدٍ صَلَّى ‏اللهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ، الْحَمْدُ للهِ الَّذى‏ جَعَل‏ رِزْقى‏ فى‏ یَدَیْهِ وَ لَمْ یَجْعَلْ رِزْقى‏ فى‏ ایْدی ‏النَّاسِ، الْحَمْدُ للهِ الَّذى‏ سَتَر ذُنُوبى‏ وَ عُیُوبى‏، وَ لَمْ یَفْضَحْنى‏ بَیْنَ النَّاس»؛ سپاس مخصوص خداوندى است که خود را به من شناساند، و مرا کوردل به حال خود رها نکرد، سپاس مخصوص‏ خداوندى است که مرا از پیروان محمّد -که درود خدا بر او و خاندان پاکش باد- قرار داد، سپاس مخصوص خداوندى است که‏ روزیم را در اختیار خویش قرار داد و آن‌را به دست مردم نسپرد، سپاس مخصوص خداوندى است که‏ گناهان و عیب‌هایم را پوشاند و در میان مردم رسوایم نساخت. 🔸 امیر مؤمنان على(ع): «هر کس هرکدام از سوره‌هاى توحید و قدر و آیة الکرسى را یازده بار پیش از طلوع آفتاب بخواند، از خسارت‌هاى مالى محفوظ می‌ماند». 🔸 امیرمؤمنان علی(ع): «ذکر خدا، بعد از نماز صبح تا طلوع آفتاب، حتّى از مسافرت تجارتى نیز، در جلب روزى مؤثّرتر است». 🔸 امام باقر(ع): «خواب صبح، شوم و نامیمون است؛ روزى را دور می‌سازد، رنگ صورت را زرد و متغیّر می‌کند. خداوند متعال، روزى را بین ‏الطّلوعین تقسیم می‌کند، از خواب در این زمان بپرهیزید و بدانید که منّ و سلوى‏ (دو غذاى لذیذى که براى بنی‌اسرائیل نازل می‌شد) در این ساعت بر بنی‌اسرائیل فرود می‌آمد». 🔸 امام باقر(ع): «هر کس بعد از نماز صبح هفتاد مرتبه استغفار کند، خداوند او را بیامرزد». امام باقر(ع): «هر کس سوره "قدر" را پس از طلوع فجر هفت بار بخواند، هفتاد صف از فرشتگان بر او درود می‌فرستند و هفتاد مرتبه براى او طلب رحمت می‌کنند». و در پایان، هر آنچه به عنوان تعقیبات نماز صبح در روایات ذکر شده را می‌توان از اعمال بین الطلوعین دانست. طبرسی، حسن بن فضل، مکارم الاخلاق، ص ۳۰۵ ، قم، شریف رضی، چاپ چهارم، ۱۴۱۲ ق. مجلسی، محمد باقر، بحار الانوار، ج ‏۸۳، ص ۲۹۸، بیروت، دار إحیاء التراث العربی، چاپ دوم،۱۴۰۳ق. همان، ص ۲۸۲ شیخ صدوق، الخصال، ج ‏۲، ص ۶۲۲، قم، دفتر انتشارات اسلامی، چاپ اول، ۱۳۶۲ش. طبرسی، حسن بن فضل، مکارم الاخلاق، ص۳۰۵ . طوسی، محمد بن حسن، تهذیب الاحکام، ج ‏۲، ص ۱۳۹، تهران، دار الکتب الإسلامیة، چاپ چهارم، ۱۴۰۷ق. شیخ صدوق، ثواب الاعمال و عقاب الأعمال، ص ۱۶۵، قم، شریف رضی، چاپ دوم. . مجلسی، محمد باقر، بحار الانوار، ج ‏۸۳، ص ۱۶۱. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
به مناسبت آغاز حضوری کلاس های مدارس *معلمان خواهندآمد.* *اما بدون نایلون و صندلی و.*..!!!! *قابل توجه سازمان هاو بانک ها و ادارات،،*.....!!!!!! 📌معلمان می آیند ،ا ما نه با گذاشتن صندلی مقابل درب اتاق، نه با نایلون کشیده و صحبت از پشت آن، نه جواب سر بالا به بهانه کرونا!! مثل همیشه با واژگانی نرمتر از حریر و لطیف تر از گل، با جانم و عزیزم، با مهر و محبت پدرانه و مادرانه، با صدایی به رنگ آبی آسمانی و نصایحی دلسوزانه، نه عتاب دارند و نه خطاب، فقط محبت است و بس!! همان معلمانی که مدتها مورد تیر طعنه‌ها و تهمت ها بودند؛ بازگشتند اما با چشمانی کم سوتر که هدیه ناشاد شاد بود!! معلمان، برگشتند هر چند عافیت طلب و راحت طلب خطابشان کردند. جامعه فرهنگی؛ امروز به کلاس‌هایی می روند که یک یا دو یا پانزده و بیشتر دانش آموز دارد تا برایش از ناگفته ها بگوید، مثل همیشه باز هم گفتنی ها را معلمان می گویند، برای نسلی که کمی قدرنشناس اند و شاید باز هم فردا مورد عتاب و خطابشان قرار دهند، زیرا دست شان نمک ندارد!! بدون اینکه بدانند جایگاه فردایشان را مدیون معلمانند!! آری! معلمان؛ مظلومانه، بی ادعا و ساکت؛ نه مدافع لقب گرفتند نه ایثارگر!! حتی اگر مثل امروز در میدان مین کرونا باشند!! آری معلمان در کلاس هایی بدور از کولر گازی و آبی حتی در اوج گرما حتی بدون چرخش یک پنکه ساده، عرق ریزان زیر گرمای