💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
فیلم از طرف ن'دشتی
تکثیر گل رز،به طرز خلاقانه 👍👍
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلم از طرف ن'دشتی
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
فیلم از طرف ن'دشتی
دزد عقیده ی مردم شدین
مردم رواز ین گریزان کردین؟؟؟؟
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
پیامبر اکرم (ص) میفرمایند:
ميت در قبر مانند كسی است كه در دريا غرق شده باشد، هرچه را ديد چنگ به آن ميزند، كه شايد نجات يابد.
و منتظر دعای كسی است كه به او دعا كند. از فرزند و پدر و برادر خويش.
و از دعای زندگان نورهايی مانند كوهها داخل قبور اموات ميشود.
و اين مثل هديه است كه زندگان از برای يكديگر ميفرستند.
پس چون كسی از برای ميتی استغفاری يا دعايی كرد، فرشتهای آن را بر طبقی ميگذارد و از برای ميت ميبرد و ميگويد:
اين هديهای است كه فلان برادرت يا فلان خويشت برای تو فرستاده است و آن ميت به اين سبب شاد و خوشحال ميشود.
📚منبع.احياءالعلوم
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🔷🔹🔷🔹🔷🔹🔷🔹🔷🔹
🔵میزان محبت و مهربانی وسیع و بی اندازه ی خداوند با بندگان🌺
✳️روایت شده است که :
خداوند هنگامیکه حضرت ابراهیم رابه آسمانها بالا برد بینایی او را نیرو بخشید تا آنکه زمین و ساکنان آن رادید.
✳️به کناری توجه کرد دید زن و مردی به کار زشتی مشغولند،آنهارا نفرین کرد، هردو هلاک شدند.
💠سپس زن و مرد دیگری را درآن حال دید،بر آنها نفرین کرد،آن دو نیز هلاک شدند،بعدازآن زن و مرد دیگری را همانگونه مشاهده کرد آنها را هم نفرین کرد و هلاک شدند،برای مرتبه چهارم وقتی خواست نفرین کند،
🌺خداوند تبارک و تعالی به او وحی فرستاد:
ای ابراهیم! از نفرین کردن بربندگان من خودداری کن،من پروردگار آمرزنده مهربان،وجبران کننده بردبار هستم،گناه بندگانم به من ضرری نمی زند.
🔰همانطورکه ازاطاعت آنها سودی نمی برم،من آنها را برای بهبود یافتن خشم خود تادیب نمی کنم، آنطور که تو تدبیر می کنی!
⛔️پس دعا نکن برعلیه بندگان وکنیزان من،و از نفرین آنها خودداری کن و همانا توبنده من هستی که ازطرف من ماموریت داری آنها را بیم دهی،
♻️نه آنکه در پادشاهی با من شرکت داشته باشی،و نه آنکه بر من و بندگانم چیره شوی!
🌺وبندگانم نسبت به من بین یکی ازاین سه حالت هستند:
1️⃣یا از گناه خود توبه می کنند،من توبه آنها را می پذیرم و گناهانشان را می آمرزم و زشتی های آنان رامی پوشانم
2️⃣یاازعذاب آنها خودداری می کنم،زیرا میدانم از نسل آنها فرزندان باایمان بدنیا خواهند آمد،لذابا پدران کافر مدارا می کنم،ونسبت به مادران کافر درنگ میکنم ،وعذاب بر آنها نازل نمی کنم تا آن اشخاص باایمان از نسل آنها بیرون آیند،و وقتی این کار صورت گرفت عذاب من برآنها فرود می آید.
3️⃣و اگر از این دو قسم نباشند عذابی که برآنها مهیا کرده ام سخت تر است ازآنچه تو اراده میکنی،زیرا آنها را برحسب بزرگی و عظمت کبریایی خود عذاب میکنم!
🔅ای ابراهیم!
مرابا بندگانم واگذار،همانا من به آنها مهربانتر از تو هستم،
و مرا با آنها واگذار،زیرا من جبران کننده و بردبار و بسیار دانا میباشم،
آنهارابه علم خود تدبیر می کنم وحکم خود را در میان آنها اجرا می نمایم.
🔷🔹🔷🔹🔷🔹🔷🔹🔷🔹
📘منبع:تفسیربرهان"سیدهاشم بحرانی
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_آوای_بیصدا 🌾 #قسمت_چهارم- بخش دهم تا سه شنبه مهی هیچ کاری برای آماده شدن از پذیرایی مهمون
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_پنجم- بخش اول
هر سه تا خانم جلو و مهران در حالیکه لبخندی روی لب داشت و می شد استرس رو در رفتارش دید پشت سرشون وارد ویلا شدن و بابا ازشون استقبال کرد.
مهی وسط هال وارفته بود و انگار دلش نمی خواست جلو بره منم کنارش ایستاده ام و هر کاری اون می کرد منم انجام می دادم،
در حالیکه نمی فهمیدم از چی این همه ناراحته، با بی میلی باهاشون سلام و احوال پرسی کرد، مهران تند و تند و با هیجان همه رو بهم معرفی کرد،
مادرم، مهین خانم. خواهر بزرگم و مهتاب خواهر کوچکم، با اجازه خواهر وسطی و برادرم هم دارم که متاسفانه نتونستن خدمت برسن، و در حالیکه چند بسته کادو پیچ شده و یک سبد گل که معلوم بود از بهترین گلفروشی تهران تهیه شده چون هنوز شاداب و سر حال بود و یک جعبه شیرینی رو گذاشتن روی میز.
مهی بدون اینکه حرفی بزنه رفت توی آشپزخونه، ولی من واقعاً بلاتکلیف مونده بودم و نمی دونستم چیکار کنم تا از نگاه های کنجکاوانه ی اون سه زن که از سر تا پای منو برانداز می کردن در امان بمونم،
آروم نزدیک بابا نشستم در حالیکه یک خنده ی مصنوعی روی لبم ماسیده بود.
