💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
💕صــلوات
🌷هم مـــداد است و هم پاك ڪن
💕یعنے هم حسنہ مینویسد
🌷و هم گـناه را پاڪ ميڪند
🌷یکشنبه تون رو با یک
صلوات شروع کنید🌷
🌷اللّهُمَّصَلِّعَلي
💕مُحَمَّدوَآلِمُحَمَّد
🌷وَعَجِّلفَرَجَهُــم
🌼🍃
─┅─═इई 🌷💕🌷ईइ═─┅─
🌷🌼🌷🌼🌷
🌺🧚♀️الهی ...
🍁چون اقاقیهای بی تاب شب باران
🍂مرا بی تاب خود گردان
💫خدایا...
🍁ﭼﻮﻥ ﺷﻘﺎﯾﻖﻫﺎ که از شبنم
🍂ﻫﻮﺍی ﻋﺸﻖ ﻣﯽﮔﯿﺮﻧﺪ ،
🍁ﻭ ﭼﻮن ﮔﻠﻬﺎی ﻧﯿﻠﻮﻓﺮ که ﺑﯽﭘﺮﻭﺍﻧﻪ ﻣﯽﻣﯿﺮﻧﺪ،
🍂به ما ﻫﻢ ﻋﺎﺷﻘﯽ ﺁﻣﻮﺯ
🌷ﺍﻟﻬﯽ...
🍂چون شب باران که
🍁میشوید پرمرغان عاشق را
🍂بشوی از دل
🍁بشوی از دیده
🍂از پندار
🍁از گفتار
🍂از کردار
🍁تمام آنچه نازیباست
🌷"آمیـن "🙏
☀️باز صبح دگر از راه رسید
فرصتی تازه که تاشاد کنی
هر که را میبینی
به سلامی ز سرشوق و نشاط🌼
به نگاهی به گلی واشده درکنج حیاط🌼
تو فقط شاد بمان
زندگی می گذرد🌼
سلام صبح زيباتون بخیر🌼
🌼🍃
🧡💫ای بـام بلند آسمان ،صبح بخیـر
🍁💫ای پرتو مهر، زرفشان،صبح بخیر
🧡💫ای طایـر عاشق سحرخیـزسـلام
🍁💫ای چشمهٔ جاری روان صبح بخیر
🧡💫سلام به دستان بخشنده
🍁💫سلام به لب های پرخنده
🧡💫سلام به دل های بی کینه
🍁💫سلام به اندیشه های مثبت
🧡💫سلام به دیـدگان زیبـا بیـن
🧡💫سلام به دوستان عزیز
🍁💫صبح پاییز یکشنبه تون بخوشی
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
خدایا✨ ❤️
زندگی بی تو مرا به جایی نمیرساند😔
لذت ترک گناه را به من بچشان💕💜
🌼🍃
🌷سلام صبح زیباتون بخیر
💕امیدوارم امروز و هر روز
🌷دلتون پر از شادی باشه
💕وخونه هاتون پراز عشق
🌷و سفره هاتون پراز برکت
💕و زندگيتون پرازصمیمیت
🌷و عمرو عاقبتتون بخیرباشه
💕با آرزوی يکشنبه ای زیبـا
🌷و هفته ای خوب و بینظیر
🌼🍃
🌸💫 امیدوارم
🌿💫هفته پیش رو
🌸💫 توأم با سلامتی
🌿💫پر از لبخند و شادی
🌸💫 همراه با پیشرفت و موفقیت
🌿💫و سرشار از برکت برای همه باشه
🌸💫شروع صبح تون پرخیر و برکت
🌼🍃
🌷محبت را به دل دادن🌷
🌷صفای سینه میخواهد🌷
🌷به یـاد دیگران بـودن 🌷
🌷دل بی کینه میخواهد🌷
🌷شاخه گل زيبا تقديم شما عزيزان🌷
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
تبریک تولد رو فقط تو بگو،جوجه
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
دعوتید به یک جرعه حس خوب😍
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
☀️امروز فقط زیباییها را ببین
عـشق الهـی🌷❤️🌷
که در تمام جهان سایه افکنده
آرزوهای قشنگت را ببین 🌷🍃
و خالق قدرتمندی که به آنها
تحقق خواهد بخشیده🌷🍃
صبحتون پُر از عطر خدا🌷🍃
🌼🍃
🐜🍃🐜
روزی حضرت سلیمان مورچه ای را در پای کوهی دید که مشغول جابجا کردن خاک های پایین کوه بود.
از او پرسید: چرا این همه سختی را متحمل می شوی؟
مورچه گفت: معشوقم به من گفته اگر این کوه را جابجا کنی به وصال من خواهی رسید و من به عشق وصال او می خواهم این کوه را جابجا کنم.
حضرت سلیمان فرمود: تو اگر عمر نوح هم داشته باشی نمی توانی این کار را انجام بدهی.
مورچه گفت: ...
"تمام سعی ام را می کنم...!"
حضرت سلیمان که بسیار از همت و پشتکار مورچه خوشش آمده بود، برای او کوه را جابجا کرد.
مورچه رو به آسمان کرد و گفت:
خدایی را شکر می گویم که در راه عشق، پیامبری را به خدمت موری در می آورد...
چه بهتر که هرگز نومیدی را در حریم خود راه ندهیم و در هر تلاشی تمام سعی مان را بکنیم، چون پیامبری همیشه در همین نزدیکیست...
🐜🍃🐜
🌼🍃
سلام یکشنبه تون پراز امید
امیدوارم🌷🍃
امروز آغازی باشه
براے زیاد شدن
برکت و نعمتهای الهی
خانه ی امن
آرزوهاتون پر از
شکوفه های اجابت🌼🍃
و گردش روزگار بکامتون باشه
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
یه عدد خانم داريم با اين مهارتها
آقايون چقدر مهرش ميكنيد 😂😂
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#دلنوشته_مهدوی
✍حسرتی به دلهایمان مانده برای دیدنت؛قلبهایی بیقرار مانده برای آمدنت؛به خدا که این روزها فهمیدهایم به این طبیب و آن طبیب رو زدن،تنها عمق جراحت را بیشتر میکند.درد ما یک درمان دارد و آن تویی،ای حضورت مرهمی بر زخمهای عالَم!
چه جمعههایی که به جای طلوع روی ماهت،غروب آسمان را تماشا کردیم... کاش این شبهای فراقمان یک روز سحر شود.کاش روزی این زمینِ خالی از حیات با قدمهای تو جان بگیرد.
جهان از اضطرار،لبالب است و منتظرانت لحظه شمار و امیدوار که ثانیه ثانیهی غیبت،بر سر وفای به عهد تو سپری شود. چرا که قلبهایمان به ما وعده میدهند، چیزی تا ظهورت باقی نمانده.
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹
📌 دخیل بستهام به شفای دستانت
🔹 ای پرستارِ زخمهای به خوننشستهٔ کربلا! در وجودم دخترکی نشسته است، خسته و غمگین، بیمار و مجروح...
