💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :5⃣0⃣2⃣ #فصل_شان
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :7⃣0⃣2⃣
#فصل_شانزدهم
برای بچه ها اسباب بازی و لباس خرید؛ آن هم به سلیقه خود بچه ها. هر چه می گفتم این خوب نیست یا دوام ندارد، می گفت: «کارت نباشد، بگذار بچه ها شاد باشند. می خواهیم جشن بگیریم.» آخر سر هم رفتیم مغازه ای و برای من چادر و روسری خرید. یک پیراهن بلند و گشاد هم خرید که گل های ریز و صورتی داشت با پس زمینه نخودی و سفید. گفت: «این آخرین پیراهن حاملگی است که می خریم. دیگر تمام شد.»
لب گزیدم که یعنی کمی آرام تر. هر چند صاحب مغازه خانمی بود و ته مغازه در حال آوردن بلوز و دامن بود و صدایمان را نمی شنید، با این حال خجالت می کشیدم.
وقتی رسیدیم خانه، دیگر ظهر شده بود. رفت از بیرون ناهار خرید و آورد. بچه ها با خوشحالی می آمدند لباس هایشان را به ما نشان می دادند. با اسباب بازی هایشان بازی می کردند. بعد از ناهار هم آن قدر که خسته شده بودند، همان طور که اسباب بازی ها دستشان بود و لباس ها بالای سرشان، خوابشان برد.
فردا صبح وقتی صمد به سپاه رفت، حس قشنگی داشتم. فکر می کردم چقدر خوشبختم. زندگی چقدر خوب است. اصلاً دیگر ناراحت نبودم. به همین خاطر بعد از یکی دو ماه بی حوصلگی و ناراحتی بلند شدم و خانه را از آن بالا جارو کردم و دستمال کشیدم. آبگوشتم را بار گذاشتم. بچه ها را بردم و شستم.
ادامه دارد...✒️
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :8⃣0⃣2⃣
#فصل_شانزدهم
حیاط را آب و جارو کردم. آشپزخانه را شستم و کابینت ها را دستمال کشیدم. خانه بوی گل گرفته بود. برای ناهار صمد آمد. از همان جلوی در می خندید و می آمد. بچه ها دوره اش کردند و ریختند روی سر و کولش. توی هال که رسید، نشست، بچه ها را بغل کرد و بوسید و گفت: «به به قدم خانم! چه بوی خوبی راه انداخته ای.»
خندیدم و گفتم: «آبگوشت لیمو است، که خیلی دوست داری.»
بلند شد و گفت: «این قدر خوبی که امام رضا(ع) می طلبدت دیگر.»
با تعجب نگاهش کردم. با ناباوری پرسیدم: «می خواهیم برویم مشهد؟!»
همان طور که بچه ها را ناز و نوازش می کرد. گفت: «می خواهید بروید مشهد؟!»
آمدم توی هال و گفتم: «تو را به خدا! اذیت نکن راستش را بگو.»
سمیه را بغل کرد و ایستاد و گفت: «امروز اتفاقی از یکی از همکارها شنیدم برای خواهرها تور مشهد گذاشته اند. رفتم ته و توی قضیه را درآوردم. دیدم فرصت خوبی است. اسم تو را هم نوشتم.»
گفتم: «پس تو چی؟!»
موهای سمیه را بوسید و گفت: «نه دیگه مامانی، این مسافرت فقط مخصوص خانم هاست. باباها باید بمانند خانه.»
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :7⃣0⃣2⃣ #فصل_شان
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :9⃣0⃣2⃣
#فصل_شانزدهم
گفتم: «نمی روم. یا با هم برویم، یا اصلاً ولش کن. من چطور با این بچه ها بروم.»
سمیه را زمین گذاشت و گفت: «اول آبگوشتمان را بیاور که گرسنه ام. اسمت را نوشته ام، باید بروی. برای روحیه ات خوب است. خدیجه و معصومه را من نگه می دارم. تو هم مهدی و سمیه را ببر. اسم شینا را هم نوشتم.»
گفتم: «شینا که نمی تواند بیاید. خودت که می دانی از وقتی سکته کرده، مسافرت برایش سخت شده. به زور تا همدان می آید. آن وقت این همه راه! نه، شینا نه.»
گفت: «پس می گویم مادرم باهات بیاید. این طوری دست تنها هم نیستی.»
گفتم: «ولی چه خوب می شد خودت می آمدی.»
گفت: «زیارت سعادت و لیاقت می خواهد که من ندارم. خوش به حالت. برو سفارش ما را هم به امام رضا(ع) بکن. بگو امام رضا(ع) شوهرم را آدم کن.»
گفتم: «شانس ما را می بینی، حالا هم که تو همدانی، من باید بروم.»
یک دفعه از خنده ریسه رفت. گفت: «راست می گویی ها! اصلاً یا تو باید توی این خانه باشی یا من.»
همان شب ساکم را بستم و فردا صبح زود رفتیم سپاه. قرار بود اتوبوس ها از آنجا حرکت کنند. توی سالن بزرگی نشسته بودیم. سمیه بغلم بود و مهدی را مادرشوهرم گرفته بود.
ادامه دارد...✒️
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :0⃣1⃣2⃣
#فصل_شانزدهم
خدیجه و معصومه هم پیشمان بودند. برایمان فیلم سینمایی گذاشته بودند تا ماشین ها آماده شوند. خانمی توی سالن آمد و با صدای بلند گفت: «خانم محمدی را جلوی در می خواهند.»
سمیه را دادم به مادرشوهرم و دویدم جلوی در.
صمد روی پله ها ایستاده بود. با نگرانی پرسیدم: «چی شده؟!»
گفت: «اول مژدگانی بده.»