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_پنجم- بخش دوم
بابا ومهران سعی می کردن جو موجود رو گرم نگه دارن، خوب اولین چیزی که در این طور مواقع حرفش پیش میاد آب و هواست،
مهران می گفت: شمال خوب سرد شده می تونم بگم از دفعه ی قبل که اومدم ده درجه سرد تر شده،
بابا گفت: آره من صبح که رفتم جلوی ویلا رو بشورم واقعاً سردم شده بود هوا هم که ابریه، وقتی خورشید نباشه بیشتر آدم احساس سرما می کنه، و این بحث رو ادامه دادن چون اون زمان نمیشد حرف دیگه ای زد و کماکان من در معرض نگاه اون سه زن بودم،
بالاخره مهران حرف رو عوض کرد و گفت: ایرج جان می دونی هر سه خواهر من معلم هستن؟ مهین خانم ابتدایی درس میدن وچهار تا بچه دارن
، مینا خواهر وسطم راهنمایی و یک دونه دختر داره و مهتاب خانم ما هم یک دونه پسرداره و ایشون دبیرستان درس میدن،
فکر کنم اگر خواهر چهارمی هم داشتم حتما دانشگاه درس می داد، بابا یک طوری که انگار خیلی براش مهم بوده و خوشحال شده گفت به به، چه عالی از این بهتر نمیشه، و شروع کرد از فواید معلم بودن حرف زدن، و من فکر می کردم اون فقط داره یک چیزی میگه تا کار مهی رو که رفته بود توی آشپزخونه و بیرون نمی اومد پوشش بده.
#ناهید_گلکار
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_پنجم- بخش سوم
مادر مهران زن چاق و خوش صورتی بود و به اصلاح پا به سن گذاشته، ولی سر حال بود و به نظر میومد مثل مهران شوخ و بذله گو باشه،
قد نسبتا کوتاهی داشت، وکلا خانواده ی زیاد قد بلندی نبودن، بی مقدمه از من پرسید: شما چند کلاس سواد دارین؟
هر دوتا دخترش و حتی مهران یکه خوردن و دختر کوچک تر فوراً حرف اون اصلاح کرد و با خنده گفت: ببخشید منظور مامان اینه که تحصیلات شما در چه پایه ای هست؟
مهران بلند خندید و گفت: مامانم می خواد بدونه سواد داری یا بی سوادی؟
توام بگو دستمال من زیر درخت آلبالو گمشده، و در حالیکه همه به خنده افتاده بودن
گفتم: امسال دیپلم گرفتم خانم، ولی دانشگاه قبول نشدم،
سری تکون داد و گفت: قبول میشی، قبول میشی، دیر نشده، هر چی خواست خدا باشه.
بابا گفت: آوا جان برو به مادرت کمک کن، ببین چیکار می کنه زودم اون چایی رو بیارین، که از راه رسیدن وخسته هستن
و خودش بلند شد و در حالیکه زیر دستی ها رو می گذاشت گفت: بفرمایید دهنتون رو شیرین کنین تا چای برسه .
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_آوای_بیصدا 🌾 #قسمت_پنجم- بخش اول هر سه تا خانم جلو و مهران در حالیکه لبخندی روی لب داشت و م
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_پنجم- بخش چهارم
وقتی رفتم توی آشپزخونه دیدم مهی اخمهاشو در هم کشیده و روی صندلی نشسته گفتم: چی شده چرا چای نمیارین؟
گفت: خاک بر سرت کنن نشستی اونجا داری هرته کرته می کنی؟ تو می خوای بری با اینا زندگی کنی؟
گفتم: مهی الان وقت این کارا نیست مگه چی میشه؟ چه عیبی دارن؟ مهی تو رو خدا آبرو ریزی راه ننداز، اگرم ما نخوایم باید رفتارمون درست باشه، پاشو تو رو خدا، فقط یک بار توی زندگیت باب میل من رفتار کن،
بیچاره ها این همه راه رو اومدن ,خواستگار نباشن مهمون که هستن.
گفت: آوا؟ توام بیا یک بار با من لجبازی نکن، مهران به درد تو نمی خوره.
گفتم: خب حالا همین الان که نیومدن منو ببرن؛ اینطوری که مادرش چپ چپ به من نگاه می کرد فکر نکنم از من خوششون اومده باشه.
گفت: برو بابا تو چقدر ساده و احمقی اون مهران مارموز همه رو راضی می کنه.
#ناهید_گلکار
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_پنجم- بخش پنجم
گفتم: مهران هیچ عیبی نداره خیلی هم خوبه، من اصلاً همیشه دلم می خواست با یک مرد خیلی بزرگتر از خودم ازدواج کنم، مهی تو رو خدا بیا بریم، بد میشه ها،
با ناراحتی گفت: آخه تو اصلاً فکر هم توی سرت هست؟ که فکر کرده باشی با مرد بزرگتر از خودت ازدواج کنی؟ چرا دروغ میگی؟ خاک بر سرت کنن حالا به حرفم گوش نکن، یک روزی به حرفم می رسی که نه راه پس داری نه پیش،
برو به جهنم خلایق هر چی لایق، از اولم می دونستم تو اگر یک معتاد مفنگی هم میومد خواستگاریت قبول می کردی اراده که از خودت نداری،
دست و پام می لرزید و هر چی مهی بیشتر مخالفت می کرد بیشتر منو سر لج مینداخت، دیگه واقعاً نمی تونستم تحقیر ها و توهین های اونو تحمل کنم.
و بالاخره با یک سینی چای که دست من بود و مهی با اوقاتی تلخ پشت سرم میومد رفتم سراغ مهمون ها، همینطور که من تعارف می کردم مهی با همون اخمهای در هم کشیده شده گفت: خوش اومدین، و کنار بابا نشست و ادامه داد، ناهار هم حاضره، حتما گرسنه هستین.
