eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
22هزار عکس
25.6هزار ویدیو
126 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
ﺩﺧﺘﺮﻩ ﻣﯿﮕﻔﺖ:🙍 ﺩﺑﯿﺮﺳﺘﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﻮﺩﻳﻢ ﻫﻤﺴﺎﯾﻤﻮﻥ ﺳﮓ ﺩﺍﺷﺘﻦ ، ﻫﺮﻭﻗﺖ ﻭﺍﻕ ﻭﺍﻕ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﻣﻨﻢ ﺻﺪﺍﺷﻮ ﺗﻘﻠﯿﺪ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺟﻮﺍﺑﺸﻮ ﻣﯽ ﺩﺍﺩﻡ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﯾﻪ ﺑﺎﺭ ﺯﻥ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺍﺯ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺳﺮﺍﻍ ﺳﮕﯽ ﮐﻪ ﺻﺪﺍﺵ ﺍﺯ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﺎ ﻣﯿﺎﺩ ﺭﻭ ﮔﺮﻓﺖ ..... ﻭﺍﺳﻪ ﺟﻔﺖ ﮔﯿﺮﯼ ﺑﺎ ﺳﮕﺶ ! ﺧﻼﺻﻪ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺧﻮﻧﻪ ﻭ ﺑﻬﻢ ﮔﻔﺖ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻮ ﺩﺍﺭﻩ ﻭﺍﺳﺖ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﻣﯿﺎﺩ...😝😝😝😝 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ﺑﻌﻠﺖ ﺗﺤﻤﻞ ﻣﺮﺩ ﺩﺭﺑﺮﺍﺑﺮ ﻣﺸﮑﻼﺕ: ﮔﺮﺍﻧﯽ ﻣﺴﮑﻦ رکود تورم هزینه ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻣﺨﺎﺭﺝ ﺑﺎﻻﯼ ﻣﺎﺩﺭ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ بهشت ﺑﺎ ﺷﯿﺐ ﻣﻼﯾﻢ،ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺣﺮﮐﺖ ﺑﻪ ﺯﯾﺮ ﭘﺎﯼ ﭘﺪﺭﺍﻥ ﻣﯿﺒﺎشد 😂 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
پرتاب جنس از آنسوی مرز به این سوی مرز. برد ۶۰۰ متر😐😄 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
‏يكي از همسایه ها دو هفته قبل گوسفند نذری داشتند، يه نيم كيلويی گوشت هم به ما دادن حالا هر وقت دم در منو ميبينه ميگه : ماشاءالله چقدر چاق شدی 😂 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
💕 🍂 با اومدن پاییز می توانید روی مانتو اسپرت گاهی به جای سویشرت، کت های جین را نیز امتحان کنید و کت های بلند تر هم که احتیاجی به مانتو ندارند . شما ترجیح میدین چه رنگی‌ رو در کنار جین استفاده کنید ؟ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
بشقاب چینی از دستت افتاد شکست با شیر درستش کرد https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
💢اگر می خواهید بیسکویت ترد و شکننده باشد چند حبه قند داخل جعبه بیسکویت بیندازید. ❗️هرگز بیسکویت را قوطی یا پاکت پلاستیکی قرار ندهید https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
👌✨ 👈خمیر دندان را روی لكه جوهر قرار دهید و بگذارید خشك شود سپس بشویید. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
♻️♻️♻️♻️♻️♻️♻️♻️♻️♻️♻️
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#بخش_پانزدهم در جوابش سکوت کردم که گفت حالا که بهتر شدی مامان میگه تو کار خونه بهش کمک کن ، ظرفا رو
درو بست و من بی بی چکو تو لباس زیرم گذاشتم و رفتم دسشویی و سریع بازش کردم و منتظر بودم تا جوابو ببينم .. چند دقیقه ای رد شد و و دیدم جوابش منفیه، با خیال راحت انداختمش تو سطل آشغال و بیرون اومدم و به آرزو لبخند زدم که یعنی خبری نیست ، داشتم تو آشپزخونه آب میخوردم که یهو یادم افتاد اگر مادر احمد بیبی چک تو سطل اشغال ببینه بیچارم میکنه ، سریع برگشتم تو دستشویی سطل اشغال نگاه کردم و بیبی چکو برداشتم .. از چیزی که می دیدم سرم سوت کشید و پاهام سست شد و نشستم کف توالت و به حال خودم زار زدم ، جواب بی بی چک مثبت بود... اونقدر تو دستشویی گریه کردم که دیگه جونی برام نمونده بود ، بیبی چکو چند تیکه کردم و انداختم تو فاضلاب و اومدم بیرون . آرزو قیافمو که دید تعجب کرد و مادر احمد گفت تو چرا مثل جن زده هایی دختر؟ یه بار میخندی یه بار گریه می کنی ؟ رفتم جلو و گفتم فضولیش به تو نیومده پیر خرفت... مادرش شروع کرد به سلیطه بازی و گفت احمد بیاد میگم انقد بزنتت که ایندفعه تا یک ماه نتونی سر پا بشی که جواب من مادر دلسوز اینجوری ندی خدا رو شکر احمد تا غروب نميومد و میتونستم به فکر چاره باشم ، نشستم سرجام و گفتم یعنی بابا تو این دو سه ماهه حتی یادش نیفتاده یه زنگ به من بزنه؟ مگه میشه کلا منو فراموش کرده باشه ؟ حالم خیلی بد بود که آرزو اومد تو اتاق به یه بهونه ای و پرسید حامله ای ؟؟ زدم زیر گریه و گفتم آره ، گریه امونمو بریده بود .. گفتم تو رو خدا برو به بابام زنگ بزن و بگو از اینجا بیاد دنبالم به خدا دارم دیوونه میشم .. آرزو یه نگاه بهم کرد یکم مکث کرد و گفت هدی راستشو بخوای بابات سکته زده ، حالش اصلا خوب نیست ولی اینا بهت نگفتن، تو هم بهشون نگو فقط امشب که احمد خوابید بیا از این خونه فرار کن .. سرم سنگین شده بود حس میکردم صدای آرزو رو نمیشنوم باورم نمیشد که بابام همچین بلایی سرش بیاد، پرسیدم تو از کجا میدونی ؟؟ آرزو گفت بابات بعد این که رفتی سکته زده ، مادرم چند باری به اسم تو ازش پول گرفته تا این که دیروز زنش زنگ زده برنداشته و بعدش پیام داده حيا کن دختر بابات سکته زده و تو اینجوری فکر عشق و حالتی و ازش پول میگیری، دیگه نمیزارم یک قرونم بهت بده . سرم سوت کشید از بی انصافی این آدما ، گفتم چرا گذاشتی این کارا رو بکنن؟ من چجوری با این ریخت و وضعم شب فرار کنم؟ اصلا کجا فرار کنم ؟؟ آرزو گفت نمیدونم فقط اینو میدونم که زن بابات همه خطای تلفنو عوض کرده، مادر بزرگتم جواب نمیده ، چند باری مادرم میخواسته ازش پول بگیره با خط تو ولی جواب نداده . نشستم یه گوشه و به حال خودم زار زدم ، هرچی گریه میکردم سبک نمی شدم. اگر بابام حالش خوب نمیشد چی ؟ من چه غلطی باید میکردم ؟ چرا خدا اینجوری مجازاتم کرد من فقط دنبال آرامش بودم، من احمق فکر میکردم اینجوری خوشبخت میشم.. نفهمیدم چند ساعته دارم گریه میکنم که احمد اومد تو اتاق.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#بخش_شانزدهم درو بست و من بی بی چکو تو لباس زیرم گذاشتم و رفتم دسشویی و سریع بازش کردم و منتظر بودم
احمد اومد تو اتاق یه نگاه به من انداخت و گفت تو واسه چی گریه می کنی ؟ هر حرفی از دهنت در اومده به مادرم زدی و حالا اینجوری گریه میکنی ؟ خجالت نمی کشی ؟ نمیگی مادرم نفرین کنه و زندگیمون خراب بشه؟ اومد جلو که بزنه تو صورتم که لیوان آب کنارمو برداشتم و محکم کوبیدم تو سرش ، ليوان نشکست ولی صورت احمد پر از خون شد و داد میزد که این منو کشت... مادرش وقتی احمدو دید خودشو کتک می زد و برادرش از پله ها پایین اومد و بردنش دکتر و آرزو هم همراهشون رفت، من موندم و مادر احمد و زن داداشش... مادرش نشسته بود گوشه خونه خودشو کتک میزد و می گفت دیدی ؟ دیدی مثل مادر بدکارشه؟ پسر بدبخت من از صبح تا شب بره تو کوچه و خیابون مسافر ببره که شکم اینو پر کنه اونوقت این اینجوری کتکش بزنه خدا لعنتت کنه .. اومدم بیرون و داد زدم خدا تو رو لعنت کنه من میخوام برم از این خونه میخوام برم طلاق بگیرم ولم کنید . بچه هات حرومزادن خودت هرزه بودی که پولای منو بالا کشیدی و دزدی کردی.. یهو بهم حمله کرد و موهامو تو دستش گرفت و دور خونه میچرخوند ، حس میکردم پوست سرم لايه لايه داره کنده میشه اونقدر منو دور خونه چرخوند که خودش خسته شد و منم فرار کردم و رفتم تو اتاقم . نشستم با خودم فکر کردم اگر احمد بیاد اونقدر منو میزنه که ایندفعه حتما ناکار میشم . به بچه ای که تو شکمم بود فکر میکردم اینکه اگر بیشتر از اینا اینجا بمونم شکمم بالا میاد و یه آدم بیگناه رو وارد این زندگی میکردم . شک نداشتم که این بچه باید هرچه زودتر سقط بشه حالا به هر قیمتی... ساعتها پشت هم رد میشدن، بالاخره صدای آرزو رو شنیدم که اومد خونه و گفت داداش حالش خوب شده و احمدم اومده بود و باهم دیگه برام خط و نشون میکشیدن . یهو صدای آرزو اومد که گفت این دختره زن زندگی نیست ، الان درو روش بستين تا آخر عمر که نمیشه اینجا بمونه تهش میره بیرون و با این کتکایی که خورده ننه باباش بیچارتون میکنن .. مامانش داد زد بچه منو ناکار کرده هیچی نیست ؟ اصلا باید بریم شکایت کنیم دیه بگیریم.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#بخش_هفدهم احمد اومد تو اتاق یه نگاه به من انداخت و گفت تو واسه چی گریه می کنی ؟ هر حرفی از دهنت در
صداش میومد که می گفت میدونی قیمت هر بخیه چقده؟ اونم رو پیشونی پسر بیچارم؟ میریم شکایت می کنیم میگیم یا بره زندون یا ده برابر دیه بده . آرزو می گفت اونم بره واسه چشمش شکایت کنه میخواین چیکار کنید ؟ اصلا دختر بیچاره رو نبردین تا دکتر شاید کور بشه اصلا .. زنداداشش گفت کور بشه بهتر، اینجوری زبونش دراز نیست که طلاق میگیرم طلاق میگیرم... خندید و گفت باباشم که رو به موته و اونه و یه کوه پول... اون شب احمد نیومد تو اتاقم و قرار بود روز بعد بره از سرش عکس بگیره . نشستم تو اتاق یه دست لباس گذاشتم کنار، طلاهامو تو جیبش کردم و فکر کردم حتما فردا هرجوری شده باید از در این خونه بزنم بیرون روز بعد آرزو اومد تو اتاقم و یه ساندویچ نون پنیر بهم داد و گفت دیروز هیچی نخوردی حامله ای اینو بخور ضعف نکنی دستشو گرفتم و گفتم آرزو من میخوام امروز از این خونه برم. آرزو گفت چه جوری حالا درسته احمد و داداشم رفتن دکتر ولی زن داداشم و من که هستیم تازه مادرمم هست . به پاش افتادم و گفتم اگر احمد از بیرون بیاد بیچاره ام .. تو رو خدا یه فکری به حالم بکن. آرزو گفت دعا کن احمد ناهار نیاد خونه اینجوری عصری به بهونه بردن بچه ها تو پارک میتونم زن داداشمو بکشونم بیرون آرزو که رفت از سوراخ قفل داشتم بیرون نگاه میکردم ، مادر احمد آرزو رو صدا زد و آهسته گفت میگن طلا میخواد بالا بره رفتم صد میلیون طلا خریدم . آرزو با تعجب گفت صد میلیون ؟ مادرش گفت آره الهی لال بشی که اینجوری جيغ نزنی .. اگر بابای گور به گور شدش سکته نمیزد پول جهیزیه تو هم ازش میکشیدم . آرزو گفت حالا کجا هستن طلاها؟ مادرش گفت یه وقت به زنداداشت یا خواهرات نگی ها .. گوشه پشتی رو باز کرد یه نایلون مشکی درآورد ازش پر از طلا و با خنده گفت مستعمل خريدم که استفاده داشته باشه حس میکردم دارم سکته میزنم از حرفای مادرش . مدام چشمم به ساعت بود تا ساعت ناهار رد بشه و احمد نیاد، وقتی احمد نیومد انگار دنیا رو بهم داده بودن . عصری بود که آرزو اومد تو اتاقم دو تا پنج تومنی انداخت رو زمین و آهسته گفت كل پولیه که دارم واسه تاکسی بردار، اگر فرار کردی حتما از تهران برو شهر خودتون . آرزو رفت پیش زن داداشش و بعد نیم ساعت اومد و گفت من با زنداداش بچه ها رو میبرم پارک . مانتومو تنم کردم شالمو انداختم رو سرم و داشتم فکر میکردم حالا چه جوری از دست مادرش فرار کنم ، نیم ساعت گذشت یه ساعت گذشت ولی راهی پیدا نمیکردم... ••-••-••-••-••-••-••-• https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