نفس گیر ماسک باز هم مشق عشق می کنند! نه نگهبانی درب ورودی مدرسه هست؛ نه کسی برای ممانعت از ورود، نه خبری از حفاظهای نایلونی هست، نه آهنگی و نه رقصی، نه فیلمی و نه عکسی!! حتی اگر وزیر با عدول از مواضع قبلی الزام نکند، اما معلمان ملزمند که بیایند!! راستی خبر دارید بسیاری از کسانی که تا دیروز معلمین را بخاطر تعطیلی شماتت می‌کردند، امروز از ترس بیماری جرات نمی کنند فرزندشان را به مدرسه بفرستند... آری ما همانیم که امروز خود و خانواده را برای تعلیم و تربیت فدا می کنیم، هر چند سوگند پزشکی نخورده ایم اما درس انسانیت خوانده ایم و امروز انسان تربیت می کنیم حتی با کرونا، حتی با ضریب بالای ابتلا، حتی با داشتن بیماری های ریز و درشت!! آری!! بدون امکانات، امروز معلمان در خط مقدم هستند. شاید روزی برسد ؛ جامعه ما بداند سعادتش در ارزش معلمانش است. *تقدیم به معلمان ومدافعان همیشه عاشق عرصه ی تعلیم و تربیت در وانفسای کرونای بی‌رحم* 🌹👌 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🍂روز خود را زیبا کنید با "صلوات" 🍁برحضرت محمد (ص) 🍂و خاندان پاک و مطهرش 🍁اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ 🍂وآلِ مُحَمَّدٍ 🍁وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🌼🍃 🌷🌼🌷🌼🌷 🌺🧚‍♀️نیایش صبحگاهی 🌺 خدایا🙏 در آغاز روز☀️ عطا کن بر ما هرآنچه که در راه بندگی تو نیازمندیم🙏 دلهایمان را مؤمن، دستانمان را شکرگزار🙏 و روحمان را بیدار قرار ده🙏 باشدتا مورد رحمت الهیت قرار گیریم🙏 آمین ای فرمانروای حق و آشکار🙏 🌷بیدار شو به دنیا سلام کن نفسی عميق بکش هوا مال ماست🌷 آرامش😉 مهربانی💕 لبخند☺️ اميد😇 زندگی مال ماست...✌️ وقتی لبخند روی لبهايت می شکفد🌷 عاشقانه سر سجاده دلت بگو💞 خـــــــــــــدايا شکر...🙏🌷 خدایا شکر که هميشه پناه مایی و اين همه نعمت را برای ما آفريده اى...🌷 هـــــــــــزاران هزار مرتبه شکر...🙏🌷 پنجشنبه تون بخیر و شادی 🥰 امروزتون سرشار از آرامش خدایی 💕🙏 🌼🍃 سلام به پنجشنبـہ خوش آمدید☕️🌷 سلامی پرازمهر🌼 بر قلب هایی که جزعشق 🌷 و دوست داشتن 🌷🍃 چیزی نیاموخته اند🌷🍃 🌷صبحتون_بخیر_و_شادے 🌷🍃 روزتون پربار ولحظاتتون شیرین🌷🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌷آرزو مےڪنم امروز براتون سرشار از عشق💕 برڪٺ و تندرستے باشد و بہ هرآنچہ آرزویش را دارید، برسید...🌷🍃 تقدیم با بهترین آرزوها 🌷🍃 آخر هفته تون زیبا 🌷🍃 روزتون سرشار از عطر خداوندے💞 🌼🍃 صبحتون_طلايی🍁✨🍁 اميدوارم🍁🙏🍁 امروز صبح 🍁☀️🍁 که پنجره اتاقتون رو باز ڪردید🍁🍂🍁 زندگی یڪ رنگ دیگہ باشہ🍁🍂🍁 همرنگ تمام آرزوهاتون🍁🍂🍁 🌼🍃 🌷🍃🌷🍃🌷 🌺🧚‍♀️چرا من اینقدر فقیر هستم؟! 🌷🍃 مرد فقیری از خدا سوال کرد: چرا من اینقدر فقیر هستم؟! 🌷🍃 خدا پاسخ داد: چون یاد نگرفته ای که بخشش کنی! 🌷🍃 مرد گفت: من چیزی ندارم که ببخشم 🌷🍃 خدا پاسخ داد: دارایی هایت کم نیست! یک صورت، که میتوانی لبخند بر آن داشته باشی! یک دهان، که میتوانی با آن از دیگران تمجید کنی . یک قلب، که میتوانی به روی دیگران بگشایی!وچشمی که.... 🌷🍃 "بخشش "فقط بخشیدن پول نیست.. فقر واقعی فقر روحی است... دکتر الهی قمشه ای https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
‏چیدن میوه فقط همین والسلام. خیلی خیلی زیبا😍👌 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‎ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