مهران گفت: به به ناهار هم درست کردین؟
#ناهید_گلکار
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_پنجم- بخش ششم
دست شما درد نکنه مهی خانم، کاش می دونستم ولی ما سر راه رفتیم به یک غذا خوری و ناهارمون رو خوردیم، نخواستیم مزاحم بشیم راستش من برای شب هم جوجه خوابوندم که کباب کنیم و دور هم باشیم با اجازه فردا صبح زود برمی گردیم تهران، به شرط اینکه امیدوار برگردیم ,
وگرنه چادر می زنم جلوی ویلا و تا جواب نگیرم از اینجا نمیرم.
مادر مهران گفت: خانم چه جای خوبی دارین خیلی با صفاست به نظرم یکم توی جواب لفتش بدین تا ما چند روزی اینجا بمونیم و خودش قاه قاه خندید و خب به طبع اون همه لبخند روی لبشون اومد.
بابا گفت: احتیاجی به این حرفا نیست قدمتون روی چشم خونه ی ما همیشه پر از مهمونه، هر چقدر دوست دارین ما هم خوشحال میشیم.
مادر مهران از جاش بلند شد و گفت: حالا بزارین فامیل بشیم بی زحمت نمی زاریم،
با اجازه ما نماز نخوندیم یک جایی که وضو بگیریم کجاست؟
من فوراً بلند شدم و گفتم من نشونتون میدم تشریف بیارین،
بابا گفت: مهی؟ جانماز داری؟
مهی گفت: اون بالا مهر هست فکر می کنم حاجی شرفی باهاش نماز می خوند،
مهتاب گفت: نه لازم نیست ما جانماز همراه داریم.
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_آوای_بیصدا 🌾 #قسمت_پنجم- بخش چهارم وقتی رفتم توی آشپزخونه دیدم مهی اخمهاشو در هم کشیده
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_پنجم- بخش هفتم
و هر سه تای اونا رو بردم و وضو گرفتن و توی اتاق مهمون نماز خوندن،
نیم ساعتی طول کشید که برگشتن، مادرش چادر نماز به سر داشت و دخترا مانتو و روسری عوض کرده بودن و مرتب تر اومدن و نشستن میوه خوردن و دوباره چای و از هر دری حرف زدن به جز چیزی که براش اومده بودن، مهی با اینکه از جاش تکون نمی خورد اما یکم یخش باز شده بود .
بالاخره مادر مهران با همون لحن مهربون و شیرنیش گفت: اگر اجازه بدین ما یکم بخوابیم تا شما راحت ناهار بخورین بعد از ظهر انشاالله به امید خدا در مورد بچه ها حرف می زنیم،
وقتی اونا رفتن برای خوابیدن، مهران اصرار کرد که کادو ها رو باز کنیم،
خب مهران وضع مالی خوبی داشت، یک عطر خوشبو، یک دست بلوز و شلوار مدل اونایی که من می پوشیدم، یک کت بلند چهار خونه ی قرمز و مشکی پشمالو وچند قلم کرم دست و صورت و یک برس آینه دار. آروم و بدون هیچ ذوق و شوقی اونا رو باز کردم وزیر لب گفتم ممنون.
یک طورایی مات زده بودم و هنوز هیچ ارتباطی با اونچه که بهم می گذشت نداشتم .
#ناهید_گلکار
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_پنجم- بخش هشتم
یک حال عجیبی بود نمی دونستم دلم می خواد یا نمی خواد زن مهران بشم از طرفی حس خوبی بهش داشتم و از طرفی یک ترس به دلم افتاده بود که نکنه حرف مهی و بابا درست از آب در بیاد و به زودی مجبور بشم برگردم به این خونه چند قاشق بیشتر نخوردم و رفتم به اتاقم چون مهران منو زیر نظر گرفته بود .
بعد از ظهربابا و مهران حیاط رو آبپاشی کردن و بساط چای و شیرینی رو بردن اونجا و دوباره دور هم جمع شدیم،
مهین خانم خواهر بزرگ مهران که به نظرم از بابای منم بزرگ تر بود گفت: مهی خانم اگر اجازه بدین اول مهران و آوا جان یکم با هم حرف بزنن آخه این آقا داداش من دیگه باید خودش تصمیم بگیره و خب دخترای امروزی هم همینطور ,
پس فقط می مونه نظر آوا خانم رو بدونیم ,
مهی گفت: مشکل همین جاست , آوا بچه است اصلاً وقت ازدواجش نیست، هنوز عقلش نمی رسه زود تحت تاثیر هر حرفی قرار می گیره و نمی تونه تصمیم درستی بگیره ,
بابا وسط حرفش پریدو گفت: باشه اشکالی نداره آوا جان می تونی بری بابا.
#ناهید_گلکار
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_پنجم- بخش نهم
سرمو با افسوس تکون دادم، خونه ای که من در اون زندگی کرده بودم در و پیکر نداشت همه میومدن و می رفتن، هر کس هر کاری دلش می خواست می کرد , مثلا من قبلا با مهران حرف زده بودم یک روز کامل با هم ناهار درست کرده بودیم حالا این حرکات مهی برام تازگی داشت و باعث تعجب بابا و مهران هم شده بود چون به محض اینکه پامون رو از ویلا بیرون گذاشتیم مهران گفت: به نظرت مهی یک چیزیش نشده؟ همچین رفتار می کنه که انگار اون آدم سابق نیست،
این یعنی چی که نمی زاره من با تو حرف بزنم؟ و من سکوت کردم.
توی اون غروب ابری که آسمون و دریا بهم چسبیده بودن کنار هم تا لب دریا رفتیم و این بار من احساس خوبی داشتم کسی که به خاطر من فقط به خاطر من حاضر بود هرکاری بکنه تا منو بدست بیاره، کنارم بود
گهگاهی بر می گشتم بهش نگاه می کردم، و ته دلم دوست داشتم اون مرد زندگی من باشه، و مهران همون اول تونست با چند جمله که هرگز فراموش نمی کنم دل منو کامل به دست بیاره و باعث بشه از دل و جون بخوام که زنش بشم.