❣ روزهای اول سربازی اش بود. در شهری غریب، با مردمی که لهجه ای متفاوت داشتند و لباس کردی به تن. چند روز اول فرودین ماه بود و سرمای زمستان جای خود را به نسیم های بهاری داده بود که بوی خوش لاله ها و نسترن ها را به شهر می آوردند. در پاسگاه، مسئول تهیه وسایل آشپزخانه بود. بالاجبار هر روز به بازارچه شهر می رفت. در یکی از همان روزها، توی بازارچه کوچک که مردم در تلاطم خرید بودند، چشمان میشی رنگی را دید که شعاع خورشید در آن می رقصید. دختری با پیرهن فیروزه ای رنگ که تا مچ پایش می رسید و صندل های پنجه باز به پا داشت. لشكر موهای سیاهش از زیر شال به بیرون راه پیدا کرده بود و بر روی انحنای کمرش آرام گرفته بود. گرما تمام وجود پسر را فرا گرفته بود، انگار که در وسط مرداد ماه در کنار خلیج فارس ایستاده. این حال تا مدت ها با او همراه بود. نمی دانم عاقبت چطور احساسش را به دختر گفت، گویی این قسمت از داستان مأمن اسرارش بود و هیچکس نباید می دانست، حتی من. از آن به بعد کارشان شده بود، هر روز خارج از شهر، درست در کنار درخت چنار به دیدار هم بروند. پسرک سرباز نامش محمد بود و وطن خودش را در گوشه ای از یک شهر کرد نشین پیدا کرده بود. وطنی به نام آسو... روزها می گذشت و کم پیدا شدن پسرک در پاسگاه و آسو در خانه، توجه ها را به خود جلب کرده بود. یک روز پاییزی که خورشید کمابیش غروب کرده بود و لکهای سرخ و ارغوانی در آسمان به جا گذاشته بود، چند جوان با شلوارهای گشاد و چماق به دست، مقابل پسرک ایستادند و چند ساعت بعد، لباس خاکی رنگش، مملو از قطره های سرخ شده بود و مردم پیکر نیمه جانش را پیدا کرده بودند. خبر به پاسگاه رسید و بعد به مرکز استان. چند ساعت بعد، شهر پر بود از نیروهای نظامی. آن روزها کردستان امن نبود و فکر کرده بودند که منافقین این بلا را سر این سرباز آورده اند. هرچند بعد از به هوش آمدن محمد، همه چیز ختم به خیر شد. فرمانده پاسگاه خواسته بود پدری کند و برای سربازش به خواستگاری رفت. اما با جواب نه روبه رو شد، یک نه مطلق از برادر آسو، و برادرش گفته بود که دفعه بعد جنازه اش را هم نمی بینند. پسرک روز آخر خدمتش رسیده بود و به آسو پیغام رساند که فردا قبل از اذان صبح، کنار همان درخت باشد تا فرار کنند، از تمام تعصب ها و غيرتها از تمام آنها که نه مطلق دارند. دخترک آمد، اما محمد شب قبل، درست زمانی که در تاریکی دراز کشیده بود و خطهای موازی نقره ای که مهتاب از لای کرکره روی دیوار خوابگاه انداخته بود را تماشا می کرد، صدای تلفن همه چیز را برایش برهم زد. همسایه شان از روستا بود. خبر داده بود که حال مادرت خوب نیست و چشم به راه پسرش است. محمد به آسو قول داده بود که برمی گردد، این بار با مادرش، تا شاید دل پدر و برادرش به رحم بیاید. از رفتنش دو سال گذشت، همچون برق و باد. دو سالی که تمامش را به پرستاری از مادر مریضش گذشت و هیچ نتوانست به آن شهر برگردد که فرسنگها دور بود از روستایشان در آذربایجان. بعد از فوت مادرش، دوباره به آنجا رفت، شهر همان شهر بود، اما خبری از بوی خوش گل های لاله نبود. به سختی یکی از دوستان آسو را پیدا کرد. گفت که بگوید در کنار همان درخت همیشه قرارمان منتظرش هست، اما جوابی که شنید او را به اعماق دریا راند. آسو به زور برادرش ازدواج کرده و به تهران رفته بود... من حالا می دانم که بابا محمد چرا اسم من را به اسم همان شهری گذاشت که در آن خاطرات بسیاری داشت. مهران، شهری پر از خاطره برای او بود ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ••-••-••-••-••-••-••-••