خندیدم و گفتم: «باشد. برایت سوغات می آورم.»
آمد جلوتر و آهسته گفت: «این بچه که توی راه است، قدمش طلاست. مواظبش باش.»
و همان طور که به شکمم نگاه می کرد، گفت: «اصلاً چطور است اگر دختر بود، اسمش را بگذاریم قدم خیر.»
می دانست که از اسمم خوشم نمی آید. به همین خاطر بعضی وقت ها سربه سرم می گذاشت.
گفتم: «اذیت نکن. جان من زود باش بگو چی شده؟!»
گفت: «اسممان برای ماشین درآمده.»
خوشحال شدم. گفتم: «مبارک باشد. ان شاءالله دفعه دیگر با ماشین خودمان می رویم مشهد.»
دستش را رو به آسمان گرفت و گفت: «الهی آمین خدا خودش می داند چقدر دلم زیارت می خواهد.»
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :9⃣0⃣2⃣ #فصل_شان
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :1⃣1⃣2⃣
#فصل_شانزدهم
وقتی دوباره برگشتم توی سالن، با خودم گفتم: «چه خوب، صمد راست می گوید این بچه چقدر خوش قدم است. اول که زیارت مشهد برایمان درست شد، حالا هم که ماشین. خدا کند سومی اش هم خیر باشد.»
هنوز داشتیم فیلم سینمایی نگاه می کردیم که دوباره همان خانم صدایم کرد: «خانم محمدی را جلوی در کار دارند.»
صمد ایستاده بود جلوی در. گفتم: « ها، چی شده؟! سومی اش هم به خیر شد؟!»
خندید و گفت: «نه، دلم برایت تنگ شده. بیا تا اتوبوس ها آماده می شوند، برویم با هم توی خیابان قدم بزنیم.»
خندیدم و گفتم: «مرد! خجالت بکش. مگر تو کار نداری؟!»
گفت: «مرخصی ساعتی می گیرم.»
گفتم: «بچه ها چی؟! مامانت را اذیت می کنند. بنده خدا حوصله ندارد.»
گفت: «می رویم تا همین نزدیکی. آرامگاه باباطاهر و برمی گردیم.»
گفتم: «باشد. تو برو مرخصی ات را بگیر و بیا، تا من هم به مادرت بگویم.»
دوباره برگشتم و توی سالن نشستم. فیلم انگار تمام شدنی نبود. کمی بعد همان خانم آمد و گفت: «خانم ها اتوبوس آماده است. بفرمایید سوار شوید.»
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :2⃣1⃣2⃣
#فصل_شانزدهم
سمیه را بغل کردم. مهدی هم دستش را داد به مادرشوهرم. خدیجه و معصومه هم بال چادرم را گرفته بودند. طفلی ها نمی دانستند قرار نیست با ما به مشهد بیایند. شادی می کردند و می خواستند زودتر سوار اتوبوس شوند.
توی محوطه که رسیدیم، دیدم صمد ایستاده. آمد جلو و دست خدیجه و معصومه را گرفت و گفت: «قدم! مرخصی ام را گرفتم، اما حیف نشد.»
دلم برایش سوخت. گفتم: «عیب ندارد. برگشتنی یک شب غذا می پزم، می آییم باباطاهر.»
صمد سرش را آورد نزدیک و گفت: «قدم! کاش می شد من را بگذاری توی ساکت با خودت ببری.»
گفتم: «حالا مرا درک می کنی؟! ببین چقدر سخت است.»
خانم ها آرام آرام سوار اتوبوس شدند. ما هم نشستیم کنار شیشه. صمد دست خدیجه و معصومه را گرفته بود. بچه ها گریه می کردند و می خواستند با ما بیایند. اولین باری بود که آن ها را تنها می گذاشتم. بغض گلویم را گرفته بود. هر کاری می کردم گریه نکنم، نمی شد.
سرم را برگرداندم تا بچه ها گریه ام را نبینند. کمی بعد دیدم صمد و بچه ها آن طرف تر، روی پله ها ایستاده اند و برایم دست تکان می دهند.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :1⃣1⃣2⃣ #فصل_شان
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :3⃣1⃣2⃣
#فصل_شانزدهم
تند تند اشک هایم را پاک کردم و به رویشان خندیدم. اتوبوس که حرکت کرد، صمد را دیدم که دست بچه ها را گرفته و دنبال اتوبوس می دود.
همان طور که صمد می گفت، شد. زیارت حالم را از این رو به آن رو کرد. از صبح می رفتیم می نشستیم توی حرم. نماز قضا می خواندیم و به دعا و زیارت مشغول می شدیم. گاهی که از حرم بیرون می آمدیم تا برویم هتل، نیمه های راه پشیمان می شدیم. نمی توانستیم دل بکنیم. دوباره برمی گشتیم حرم.