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_آوای_بیصدا 🌾 #قسمت_پنجم- بخش هفتم و هر سه تای اونا رو بردم و وضو گرفتن و توی اتاق مهمو
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_پنجم- بخش دهم
اون گفت: ببین آوا من نیومدم تو رو نجات بدم، من دلم برای تو نمی سوزه، چون از همون اول که تو رو دیدم فهمیدم همونی هستی که مدتهاست به دنبالش می گشتم، ساده، بی ریا، معصوم و پاک، به نظرم تو گلی هستی که در جایی روئیدی که باب میلت نبود و مانع رشد تو شده من می خوام تو رو از این خاک جدا کنم و ببرم یک جای مناسب بکارم،
اگر عشق منو قبول کنی تا عرش تو رو می رسونم , اونقدر دوستت خواهم داشت که نیازی به محبت کسی پیدا نکنی ,
مهران خوب بلد بود حرف بزنه ومن با همین چند جمله ساده دل باختم ,و قلبم لبریز از هیجانی بی سابقه شد ,
داغ شدم و حس دلپذیری نسبت به اون پیدا کردم، کنار ساحل قدم زدیم و قدم زدیم و مهران خیلی حرف زد و از خودش و کاراش تعریف کرد ولی دیگه برام مهم نبود و تصمیم خودمو گرفته بودم می خواستم اون شوهر من باشه،
سکوت کردم و شاید همین برای مهران کافی بود که فکر کنه رضایت دادم چون هیچ نظر منو نپرسید،
ولی همون شب موقعی که در مورد ما حرف زدن و نظرم رو پرسیدن موافقت خودم اعلام کردم و دیگه از دست مهی و بابا کاری ساخته نبود.اما اونشب مادر مهران هم زیاد حرف نزد , طوری که گاهی حس می کردم اونم زیاد موافق نیست ,
#ناهید_گلکار
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_پنجم- بخش یازدهم
البته بابا زود با این موضوع کنار اومد ولی مهی سر سختانه مخالف بود طوری که همه اینو فهمیده بودن ,
صبح روز بعد اونا رفتن و قرار شد مهران یکبار دیگه با برادر و خانواده اش بیان برای مراسم بله برون و قرار و مدار های عروسی ,
وقتی اونا رفتن قلب من سر شار از شادی بود که تا اون زمان تجربه نکرده بودم باورم نمیشد؛
پس من اون گوشه گیر منزوی نبودم ,می تونستم شاد باشم می تونستم به زندگی امید داشته باشم , قلبم پر شده بود از محبت مهران , و نمی تونستم بهش فکر نکنم و منتظرش نباشم ,
به محض اینکه رسیدن تهران تلفن کرد , بابا که حالا به نظر می رسید راضی شده گوشی رو برداشت و داد به من مهران بدون هیچ مقدمه ای گفت : آوا ؟دوستت دارم و تا ابد خواهم داشت , از خجالت سرخ شدم و گفتم : سلام برسونین ,
و دستپاچه گوشی رو قطع کردم , دست و پام می لرزید و هیجان زده رفتم به اتاقم , و از خوشحالی چند بار دور خودم چرخیدم
#ناهید_گلکار
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_پنجم- بخش دوازدهم
یک مرتبه مهی رو توی پاشنه در دیدم , با نفرت به من نگاه کرد و گفت : من راضی به این وصلت نیستم هر کاری می کنم دلم رضا نمیده , ولی باشه تو این کارو بکن آوا,اما فردا اگر تقش در اومد من تف میندازم توی صورتت ,
ولی من خیلی خوشحال بودم تب عشق وجودم رو گرفته بود و دلم می خواست بالا و پایین بپرم , و برای اینکه از حرفای مهی در امان باشم رفتم کنار دریا ,
می دویدم و ماسه ها رو از زمین مشت می کردم می پاشیدم توی سر و صورت خودم ,
خدایا چی شده که این همه تغییر کردم ؟ حالا دریا رو دوست داشتم چون منو پس زده بود , حالا دیگه انگار موجهای بلند و خروشان سرم فریاد نمی زدن که تو بی عرضه ای و به درد هیچ کاری نمی خوری حالا داشتن برام نغمه ی شادی می خوندن ,و برای شادی دل من جشن گرفته بودن , آوا برو و خوشبخت شو ,
ادامه دارد
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_آوای_بیصدا 🌾 #قسمت_پنجم- بخش دهم اون گفت: ببین آوا من نیومدم تو رو نجات بدم، من دلم
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_ششم- بخش اول
با اینکه هوا سرد بود تا مچ پا رفتم توی آب و شروع کردم به دویدن و از صدای برخورد پام با موجهای آروم دریا خوشم میومد، و بی خودی می خندیدم و دلم می خواست پرواز کنم سبک شده بودم، انگار روی بال پرنده ها راه می رفتم،
نمی دونم تخیل و قدرت فکری یک دختر هجده ساله می تونه چطور باشه که خوب و بد رو از هم تشخیص بده ولی من آدمی بودم که با اندک محبتی خام می شدم در واقع تشنه ی یک عشق پاک بودم و بس.
