eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
23.4هزار عکس
27.5هزار ویدیو
133 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean @جهت تبلیغات با قبول ....
مشاهده در ایتا
دانلود
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
✂️نحوه تکثیر گل کاغذی در ویدیو: 🌱شرایط نگهداری گل کاغذی👇 🔆نور: در روز بهتره حدود 5 ساعت نور آفتاب دریافت کنه و بهتره در محیط باز نگهداری بشه واگه میخواین داخل خونه نگهداری کنین حتما پشت پنجره جنوبی بزارین. 🏝خاک: بهتره که خاک این گیاه کمی اسیدی باشه، از ترکیب خاک برگ، پیت ماس، پرلیت و مقداری خاک باغچه و ماسه استفاده کنین. 🚿آبیاری: وقتی حدود 2 الی 3 سانت خاک خشک شد آبیاری کنین. آبیاری زیاد باعث میشه گیاه گل نده. 💊کوددهی: هر ماه کود گلدهی استفاده کنین و از اواسط بهار شروع به گلدهی میکنه. 🌿💕🌿💕🌿💕🌿 ➖➖➖➖➖➖➖➖ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ┅✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿┅
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
📌چکار کنم واسه اینکه گیاهامون توپی وتوپر بشن؟!! 🔻با سرزنی منظم گلها بخصوص حسن یوسف و پتوس (تو سبزیجات نعناع وریحون) 🔻 گیاهی پرپشت و زیبا با ساقه های قوی داشته باشید. 🔻این در مورد تمام گیاهان رونده صادقه (هرقدراز شاخه اصلی بریده شه گیاه تحریک میشه و شاخه بیشتر میده و پرپشت ترمیشه) 🌿💕🌿💕🌿💕🌿 ➖➖➖➖➖➖➖➖ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ┅✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿┅
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
بعضی ها میگن وااااااای چطور دلت میاد گیاه به این خوشگلی رو اینطور کچلش کنی!!! در جواب میگم نگران نباشید اینکار برای توپی شدن و خوشگل تر شدنشه. لطفا از دست ب قیچی شدن نترسید🙃. ا تکه های سرزنی شده رو هم چندتا برگ پایینشو جدا کنید و دو روز در جای خنک و سایه نگه دارید و بعد به ی خاک سبک منتقلش نگ کنید تا واسه خودشون ریشه دار شن. 🌿💕🌿💕🌿💕🌿 ➖➖➖➖➖➖➖➖ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ┅✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿┅
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
*🚩السلام علیک یا اباعبدالله الحسین- شب زیارتی ارباب*
سلام شبتون بخیر دوستان عزیزم امشب برای والدین اسمانیتون نماز والدین روقرائت کنین آن شاالله مشمول رحمت الهی بشوند و باعث دعایی که از طرف والدینمون برامون میشه به اجابت برسه التماس دعا https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
بکشم. تا یک شب به من گفت: آوا یک دوست قدیمی داشتم که تازگی دارم براش یک کار تعمیراتی می کنم ازم خواه