کبودی زخمهایش، التیام دستهای مهربانِ شما را میطلبد. در پیچهای سخت آخرالزمان راهش را گم کرده است. تشنه است، زمینگیر شده است، کم آورده است...
🔅 ای بانویِ نور و باران و بهار!
بر او بتاب، بر او ببار، زندهاش کن...
و آنچنان دستش را بگیر که در پس تمام اِنکارها و تمسخرهای آخرالزمان، به جای شکستن، محکمتر شود…
و آنچنان در وجودش بِدَم تا در او زینبی دیگر متولد شود که اگر در مسیر ولایت تیغی هم به پایش نشست، به یاد لبخند امامش، فریاد زند: «ما رَایتُ اِلاّ جَمیلاً...»
🌸 مجددا ولادت باسعادت #حضرت_زینب (سلام الله علیها) و روز پرستار مبارک باد.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
📌 شخص اول زندگی شما کیست؟
🔸 هنگامی که برایش خواستگار آمد، تنها یک شرط داشت؛ برادرم هرکجا باشد من هم باید آنجا باشم... در مدینه با او بود، در کربوبلا با او بود، حتی در شام ستم، هنگام اسارت، امام زمانش را تنها نگذاشت و پیوسته در معیّت ایشان بود؛ در خوشیها و سختیها، اولویت اول زندگیاش امام زمانش بود...
🔹 اما امام این زمان طرد شده و آواره است. ای کاش که صاحبالزمان زینب داشت...
اصلا شاید بخاطر همین است که فرمود: به شیعیانم بگو خدا را به حق عمهام زینب قسم دهند فرج مرا نزدیک گرداند. یعنی امام زمان ما مدافعی مانند حضرت زینب(س) میخواهند...
تا کجا حاضری او را همراهی کنی...؟
🌺 ولادت حضرت زینب مبارک باد.
🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹
💌 #یه_سلام_دوباره
براے کسایے که
قلبشون کبوتر #حــــرمه 🕊
کسایے که
دلشون با اسم امام مهربون آروم مےگیره 💚💜
🔆 امروز هم،
عاشقانه و با شوق،
زمزمه کن صلوات خاصه امام رضا (ع) رو:☺️
اللهّـــمَ صَلّ عَلي عَلي بنْ موسَي الرّضـا
المرتَضی، الامــام التّقي النّقي و حُجَّّتكَ
عَلي مَنْ فَــوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثري
الصّدّيق الشَّهيد صَلَوةً كثيرَةً تامَة زاكيَةً
مُتَواصِلــةً مُتَواتِـــرَةً مُتَرادِفَـــه كافْضَل
ماصَلّيَتَ عَلي اَحَدٍ مِنْ اوْليائِكَ 🍀
🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹
جان آقام (عج)
بخوان دعای فرج رادعااثردارد
دعاکبوترعشق است وبال وپردارد
🌺دعای منتظران درعصرغیبت🌺
اَللّهُمَّ عَرِّفْنى نَفْسکَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى نَفْسَكَ لَمْ اَعْرِف نَبِيَّكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى رَسُولَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى رَسُولَكَ لَمْ اَعْرِفْ حُجَّتَكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى حُجَّتَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى حُجَّتَكَ ضَلَلْتُ عَنْ دينى
❤️برای سلامتی آقا❤️
بسم الله الرحمن الرحیم
اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً
💖دعای فرج💖
بسم الله الرحمن الرحیم
اِلهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ،
وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاء
ُ
وَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ
واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛
اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي
الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم
فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛
يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني
فَاِنَّكُما كافِيانِ ، وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ ؛
يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ ؛
الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛
يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ
یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع)و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج)
ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیت الله فی ارضه
به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد
🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹
هر کسی
را تکیه گاهی باشد
از بهر امید،
تکیه گاهِ من تو باشی
ای تو اَم تنها امید ...
امـام عصـر علیه السلام
اللهم عجل لولیک الفرج
#صبحت_بخیر_همه_داروندارم
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
⚘﷽⚘
⚘الســـــــــــــلام علیکــــــــ یامـولانا یا صـاحب الزمـان (عج)⚘
تک تک گلبرگهاے گلم را
به یاد عطر وجودتان مےبویم
مشامم آکنده میشود
از این رایحهے بهشتے
و لحظاتم مالامال مےگردد از حس حضورتان
گل خوشبوے هستے
دیدنتان آرزویم است
متی تِرانا وَ نَراک
آقاجان
این روزها هم میگذرد
این روزهاے دلتنگے
این روزهاے دورے و بیقرارے
این روزها میگذرد و
وقتِ مهربانے مےآید
وقتِ آمدنِ تو ...
مےآید روزے که مےآیے و
دستِ دلمان را میگیرے
و از دلتنگے و غم نجاتمان میدهے
آه که دلم پَرمیزند براے مهربانےات
حضرتِ مهربانترین .
ٖدر افق آرزوهایم
تنها ♡أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج♡ را میبینم...
#مولاےمهربانغزلهاےمنسلام✋
🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹
✍🏻حُزنِ شیعیان😓
#امام_حسن_عسکری علیه السلام:
شیعیان ما دچار غم همیشگی هستند
تازمانی که فرزندم که پیامبر(ص)
مژده ی ظهورش را داده است،ظهور کند
📚اثبات الهداه ج ۵ ص ۲۰۳
🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹
💬مولا صاحب الزمان ارواحنافداه فرمودند
▪️به شیعیان و دوستان ما بگویید
که خدا را به حق عمه ام زینب سلام الله علیها قسم دهند که فرج مرا نزدیک گرداند
📚 شیفتگان حضرت مهدی جلد ۱ صفحه ۲۵۱
⚠️امر امام است و اطاعت واجب...
اما ( مولای ما دارند مقام و منزلت حضرت زینب سلام الله علیها رو به ما میرسانند که با وجود ائمه معصومین علیهم السلام حضرت زینب سلام الله علیها مقام خاصی در درگاه خداوند عزوجل دارند )
#بحق_الزینب_اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹
اگر آنقدر که به گوشی هایمان
خیره میشویم
به قرائت قرآن می پرداختیم
بعد از هر دو روز یکبار
قرآن را ختم می کردیم
مهمترین کار در زندگی شما بیدارکردن
امت است،نه لایک دریافت کردن
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#سوال_تنهامسیری_ها
#خانواده
#سیگار
سلاخسته نباشید از این که این فرصت بهمون دادید ممنونم مهمترین دغدغه من سیگار کشیدن شوهرم که باعث شده به یه مرد پرخاشگر ودروغگو وفحاش تبدیل بشه روزی دوتاپاکت سیگار میکشه واین منو خیلی نگران وگاهی عصبی میکنه خواهش میکنم یه راه حلی جلو پام بذارید واین بگم که اصلا حاضر نیست بامشاوره حرف بزنه.
〰〰〰〰〰〰〰🍁
خانم #رحمانی پاسخگوی این سوال هستند:
سلام عرض میکنم خدمت شما خواهر گرامی.