یک روز همان طور که نشسته بودم و چشم دوخته بودم به ضریح، یک دفعه متوجه جمعیتی شدم که لااله الاالله گویان وارد حرم شدند. چند تابوت آرام آرام روی دست های جمعیت جلو می آمد. مردم گل و گلاب به طرف تابوت پرت می کردند. وقتی پرس وجو کردم، متوجه شدم این ها شهدای مشهدی هستند که قرار است امروز تشییع شوند. نمی دانم چطور شد یاد صمد افتادم و اشک توی چشم هایم جمع شد. بچه ها را به مادرشوهرم سپردم و دویدم پشت سر تابوت ها. همه اش قیافه صمد جلوی چشمم می آمد، اما هر کاری می کردم، نمی توانستم برایش دعا کنم. حرفش یادم افتاد که گفته بود: «خدایا آدمم کن.» دلم نیامد بگویم خدایا آدمش کن. از نظر من صمد هیچ اشکالی نداشت. آمدم و کناری ایستادم و به تابوت ها که روی دست مردم حرکت می کرد، نگاه کردم و غم عجیبی که آن صحنه داشت دگرگونم کرد.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :4⃣1⃣2⃣
#فصل_شانزدهم
همان جا ایستادم تا شهدا طوافشان تمام شد و رفتند. یک دفعه دیدم دور و بر ضریح خلوت شد. من که تا آن روز دستم به ضریح نرسیده بود، حالا خودم را در یک قدمی اش می دیدم. دست هایم را به ضریح قفل کردم و همان طور که اشک می ریختم، گفتم: «یا امام رضا! خودت می دانی در دلم چه می گذرد. زندگی ام را به تو می سپارم. خودت هر چه صلاح می دانی، جلوی پایم بگذار.» هر کاری کردم، توی دهانم نچرخید برای صمد دعا کنم. یک دفعه احساس کردم آرام شدم. انگار هیچ غصه ای نداشتم. جمعیت دور و برم زیاد شده بود و خانم ها بدجوری فشار می آوردند. به هر سختی بود خودم را از دست جمعیت خلاص کردم و بیرون آمدم. بوی عود و گلاب حرم را پر کرده بود. آمدم و بچه ها را از مادرشوهرم گرفتم و از حرم بیرون آمدیم.
رفتیم بازار رضا. همین طور یک دفعه ای تصمیم گرفتیم همه خریدهایمان را بکنیم و سوغات ها را هم بخریم. با اینکه سمیه بغلم بود و اذیت می کرد؛ اما هر چه می خواستیم، خریدیم و آمدیم هتل.
روز سوم تازه از حرم برگشته بودیم، داشتیم ناهار می خوردیم که یکی از خانم هایی که مسئول کاروان بود آمد کنار میزمان و گفت: «خانم محمدی! شما باید زودتر از ما برگردید همدان.»
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :3⃣1⃣2⃣ #فصل_شان
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :5⃣1⃣2⃣
#فصل_شانزدهم
هول برم داشت. سرم گیج رفت. خودم را باختم. فکرم رفت پیش صمد و بچه ها. پرسیدم: «چی شده؟! اتفاقی افتاده؟!»
زن که فهمید بدجوری حرف زده و مرا حسابی ترسانده. شروع کرد به معذرت خواهی. واقعاً شوکه شده بودم. به پِت پِت افتادم و پرسیدم: «مادرم طوری شده؟! بلایی سر بچه ها آمده؟! نکند شوهرم...»
زن دستم را گرفت و گفت: «نه خانم محمدی، طوری نشده. اتفاقاً حاج آقا خودشان تماس گرفتند. گفتند قرار است توی همین هفته مشرّف شوند مکه. خواستند شما زودتر برگردید تا ایشان کارهایشان را انجام دهند.»
زن از پارچ آبی که روی میز بود برایم آب ریخت. آب را که خوردم، کمی حالم جا آمد.
فردای آن روز با هواپیما برگشتیم تهران. توی فرودگاه یک پیکان صفر منتظرمان بود. آن وقت ها پیکان جزو بهترین ماشین ها بود. با کلی عزت و احترام سوار ماشین شدیم و آمدیم همدان. سر کوچه که رسیدیم، دیدیم جلوی در آب و جارو شده. صمد جلوی در ایستاده بود. خدیجه و معصومه هم کنارش بودند. به استقبالمان آمد. ساک ها را از ماشین پایین آورد و بچه ها را گرفت. روی بالکن فرش پهن کرده بود و حیاط را شسته بود. باغچه آب پاشی شده و بوی گل ها درآمده بود. سماوری گذاشته بود گوشه بالکن.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :6⃣1⃣2⃣
#فصل_شانزدهم
برایمان چای ریخت و شیرینی و میوه آورد. بچه ها که از دیدنم ذوق زده شده بودند توی بغلم نشستند. صمد بین من و مادرش نشست و در گوشم گفت: «می گویند زن بلاست. الهی هیچ خانه ای بی بلا نباشد.»
زودتر از آن چیزی که فکرش را می کردم، کارهایش درست شد و به مکه مشرّف شد. موقع رفتن ناله می کردم و اشک می ریختم و می گفتم: «بی انصاف! لااقل این یک جا مرا با خودت ببر.»
گفت: «غصه نخور. تو هم می روی. انگار قسمت ما نیست با هم باشیم.»
رفتن و آمدنش چهل روز طول کشید. تا آمد و مهمانی هایش را داد، ده روز هم گذشت. هر چه روزها می گذشت، بی تاب تر می شد. می گفت: «دیگر دارم دیوانه می شوم. پنجاه روز است از بچه ها خبر ندارم. نمی دانم در چه وضعیتی هستند. باید زودتر بروم.»
بالاخره رفت. می دانستم به این زودی ها نباید منتظرش باشم. هر چهل و پنج روز یک بار می آمد. یکی دو روز پیش ما بود و برمی گشت. تابستان گذشت. پاییز هم آمد و رفت. زمستان سال 1364 بود. بار آخری که به مرخصی آمد، گفتم: «صمد! این بار دیگر باید باشی. به قول خودت این آخری است ها!»
قول داد. اما تا آن روز که ماه آخر بارداری ام بود نیامده بود.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :5⃣1⃣2⃣ #فصل_شان
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :7⃣1⃣2⃣
#فصل_شانزدهم
شام بچه ها را که دادم، طفلی ها خوابیدند. اما نمی دانم چرا خوابم نمی برد. رفتم خانه همسایه مان، خانم دارابی، خیلی با هم عیاق بودیم، چون شوهر او هم در جبهه بود، راحت تر با هم رفت و آمد می کردیم. اغلب شب ها یا او خانه ما بود یا من به خانه آن ها می رفتم. اتفاقاً آن شب مهمان داشت و خواهرشوهرش پیشش بود. یک دفعه خانم دارابی گفت: «فکر کنم امشب بچه ات به دنیا می آید. حالت خوب است؟!»