همون شب دوباره مهران زنگ زد، بابا جلوی ویلا نشسته بود و منم توی آشپزخونه ظرف می شستم،
فوراً دستم رو خشک کردم که برم اگر مهران بود باهاش حرف بزنم ولی این بار مهی گوشی رو برداشت و یکم تامل کرد ایستادم تا صدام کنه،
با لحن خیلی بدی بدون مقدمه گفت: تو نمی خوای دست از سر آوا برداری؟ مهران رفتی روی اعصابم اینکارو نکن، من که بهت گفتم برای چی، چرا می خوای منو عذاب بدی؟
نمی دونم مهران چی گفت که مامان صداشو بلند کرد
#ناهید_گلکار
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_ششم- بخش دوم
و گفت: تو بیشعور تر از آوایی و آوا احمق تر از تو و گوشی رو گذاشت،
حالم خیلی بد شد، نمی دونستم موضوع چیه و مهی به مهران در مورد من چی گفته که رای اونو عوض کنه؟ ولی چرا، تقریبا حدس می زدم اون منو بی عرضه و بی لیاقت می دونه و می ترسه زندگیم دوام نیاره برای همین می خواد یک کاری کنه که این ازدواج سر نگیره،
احساس می کردم قفسه ی سینه ام تنگ شده و راه نفسم داره بند میاد، رفتم جلو تا به مهی اعتراض کنم دیدم داره دست و پاش می لرزه و حالش اصلاً مساعد نیست،
تا منو دید گفت: برو یکم نبات بنداز توی آب داغ و بیار بخورم فشار افتاده،
ای لعنت به تو آوا که داری با لجبازی های بچه گونه ی خودت روزگار همه ی ما رو سیاه می کنی.
درست کردم و همینطور که هم می زدم تا نباتش حل بشه گفتم: مهی؟ تو واقعاً اینقدر ناراحتی؟ می خوای این بار که زنگ زد بهش بگم نمی خوام ؟
گفت: آره، همینکارو بکن من خیالم راحت میشه، نمی خوام تو زن مهران بشی.
#ناهید_گلکار
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_ششم- بخش سوم
گفتم: مهی ولی من دیگه دوستش دارم بهش دل بستم، تو رو خدا خودت رو راضی کن، من خوشبخت میشم بهت قول میدم کاری کنم که مهران بهم افتخار کنه،
به جون بابا من بی عرضه نیستم می تونم از پس یک زندگی بر بیام تازه مهران رو که دیدین اونم بهم کمک می کنه و کار یاد می گیرم نگران من نباشی،
گفت: برو گمشو باز حرف خودشو می زنه ,
اون موقع دلم می خواست که به حرف مهی گوش کنم و دلشو بدست بیارم ولی دیگه نمی تونستم از مهران بگذرم، تلفن دوباره زنگ خورد، با سرعت خودم گوشی رو برداشتم، مهران بود،
اول با صدای بلند خندید و گفت :سلام عزیز دلم خوبی؟
گفتم: سلام تو چطوری ؟
گفت : فهمیدی مهی با من چیکار کرد؟
بهم فحش نداده بود که داد ؛می ترسم این بار که منو ببینه با چوب بزنه توی سرم ,
برگشتم نگاهی به مهی انداختم , با حالتی عصبی بهم نگاه می کرد که ترسیدم گفتم : همه خوبیم , بابا هم جلوی ویلا نشسته ,
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_آوای_بیصدا 🌾 #قسمت_ششم- بخش اول با اینکه هوا سرد بود تا مچ پا رفتم توی آب و شروع کر
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_ششم- بخش چهارم
گفت : فهمیدم مهی اون جاست , ببین آوا خوب گوش کن من بهت چی میگم , من عاشق توام از لحظه ای که تو رو دیدم همش جلوی چشم منی , اینو بدون که عشق یک مرد همسن من زودگذر نیست من تا آخر عمرم دوستت خواهم داشت چون تو زن مورد علاقه ی منی , ما باهم زندگی خوبی رو شروع می کنیم و نمی زارم حتی پدر و مادرت هم تو رو ناراحت کنن، پس به حرف کسی گوش نکن ,
آروم گفتم: مهی مادر منه خب اگر یک چیزی میگه به خاطر اینکه می ترسه منو به تو که این همه از من بزرگتری بده فقط همین ,
گفت : خوش خیالِ دلپاک من، من اینطوری فکر نمی کنم مادر تو فقط به خودش فکر می کنه همین . باشه, من سعی می کنم هر چی زودتر تو رو بیارم توی خونه ی خودم و قال این قضیه رو بکنم،
حالا از خودت بگو اصلاً یاد منم هستی؟
راستی می دونی تا حالا بهم نگفتی که چقدر منو دوست داری که حاضر شدی باهام ازدواج کنی، نکنه حرف مهی راست باشه که تو داری با اون لجبازی می کنی؟
برگشتم و دوباره به مهی نگاه کردم،
سرشو گذاشته بود روی مبل و نشون می داد که حالش خیلی بده،
#ناهید_گلکار
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_ششم- بخش پنجم
برگشتم به آشپزخونه تا کارم رو تموم کنم که یک مرتبه صدای داد و بیداد بابا و مهی بلند شد داشتن دعوا می کردن اونم سر یک چیز بی خودی اینکه بابا در ورودی رو دیر بسته بود، و به همین خاطر هر دوشون هر چی از دهنشون در میومد به هم گفتن،
در حالیکه من می فهمیدم دل مهی از جای دیگه ای پر شده و داره سر بابا خالی می کنه. اون داد میزد تو احمقی، مرتیکه خرس گنده، داری دستی دستی دخترت رو بدبخت می کنی ،
بیچاره ی بدبخت یک دونه دختر داری به همین سادگی داری میدیش به یک مرد همسن و سال خودت؟ یعنی تو اینقدر بیعشوری که نمی فهمی فردا با یک بچه برش می گردونه؟
بابا گفت: هر وقت برگردوند قدم خودشو بچه اش روی چشمم تو نمی خواد حرص بخوری تا همین الانم که براش مادری کردی بسه،
تو اگر فهم داشتی این همه با این بچه بد رفتاری نمی کردی که حالا تا یکی پیدا شد که ازش محبت دید فوراً بهش دل بست.
#ناهید_گلکار
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_ششم- بخش ششم
اگرم خدای ناکرده بدبخت شد مقصرش تو هستی نه من، اونوقت خودم نوکرشم،
تو قدر آوا رو ندونستی ولی هر کس باهاش زندگی کنه می فهمه که این بچه مظلوم و بی صداست، و قدرشو می دونه،
من اینا رو می شنیدم و عذاب وجدان می گرفتم،
دلم می خواست خیلی حرفا بزنم حرفایی که روی قلبم سنگینی می کرد ولی بازم ترسیدم که این دعوا بالا بگیره، پس دوباره به دریا پناه بردم.