قطعا سیگار کشیدن کار مورد تاییدی نیست،وبرای سلامتی فرد مضرهست،
ویک راهبرد نا کار آمد برای مقابله با استرس هاوارامش است.
ابتدا سعی کنید مسائل زندگی را تبدیل به فاجعه ای بزرگ نکنید،چراکه در حل آن ناتوان میشوید،
بانوی عزیز،سعی کنید تغییر را از خودتان شروع کنید تا تغییر در محیط و اطرافیان را شاهد باشید.
تاکید میکنیم،مهارت های کلامی وارتباط موثر را تقویت کنید.
برای رسیدن به خواسته ها از قیاس،کنایه،دستور،نیش هرگز استفاده نکنید.وخیلی مراقب اقتدار واحترام همسر باشیدبخصوص در حضور فرزندان. چراکه سرکوفت زدن،وتذکرهای مدام نتیجه ای جز لجبازی ندارد.ارتباط عاطفی واعتماد به ایشان یک برگ برنده است.
علت سیگار کشیدن همسر راپیداکنید،اگر برای فرار از فشارها واسترس های روزانه است،پس بهتر است شمادر کنار ایشان بعنوان حامی،نقش موثری داشته باشید،
اگر تاثیری پذیری دوستان،با افرادسالمتر ومومن ارتباط برقرار کنید.
نقاط مثبت وتوانمدی های همسر خود را ببینید،وبیان کنید به ایشان تا احساس عزت کنند وبرای ترک سیگار قدرتمند شوند.
در پناه خداوند مهربان باشید✨
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰🍁
#سوال_تنهامسیری_ها
#طبی
#صرع
همسرمن حدود ۲۵ ساله به بیماری صرع مبتلاس . و الان چندین ساله که قرص کاربامازپین مصرف میکنه الان روزی ۶ تا قرص ۲۰۰ میلی گرمی مصرف میکنه .خداروشکر ده سالی میشه تشنج نداشته ولی هرازگاهی که فشار کاریش زیاد میشه یه حالتایی بهش دست میده . اینکه مثلا به چن ثانیه به یک نقطه خیره میشه میخواستم بپرسم آیا از طریق داروهای گیاهی میتونه این حالتاشو رفع کنه و یا اینکه تعداد قرصاش کمتر بشه . چون از عوارض قرصاش گیجی و خوآب آلودگیه
〰〰〰〰〰〰〰🍁
خانم حسینی #هناس پاسخگوی این سوال هستند:
صرع،حملات تشنجی و اختلالات حمله ای در فعالیت مغز است.این بیماری عود کننده است و همراه تشنج است و ناگهانی اتفاق می افتد.بیمار دچار انقاباضات عضلانی شدید و غیر ارادی می شود.
✅ بخور یا چکاندن سرکه سداب در بینی
✅ خوردن شربت عسل گزنجبین
✅ همراه داشتن حرز حضرت امیر علیه السلام
💆♀ تدابیر یداوی:
ماساژ پنجه پا
بوییدن عطر محمدی
روغن مالی ملاج
سوزن زدن به نوک انگشت وسط
⛔️ پرهیز از غذاهای سودازا و مواد کارخانه ای و تراریخته.
⛔️ عدم مصرف روغنهای صنعتی
برای درمان تخصصی به طبیب #حاذق مراجعه کنید.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
〰〰〰〰〰〰〰〰🍁
#سوال_تنهامسیری_ها
#کودک
#حرکات_ناشایست
⁉️سوال:
سلام روز خوش
پسری ۲/۵ ساله دارم وقتی عصبی میشه گاز میگره هیجان زده میشه، جیغ میکشه، حوصله اش سر میره تف میکنه ، موقع غذا خوردن دستش میکن تو لیوان اب قرقره میکنه ،ومیریز تن بقیه اعضای خونه ، نمیدونم باهاش چکار کنم کمک کنید لطفا 😔🙏🏻
〰〰〰〰〰🍁
خانم #بدیع_زادگان پاسخگوی این سوال هستند:
✅پاسخ:
با سلام خدمت شما دوست گرامی
در مورد رفتارهای اشاره شده در شرح سوال به نظر می رسه تمام این رفتارها و حرکات ناشی از نیاز شدید کودک به توجه هست .
و البته برداشت بنده اینه که ظاهراً کودک شما هنوز قدرت تکلمش هم کامل نشده و به همین دلیل چون نمی دونه چطور منظور خودش رو بیان کنه جیغ می زنه یا رفتارهایی از این دست نشون میده.
پس در مرحله اول لازمه که شما توجه مثبت رو بهش بدید تا نیازش رفع بشه
منظور از توجه مثبت بازی و وقت گذاشتن به طور اختصاصی برای فرزندتون هست
و بعد از اینکه کودک رو از توجه سیراب کردید و رفتارهای خوبش رو دیدید و تحسین کردید و به اون محبت کردید در مرحله دوم نسبت به پرخاشگری ها و اصطلاحا برون ریزی هایی که انجام میده کاملا بی توجه باشید.
و البته توجه به این نکته بسیار ضروری هست آرامش محیط خونه و والدین هم تا حد زیادی لازمه تامین بشه پس در صورتی که این راهکار ها موثر نبود لازمه حتما به خود وهمسرتون رجوع کنید وکم وکاستی ها واصلاح کنیدو البته پیشنهاد می کنم برای گرفتن نتیجه بهتر از مشاوره تلفنی همکاران تنها مسیری استفاده کنید👌
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
〰〰〰〰〰〰〰🍁
#سوال_تنهامسیری_ها
#ازدواج
#خواستگاری
سلام وقت بخیر ۳۰سالمه ی خواستگار ۳۶ ساله دارم ۶ جلسه با اطلاع خانواده ها حرف زدیم
مادرش جلسه اول بعد اشنایی اومد کاملا راضی هست ولی با اینکه بار اول بود حالت بدی گفت خونه ما اومدی باید بری اشپزخانه کار کنی
مشکل پسر هم اینه ما هنوز نامزد نیستیم و جواب قطعی نشده انتظاز داره حرفهای عاطفی بزنم یبار سر این موضوع ۱۵ روز حالت نیمه قهر
خونشون مادر سالاریه پدرش کاره ای نیست
خود اقا پسر وضع مالیه خوبی داره ولی مدام از قناعت و مهریه صحبت میکنه
تحقیقات کاملا مثبت هست و تایید شدن
〰〰〰〰〰〰〰🍁
خانم #حسن_وند این سوال رو پاسخگو هستند.
سلام و رحمه الله .
خب ☺️
پیشاپیش ازدواج تون رو تبریک عرض می کنم
همانطور که خودتون فرمودین سن تون ۳۰ هست اینقدر بزرگ شدین که حداقل تصمیم زندگی مشترک با شما و همسر آینده تون باشه.
❇️برای این که بعدها بانوی خانه ی خود باشین و محترم
از همین الان برنامه ها و اهداف تون رو تعیین تا ان شاءالله در حین زندگی مشترک، به اونها هم به جد بپردازین
این کار،، در واقع یک علامت ورود ممنوع گذاشتن مقابل دیگران به حریم شخصی شما هست⛔️.