🌾 - بخش اول در حالیکه خیلی دلم می خواست با یکی درد دل کنم، با یک بزرگتر که بتونم بهش اعتماد داشته باشم، همون شب چندین بار رفتم و کنارش نشستم تا ازش بخوام اجازه بده یک بار تنها برم به دیدنش ولی خجالت کشیدم وحرفی نزدم. کم کم شکمم بالا میومد و من اصلاً دوست نداشتم کنار مهران بخوابم سردی قلبم مانع می شد که عشقی رو که به اون داشتم رو نشون بدم و حس می کردم اونم داره ازم دور میشه چندین بار بهم تذکر داد که من آدم پر از احساسی هستم و دلم می خواد زنم اون محبت لازم رو بهم بده، از این حرفش می ترسیدم ودر خفا گریه می کردم و از خدا می خواستم بهم قدرت فراموشی بده، و بارها با خودم تصمیم گرفتم همین کارو بکنم ولی هر بار که به من دست می زد بی اختیار اون صحنه میومد جلوی چشمم و یک حالت بیزاری بهم دست می داد، یک شب مهران شاد و سر حال اومد خونه و گفت: امشب می خوام جشن بگیرم بالاخره ماکان قبول کرد سهم منو از این خونه بخره و دیگه دست و بالم باز میشه و می تونم سریع خونه ی خودمون رو تموم کنم و تا بچه به دنیا میاد بریم اونجا سه تایی زندگی کنیم. 🌾 - بخش دوم خوشحالی اون و اینکه می دیدم چقدر داره تلاش می کنه که منو راضی نگه داره باعث شد یکم یخم آب بشه و بعد از مدت ها با هم آشپزی کردیم و گفتیم و خندیدیم و موسیقی گذاشتیم و منو بغل کرد و دوتایی رقصیدیم، آخه منم مثل همه ی آدما شادی رو دوست داشتم، و هر چند وجودم پر از غم بود بازم اون ته، ته دلم منتظر یک بهانه برای خوشحالی بودم، حالا حس می کردم خیلی بیشتر از اونی که فکرشو می کردم مهران رو دوست دارم، و برای نگه داشتن این عشق باید گذشت می کردم، این بود که وقتی موقع خواب شد و منو از توی هال در آغوش کشید و برد روی تخت مقاومتی نکردم، حتی برای لحظاتی از خودم بی خود شدم، ولی به محض اینکه صورتش به صورتم نزدیک شد نمی دونم چرا اون فکر لعنتی دوباره اومد سراغم و یک مرتبه با دست زدم توی سینه اش و شروع کردم به گریه کردن. مهران اولش نشست و عصبانی حرفی نزد لحاف رو برداشت و رفت تو هال، منم بدون صدا دراز کشیده بودم و می لرزیدم، ولی صدای بهم زدن در آشپزخونه اونم چندین بار پشت سر هم بهم فهموند که مهران خیلی عصبانیه. 🌾 - بخش سوم بعد شروع کرد به شکستن وسایل خونه و صدای خشمی که سعی داشت به فریاد تبدیل نشه از گلوش در میومد حسابی منو به وحشت انداخته بود، شاید فکر می کرد میرم دنبالش و شایدم از سکوت من عاجز شده بود، و به حالی افتاده بود که دیگه قابل کنترل نبود، من از جام بلند شدم و وسط اتاق ایستادم در مونده و بی پناه، یک مرتبه با همون خشم در اتاق رو باز کرد و فریاد زد بچه ام که به دنیا اومد طلاقت میدم، برو گمشو، هر بلایی سرت بیاد حقته، حالا که منو دوست نداری چرا باید با من زندگی کنی؟ زور که نیست، ولی یادت باشه این تو بودی که خودتو ازم جدا کردی، فردا ازم گله ای نداشته باشی که به قولم به تو عمل نکردم، دیگه تاب نیاوردم و شایدم از کلمه ی طلاق ترسیدم، با گریه گفتم: مهران؟ مهران چی داری میگی؟ خجالت بکش من این جدایی رو خواستم؟ تو که می دونی منم می دونم پس چرا می خوای وانمود کنی که اتفاقی نیفتاده و تقصیر منه؟ من دوستت دارم که نمی تونم بپذیرم، اگر نداشتم چرا این همه دارم خود خوری می کنم؟ اومد جلو با حرص مچ دستم رو گرفت وکشید و منو برد توی هال تا نزدیک تلفن و فریاد زد زنگ بزن. 