گفتم: «خوبم. خبری نیست.»
گفت: «می خواهی با هم برویم بیمارستان؟!»
به خنده گفتم: «نه... این دفعه تا صمد نیاید، بچه دنیا نمی آید.»
ساعت دوازده بود که برگشتم خانه خودمان. با خودم گفتم: «نکند خانم دارابی راست بگوید و بچه امشب دنیا بیاید.»
به همین خاطر همان نصف شبی خانه را تمیز کردم. لباس و وسایل بچه را آماده گذاشتم. بعد رفتم، بخوابم. اما مگر خوابم می برد. کمی توی جا غلت زدم که صدای در بلند شد. خوشحال شدم. گفتم حتماً صمد است. اما صمد کلید داشت. رفتم و در را باز کردم. خانم دارابی بود. گفت: «صدای آژیر آمبولانس شنیدم، فکر کردم دردت گرفته، دنبالت آمده اند.»
گفتم: «نه، فعلاً که خبری نیست.»
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :8⃣1⃣2⃣
#فصل_شانزدهم
خانم دارابی گفت: «دلم شور می زند. امشب پیشت می مانم.»
هنوز نیم ساعتی نگذشته بود که حس کردم واقعاً درد دارد سراغم می آید. یک ساعت بعد حالم بدتر شد. طوری که خانم دارابی رفت خواهرشوهرش را از خواب بیدار کرد، آورد پیش بچه ها گذاشت. ماشینی خبر کرد و مرا برد بیمارستان. همین که معاینه ام کردند، مرا فرستادند اتاق زایمان و یکی دو ساعت بعد بچه به دنیا آمد.
فردا صبح همسایه ها آمدند بیمارستان و آوردندم خانه. یکی اتاق را تمیز می کرد، یکی به بچه ها می رسید، یکی غذا می پخت و چند نفری هم مراقب خودم بودند. خانم دارابی کسی را فرستاد سراغ شینا و حاج آقایم. عصر بود که حاج آقا تنهایی آمد. مرا که توی رختخواب دید، ناراحت شد. به ترکی گفت: «دختر عزیز و گرامی بابا! چرا این طور به غریبی افتادی. عزیزکرده بابا! تو که بی کس و کار نبودی.»
بعد آمد و کنارم نشست و پیشانی سردم را بوسید و گفت: «چرا نگفتی بچه ات به دنیا آمده. گفتند مریضی! شینا هم حالش خوش نبود نتوانست بیاید.»
همان شب حاج آقایم رفت دنبال برادرشوهرم، آقا شمس الله که با خانمش همدان زندگی می کردند. خانم او را آورد پیشم. بعد کسی را فرستاد دنبال شینا و خودش هم کارهای خرید بیرون را انجام داد.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :7⃣1⃣2⃣ #فصل_ش
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :9⃣1⃣2⃣
#فصل_شانزدهم
یک هفته ای گذشته بود. شینا حالش خوش نبود. نمی توانست کمکم کند. می نشست بالای سرم و هی خودش را نفرین می کرد که چرا کاری از دستش برنمی آید. حاج آقایم این وضع را که دید، شینا را فرستاد قایش. خواهرها هم دو سه روز اول ماندند و رفتند سر خانه و زندگی شان. فقط خانم آقا شمس الله پیشم بود، که یکی از همسایه ها آمد و گفت: «حاج آقایتان پشت تلفن است. با شما کار دارد.»
معصومه، زن آقا شمس الله، کمکم کرد و لباس گرمی تنم پوشاند و چادرم را روی سرم انداخت. دستم را گرفت و رفتیم خانه همسایه.
گوشی تلفن را که برداشتم، نفسم بالا نمی آمد. صمد از آن طرف خط گفت: «قدم جان تویی؟!»
گفتم: «سلام.»
تا صدایم را شنید، مثل همیشه شروع کرد به احوال پرسی؛ می خواست بداند بچه به دنیا آمده یا نه؛ اما انگار کسی پیشش بود و خجالت می کشید. به همین خاطر پشت سر هم می گفت: «تو خوبی، سالمی، حالت خوب است؟!»
من هم از او بدتر چون زن همسایه و معصومه کنارم نشسته بودند، خجالت می کشیدم بگویم:
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :0⃣2⃣2⃣
#فصل_شانزدهم
«آره، بچه به دنیا آمده.» می گفتم: «من حالم خوب است. تو چطوری؟! خوبی؟! سالمی؟!»
معصومه با ایما و اشاره می گفت: «بگو بچه به دنیا آمد، بگو.»
از همسایه خجالت می کشیدم. معصومه که از دستم کفری شده بود، گوشی را گرفت و بعد از سلام و احوال پرسی گفت: «حاج آقا! مژده بده. بچه به دنیا آمد. قدم راحت شد.»
صمد آن قدر ذوق زده شده بود که یادش رفت بپرسد حالا بچه دختر است یا پسر. گفته بود: «خودم را فردا می رسانم.»