❇️ظاهرا با وصفی که از مادر خواستگارتون نمودین خیلی در عملکرد منفی خود متاسفانه جدی هست
لذا توصیه میشه قبل از پاسخ قطعی مثبت به این ازدواج ، در رفع این مانع بکوشید (حتی الامکان زندگی مستقل باشه و حد و مرزها رو برای خودتون مشخص بفرمایید)
❇️در مورد صحبتهای عاطفی ،خیر ؛ تا بعد از محرمیت این اجازه نیست ان شاءالله بعد از اون به اندازه کافی فرصت دارین😊
🔻(در مورد تحقیقات، همین که مادر سالاری بر این خانواده حاکم بوده ، قدری بیش، کار شما مشکل خواهد شد).
🔺🔻🔸🔹🔺🔻🔸🔹
ان شاءالله پیوندتان مبارک باشه🕊🕊🌷💫
پیشنهاد:
در صورت نیاز به راهنمایی دقیق تر
همراه با مشاوران تنهامسیری
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
〰〰〰〰〰〰〰〰〰🍁
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_آوای_بیصدا 🌾 #قسمت_دوم - بخش یازدهم من ده ساله با ایرج دوستم اون زمان فکر می کنم
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سوم - بخش اول
عمو حجت و خانمش منو خیلی دوست داشتن و توجه زیادی به من می کردن، عمو محال بود که منو ببینه و از درس و مدرسه ام نپرسه، و اشتیاق زیادی داشت که منو بخندونه برای همین سر به سرم میذاشت و گاهی موفق می شد.
و حالا یک نفر دیگه پیدا شده بود که غم من براش مهم بود با اینکه می دونستم کاری از دست کسی بر نمیاد و امیدی به درست شدن اون اوضاع نداشتم،
آخه دل من مادری می خواست که تاییدم کنه باهام مهربون باشه و این کار از دست کس دیگه ای بر نمی اومد، و اگر کسی مثل آقا مهران پیدا می شد که ازم تعریف می کرد فقط برای لحظاتی مرهمی بر دل ریشم می شد و می تونست توجه منو به خودش جلب کنه .
دیگه داشت غروب می شد که خسته شدم و برگشتم به ویلا،
مهی بیدار شده بود ولی هنوز لباس خواب به تن داشت، و خواب آلود از آشپزخونه اومد بیرون در حالیکه یک بشقاب پلو برای خودش کشیده بود و از همون جا دهنش می جنبید، گفت: باز دوباره کجا رفته بودی؟ مهران رو ندیدی؟
#ناهید_گلکار
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سوم - بخش دوم
گفتم: چرا خداحافظی کرد و رفت، می گفت دیرش شده
بشقاب رو گذاشت روی میز و یک قاشق پر پلو گذاشت دهنشو و شروع کرد به جویدن وگفت: اینو کی درست کرده؟چه خوشمزه است.
گفتم: آقا مهران.
گفت: تو خوردی؟ اگر نخوردی بیا بخور.
یک لحظه یاد حرف بابا افتادم که می گفت مهی خیلی برات ناراحت بود با خودم فکر کردم نکنه من اشتباه می کنم و اون دوستم داره، کنارش روی صندلی نشستم و آروم پرسیدم : مهی؟ تو واقعاً نگران من شدی؟ ترسیدی مُرده باشم؟ اگر من بمیرم تو چیکار می کنی؟
گفت: خیلی احمقی که می خواستی خودتو بکشی ؟من که فهمیدم می خواستی چه غلطی بکنی،
ایرج قبول نمی کرد، فکر می کنی این دنیا بدون تو نمی چرخه؟ به خدا آب از آب تکون نمی خوره، فقط خودت ضرر می کنی، من و بابات یک مدت عزاداری می کنیم و تموم میشه و میره پی کارش، نه که بگم برای تو اینطوریه، این قانون دنیاست این همه آدم میان و زندگی می کنن و میمیرن چی میشه؟
شده تا حالا کسی از مردن کسی طوریش بشه؟
عزیزترینت هم باشه یک مدت بگذره فراموش می کنی، پس احمقِ بدبخت به فکر خودت باش، تا زنده ای خوش بگذرون، این دنیا به کسی وفا نمی کنه همه باید بریم اون دنیا،
چهار روز زندگی رو باید خوش گذروند.
#ناهید_گلکار
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سوم - بخش سوم
گفتم: مثل تو؟ من ترجیح میدم بمیرم مثل تو نباشم. خودتم می دونی برای چی میگم
گفت: خاک بر سرت کنن بی عرضه پس برو گوشه ی اتاقت اونقدر بمون تا بپوسی، اینطوری شوهرم برات پیدا نمیشه، هر کس تورو ببینه می فهمه که عقب مونده ای.
عجب استانبولی خوشمزه ای. برو یکم دیگه برام بکش و بیار
از اینکه بازم خام شدم و فکر کردم اون می تونه برام مادری کنه سخت پشیمون شدم وبدون توجه به دستوری که بهم داده بود
با سرعت رفتم به اتاقم و طبق معمول مهی هم اهمیتی نداد و کاری به کارم نداشت و من موندم و یک دنیای آشفتگی و خیال های درهم و بر هم گاهی احساس می کردم ازش متنفرم و درست همون زمان بود که بیشتر از قبل سرگردونی میومد سراغم.
یادم نیست نه روز یا ده روز گذشت و من بودم و خیال اونشب عذاب آور و چه کنم های بی سر و ته تنها دلخوشی من رفتن به کناردریا بود و تماشای غروب خورشید،
چند روزی هم بابا برای کاری رفت تهران و خونه ی ما شد محل جمع شدن دوستان مادرم که تا صبح قمار بازی می کردن .
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_آوای_بیصدا 🌾 #قسمت_سوم - بخش اول عمو حجت و خانمش منو خیلی دوست داشتن و توجه زیادی به من می
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سوم - بخش چهارم
درست همون روزا بارون یک لحظه بند نمی اومد و من تنها از پشت اون پنجره بیرون رو نگاه می کردم، و یا بی هدف توی خونه راه میرفتم،
دیگه حوصله ام از دریا هم سر رفته بود احساس می کردم اونم منو نمیخواد. مهی روزها خواب بود و شب ها بازی می کرد و اینطوری کمتر همدیگر رو می دیدیم .
تا اینکه بابا برگشت، دیگه هیچی مواد غذایی توی خونه نداشتیم،
این بود که روز بعد مهی و بابا رفتن بازار برای خرید، من تنها بودم و داشتم تلویزیون تماشا می کردم چیزی از رفتن اونا نگذشته بود که زنگ در ویلا به صدا در اومد.