با خودم گفتم با چوب بزنم تو سرش ولی گفتم اینجوری اگر بمیره از این که هستم بدبخت تر میشم .. یهو مادرش پاشد رفت دستشویی و منم مثل جت پریدم پشت سرش و در دستشویی رو از پشت قفل کردم، واسه این که خیالم راحت بشه یه صندلی هم گذاشتم جلو در و یه چاقو دستم گرفتم مادرش میخواست درو باز کنه که متوجه شد در قفله منم سریع از خونه بیرون اومدم که یهو طلاها تو ذهنم اومد و گفتم برگردم و بردارم مردد در خونه وایستاده بودم که چیکار کنم ، میدونستم از این خونه برم دیگه دستم به طلاها نمیرسه دلم میخواست داغ طلاها رو روی دلش بزارم . برگشتم تو خونه و دیدم داره محكم لگد میزنه به در، طلاها رو برداشتم و از در خونه بیرون زدم که صداش از تو حياط اومد. سریع رفتم تو کوچه و روبروی خونه پشت یه ماشینی قایم شدم . مادر شوهرم سر لخت اومد تو کوچه و داد میزد بگیرینش دزد اومده ، یکی یکی همسایه ها بیرون اومدن من پشت ماشین مثل بید میلرزیدم و نایلون مشکی طلاها تو دستم بود، مادر شوهرم هنوز متوجه نشده بود طلاها رو برداشتم یکی از همسایه ها گفت چی برداشته ؟ کی بوده ؟ گفت هیچی بابا عروسم بوده ، پولامو از جیبم برداشته و فرار کرده .. یهو از حیاطی که جلوش ماشین گذاشته بودن و من توش قایم شده بودم صدای پا اومد .. خدا میدونه چقدر ترسیدم خودمو آماده کرده بودم که فقط بدوم که در باز شد یه دختر هم سن و سال خودم پشت در بود.. قیافه منو که دید میخواست حرفی بزنه که با التماس بهش اشاره کردم ساکت باشه مادر شوهرم تو کوچه الم شنگه به پا کرده بود و کوچه غلغله شده بود.. دختره درو کامل باز کرد و من سریع پریدم تو خونشون ، منو که دید با تعجب گفت دنبال تو بودن ؟ دزدی کردی از خونشون؟ چرا چش و چالت اینجوریه؟ میخواست بره تو کوچه به مادر شوهرم بگه که افتادم به پاش و گفتم به قرآن من عروسشم .. منو شوهرم کتک زده الان فرار کردم از خونشون ، به خدا دزد نیستم بزار اینجا بمونم تا برن تو خونه و من فرار کنم .. دختره نشست رو پله و گفت زن داداش آرزویی ؟ گفتم آره میشناسیش؟ گفت آره ، آرزو دوستمه .. داداشم خیلی خاطرشو میخواد .. بهم گفته بود یه زن داداش جدید گرفتن که با داداشش اختلاف دارن و خیلی پولداره... يه نگاه به تیپ و قیافه من کرد و گفت واقعا تو رو می گفته که پولداری ؟؟ اشاره به نایلون مشکی توی دستم کرد و گفت اون چیه ؟ گفتم وسیله هامه. همینجوری رو پله ها نشسته بود و گرم حرف زدن باهام شد، دختر خوبی بود اسمش فائزه بود ولی من بهش میگم فرشته نجات که اگر اون نبود اون روز یا طلاها رو ازم می گرفتن یا خودمو برمیگردوندن . حس کردم کوچه خلوت تر شده ، فائزه رو فرستادم دم در که ببینه چه خبره که گفت مادر شوهرت دم در نشسته.. نشست کنارم و گفت هدى نمیخوام ته دلتو خالی کنم ولی اگر شوهرم بیاد یهو میبینی میگه به ما چه و میره دنبال شوهرت ، بیا یه چادر مشکی سرت بنداز و از اینجا برو . گفتم چادر مشکی ندارم ، رفت از تو خونه یه چادر آورد و گفتم آرزو می دونه فرار کردم ، بعدا اگر دیدیش بگو تو کمکم کردی و تونستم فرار کنم . هنوز میخواستم از خونه دربیام که یهو صدای جیغ و داد مادر احمد و عروسش اومد که جیغ میزد و تو کوچه خودشو کتک میزد.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#بخش_نوزدهم با خودم گفتم با چوب بزنم تو سرش ولی گفتم اینجوری اگر بمیره از این که هستم بدبخت تر میشم