از فردا صبح چشمم به در بود. تا صدای تقه در می آمد، به هول از جا بلند می شدم و می گفتم حتماً صمد است. آن روز که نیامد، هیچ. هفته بعد هم نیامد. دو هفته گذشت. از صمد خبری نشد. همه رفته بودند و دست تنها مانده بودم؛ با پنج تا بچه و کلی کار و خرید و پخت و پز و رُفت و روب. خانم دارابی تنها کسی بود که وقت و بی وقت به کمکم می آمد. اما او هم گرفتار شوهرش بود که به تازگی مجروح شده بود. صبح زود بنده خدا می آمد کمی به من کمک می کرد. بعد می رفت سراغ کارهای خودش. گاهی هم می ایستاد پیش بچه ها تا به خرید بروم.
آن روز صبح، خانم دارابی مثل همیشه آمده بود کمکم. داشتم به بچه ها می رسیدم. آمد، نشست کنارم و کمی درددل کرد. شوهرش به سختی مجروح شده بود.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🕊️🔮
*دعای امشب،🤲*
*خـــداونـــدا...!*
*باڪــری نیستــم بـرایـت گمنـــام بمانم !*
*چمران نیستم بـرایـت عارفــــانه باشم !*
*آوینی نیستم برایت عاشقانه قلم بزنم !*
*همت نیستم ڪــه بـرایــت زیبــا بمیرم !*
*مــرا ببخش با همـــه نقص هایم ...!😓*
*با تمــام گنــاهـــانم...!💔*
*لیــاقت ندارم ولـی دل ڪــه دارم ...!!!*
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
*شبتـ🌙ــون منور به نورخدا*
ـــــــــ💫🌙✨ـــــــــــ
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌷امروز برای حاجت ، همه حاجت مندان
🍃🌼صلواتی ختم کنیم به نیت روا شدن
🌷حاجات همه
(🌷)اللّهُمَّ
🌼(♥️)صَلِّ
🌼🌼(🌷)عَلَی
🌼🌼🌼(♥️)مُحَمَّدٍ
🌼🌼🌼🌼(🌷)وَ آلِ
🌼🌼🌼🌼🌼(♥️) مُحَمَّدٍ
🌼🌼🌼🌼(🌷)وَ عَجِّلْ
🌼🌼🌼(♥️)فَرَجَهُمْ
🌼🌼(🌷)وَ اَهْلِکْ
🌼(♥️)اَعْدَائَهُمْ
(🌷)اَجْمَعِین
🌼🍃
سپیده هر صبح...🌼🍃
با زندگی همراه شو !
با احساس ترین سمفونی
طبیعت را قلب می نوازد...🌼🍃
تا بتوانیم دلنواز ترین
شعر مهربانی را بسراییم
و آ ن را به قلبهای مهربان
هدیه دهیم …
مهربان باشید!🌼🍃
مهربانی زلالی عشق های
جاودانه است ،
مهربانی ستایش احساسهای پاک است ،
مهربانی ترنم یگانگی روح آدمهاست…
روزگارتون پرازعشق وعاطفه و سرشار از مهربانی..
سـلام دوستان خوبم🌼🍃
صبح دوشنبه تون بخیر
وامروزتون ختم
به زیباترین خیرها
امیدوارم امروز
حاجت دل پاکتون🌼🍃
براورده بشه
🌼🍃
سلام دوستان صبح پايئزيتون زيبا
پرازمحبت
امروزامیدراصدابزنيم
اميدبه روزهایِ
خوبِ نيامده🍃💚🍃
اميدبه اتفاقات قشنگ
روزتان عالی
بوم زندگیتون رنگين
دلتون به پاكی آسمان🍃💛🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
ســـــ☺️✋ــــلام
دوشنبه 24 آبان ماهتون زيبا🌷🍃
روزتـون پـر از خیر و بـرکت🌷🍃
تنتون سالم و روزتون شيك قشنگــ🌷🍃
🍃🌼
صبح هیاهوی روشن
گنجشکان را در سبد
خاطرات می ریزد
شگفتا ازاین همه شکوه
که هرکس قدم در باغستان
پگاه بگذارد، صدایی را که
پروانه وار از سمت گل
می آید میشنود😊
🌼صبحتون بخیر🌼
🌼🍃
تنهایی موهبت است. 🍃🌼
هرگاه فرصت کردی تنها باشی،
این فرصت را غنیمت بدان.
سعی نکن از تنهایی به هیاهو بگریزی.
تنهایی است که تو را با خودت مأنوس می کند.
اگر با خودت مأنوس نشوی و بمیری،
زندگی را باخته ای.
در تنهایی است که حقیقتاً زندگی میکنی.
هنگامی که مرگ به سراغت می آید،
خواهی دید که زندگیِ حقیقیِ تو،
همان لحظاتی بوده که در تنهایی و سکوت
و آرامش گذشته اند. 🍃🌼
مرگ می آید و همه ی آن چیزهایی را که
گردآورده ای از تو باز پس می گیرد،
مگر لحظه هایی را که در تنهایی گذرانده ای.
تنهایی تو، همان روح توست.