از شیشه های سراسری جلوی ساختمون که یک طرفه بود به بیرون نگاه کردم یک ماشین دیدم که تا جلوی ویلا اومده بود،
معمولا روزها در ورودی باز بود چون خونه قفل محکمی داشت و همه ی پنجره ها نرده کشی شده بودن، فوراً شناختم ماشین مدل بالای مهران بود،
ویلای بزرگی نداشتیم یک هال نسبتا بزرگ، سمت چپ آشپزخونه بود که با یک در به بیرون راه داشت و پشت اون سرویس و حمام، و اتاق من درست پشت اون قرار داشت، که وقتی مهمون داشتیم از اون در خارج می شدم،
#ناهید_گلکار
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سوم - بخش پنجم
در خروجی رو به دریا درست مقابل در ورودی بود که دو تا اتاق خواب هم به موازت اتاق من رو به دریا داشت یکی برای مهمون و یکی برای مهی و بابا ,
انتهای سمت چپ یک راه پله ی چوبی بود که می رسید به یک فضای باز, گاهی که مهمون ها زیاد بودن اونجا می خوابیدن.
در حالیکه اصلاً صدای ماشین رو نشنیده بودم،
قفل در رو باز کردم و مهران رو پشت در دیدم، دستش پر بود مقداری میوه و خوراکی خریده بود،
گفتم: سلام آقا مهران،
با همون خوشرویی که داشت با هیجان گفت: سلام، ایرج نیست؟ اینا رو بگیر داره میفته،
کمکش کردم و چیزایی که آورده بود با هم بردیم توی آشپزخونه و گفت، نه نیستن، شما چرا زحمت کشیدین امروز چهارشنبه بازاره مهی و بابا رفتن خرید؛
گفت اینا رو مخصوص تو خریدم باید تقویت بشی، خودمم باورم نمیشه به خاطر تو اومدم شمال،
گفتم : به خاطر من ؟ برای چی ؟
سریع کتشو در آورد و انداخت روی مبل و همینطور که کسیه های هویج و سیب رو خالی می کرد توی ظرفشویی گفت : تو یک چایی بزار بخوریم خستگیمون در بره تا من اینا رو بشورم آبمیوه گیری رو هم بیار ,
گفتم : برای من می خواین بگیرین ؟ از راه نرسیده ؟
#ناهید_گلکار
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سوم - بخش ششم
شما این همه راه رو از تهران اومدین که آبمیوه بگیرین برای من ؟ ولی از آب هویج و سیب بدم میاد مخصوصا که قاطی هم باشه , گفت: تو فکر می کنی بدت میاد، من یک طوری آب می گیرم که خوشمزه میشه ,
مهران تند و تند و با هیجان کار می کرد و حرف می زد ,بیشتر از خودش و هنر هاش می گفت و همینطور هویج ها رو شست و به اندازه های کوچک ریز کرد توی یک کاسه ی آب،
بعد سیب ها رو با دقت خرد کرد و آب گرفت و بعدم آبِ هویج ها رو و ریخت توی یک پارچ,
یادم نیست چی می گفت فقط می دونم که حرفاش و حرکاتش برام جالب بود،
و از اینکه اون همه توانایی داره تحسینش می کردم.
گاهی سعی داشت منو بخندونه جوک تعریف می کرد و نگاهی به من می انداخت می گفت بخند دیگه چرا مقاومت می کنی؟ باز کن اون سگرمه هاتو دختر، دلم گرفت دوست دارم صدای خنده هاتو بشنوم ,
البته رفتارش با من محترمانه بود و حرکت بدی نمی کرد که ناراحتم کنه بر عکس موقعی که با اون بودم اعتماد به نفس پیدا می کردم
بعد همینطور که آب هویج و سیب رو توی دوتا لیوان بزرگ می ریخت گفت: بریم بیرون بخوریم مزه بده,
#ناهید_گلکار
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سوم - بخش هفتم
و خودش جلوتر در حالیکه دوتا لیوان دستش بود رفت توی حیاط رو به دریا و روی صندلی نشست وگفت : بیا دیگه چرا وایسادی ؟
رفتم و نشستم و لیوان رو ازش گرفتم بدون حرف و بدون اعتراض یک ضرب تا ته سرکشیدم ,
راستش شرمم اومد نخورم.آخه اون خیلی زحمت کشیده بود
اما اون در حالیکه از دور به دریا نگاه می کرد آهسته و نم نم می خورد و حرف می زد ,
گفت :خیلی جای قشنگی دارین به نظر من به جای این همه غم و غصه لذت یک همچین جایی رو بردن عاقلانه تره , سکوت کردم ؛
ادامه داد : مثل اینکه از ناهار هم خبری نیست , من بادمجون هم گرفتم , می خوای کبابی کنیم و میرزا قاسمی درست کنی ,
خندم گرفت و گفتم : من ؟ آقا مهران مثل اینکه می خواین گرسنه بمونین ,
گفت : نمی مونیم , زود باش ذغال بیار منتقل رو روشن کنیم , با هم درست می کنیم .
اون روز من و مهران روی آتشِ سرخ شده ی ذغال بادمجون ها رو کبابی کردیم و پوست اونو گرفتیم ,
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_آوای_بیصدا 🌾 #قسمت_سوم - بخش چهارم درست همون روزا بارون یک لحظه بند نمی اومد و من تنها
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سوم - بخش هشتم
مهران مرتب به من فرمون می داد و منم با دل و جون انجامش می دادم , سیر بیار, پوست بکن , گوجه ها رو ریز کن , کاسه بده , ماهی تابه , روغن ,
در تمام اون مدت یا از خودش تعریف می کرد و یا حرفای خنده دار می زد و یک مرتبه دیدم دارم قهقهه می زنم و از ته دلم می خندم ,
خودشم غش و ریسه می رفت ,در همون حال گفتم : شما چقدر آدم شادی هستین خوش بحال زن و بچه هاتون ,
چشمهاشو گرد کرد طرف من و با تعجب پرسید : زن و بچه هام ؟
دختر بزار اول زن بگیرم بعد بچه دارم کن , پرسیدم شما زن ندارین ؟ چرا ؟مگه همسن بابام نیستین ؟ به نظرم دیر شده ؟
گفت : کسی رو باب میلم پیدا نکردم من یک آدم خاص می خوام یکی که با همه ی زن ها ی دنیا فرق داشته باشه , تازه من پنج سال از بابات کوچک ترم
پرسیدم چند سال دارین , همینطور که بادمجون ها رو زیر رو رو می کرد و مراقب بود دستش نسوزه گفت : چند ساله به نظر میام ؟
شونه هام رو بالا انداختم و گفتم : سی و پنج , گفت : آفرین درسته از کجا فهمیدی ؟
گفتم : خب پنج سال از بابام کوچکترین دیگه ,
و هر دو با صدای بلند خندیدیم ,
گفت : این بار تو بردی , پس دیدی که با هوشم هستی ,؟
#ناهید_گلکار
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سوم - بخش نهم
هنوز میرزا قاسمی آماده نشده بود که مهی و بابا اومدن , یک لحظه چشمم افتاد به صورت مهی احساس کردم قرمز شده و از وضعی که می دید خوشش نیومد ,
فورا به هوای عوض کردن لباسش رفت به اتاقش و مدت زیادی طول کشید تا برگشت , تا اون موقع من و مهران و بابا میز رو چیده بودیم بعد از مدت ها احساس می کردم به زندگی برگشتم ,
این شور و حالی که داشتم فقط وقتی در من پیدا می شد که چند روزی خونه ی مادر بزرگ و پدر بزرگم می موندم اونا اهل یک روستای نزدیک نور بودن و همون جا زندگی می کردن ,
نه مهی از اونا خوشش میومد و نه اونا حاضر بودن مهی رو عروس خودشون بدونن , بابا منو میبرد و چند روز بعد میومد دنبالم .