شیک ترین عکس و مطلب: 🔸چقدر سخته دلتنگ کسی باشی و کاری ازت ساخته نباشه😔 نتونی ببینیش ولی مدام جلوی چشمت باشه...😢 🔻پنجشنبه ها و دلتنگی برای عزیزان آسمانی... برای شادی روحشون صلوات و فاتحه‌ای بخوانیم🌸🙏 یادمادروبرادرم😔 🌼🍃 🌷تقدیم به توکه نامت مجازیست 🍃ولےواقعی ترین اتفاق 🌷هر روزمنےدوست عزیز 🍃هرکجاےاین سرزمینی 🌷بهترین هابراےتو 🍃آرزوےمن است 🌷آخر هفته خوبی داشته باشید 🌼🍃 دستی که؛ برای دیگران گل می کارد همیشه خوشبوست باعطر انسانیت دنیارا معطرکنیم الهی بهترینها سهم امروزتان 🌼🍃 🍃خدای حکیم سلام 💗 ☀️یک صبح زیبای دیگر را با ترنم دلنشین پرندگانت🦜 آغاز نمودم🌸 شکر، برای یک روز زیبای دیگر شكر، برای بوی خوش زندگی💗 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌷🌼🌷🌼🌷 🌺🧚‍♀️بعد صد بار خوبی یه بار بدی کن!!! ذات آدمهارو خوب میفهمی... شانس چیست؟ شانس همان کار مثبتی هست که تو در طبیعت انجام دادی و طبیعت به تو یک کار خوب یا یک انرژی ‌مثبت بدهکار است و باید به تو یک سود بدهد یا یک انرژی مثبت برساند. بازگشت انرژی از نظر سنتی: تو نیکی میکن و در دجله انداز که ایزد در بیابانت دهد باز. از نظر قرآن: هر کس ذره‌ای بدی و خوبی کند به او بازمیگردد. از نظر بودا: قانون "کارما" یعنی هر چیزی کار ماست و به ما برمیگردد. از نظر متافیزیک: انرژی در طبیعت از بین نمیرود؛ وقتی انرژی‌ای رها میکنی حالتش عوض میشود و به تو بر میگردد الهی_قمشه‌ای https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
‏فیلم از طرف ن'دشتی
شهدا و جانبازان عزیز رو هیچوقت درزندگیتون فراموش نکنید چون هرچه درزندگی داریم ازدولتی سراین بزرگواران است برای سلامتی‌شان هرنفر.5مرتبه دعای شریفه 💥 " امن یجیب المضطر اذا دعا و یکشف السوء"💥 سوره نمل آیه 62 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💚 براے سائلے چون من، چہ مولایے ڪریم تر از شما؟... براے بیمارے چون من، چہ طبیبے حاذق تر از شما؟... براے درمانده اے چون من، چہ گره گشایے مهربان تر از شما؟... شما آن ڪریم ترینے براے بینوایان و آن دلسوزترینے براے واماندگان و آن رفیق ترینے براے بے ڪسان... آنڪس ڪہ شما را ندارد،چہ دارد!!! 🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹 جان آقام (عج) بخوان دعای فرج رادعااثردارد دعاکبوترعشق است وبال وپردارد 🌺دعای منتظران درعصرغیبت🌺 اَللّهُمَّ عَرِّفْنى نَفْسکَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى نَفْسَكَ لَمْ اَعْرِف نَبِيَّكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى رَسُولَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى رَسُولَكَ لَمْ اَعْرِفْ حُجَّتَكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى حُجَّتَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى حُجَّتَكَ ضَلَلْتُ عَنْ دينى ❤️برای سلامتی آقا❤️ بسم الله الرحمن الرحیم اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً 💖دعای فرج💖 بسم الله الرحمن الرحیم اِلهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاء ُ وَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛ يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيانِ ، وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ ؛ يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ ؛ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛ يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع)و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج) ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیت الله فی ارضه به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد 🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹 ❤️ هرگز بجز دو پای گریزان نداشتیم جز حرف و ادعای فراوان نداشتیم این یک حقیقت است چرا مخفیش کنیم ما بهر انتظار شما جان نداشتیم ✨صبحت بخیر زیباترین هدیہ خدا✨ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
تاری ازموی سرت کم بشود میمیرم آه،گیسوی تو درهم بشودمیمیرم قلب من ازتپش قلب توجان میگیرد آه،قلب تو پر ازغم بشود میمیرم من که از عالم و آدم به نگاه تو خوشم سهم چشمان تو ماتم بشود میمیرم https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d