از گوشه در نگاه کردم که به قصد کشت خودشو میزد و صورتشو چنگ مینداخت و می گفت مال و اموالمو برده هر چی طلا داشتم برده و یهو از حال رفت و زنگ زدن آمبولانس و همین که همشون رفتن تو خونه من از خونه بیرون زدم . طلاها رو به زور کردم تو لباسم و فقط میدویدم ، چادرمو با دست روی سرم نگه داشتم و اونقدر دویدم که از نفس افتادم. نمیدونستم کجام ولی خیلی از خونه دور شده بودم . هوا تاریک بود و کوچه ها کم کم داشت خلوت میشد رفتم خیابون اصلی و یه تاکسی گرفتم و گفتم ترمینال سوار تاکسی که شدم به سرفه افتاده بودم که تاکسی داره گفت آبجی برات یه آب بگیرم؟ رفت با یه بطری آب برگشت که چشمش خورد به صورت و چشم من و گفت تصادف کردی؟ چشام پر از اشک شد و گفتم شوهرم کتکم زده منو برسون ترمینال تا برم خونه پدر و مادرم . تاکسی داره تمام طول مسیر شروع کرد به حرف زدن از خواهراش که هر کدوم یه جایی ازدواج کردن و همش دل نگرانه و پدر و مادرشم فوت شدن . از بین طلاهای خودم یه انگشتر ظریف که داشتم بیرون آوردم و گفتم من کل داراییم همینه ، میتونی اینو برام بفروشی یا خودت برداری و پولشو بدی؟ گفت پول نداری آبجی؟ حدودا چهل پنجاه ساله بود و مرد خوبی دیده میشد . گفتم نه فقط ده تومن دارم از تو داشبورد ماشین صد تومن بهم پول داد و گفت باشه پیشت ، هر کار کردم انگشترو ازم نگرفت . شروع کرد به فحش دادن به احمد که انسان نیست و گفت رسیدی شهر خودتون حتما برو واسه چشمت دکتر انگاری عفونت کرده. به ترمینال که رسیدم حس کردم راننده تاکسی یه فرشته بود از سمت خدا که منو از اون جهنم فراری بده . سریع رفتم بلیط اتوبوس گرفتم که گفت کلا یه اتوبوس هست اونم واسه ده دقیقه پیش بوده شاید حرکت کرده باشه . تمام طول ترمینال جنوب اونقدر دویدم که گلوم مزه خون میداد تا به اتوبوس رسیدم و رو صندلی نشستم. اصلا باورم نمیشد که بالاخره فرار کردم. سرمو رو صندلی تکیه دادم و زیر لب دعا میخوندم تا خدا كمكم كنه و زودتر از تهران خارج بشیم . همین که اتوبوس افتاد تو جاده یه نفس راحت کشیدم و خوابیدم و با صدای راننده که گفت خانم چرا پیاده نمیشی به خودم اومدم. باورم نمیشد از اون جهنم خلاصی پیدا کرده باشم ، تاکسی گرفتم و رفتم دم خونمون ، خودمو آماده کرده بودم تا اگر بابا بیرونم انداخت به دست و پاش بیفتم و التماسش کنم . پشت در خونه بودم و استرس داشتم...طلاهایی که مادر احمد با پولای بابای من خريده بود تو جیبم سنگینی می کرد زنگ آیفون زدم و افسانه با تعجب بله ای گفت و من با صدای بغض دار گفتم باز کن. افسانه انگاری خیلی تعجب کرده بود . گفت تویی هدی؟ در باز شد و من اونجا بود که فهمیدم که چه بهشتی رو از دست داده بودم . افسانه تند تند پله های حیاط و اومد پایین و چشمش به من که افتاد زد تو صورتش و گفت پناه برخدا . تصادف کردی؟ این چه ریخت و وضعيه. گفتم میشه بیام داخل؟ افسانه گفت آره چرا نشه، بیا تو ولی بابات تو اتاق خوابه اینجوری ببینتت حالش بدتر میشه... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d