از اون روز به بعد بد خلقی مهی روز به روز بیشتر شد کلافه بود و زیاد حرف نمی زد،
و با من و بابا یک طورایی قهر بود شب ها توی اتاق مهمون می خوابید یا روی کاناپه، غذا درست نمی کرد و شب ها تا صبح راه می رفت وصدای تلویزیون رو بلند می کرد و مشروب می خورد و سیگار می کشید و روزها می خوابید،
اما رابطه ی من و بابا بهتر شده بود، در حالیکه هیچ کدوم نمی دونستیم این همه مخالفت اون برای چیه؟
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_آوای_بیصدا 🌾 #قسمت_ششم- بخش چهارم گفت : فهمیدم مهی اون جاست , ببین آوا خوب گوش کن م
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_ششم- بخش هفتم
تا وقتی مهران اعلام کرد که سه روز دیگه با خانواده اش می خواد بیاد شمال،
مهی قیامتی برپا کرد نگفتی، در حالیکه داد می زد و حرص می خورد می گفت: من اصلاً حوصله ی اون آدم ها رو ندارم حق ندارن پاشون رو بزارن اینجا من باید چند روز خدمت یک عده که دوست ندارم رو بکنم شب اینجا بخوابن ناهار می خوان، شام و صبحانه می خوان، من نمی تونم،
بابا گفت: تو هیچ کاری نکن من و آوا خودمون از پسش بر میایم، تازه مهران که اینطور آدمی نیست که خودشو به کسی تحمیل کنه، اون بارم که ناهار خورده بودن شام هم آوردن،
صبحانه هم که نخورده رفتن تو چی داری میگی؟
اما مهی همین طور به خودش می جوشید و اعصابش ناراحت بود و من هر روز عذابِ وجدانم بیشتر می شد، از طرفی می ترسیدم که مهران با خانواده اش بیاد و مهی بهشون بی احترامی کنه واین دیگه تا آخر عمرم منو پیش مهران و خانواده اش شرمنده می کرد
این بود که بالاخره مجبور شدم یک روز که زنگ زد گفتم: مهران؟
گفت: جان دلم عزیزم بگو چی می خواستی بگی؟
گفتم: خودت می دونی که مهی حالش خوب نیست، میشه بله برون نکنیم مثلاً فقط تو و مادرت بیان؟ حرف می زنیم و تموم میشه.
#ناهید_گلکار
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_ششم- بخش هشتم
احساس کردم عصبی شده گفت: ای داد بیداد، اون هنوز ول کن نیست؟ تو خودتو نگران نکن عزیزم، اصلاً مهم نیست، من تنها میام برای مامانم هم راحت نیست این همه راه رو بیان و آخرم مثل اون دفعه با دل پر برگردن،
خودم میام و با هم تصمیم می گیریم چیکار کنیم تا زودتر قال این قضیه کنده بشه ، اصل و همه کاره تویی، منم هر چی تو بگی همونو انجام میدم،
نگران نباش من نیم ساعت دیگه راه میفتم و کارو تموم می کنم اونقدر ها بی عرضه نیستم که از پس زنی مثل مهی بر نیام،
این اولین جمله ی مهران بر علیه مهی بود و من اصلاً خوشم نیومد،
حس می کردم آدم بی وجدانی هستم و دارم مادرم رو به یک غریبه می فروشم، و این فکر که مهی خوشبختی منو می خواد و دارم بر خلاف میل اون ازدواج می کنم ذهنم رو پر کرد و تصمیم داشتم اگر مهران به مهی بی احترامی کرد فوراً همه چیز رو بهم بزنم،
برای همین اونطور که فکر می کردم از اومدن مهران خوشحال نبودم
استرس وجودم رو گرفته بود و از برخورد اون دونفر می ترسیدم.
#ناهید_گلکار
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_ششم- بخش نهم
و اینطوری مهران همون شب توی یک غروب بارونی و سرد بازم با دست پر اومد، چیزی برای پنهون کردن نداشتیم مهی از اتاقش بیرون نمی اومد و بابا مدام معذرت خواهی می کرد، و مهران سعی می کرد اوضاع رو آروم نگه داره،
وقتی چای جلوش گرفتم بابا رفته بود دنبال مهی،
مهران گفت: قربونت برم دستت درد نکنه، می دونی تمام راه به عشق تو با سرعت اومدم خیلی دلم می خواست بغلت کنم واقعا دلم برات تنگ شده بود،
باورت میشه از اون شب که از اینجا رفتم شبی دو یا سه ساعت خوابیدم؟
سینی رو گذاشتم و نشستم کنارش و گفتم مهران تو که اینقدر زبون بازی خب برو دل مهی رو بدست بیار یک چیزی بهش بگو راضی بشه اینطوری من خیلی ناراحتم و فکر کردم تا رضایت اون نباشه حاضر نیستم ازدواج کنم،
مهران یک مرتبه سخت ناراحت شد و تغییر حالت داد و گفت: پس تو واقعاً خیلی ساده تر از اونی هستی که من فکر می کردم، درد مهی تو نیستی، اینو بفهم حالا بازم می خوای برم دلشو بدست بیارم؟
گفتم: تو اشتباه می کنی اون خوشبختی منو می خواد، آره مهی باید رضایت بده.
گفت : باشه، حالا که تو اینطوری می خوای چشم، بیا با هم بریم.