مهی وقتی هم که از اتاقش اومد بیرون اوقاتش تلخ بود بابا متوجه شده بود ولی نمیدونم چرا به روی خودش نمیاورد و با خنده گفت: بیا ببین مهندس چیکار کرده به به عالیه،
حتی مهران هم اهمیتی نداد و مهی در جواب بابا حال منو گرفت و گفت: وقتی دختر آدم بی عرضه باشه همینه دیگه هر کس از راه برسه باید بره توی آشپزخونه.
#ناهید_گلکار
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سوم - بخش دهم
یک مرتبه دستهام مشت شد و تنها با خودم فکر کردم، وقتی مادر آدم بی عرضه میشه چی ؟ چطور اون روز که لوبیا پلو درست کرده بود و تو خواب بودی اشکالی نداشت تو بی عرضه نبودی؟
ولی صدام در نیومد و بغض کردم و چند لقمه به زور خوردم،
اما مهران خودش نباخت و گفت: اتفاقاً من امروز فهمیدم که آوا خانم خیلی هم با عرضه و کار بلده بیشتر کارای امروزم اون کرده،
می خواست دل مامانش رو بدست بیاره، و این حرف رو طوری به مهی زد که صورتش از هم باز شد، و شروع کرد به لقمه برداشتن.
و من آوای بی زبون دوباره رفتم توی لاک خودم.
نمی دونم چرا همیشه منتظر معجزه ای بودم که یک روز مهی با من خوب رفتار کنه و این همه تحقیر آمیز با من حرف نزنه.
#ناهید_گلکار
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سوم - بخش یازدهم
بعد از ناهار رفتم به اتاقم ولی حس خوبی داشتم از یک چیزی خوشحال بودم که برام ناشناخته بود، دلم یک چیزی می خواست که خودمم نمی دونستم اون چیه.
انگار یک شور حال تازه ای پیدا کرده بودم،
در واقع اون زمان درست نمی دونستم داره چه اتفاقی میفته و چرا حال من به یکباره اینهمه تغییر کرده، از اینکه مهران این همه راه رو اومده بود تا حال منو خوب کنه خوشحال بودم ؛ و به نظرم آدم بزرگی اومد و اونو بشکل یک فرشته نجات دیدم ,
دلم می خواست بازم با من حرف بزنه و حتی از خودش تعریف کنه , در حالیکه من یک دختر بچه ی خام و دست و پا جلفتی بودم و اون مرد دنیا دیده و سرد و گرم چشیده،
لباس پوشیدم و قصد کردم برم لب دریا، کسی توی هال نبود، پس حدس زدم همه خوابن.
اما وقتی از ویلا رفتم بیرون از دور مهران و مهی رو دیدم که قدم زنون میومدن، تعجب نکردم چون از مهی هر کاری بر میومد .
ولی نمی دونم چرا توی ذوقم خورد و دوباره دلم گرفت، دوست نداشتم اون با مهران گرم بگیره، خواستم برگردم به اتاقم ولی نظرم عوض شد و در جهت مخالف اونا شروع کردم قدم های بلند برداشتن.
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_آوای_بیصدا 🌾 #قسمت_سوم - بخش هشتم مهران مرتب به من فرمون می داد و منم با دل و جون انجامش
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سوم - بخش یازدهم
بعد از ناهار رفتم به اتاقم ولی حس خوبی داشتم از یک چیزی خوشحال بودم که برام ناشناخته بود، دلم یک چیزی می خواست که خودمم نمی دونستم اون چیه.
انگار یک شور حال تازه ای پیدا کرده بودم،
در واقع اون زمان درست نمی دونستم داره چه اتفاقی میفته و چرا حال من به یکباره اینهمه تغییر کرده، از اینکه مهران این همه راه رو اومده بود تا حال منو خوب کنه خوشحال بودم ؛ و به نظرم آدم بزرگی اومد و اونو بشکل یک فرشته نجات دیدم ,
دلم می خواست بازم با من حرف بزنه و حتی از خودش تعریف کنه , در حالیکه من یک دختر بچه ی خام و دست و پا جلفتی بودم و اون مرد دنیا دیده و سرد و گرم چشیده،
لباس پوشیدم و قصد کردم برم لب دریا، کسی توی هال نبود، پس حدس زدم همه خوابن.
اما وقتی از ویلا رفتم بیرون از دور مهران و مهی رو دیدم که قدم زنون میومدن، تعجب نکردم چون از مهی هر کاری بر میومد .
ولی نمی دونم چرا توی ذوقم خورد و دوباره دلم گرفت، دوست نداشتم اون با مهران گرم بگیره، خواستم برگردم به اتاقم ولی نظرم عوض شد و در جهت مخالف اونا شروع کردم قدم های بلند برداشتن.
#ناهید_گلکار
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سوم - بخش دوازدهم
مقدار زیادی راه رو که رفتم حس کردم دلم می خواد فریاد بزنم دوباره پریشون شده بودم، با حرص و بغض تکرار می کردم این بار به بابا میگم، حالا می بینی مهی خانم، این دفعه مثل دفعات قبل نیست، دیگه نمی ترسم که تو و بابا دعوا کنین، نمی ترسم که طلاقت بده،
الهی بمیری که از دستت راحت بشم. چند بار برگشتم به عقب نگاه کردم اونا هنوز توی ساحل بودن . تا اینکه دیدم مهران داره میره توی ویلا ولی مهی میومد به طرف من،
برگشتم باید حرفم رو بهش می زدم باید می گفتم که دیگه تحمل کاراش رو ندارم , وقتی رسیدم بهش , سرم داد زد , چته عنتر؟ چرا باز داری منو اینطوری نگاه می کنی؟
کثافت انگار پدرجدشو کشتم.
نفس نفس می زدم و خواستم چیزی بگم ولی بغض توی گلوم و زبونم که دوباره بند اومده بود مانع شد و حقیرانه گریه کردم ,
دستم رو گرفت و گفت : آوا خیلی بیشعوری، داری به چی فکر می کنی ؟ مهران داشت در مورد تو با من حرف می زد، اون تو رو می خواد، می خواست بدونه میشه ازت خواستگاری کنه؟
یک مرتبه شوک شدم و با تعجب پرسیدم ازمن؟
یعنی اون می خواد زنش بشم؟ اما اون جای بابای منه هفده سال ازم بزرگتره.
گفت: منم همینو بهش گفتم. آوا قبول نمی کنه، تازه اگر اونم قبول کنه ایرج نمی زاره تو زن مردی بشی که این همه از تو بزرگتره.