🌾 - بخش چهارم ای بی دین زنگ بزن، از اون مادرِ بی همه چیزت بپرس، بپرس جریان چی بوده باز خواستش بکن، بپرس چرا شوهر منو بوسیدی؟ چرا خفه شدی و حرف نمی زنی؟ بهش بگو و تمومش کن این مسخره بازی رو، جونم رو به لبم رسوندی، بعد بازوهامو گرفت و با شدت تکونم داد طوری که اصلاً یادش رفته بود که من حامله ام وبا صدای وحشناکی فریاد زد، بگو از من چی دیدی؟ آوا بگو از من چی می خوای؟ دیوونه ام کردی، توی احمق چی دیدی که خون منو توی شیشه کردی؟ من بهت میگم، تو مادر هرزه و بی آبروت رو دیدی، نه منو، چون اون به زور منو بوسید، چرا نمیری تلافی شو سر اون خالی کنی؟ بیشعور، نفهم، اون بود که منو صدا کرد توی اتاقش و یک مرتبه خودشو انداخت توی بغلم، آره مادر تو یک همچین زنیه، اگر من به روت نمیارم اگر توی این مدت حتی یکبار به سرت نزدم که تو توی دامن چه زنی بزرگ شدی از آقایی من بود دلم برای ایرج می سوزه، فکر می کنی به ذهنم نمی رسه که نکنه توام یک روز مثل اون بشی؟ و با همون عصبانیت هلم داد و با شدت خوردم زمین. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_آوای_بیصدا 🌾 #قسمت_دهم- بخش اول در حالیکه خیلی دلم می خواست با یکی درد دل کنم، با یک بزرگتر
🌾 - بخش پنجم جیغ کشیدم از دردی که توی سینه ام بود و از دردی که یک مرتبه توی دلم پیچید، اون هوار می زد و من با صدای بلند گریه می کردم و با همون حال با یک دست آرنج دست دیگه ام رو که بشدت درد می کرد گرفتم و گفتم، دروغ میگی، من همه ی خونه رو گشتم تو مدت زیادی اونجا بودی اگر من نمی دیدمت بازم می موندی، اینی که تو میگی یک لحظه بود و می شد باور کرد ولی از موقعی که بیدار شدم و تو نبودی خیلی طول کشید تا تو رو با اون وضع دیدم بی خودی قیافه ی حق به جانب به خودت نگیر. مهران از اینکه منو زده و افتادم دستپاچه شده بود و هراسون می خواست بلندم کنه و گفت: ببخشید، آوا جان ببخشید چیزت که نشد؟ بزار ببینم، بچه حالش خوبه؟ زود باش ببرمت دکتر، ای لعنت به اون زنیکه ی بی شرف، همین طور که با صدای بلند زار می زدم گفتم: چرا خودتو بیگناه می دونی؟ این چیزی که من دیدم تنها چیزی نیست که آزارم میده، من همه ی اتفاقات اون زمان رو می زارم کنار هم و می ببینم که تو قبلاً با مهی رابطه داشتی ولی به زبون نمیارم چون می دونم دیوار حاشای تو بلنده. 🌾 - بخش ششم گفت : خیلی خب، خیلی خب، دیگه حرفشو نزن بزار ببینم چه غلطی کردم، نکنه به بچه آسیبی رسیده باشه؟ دستت چی شده ببینم. حالت خوبه؟ گفتم: برو ولم کن، دست بهم نزن. گفت: آوا دیگه حرفشو نزن بزار ببینم چه صدمه ای دیدی باشه بعد در موردش حرف می زنیم و تا اومد دستم رو بگیره و بلندم کنه فریادم از شدت درد به هوا رفت، همون موقع ماکان زد به در و اومد پایین و وحشت زده پرسید: چی شده مهران؟ چرا دارین دعوا می کنین؟ صداتون تا ده تا خونه میره، مهران که اشک توی چشمش حلقه زده بود با درموندگی گفت: دعوا نمی کنیم داداش آوا خورده زمین فکر می کنم دستش صدمه دیده، باید برسونمش بیمارستان، ماکان نگران شد و گفت: صبر کن منم باهات میام. و اینطوری اونشب مهران و ماکان منو بردن بیمارستان و دستم رو که از ساق شکسته بود گچ گرفتن ولی گفتن که بچه حالش خوبه فقط ضربان قلبش تند شده و خیلی به مهران سفارش کردن که مراقب من باشه تا بچه صدمه نبینه. حال و روزمون معلوم بود. آزیتا نگران منتظرمون بود و خیلی اظهار ناراحتی کرد. و خواست بهم کمک کنه ولی مهران نخواست و با ماکان رفتن بالا، این اولین باری بود که آزیتا به من علاقه نشون می داد . 🌾 - بخش هفتم وقتی برگشتیم خونه مهران منو نشوند روی مبل و رفت برام یک لیوان شیر داغ آورد که بخورم تا گلوم تازه بشه، دستم رو گرفت و در حالیکه چشمهاش پر از اشک بود بهم خیره شد و گفت: نمی دونم شاید من از تو انتظار بیش از سنت داشتم وقتی آدم با زنی ازدواج می کنه که سنش کمه باید بدونه نباید از اون توقع داشته باشه که مثل یک زن پخته عمل کنه. گفتم: توام می خوای بهم بفهمونی که بی عرضه و احمقم؟ نیستم مهران من خوب همه چیز رو می فهمم توی این مدتی که با تو زندگی کردم خطایی ازم سر زده؟ این نشون نمیده که از خیلی زن ها عاقل ترم؟ داری سعی می کنی بازم وانمود کنی که این قضیه مربوط به فهم و شعور من میشه و بهم ثابت کنی من عاقل نیستم. گفت: اصلاً به جون خودت قسم همچین قصدی نداشتم منظورم این بود که ازت زیادی توقع داشتم، آوا، تو از همه بهتر می دونی که من دوستت دارم، نمی دونی؟ اینو که خوب می فهمی، جواب بده با سر اشاره کردم چرا. گفت: خب اگر به جون بچه ام قسم بخورم که حقیقت رو بهت بگم قول میدی منو ببخشی و بشی همون آوای سابق؟ 🌾 - بخش هشتم گفتم :آره، تو حقیقت رو بهم بگو میشم همون آوای قبلی، مهران حقیقت هر چی باشه قبول می کنم و تو رو می بخشم قول میدم، این ندونستن حقیقت باعث میشه من خودم به این ماجرا شاخ و برگ بدم و بیشتر عذاب بکشم، دستشو گذاشت روی شکم من و گفت: به جون هر دوی شما که خیلی برام عزیزین راست میگم، بزار اینطوری برات تعریف کنم، وقتی تو بچه بودی من با ایرج دوست بودم رفت و آمد می کردیم و شب ها بیشتر اوقات خونه ی شما جمع می شدیم، ولی یک مرتبه احساس کردم مهی داره از حد و حدود خودش تجاوز می کنه و می خواد به من نزدیک بشه، حتی یکبار خودشو انداخت توی بغلم، من جوون بودم ولی مقاومت کردم و ازش دور شدم، دیگه پامو خونه ی شما نذاشتم، ایرج اصرار می کرد ولی خودمو بهش نشون نمی دادم و دیگه ام رابطه ام با اونا قطع شد، من نمی تونستم با زن بهترین دوستم این کارو بکنم به نظرم بی شرف ترین و کثیف ترین آدم روی زمین مردایی هستن که میرن سراغ زن شوهر دار، آوا من این کاره نیستم بمیرم همچین کاری نمی کنم. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_آوای_بیصدا 🌾 #قسمت_دهم- بخش پنجم جیغ کشیدم از دردی که توی سینه ام بود و از دردی که یک مرتبه