🌼🍃
دوستان خوبم🌼🍃
امروزتان پرازنعمت
خبرخوب
آرزومندم
آن اتفاق قشنگ🌼🍃
برایتان امروز بیفتد
آن خبرخوش به
گوش ات برسد
و آن موفقیت چشم گیر
زمانش الان باشد
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
از زیبائیهای خلقت "عشق مادر" ❤
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌼🍃
💙امیدوارم تو گردش روزگار
🌷هرچی خوبی و سلامتیه
💙دور سرتون بچرخه و
🌷زندگیتون امن و آروم باشه
💙با آرزوی بهترینها تقدیم به شما
🌼🍃
آرامش با طبیعت زیبا🌷🍃
همه چیز درطبیعت زیباست🌷🍃
گلــ🌷ــ🍃
پروانـ🦋 ـه
پرندگان🕊
آب 🌊
گیاهان🍀
همه از 🌼🍃
مواهب الهی♥️
جهت آرامش ماست😇
روزتون سرشار از آرامش 🥰
🌼🍃
سلام دوستان مهربانم🌼🍃
صبح دوشنبه تون بخیر
صبح همه چیز
رنگ وبوی تازگی و
طراوت میدهد🌼🍃
آرزومندم وجودتان
پرشودازعطرورنگ خدا
ودلتان پرشودازشادی🌼🍃
🌼🍃
🌷🍃🌷🍃🌷
🌺🧚♀️گذشته🌼🍃
درگذشته
من برای گذشته هیچ کاری نمیتوانم بکنم
اگر شما تمامِ علم و علمای جهان را هم جمع کنید 🌼🍃
حتی نمی توانید لباسی را که دیشب در مهمانی پوشیده بودید را عوض کنید و یک لباس دیگر بپوشید🌼🍃
تمام شد و رفت
وقتی هیچ کس
نمیتواند هیچ کاری برای گذشته بکند
چرا آدم باید در گذشته بماند؟
از گذشته باید آموخت
نباید به آن آویخت
گذشته برای آموزش است🌼🍃
نه برای سرزنش
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
پرش فوق العاده کوسه سفید در حال شکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
▫️ای یازدهمین حجت خدا...
به آفتاب مي انديشم که جهان،
قرن هاست انتظارش را تاب آورده است؛
به سپيداراني که از پس عمري خزان،
به بهار مي پيوندند.
اي بزرگ، اي پدر آخرين حجت خداوند!
عزتمان را با گام هاي دوباره فرزندت، معني مي کنيم
و روزهاي روشن آينده را در نگاه آسماني اش مي جوييم.
▫️ولادت با سعادت امام حسن عسکری علیهالسلام را محضر مولایمان و فرزندشان امام زمان ارواحنا فداه تبریک میگوییم💐
#بحق_العسکری_اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹
#یااباصالح
بی روی تـو آفت زده بر باغ دل مـن
محصول دل عاشق من گشته تباهی
یادمان نرود!!
هر گناه
کودتاییست
علیه ظهور حضرت مهدی (عج)...
🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹
#دلنوشته
سلام ولی خیرخواه من،مهدی جان
چقدر خوب است که می دانم در پناه دعای توام.
چقدر خوب است که تلولو مقدس نگاهت هر روز مرا در برمی گیرد.
چقدر خوب است که زلال بارش یادت هر لحظه تازه ام کند.
چقدر خوب است که چشمه سار بی دریغ محبتت مدام سیرابم می کند.
چقدر خوب است که تو را دارم.
چقدر خوب است که با تو زنده ام.
چقدر خوب است که بیقرار توام.
🕊أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🕊
🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹
تویی عزیز شهنشاه بی بدل ، مهدی
خدای کرده نظر که شدی ابا المهدی
#امامحسنعسکریعلیهالسلام
دل ما منتظر آمدن مهدی توست
اللهم عجل لولیک الفرج
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✨امام حسن عسکری علیه السلام:
🍀به خدا قسم؛ او (امام زمان) غیبتی خواهد داشت که در آن دوران از هلاکت نجات نمی یابد مگر آن کسی که خداوند او را به اقرار و اعتقاد به امامتش ثابت بدارد و به دعا کردن برای تعجیل فرج توفیق دهد.
📚مکیال المکارم جلد۱ ص۱۷۹
🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹
🖼 #عکس_نوشته
📌 انتظار فرج
👤 #رهبر_انقلاب :
🔅 با فضیلتترین اعمال انتظار فرج است. این یعنی در هر شرایطی ولو سختترین شرایط شیعه حق ندارد مأیوس و ناامید شود. منتظر است، منتظر فرج است، منتظر گشایش و باز شدن افق است نفس این انتظار او را قدرتمند میکند.
🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹
💌 #یه_سلام_دوباره
براے کسایے که
قلبشون کبوتر #حــــرمه 🕊
کسایے که
دلشون با اسم امام مهربون آروم مےگیره 💚💜
🔆 امروز هم،
عاشقانه و با شوق،
زمزمه کن صلوات خاصه امام رضا (ع) رو:☺️
اللهّـــمَ صَلّ عَلي عَلي بنْ موسَي الرّضـا
المرتَضی، الامــام التّقي النّقي و حُجَّّتكَ
عَلي مَنْ فَــوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثري
الصّدّيق الشَّهيد صَلَوةً كثيرَةً تامَة زاكيَةً
مُتَواصِلــةً مُتَواتِـــرَةً مُتَرادِفَـــه كافْضَل
ماصَلّيَتَ عَلي اَحَدٍ مِنْ اوْليائِكَ 🍀
🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹
جان آقام (عج)
بخوان دعای فرج رادعااثردارد
دعاکبوترعشق است وبال وپردارد
🌺دعای منتظران درعصرغیبت🌺
اَللّهُمَّ عَرِّفْنى نَفْسکَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى نَفْسَكَ لَمْ اَعْرِف نَبِيَّكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى رَسُولَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى رَسُولَكَ لَمْ اَعْرِفْ حُجَّتَكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى حُجَّتَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى حُجَّتَكَ ضَلَلْتُ عَنْ دينى
❤️برای سلامتی آقا❤️
بسم الله الرحمن الرحیم
اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً
💖دعای فرج💖
بسم الله الرحمن الرحیم
اِلهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ،
وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاء
ُ
وَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ
واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛
اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي
الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم
فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛
يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني
فَاِنَّكُما كافِيانِ ، وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ ؛
يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ ؛
الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛
يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ
یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع)و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج)
ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیت الله فی ارضه
به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
عجب چیزیه این توبه
◀️ما چقدر خدای مهربونی داریم
#هرجای مسیرِگناهی هنوزدیرنشده
برگردخدامنتظرِبرگشت بنده گناهکاره باتوبه کردن برگردتادیرنشده...😔😔
استغفرالله ربی واتوب الیه
🍁🍃🍁
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ناصر:
*📚کریم سیاه*
*آیة الله العظمی سید محمد کاظم طباطبایی یزدی مشهور به صاحب عروه یک قطعه کفن برای خودشان خریده بودند. در حرم امیرمؤمنان علیه السّلام همۀ قرآن را بر آن نوشته، سپس در حرم امام حسین(علیه السلام) زیارت عاشورا را با تربت بر اطراف آن نوشته بودند.*
*ایشان برای صله ارحام عازم یزد می شوند و در این سفر این کفن را با خودشان به یزد می برند. در شب اول ورودشان به یزد، در منزل یکی از دخترانشان استراحت می کنند.*
*حضرت سیدالشهداء(علیه السلام) به خواب ایشان آمده و می فرمایند:*
*یکی از دوستان ما فوت کرده و در مزار یزد منتظر کفن است. ما دوست داریم این کفن به او اهداء شود.*
*ایشان بیدار می شود و می خوابد.* *دوبار دیگر این رؤیا تکرار می شود!*
*ایشان لباس پوشیده به قبرستان یزد می رود و می بیند شخصی به نام کریم سیاه فوت کرده، او را غسل داده، روی سنگ نهاده، منتظر کفن هستند...*
*تا ایشان می رسد، می گویند: کفن را آوردند.*
*مرحوم یزدی از آن ها می پرسد:*
*شما کی هستید؟!*
*می گویند: همان آقایی که به شما امر فرموده کفن بیاورید، به ما نیز امر فرموده که برای تجهیز و دفن ایشان به این جا بیاییم.*
*مرحوم یزدی می پرسد:*
*این شخص کیست؟*
*می گویند: او شخصی به نام کریم سیاه است، یک فرد معمولی! ولی عاشق امام حسین(علیه السلام) بود.*
*در هر کجا مجلسی به نام امام حسین(علیه السلام ) برگزار می شد، او بدون هیچ تکلّفی حاضر می شد*
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
*شیعیان خواب بس است برخیزید😔*
*هجر ارباب بس است برخیزید😔*
*یادمان رفته که عهدی هم هست😔*
*یادمان رفته که مهدی هم هست😔*
*یادمان رفته که او پشت دراست😔*
*یادمان رفته که او منتظر است😔*
*هیچ داری از دل مهدی خبر؟ 😔*
*گریه های هر شبش تاسحر؟ 😔*
*اوکه ارباب تمام عالم است😔*
*من بمیرم سربه زانوی غم است😔*
*شیعیان مهدی غریب وبی کس است😭*
*جان مولا معصیت دیگر بس است😭*
*شیعیان بس نیست غفلت هایمان؟ 😭*
*غربــــــــــت وتنهـــــــــــــــــــایی مولایمان؟ 😭*
*ماکه عبدو عبید دنیا گشته ایم😭*
*غافل از مهــــــدی زهرا گشته ایم😭*
*🌹اللهم عجل لولیک الفرج🌹*
*تعجیل درفرج صلوات*
*🌹اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم 🌹*
اگردوست داشتی برای سلامتی وظهور آقا امام زمان (عج الله)
قدمی برداری برای دیگران هم ارسال کن
ان شالله صاحب الزمان همیشه پشت وپناهتان🤲
*التماس دعا🙏*
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#سوالات_تنهامسیری
#خانواده
#اصلاح_روابط
راستش من یک مسئله ای دارم که خیلی وقته آزارم میده.
من یه دوست دارم که البته فامیلمونه وخیلی هم بافتنی بلده.
چندوقت پیش زن داداشم گفت بیاباهم بریم خونه دوستم وبافتنی هاشو ببینیم.ورفتیم
چندروزبعدگفت بباباهم بریم ازش چیز یاد بگیریم.ورفتیم
دفعه ی بعدهم باهم رفتیم.
دفعه چهارم بهم گفت زنگ زده بهش گفته بیاید خونمون .زنداداشم گفت میای بریم گفتم نه کار دارم واون گفت من که میرم .
وحالا چندماهه دارن باهم رفت وآمد میکنند.راستش از هردوشون دلگیرم و فکرمیکنم منو گذاشتن کنارحتی زنداداشم زنگ نمیزنه حالمو بپرسه ولی مرتب با دوستم درتماسه واین باعث شده دلم بگیره.واحساس کنم رابطم هم بادوستم وهم بازنداداشم خراب شده.
لطفامنوراهنمایی کنید نمیدونم چطوری حال دلم را که از این قضیه بدشده خوب کنم.واز زنداداشم خیلی دلگیرم همش یکی تودلم میگه اون حق نداشت بامن این رفتار رابکنه و مدام خودمو سرزنش میکنم که چرا اونهاراباهم آشنا کردم.😔
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
خانم #رحمانی پاسخگوی این سوال هستند:
✨بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ ✨
با سلام و عرض ادب و احترام خدمت شما خواهر بزرگوار
سپاس خداوند سبحان را که توفیق خدمت به شما عزیزان را داریم،
وانشاالله به یاری پروردگار بتوانیم گره ای از زندگی شما عزیزان باز کنیم.
در رابطه با سوال شما،
انسان موجودی اجتماعی و نیازمند برقراری ارتباط با همنوعان خود است تا بتواند نیازها و احتیاجات زندگی اش را برآورده سازد.
اولین نیاز او برقراری ارتباط است که یکی از اصول مهم زندگی به شمار می آید.