ادامه دارد
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_چهارم - بخش اول
گیج شده بودم و چیزی که اصلاً فکرشم نمی کردم این بود که زن کسی بشم، هنوز آمادگی ازدواج نداشتم و هیچ وقت رویای ازدواج به سرم نزده بود،
البته تحقیر های مهی هم در این مورد بی اثر نبود، تازه اونم زن مردی مثل مهران، بی عیب و نقص، هنرمند و به ظاهر همه چیز تموم.
همین طور که ذهنم در گیر شده بود دنبال مهی می رفتم به طرف ویلا و اون منو نصحیت می کردو می گفت: دارم بهت میگم یک وقت خر نشی و قبول کنی؟ من نمی زارم تو هنوز آینده داری تازه بهت قول میدم اگر دست از این دیوونه بازی هات بر داری خواستگار های خوبی برات پیدا می شه،
مردی که این همه سال از تو بزرگتره فردا پیر میشه و تو هنوز جوونی یا باید بری سراغ یکی دیگه یا بشی پرستار بی جیر و مواجب اون، شنیدی چی گفتم؟ یادت باشه قراره باهات حرف بزنه بزن توی ذوقش و بهش بفهمون که اینقدر ها هم که اون فکر کرده ساده لوح و احمق نیستی که قبول کنی زنش بشی.
مبادا گول ظاهرشو بخوری، آدم هایی که ساده بدست میان ساده هم از دست میرن، همون اول بگو نمی خوام ما رو با اون روبرو نکن،
ایرجم که مثل تو بی عقله ممکنه قبول کنه تو خودت جلوشون وایستا دستی، دستی خودتو بدبخت نکن.
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_چهارم - بخش دوم
هر چی مهی بیشتر منو از این کار منع می کرد من بیشتر راغب می شدم که قبول کنم زن مهران بشم،
زیر لب گفتم: آخه تو کی به فکر من بودی که حالا دفعه ی دومت باشه، حالا چی شده خوشبختی من برات مهم شده؟
برگشت و پرسید: چی داری با خودت وز، وز می کنی؟ ببین آوا به خدا من بد تو رو نمی خوام بدبخت میشی نگی بهم نگفتی، من مادرتم میشه بدونم داری اشتباه می کنی و بهت نگم؟
اینطوری شونه هاتو بالا ننداز این حساب یک عمر زندگیه فردا با یک بچه بر می گردی ببین حالا کی بهت گفتم.
با اعتراض گفتم: خیلی خب فهمیدم دیگه چقدر تکرار می کنی؟ حالا کی خواسته زن کسی بشه، من حالا حالاها ازدواج نمی کنم،
به ویلا که رسیدیم مهران رو دیدم که شیر آب رو باز کرده و داره با شیلنگ ماسه های پاشو می شوره، فوراً آب رو گرفت روی پای مهی و گفت: خوب پرش کردی؟ نگفتم اول بزار من باهاش حرف بزنم؟
مهی همینطور که می رفت روی صندلی بشینه گفت: چه ادعاها داری این اعتماد به نفس تو منو کشته، دخترمه باید چشم و گوشش رو باز کنم،
مهران راهتو بکش برو دست از سر آوا بردار.
#ناهید_گلکار
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_چهارم- بخش سوم
مهران خیلی خونسرد شیلنگ رو گرفت روی پای منو و گفت: می خواستم خودم بهت بگم ولی مامانت کار رو خراب کرد، اجازه میدی باهات حرف بزنم؟
مهی با یک حرص آشکار گفت: آقا مهران اگر من مادرشم اونو به تو نمیدم،
در همین موقع بابا خواب آلود با یک شلوارک و پیرهن زیر اومد بیرون و با تعجب گفت: در مورد چی حرف می زنین؟ تو دختر به کی نمیدی؟
مهران شیر آب رو بست و در حالیکه معلوم می شد دستپاچه شده رفت جلوتر و گفت: ایرج گوش کن داداش، من نمی خواستم اینطوری مطرح بشه فکر کردم اول با مهی حرف بزنم اون به تو بگه، ولی داره شلوغش می کنه، قبول، قبول. اشتباه کردم باید اول به تو می گفتم ولی تو خواب بودی و منم باید امشب برگردم تهران کار دارم می خواستم از آوا خواستگاری کنم.
تو منو می شناسی خوشبختش می کنم،
بابا حیرت زده گفت: چی گفتی بزار ببینم تو داری از آوا خواستگاری می کنی؟ نه مهران جان نمیشه، اصلاً این چه حرفیه؟ نه نه محاله، اون خیلی از تو کوچکتره،
نمیشه مهندس جان آوا هنوز بچه است.
#ناهید_گلکار
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_چهارم- بخش چهارم
مهران شروع کرد به خندیدن و با لودگی گفت: ول کن تو رو خدا شماها آوا رو محکوم کردین توی یک اتاق زندگی کنه دائم دارین عذابش میدین اونقدر که می خواست خودشو از بین ببره،
من شاهد بودم حتی ازش دلیل کارشو نپرسین؟ حالا سن منو بهانه می کنی؟ ایرج جان تو داداش منی خودت اخلاقم رو می دونی من می تونم آوا رو خوشبخت کنم، و می کنم،
این بچه سوسول های این دور زمونه به دردش نمی خورن، بهم اعتماد کن، مثل چشمم ازش مراقبت می کنم بهت قول میدم این وسط فقط نظر آوا مهمه، اجازه بده خودش تصمیم بگیره.
بابا گفت: نه نمیشه آوا بچه است به هیکلش نگاه نکن هنوز عقل این کارا رو نداره،
مهی هم پشت چشمی نازک کرد و گفت: ای بابا آوا عقل چه کاری داره که حالا در مورد ازدواجش تصمیم بگیره ما پدر و مادرشیم قبول نمی کنیم،
رفتم جلو و گفتم: بابا میشه با آقا مهران حرف بزنم؟ می خوام خودم تصمیم بگیرم ,
سرشو به علامت بی حوصلگی تکون داد و گفت: نه بابا جان، نه دخترم این زبون بازه راضیت می کنه، مهران تمومش کن این مسخره بازی رو، می خوای بری تهران دیرت نشه، و رفت توی ویلا.
#ناهید_گلکار
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_چهارم- بخش پنجم
مهی هم بلند شد و گفت: آوا برو توی اتاقت، و یکبار دیگه پاهاشو شست،
مهران خیلی خونسرد نشست روی صندلی و گفت: آوا می خوام باهات حرف بزنم، و آروم طوری که سعی می کرد مهی نشنوه ادامه داد: اینا صلاحیت ندارن در مورد تو تصمیم بگیرن، یکم فکر کن می خوام دنیای تو رو عوض کنم.
گفتم: چرا؟ برای چی می خواین همچین کاری بکنین؟
مهی با صدای بلند تر گفت: مگه با تو نیستم برو توی اتاقت.