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_آوای_بیصدا 🌾 #قسمت_ششم- بخش هفتم تا وقتی مهران اعلام کرد که سه روز دیگه با خانواده
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_ششم- بخش دهم
خودم زدم به در بابا داشت، مهی رو راضی می کرد. گفتم: باباجون من و مهران اومدیم با مهی حرف بزنیم. گفت: بفرمایید ولی ما داریم میایم، خودم دارم میارمش،
و در اتاق باز شد و بابا در حالیکه بازو های مهی رو از پشت سرش گرفته بود گفت : فکر کنم از خر شیطون پایین اومده،
مهران سلام کرد و با خنده گفت :خدا رو شکر مهی خانم این قدر بی محبت نباشین، خوبه ما قبلاً دوست بودیم مگه خوشبختی ما رو نمی خواستی؟
من بهت قول میدم که دخترت رو خوشبخت ترین زن عالم می کنم،و برای این کار شرفم رو گرو می زارم.خوبه ؟ خوبه؟ اگر راضی شدی بخند که تا رضایت تو نباشه هیچ کاری نمی کنیم.
مهی لبخند تلخی زد و در حالیکه من حس می کردم بغض داره اومد و نشست من فورا براش چای ریختم و کنارش نشستم.
مهران گفت: ایرج جان اجازه بده زودتر من و آوا ازدواج کنیم همه ی کارای عقد و عروسی با خودم شما فقط بیاین تهران و تعداد مهمون ها رو بهم بگین همین.
مهی گفت: حرف زدنشو ببین، مگه به این سادگی کسی عروسی می کنه آوا هنوز جهاز نداره اقلاً یک سالی طول می کشه.
#ناهید_گلکار
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_ششم- بخش یازدهم
مهران رو کرد به من و گفت: آوا من یک خونه دارم با برادرم شریکم ولی یکی دیگه دارم می سازم برای خودم الان طبقه ی بالا ماکان برادر کوچکم می شینه و طبقه ی پایین من همه چی دارم خودت بیا ببین هرچی از اون اثاث رو نخواستی برات عوض می کنم تو هیچی نمی خواد بیاری من حتی این چند روز سرویس خواب هم گرفتم و اتاق رو کلاً عوض کردم تو اینطوری راضی هستی؟
مهی با حرص گفت آره ببرش، این تو سری خوره اگر بهش بگی بیاد با کهنه های مادر تو هم زندگی کنه میاد، اصلاً نگران نباش لازم هم نیست این همه بهش بها بدی،
گفتم: مهی؟ دیگه داری اعصابم رو خرد می کنی چرا در مورد من اینطوری حرف می زنی خودت گفتی؟ که نداری برام جهاز بخری به خدا دیگه از دستت خسته شدم،
آره مهران هر چه زودتر منو از اینجا ببر حتی با کهنه های مادرت هم می سازم ولی دیگه نمی خوام این حرفا رو بشنوم،
و در حالیکه به شدت به گریه افتاده بودم و اشک مثل سیل از چشمم میریخت و صورتم رو خیس کرد بود دویدم بطرف اتاقم.
#ناهید_گلکار
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_ششم- بخش دوازدهم
و مهی و بابا جلوی مهران دعواشون شد و باز مهی رفت به اتاقش و کمی بعدبابا اومد صدام کرد که بیا خودت با مهران حرف بزن هر کاری می خواین خودتون بکنین،
خودمو انداختم توی بغل بابا و گفتم: چرا مهی این کارو با من می کنه خب آبروی منو که برد، بازم دست بر نمی داره؟
گفت : مادر دیگه دلش راضی نیست ولی تو خودت اونو می شناسی درست بلد نیست حرف بزنه و مثل آدم منظورشو بگه من پشت توام،
حرفامو با مهران زدم و قول و قرارمون رو گذاشتیم حالا برو توام باهاش حرف بزن و تمومش کن، با اینکه هنوز بغض داشتم و دلم می خواست گریه کنم،
با بابا و مهران نشستیم به حرف زدن و قرارهامون رو بدون مهی گذاشتیم، در آخر هم مهران گفت باید اندازه هات رو بگیرم و بدم برات لباس بدوزن که تا اومدی تهران آماده باشه.
و یک ماه بعد جشن عروسی من بود، از دو هفته قبل با بابا و مهی رفته بودیم تهران،
خونه ی عمو حجت با اینکه می دونستیم خانمش اصلاً با مهی جور نیست ولی چاره ی دیگه ای هم نبود، مهی دیگه آروم شده بود و در حالیکه نشون می داد از این ازدواج راضی نیست حرفی نمی زد مثل اینکه احساس کرده بود ممکنه کنار گذاشته بشه خودشو توی کارا دخالت می داد.
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_آوای_بیصدا 🌾 #قسمت_ششم- بخش دهم خودم زدم به در بابا داشت، مهی رو راضی می کرد. گفتم:
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_ششم- بخش سیزدهم
همون شب مهران با ذوق و شوق اومد دنبالم و منو برد خونه اش رو نشونم بده و مهی هم دنبالمون راه افتاد وگفت: این منم که باید نظر بدم آوا زود کوتاه میاد.
خونه ی مهران یک در بزرگ داشت و یک در کوچک،
یک حیاط موزائیک شده که فقط سمت چپ اون یک باغچه ی کوچک داشت، برادر و همسرش ازمون استقبال کردن و تعارف که بریم بالا ولی مهران گفت زن داداش اجازه بدین فرصت زیاده الان اومدن خونه ی منو ببینین،
طبقه ی همکف که با یک پله پایین تر قرار داشت یک هال خیلی بزرگ و وسیع داشت که به طرز بسیار زیبایی چیده مان شده بود و سمت چپ اون سه اتاق خواب کنار هم و انتهای سالن یک هال کوچک بود که سه در اونجا باز می شد
یکی آشپزخونه و روبروی اون یک انباری و سرویس و حمام، همه چیز عالی بود و من که هیچی مهی هم نتونست کوچکترین ایرادی بگیره.