🌾 - بخش نهم گفتم: پس اون چی بود من دیدم؟ دروغ بود؟ گفت: صبر کن الان میگم من دیگه مهی و ایرج رو ندیدم. تا اون روز توی شمال به طور اتفاقی به دوستان مشترکمون بر خوردم که داشتن میومدن دیدن ایرج فکر کردم دیگه سالها از اون ماجرا گذشته و فراموش شده، تا تو رو توی ساحل پیدا کردم، آواجانم؟ عشق من، خودت می دونی که من واقعاً دوستت دارم، ولی اونجا بیشتر دلم برات سوخت تو معصومانه داشتی زیرخود خواهی های مهی دست و پا می زدی و من اینو فهمیدم، برگشتنم به شمال فقط یک حس دلسوزی برای دختری که شبیه دختر رویا های من بود شکل گرفت، یک نیرویی منو کشوند اونجا که اسمشو می زارم قسمت یا تقدیر، اومدم تا با ایرج در مورد تو حرف بزنم و بهش هشدار بدم که ممکنه دوباره تو دست به اون کار احمقانه بزنی و این بار نجات پیدا نکنی، ولی حس می کردم در گیر احساسم شدم و کلافه بودم، تا اون روز رفتم لب دریا قدم بزنم و با خودم دو، دوتا، چهار تا کنم که چه کاری می تونم برای تو انجام بدم که از اون وضع نجات پیدا کنی. 🌾 - بخش دهم آوا به جون مادرم قسم می خورم اونجا اصلاً ازدواج کردن با تو به ذهن منم نمی رسید، و همچین قصدی نداشتم فقط از تو خوشم میومد و بهت احساس پیدا کرده بودم، مگه میشه آدمی مثل من که این همه سال صبر کرده و از ازدواج ترسیده اینطور با دستپاچگی و احمقانه تصمیم به ازدواج بگیره؟ ولی مهی دنبالم اومده بود و بهم ابراز علاقه کرد و گفت از همون سالها منو می خواسته، باور کن چندشم شد اصلاً حالم ازش بهم می خوره برای اینکه دست از سرم برداره گفتم: من توی فکر ازدواج با دخترتم تو دنبال من راه افتادی این حرفا رو می زنی؟ همین تنها حرفی بود که از تو بین ما رد و بدل شد، اون ترسید که من واقعا‌ً بخوام این کارو بکنم و شلوغش کرد، وگرنه اگرم من قصد همچین کاری رو داشتم با ایرج حرف می زنم نه زن سبک مغزی مثل مهی، وقتی ماجرا رو شد دیگه کوتاه نیومدم دیدم واقعاً تو رو می خوام، از نظر خودم عاقلانه نبود ولی این موضوع دو جنبه ی روشن داشت اینکه من تو رو دوست داشتم و دوم تو باید از اون خونه هر چی زودتر میومدی بیرون اونجا برای دختری مثل تو ساده و پاک جای مناسبی نبود. 🌾 - بخش یازدهم اصلاً نمی دونم ایرج چه خورده برده ای با مهی داره که در مقابلش کوتاه میاد، اون روزم صبح وقتی از اتاق اومدم بیرون، ایرج داشت میرفت خرید منم رفتم آشپزخونه تا یک چای برای خودم بریزم، مهی صدام کرد، که بیا سر اینو بگیر، یک میز رو داشت جابجا می کرد، خب منم دامادش بودم دیگه دختر بچه ام نبودم که از اون بترسم رفتم دستم رو گرفت و کشید توی اتاق جر و بحث مون شد بهش گفتم خجالت نمی کشی زن من دختر توست. گفت: اون باید خجالت بکشه که عشق منو دزدید. آوا به خدا داشتیم دعوا می کردیم که صدای در شنیدیم خواستم بیام بیرون زنیکه پرید و منو بوسید فقط چند لحظه بود من اصلاً نمی خواستم، باور کن از خودم بدم میومد. آخه دیوونه من اگر بخوام به تو خیانت کنم چرا باید برم با مادرت؟ این همه زن توی این دنیاست تو تا حالا دیدی به کسی نگاه هرزه ای داشته باشم؟ بعد اونم مهی که تو می دونی ازش خوشم نمیاد فقط به خاطر تو چیزی نمیگم، حرفم رو باور می کنی؟ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d