برای حل و فصل کردن مسائل زندگی،برای گذراندن اوقاتی خوش و داشتن خاطره خوبی از باهم بودن نیاز مند ارتباطی صحیح ومؤثر و موفق هستیم.
وارتباط نا مؤثر موجب میشود بین افراد فاصله بیفتد.
افکار ما رفتار و گفتار مارا شکل میدهد.
نخستین اصل در نگاه به دیگران خوش بینی است.
پیامبر اعظم میفرمایند:مومن عاقل نیست مگر ده ویژگی در او باشد،یکی از آنها این است که هرکس را می بیند وباخود مقایسه میکند معتقد باشد او بهتر و باتقواتر است.
در واقع ایمان مومن باعث میشود که از تحلیل اشتباه دور بماند،ایمان مانع درونی است که از هر گونه رفتار و گفتار دیگران به صورتی که موجب جدایی افراد از یکدیگر شودجلوگیری میکند.
پس ما نمیتوانیم افکار و احساسات و خواسته های دیگران را به صورت منفی حدس بزنیم.واین خطاست.
رعایت نکاتی که عرض میکنم،انشاالله به حل مسائل زندگیتان کمک میکند👇
۱-خودشناسی و خودآگاهی خود را بالا ببرید
که شادمانی و رضایت از زندگی حاصل از رضایت خود است.برای موفقیت در زندگی این شاخصه ضروریست.
۲-رابطه خود وشخص مقابل را بررسی کنید
اگر رفتار شما باعث تغییر ارتباط شده آن رفتار را اصلاح کنید
۳-خوبی ها و نقاط مثبت شخص مورد نظر را مرور کنید،به آنها فکر کنید،وشخصیت طرف مقابل را درنظر بگیرید.
۴-بعد این مراحل،
با همسر برادرتان تماس بر قرار کنید،وجویای احوال ایشان واعضای خانواده بشید،قراردیدار بزاریدوگله وشکایت نکنید،
از بافتنی،سخنان مشترک،و...گفتگو کنید.
صِبْغَةَ اللَّهِ ۖ وَمَنْ أَحْسَنُ مِنَ اللَّهِ صِبْغَةً ۖ وَنَحْنُ لَهُ عَابِدُونَ(بقره،ایه ۱۳۸)
رنگ خدایی بپذیرید،وچه رنگ از رنگ خدایی بهتر است.
سلامت و پایدار باشید.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فال روز در روز ۲۴ آبان ۱۴۰۰
فروردین🌓
شما امروز بخصوص اگر از كارهایی كه در حال انجام دادنشان هستید خسته شده باشید، توانایی خیلی زیادی برای تمرکز کردن دارید. اما بیشتر به دنبال این هستید که روال امور را به نفع خودتان تغییر دهید. فقط سعی كنید طوری از انرژی تان بهره بگیرید كه بتوانید از اشتباه یا مجادله جلوگیری به عمل آورید.
اردیبهشت🌓
شما شاید امروز احساس كنید از نظر مالی در وضعیت خوبی قرار ندارید، اما این حس آنقدرها هم بد نیست و میتواند شما را از خریدن چیزهایی كه واقعاً نیاز دارید باز دارد. پس بهتر است به جای خرج كردن بیش از اندازه روی كارهای دیگری كه میتوانید انجام دهید فكر كنید. به یاد داشته باشید كه خوشحالی فقط با خرید کردن حاصل نمیشود.
خرداد🌓
امروز حتی اگر به فکر توجیه کردن رفتارتان باشید، باز هم امکان دارد افراد دیگر پریشانی شما را ببینند. شاید دلیل پریشانیتان این باشد كه قصد دارید كارهای زیادی را با هم انجام دهید و كسی هم به غیر از خودتان نمیتواند ارتباط آنها را با هم درك كند. با وجود این شما با انجام دادن كارهای بی اهمیت و زیاد خودتان را به دردسر میاندازید، مگر اینكه بتوانید علایقتان را مشخص کرده و فعالیتهای غیر مربوطه را حذف نمایید.
تیر🌓
شما با راز داری نا آشنا نیستید، اما اكنون مهم است كه بدانید کی ساكت بمانید و کی حرف بزنید. وقتی شما سفره دلتان را باز میکنید، برایتان سخت است که مسائلی را ناگفته باقی بگذارید. اما به یاد داشته باشید كه احتیاط واقعاً بهترین بخش شجاعت است و بهتر است امروز بعضی مسائل ناگفته باقی بماند.
مرداد🌓
شما امروز نسبت به همیشه اجتماعی تر شده اید، اما شاید این کار روش شما برای مخفی کردن احساساتتان باشد. البته دلیلی برای پنهان کاری وجود ندارد؛ شما مجبور نیستید چیزهایی که فکر میکنید خوب نیستند را با دوستانتان در میان بگذارید. خیلی خوب است که محدودیتهایتان ر ابرای آنها شرح دهید و بعد مرزهایی که برای خود تعیین کرده اید را رها نکنید.
شهریور🌓
شما امروز دوست دارید كه به دیگران كمك كنید، اما ممکن است توانایی تأثیر گذاری لازم را نداشته باشید. شما به نقطه ای میرسید كه خودتان رامدام در حال کمک کردن خواهید دید و آرزو میكنید كه ای كاش قادر بودید از آن موقعیت خارج شوید. ولی خودتان را در موقعیتی قرار داده اید که دیگر امكانی برای عقب نشینی وجود ندارد. پس به پیش بروید و به کارتان ادامه دهید. این دوران آنقدرها هم که شما فکر میکنید طول نخواهد کشید، ولی بعد از آن حس خوبی نسبت به خودتان پیدا خواهید کرد.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d