از اون عروسی چی بگم؟
بهترین لباس عروسی که یک دختر می تونه آرزوشو داشته باشه بهترین خرید و بهترین طلا و جواهر و توی یکی از سالن های مجلل شهر با بهترین شام و فیلم بردار
مهران همه جا رو گل بارون کرده بود و من با اون لباس و آرایش، عروسی زیبا شده بودم طوری که هم مهران و هم خانواده اش بهم افتخار می کردن و خوشحال بودن.
#ناهید_گلکار
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_ششم- بخش چهاردهم
انگار روی ابرها راه میرفتم مهران می رقصید و شاباش می داد و دور من می گشت چنان بهم نگاه می کرد که می تونستم عشق و دلدادگی رو توی نگاهش بخونم،
ومن عاشقش بودم مردی که مهربون و عاقل بود، منطقی و سنجیده و بسیار هنرمند و هر کاری از دستش بر میومد و این بهم حس امنیت می داد،
اون زمان اجازه نمی دادن توی سالن های عروسی موسیقی بزارن پس بزن و برقص اصلی باید توی خونه انجام می شد،
اونشب که برای من مثل رویا و خواب شیرین بود تا نزدیک صبح در طبقه ی بالا خونه ی برادرش ماکان زدیم و رقصیدیم در حالیکه مهران با من مثل یک ملکه رفتار می کرد.
ادامه دارد
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
گرگ
عاطفه ندارد
رحم ندارد
فکر ندارد
ولی !
اگر بفهمد " دوستش داری" رام می شود
حتی اگر بیرحم ترین گــــــــــرگ باشد ....
آدم
عقل دارد
شعور دارد
فکر دارد
ولی !
اگر بفهمد " دوستش داری " گــــــــــــرگ می شود
حتی اگر رام ترین آدم زمین باشد ...
فرق است
میان گرگی که گرگ به دنیا آمد
و آدمی که گرگ شد . . .
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💙« آرایشگر و خدا »💙
مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در بین کار گفت و گوی جالبی بین آنها در گرفت. آنها در مورد مطالب مختلفی صحبت کردند.
وقتی به موضوع خدا رسید آرایشگر گفت: «من باور نمی کنم که خدا وجود دارد.»
مشتری پرسید: «چرا باور نمی کنی؟»
آرایشگر جواب داد: «کافیست به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد؟ شما به من بگو اگر خدا وجود داشت این همه مریض می شدند؟ بچه های بی سرپرست پیدا می شد؟ اگر خدا وجود داشت درد و رنجی وجود داشت؟ نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه دهد این همه درد و رنج و جود داشته باشد.»
مشتری لحظه ای فکر کرد اما جوابی نداد چون نمی خواست جر و بحث کند. آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت.
به محض اینکه از مغازه بیرون آمد مردی را دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و اصلاح نکرده و ظاهرش هم کثیف و به هم ریخته بود.
مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت: «میدونی چیه! به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند.»
آرایشگر گفت: «چرا چنین حرفی میزنی؟ من اینجا هستم. من آرایشگرم. همین الان موهای تو را کوتاه کردم.»
مشتری با اعتراض گفت: «نه آرایشگرها وجود ندارند چون اگر وجود داشتند هیچکس مثل مردی که بیرون است با موهای بلند و کثیف و اصلاح نکرده پیدا نمی شد.»
آرایشگر گفت: «نه بابا! آرایشگرها وجود دارند موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمی کنند.»
مشتری تاکید کرد: «دقیقا نکته همین است. خدا وجود دارد. فقط مردم به او مراجعه نمی کنند و دنبالش نمی گردند. برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد!»
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
دیشب ماشینمو دزد برده اومدم تو کوچه میزنم تو سرم ...
دخترهمسایه اومده میگه نگران نباش من شماره پلاکشو برداشتم ,
الان فهمیدم چرا کسی نمیاد خواستگاریش!!!😂😂😂
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🤣
همسایمون یوگا کار میکرد چندوقت پیش تو سن 40 سالگی بر اثر سکته قلبی مرد
اونوقت بابا بزرگم تریاک میکشید تو سن 90 سالگی با موتور تصادف کرد و مرد
قانع شدین یا بازم بگم؟😐
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
خیلی خوب بود این😂😂😂
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
یعنی اگه قیافه بعضی دخترا رو بعد از حموم بذارن رو پاکت سیگار
به همین کرونا قسم هیچکی دیگه سیگار نمیکشه😂😂😂
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
این یه جونوریه که نگو چیست؟
تعریف و تمجید مادر بنده وقتی میخواد از زرنگیه من تعریف کنه 😐😂
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
داداش کوچیکم انقدر مامانمو اذیت کرد که یهو بابام:
گفت میام انقدر میزنمت که به خر 🐴بگی داداش
کلا هدفش تو زندگی خر جلوه دادن منه😑😂
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ماه رمضون رفتم خونه داییم
شب که میخواستیم بخوابیم گفت:سحر صدات کنم
گفتم نه همون ممد صدام کنی راحت ترم
نمیدونم چرا سکته کرد😐😂
🤣
به بابام ميگم: امشب تولدمه، چي ميخواي بهم كادو بدي؟ 😃🎁
برگشته ميگه:ديشب رفتي ماست خريدي، بقيه پولش واسه خودت!!😑
به نظرتون آيفون ۱۱ بخرم خوبه؟ 😂
😂😂😂😂
به غضنفر میگن امتحان رانندگی قبول شدی؟
میگه معلوم نیست ماشینو زدم تو دیوار ، سروان رفته تو کما منتظرم برگرده ببینم چی میشه 😂
🤣
تو بیمارستان بودم عمل داشتم یهو بهوش اومدم داد زد بچم بچم چي شد؟
بچمو ميخوام ببينم
مامانم اومد بالا سرم
گفت زر نزن اپاندیستو عمل كردي پاشو بریم خونه بعدشم : احمق تو پسری!!! 😑😂
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
حلوا بیوتیکی
بسیارراحت
بسیارخوشمزه
بسیارزیبا👍
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d