گفتم: می خوام با آقا مهران حرف بزنم چرا نمی زاری؟ مگه چی میشه؟
با لحن بدی که حتم داشت به مهران بر می خوره گفت: آوا نشنیدی بابات چی گفت؟
آقا مهران زبون بازه و تو ساده و احمق می تونه با دوتا جمله تو رو راضی کنه ولی من و بابات نمی زاریم پس بی خودی خودتو وارد این معرکه نکن،
مهران بازم خندید و خونسردی خودش حفظ کرد و باخنده ی معنی داری گفت: به نظرت هر کس بتونه مادبانه حرف بزنه و خوش سخن باشه زبون بازه؟
بعد به آدمای بد زبون که حتی از تحقیر کردن دخترشون هم نمی گذرن چی میگن؟
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_آوای_بیصدا 🌾 #قسمت_چهارم - بخش دوم هر چی مهی بیشتر منو از این کار منع می کرد من بیشتر را
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_چهارم- بخش ششم
و رو کرد به من وگفت: آوا زن من میشی؟ بهت قول میدم تو رو خوشبخت کنم از این حال و هوا میارمت بیرون، ما می تونیم در کنار هم زندگی خوبی داشته باشیم. حرف بزن،
قبول می کنی برم مادر و خواهرم رو بیارم خواستگاری؟
بابا در همون موقع دست و صورتشو شسته بود و برگشت و تقریباً شنید که مهران چی میگه، در حالیکه من هنوز سر پا هاج و واج ایستاده بودم گفت: مهران جان داداشم نمیشه،
باور کن آوا به درد تو نمی خوره، تو اونو درست نمی شناسی، منزوی و گوشه گیره،
مهی همین طور که شیلنگ رو گرفته بود روی زمین تا ماسه ها رو بشوره گفت، نمی ببینی الانم مثل ماست اینجا وایستاده آخه این به چه درد تو می خوره؟ شل و وارفته.
صدای شر شر آب و حرفای نیش دار مهی که هنوزم دست از تحقیر و توهین به من بر نمی داشت خلقم رو تنگ کرد حس کردم کلافه شدم و باید حرف بزنم مهرا ن هی چی بود هر عیبی داشت، می تونست منو از زندگی کردن با مهی خلاص کنه ،
با مشت زدم توی سینه ام و فشار دادم تا بتونم نفس بکشم، و گفتم: بابا من می خوام با آقا مهران ازدواج کنم، قبول می کنم، لطفاً اجازه بده.
بابا داد زد و خطاب به مهی گفت میشه اون دهن گشادت رو ببندی، اگر آوا قبول کنه تقصیر توست.
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_چهارم- بخش هفتم
و شروع به جر و بحث کردن. مهران این بار با لحن جدی گفت: ایرج جان آروم باش، چرا بزرگش می کنین من که نمی خوام بهتون زور بگم،
اگر تو قبول کنی منم شرفم رو پیشت گرو می زارم هر تعهدی بخوای میدم که خوشبختش کنم، اگر اونطوری که شماها آوا رو شناختین پس به یک مردی مثل من نیاز داره در کنارش باشه باورکردنی نیست به خدا در عمرم ندیده بودم یک مادر در مورد دخترش اینطوری حرف بزنه آوا از همه ی دخترایی که من تا حالا دیدم بهتر و عاقل تره شما ها کلا دارین در موردش اشتباه می کنین.
بابا گفت: آوا بیا بشین، ببین دخترم تو داری از روی لجبازی با مهی خودتو توی درد سر میندازی، من مهران رو می شناسم آدم خوبیه ولی تو نمی تونی باهاش زندگی کنی.
گفتم: بابا من قبول می کنم فعلاً بیان خواستگاری، بعداً تصمیم می گیریم،
و با سرعت رفتم به اتاقم مهی هم دنبالم اومد، و قبل از اینکه بهم برسه در اتاق رو قفل کردم و پشت در ایستادم، اون چند بار دستگیره در رو بالا و پایین کرد و داد زد که باز کن، بهت میگم اون روی منو بالا نیار باز کن،
کمی بعد آروم شد و با لحن بهتری گفت: آوا؟ آوا باز کن بزار باهات حرف بزنم، آخه تو چرا منو دشمن خودت می دونی؟ چرا هر چی میگم خلاف اونو عمل می کنی؟
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_چهارم- بخش هشتم
ببین چی میگم به خدا مهران به درد تو نمیخوره، اصلاً الان برای تو زوده ازدواج کنی صبر داشته باش خودم یک نفر پیدا می کنم که با اخلاق های تو جور در بیاد،
مهران آدم تمیز و مرتبی هست و تو شلخته، اون بگو و بخنده و اهل معاشرته، تو عبوس و غصه خور، نمی فهمی جور نیستین، تو دختر منی نمیخوام بدبخت بشی.
گفتم: مهی دست از سرم بردار یعنی بدبخت تر از اینم میشم؟ هر چی بگی فایده نداره من می خوام با مهران ازدواج کنم،
با عصبانیت گفت: خاک بر سرت کنن این کارتم مثل بقیه ی کارات از روی بی عقلی و نفهمیه، به درک هر کاری می خوای بکن بیچاره اگر طلاقت داد حق نداری پاتو بزاری توی خونه ی من اینو جدی میگم.
گفتم تو مطمئن باش اگر برم دیگه پشت سرمم نگاه نمی کنم. اصلاً فکر کن توی دریا غرق شدم مگه نگفتی یک مدت بگذره فراموش می کنی؟
فراموشم کن دیگه نمی خوام دختر تو باشم، به خدا اگر عکس های زایمان تو رو ندیده بودم اگر مامان مریم از روزی که تو منو بدنیا آوردی حرف نمی زد فکر می کردم مادرم نیستی،
مهی اینکه می دونم تو مادرم هستی، بیشتر عذاب می کشم، یکبار شده از من تعریف کنی؟ من که دخترت هستم؟
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_چهارم- بخش نهم
گفت: تف به روت بیاد که این همه نمک نشناسی مثلاً تو چه تخم دو زرده ای برای من کردی که انتظار داری ازت تعریف کنم؟ از صبح تا شب غمبرک زدی توی اتاقت یا کنار دریا عرضه ی هیچ کاری رو هم که نداری، هر سال با ده تا تجدیدی و التماس قبول شدی،
بعد من باید بگم آفرین دخترم باریکلا، آخه بی شعور از کدوم هنرت تعریف کنم؟
در رو باز کردم گفتم: ببین مهی هر چی از این کارا بیشتر بکنی من بیشتر دلم می خواد که زودتر از این خونه برم، برم که اقلاً تو از دستم راحت بشی دیگه به قول خودت دست و پاگیرت نباشم.
هوا دیگه داشت تاریک می شد اما هیچ بحثی توی خونه ی ما منطقی انجام نمی شد و با همه ی آدم ها فرق داشتیم ولی نتیجه اش این شد که با مهران قرار گذاشتیم سه شنبه ی هفته ی آینده با مادر و خواهرش بیاد خواستگاری من. و بالاخره رفت و من با یک دنیا ابهام از اینکه کارِ درستی کردم یا غلط و اینکه اصلاً به قول مهی اون منو می خواست برای چی؟ وآیا این یک عشق بود و خواستن، یا یک دلسوزی و ترحم؟